ماهان شبکه ایرانیان

نکته های تربیتی به زبان طنز (بخل)

«ظریفی مرغی بریان در سفره بخیلی دید که سه روز پی در پی بود و نمی خورد. گفت: عمر این مرغ بریان پس از مرگ، درازتر از عمر اوست پیش از مرگ».

بیچاره تنگ چشم!

بشنو ای تنگ چشم بیچاره صورت حال خویش از من
در وفات تو دشمنان وارث در حیات تو وارثان دشمن

همیشه گرسنگی

«ظریفی مرغی بریان در سفره بخیلی دید که سه روز پی در پی بود و نمی خورد. گفت: عمر این مرغ بریان پس از مرگ، درازتر از عمر اوست پیش از مرگ».

اراده باطل

«بخیلی نزد کوزه گری رفت و از او خواست کاسه ای و کوزه ای بسازد. کوزه گر گفت: به آن دو چه حک کنم؟ بخیل گفت: و اما بر روی کوزه حک نما: «فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَیْسَ مِنّی؛ هر که از آن بیاشامد، از من نیست.» (بقره: 249) و بر روی کاسه نیز بنویس: «وَ مَنْ لَمْ یَطْعَمْهُ فَإنَّهُ مِنّی؛ هر که از آن نخورد، او از من است». (بقره: 249)

زیان دندان

«بخیلی را دیدند که در بازار ارّه اش را می فروشد. علتش را پرسیدند. گفت: هر چیز که دندان دارد، نگاه داشتن آن در خانه زیان دارد».

عملی پایدار

«بخیلی در خواب دید که حاتم طایی به مردم نان می دهد. به او گفت: تو در دنیا اسراف می کردی، در آخرت هم اسراف می کنی!»

دود مصیبت

«بخیلی را گفتند: دود از مطبخ تو بر آمد. گفت: دود مصیبت، بِه از دود دعوت».

صبورتر از همه

«شخصی از بخیلی پرسید: چه وقت من در صبر و بردباری سرآمدِ همه مردم خواهم شد؟ گفت: وقتی که کسی نان تو بشکند [بخورد] و تو سرش را نشکنی!»

خدا بدهد

«گدایی از کسی چیزی خواست. آن مرد پس از آنکه حسابی معطلش کرد، گفت: خدا بدهد. گدا گفت: اینکه این همه وقت نمی خواست، مگر می خواستی از صندوق خانه بیاوری!»

دریغ از لقمه ای

«کسی مهمان سفره بخیلی بود. گربه ای آمد. میهمان لقمه ای برای او انداخت. گربه لقمه را خورد. مهمان خواست لقمه دوم را بیندازد که صاحب خانه گفت: این گربه مال همسایه است».

یک پند حیاتی

«بخیلی فرزند خود را پند می داد که درهم نقره بال دارد؛ اگر آن را رها کنی، می پرد و دینارِ طلا هم تب دارد؛ اگر خرج کنی، می میرد».

چشم تنگِ بهانه جو

«درویشی به درِ خانه بخیلی رفت و چیزی طلب کرد. بخیل از درون خانه صدا زد: ای درویش! عذر مرا بپذیر که اهل خانه نیستند. درویش گفت: من با اهل خانه کاری ندارم، فقط تکه ای نان می خواهم».

مشکل گشای بی خیر

 

«گروهی نزد خواجه ای بخیل رفتند و گفتند: تو از خاندان کریمان هستی و ما گروهی فقیر که با امید فراوان به درِ خانه تو آمده ایم و دو حاجت داریم. خواجه گفت: آنچه از دستم بر می آید، انجام می دهم. گفتند: حاجتِ اول ما این است که هزار دینار به عنوان قرض به مردی که همراه ماست و مشکلی بزرگ دارد، بدهی و ما هم ضامنِ او می شویم. خواجه پرسید: حاجتِ دوم چیست؟ گفتند: اینکه یک سال به او مهلت بدهی تا هزار دینار تو را باز گرداند. خواجه گفت: ای عزیزان! اگر کسی از دو حاجتی که می گویید، یکی را برآورده کند، جوان مردی کرده یا نه؟ گفتند: بله. خواجه گفت: از این دو حاجتی که بیان کردید، حاجت دوم شما را برآورده می کنم و به شما مهلت می دهم. از آن جا که شما مردمی عزیز و گرامی هستید، من ده سال به شما مهلت می دهم. اکنون بروید و حاجت اول را از شخص دیگری بخواهید که من بیشتر از این نمی توانم سخاوت مندی کنم!»

عدالت فرزندان آدم

«درویشی نزد خواجه ای بخیل رفت و گفت: پدر من و تو آدم و مادرمان حواست. پس ما برادر هستیم و تو این همه مال اندوخته ای و من چیزی ندارم. از تو می خواهم که سهم مرا بدهی. خواجه به غلام خود دستور داد، یک سکه سیاه به او بدهد. درویش گفت: ای خواجه چرا در قسمت کردن برابری و عدالت را رعایت نکردی؟ خواجه گفت: ساکت باش! وگرنه برادران دیگر باخبر می شوند و همین مقدار هم به تو نمی رسند»!

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان