داستان غربت غربی

شیخ شهاب الدین سهروردی از معدود عرفا و فیلسوفانی بوده که برای بیان اندیشه های خود از قالب داستانی نیز بهره می بردند

شیخ شهاب الدین سهروردی از معدود عرفا و فیلسوفانی بوده که برای بیان اندیشه های خود از قالب داستانی نیز بهره می بردند. «داستان غربت غربی» یا «الغربه الغربیه» از جمله داستان های سهروردی است. او در این داستان با توجه به آیات شریفه قرآن و با استمداد از ذهن خلاق خویش اطوار وجود انسان و تحولات هستی را در قالب قصه و با زبان رمز مورد ارزیابی قرار می دهد.

در این داستان، قهرمان داستان به اتفاق برادر خود که عاصم نام دارد از دیار ماوراء النهر به منظور صید گروهی از مرغان ساحل دریای سبز راهی بلاد مغرب می شوند ولی ناگهان به روستایی می رسند که «قیروان» نام دارد و افراد آن از ستمکاران بودند. ادامه ماجرا را باهم می خوانیم.

به مجرد این که ستمکاران روستای قیروان از قدوم ما آگاه شدند و از این واقعیّت نیز آگاه شدند که ما فرزندان شیخ هادی ابن الخیر یمانی هستیم ما را گرفته و با غلّ و زنجیر بستند و به زندان افکندند. زندانی که ما در آن افتادیم چاهی بود که قعر آن را پایانی پیدا نبود. بر بالای آن چاه که در حضور ما تعمیر شده بود قصری محکم وجود داشت که برج های بسیاری در آن قرار داشت. به ما گفته شد هنگام شب و به طور مجرّد می توانید به این قصر فراز آیید اما بامدادان چاره ای ندارید جز اینکه دیگر بار در بن همان چاه فروافتید. در قعر آن چاه تاریکی ها چنان متراکم بود که هرگاه دست خود را بیرون می آوردیم هرگز نمی توانستیم آن را مشاهده نماییم ولی شب هنگام بر آن قصر می آمدیم و از روزن به فضا نگاه می کردیم.

بسیار اتفاق می افتاد که فاختگان از شاخسار خود در انبوه درختان زیبا و بهم پیچیده پرواز کرده بسوی ما می آمدند و از اوضاع و احوال جایی که قرقگاه بشمار می آید خبر می آوردند. گاهی نیز بارقه هایی از روشنایی از جانب ایمن شرقی درخشیدن می گرفت و از تخت و سریرهای آراسته و زیبای نجد آگاهمان می ساخت.

در این هنگام بوی خوش درختان بر وجد و سرور ما می افزود و شوق و آرزوی وطن در وجودمان برانگیخته می گشت. در همان هنگام که شب ها بر بالای قصر بسر می بردیم و روزها در قعر چاه، هدهد را دیدیم که درحالی که رقعه ای از وادی ایمن در منقار خود داشت در یک شب روشن مهتابی با درود و سلام از روزن وارد شد. سخن هدهد با ما به این ترتیب آغاز شد که گفت: «به راه رهایی شما واقف گشتم و برای شما از سبا خبر یقین آورده ام آنچه من آورده ام در همین نامه که از پدر شما است به طور مشروح نوشته شده است.

سر نامه را گشوده و آن را برخوانیدم در آنجا نوشته شده بود: این نامه از هادی پدر شما به شماست و آن بنام خدای رحمان و رحیم آغاز می گردد. ما شما را تشویق کردیم ولی شما اظهار اشتیاق ننمودید ما شما را بسوی خویش خواندیم ولی شما به سوی ما نیامدید ما به شما به اشاره فهماندیم ولی شما نخواستید بفهمید.

در همان نامه به شخص من اشاره کرده بود که «ای فلان! اگر می خواهی تو به همراه برادرت عاصم از این جایگاه رهائی یابید در عزم بر سفر به هیچ وجه سستی بخود راه مدهید و رشته محکم ما را که همان جوزهر[1] فلک قدسی است و بر تمام نواحی و جوانب کسوف مستولی می باشد سخت بگیرید.»

در نامه افزوده بود که چون به وادی مورچگان برسی دامن خود را بیفشان و بگو سپاس مرخدای را عزّ و جل که ما را زنده گردانید پس از آن که مرده بودیم و پایان همه امور نیز خود او می باشد. اهل و عیال خود را به قتل رسان و به راه خود بدان گونه که مامور گشته ای ادامه بده.

در کشتی نشین و رفتن و ایستادن آن را بسم الله بگو. خلاصه همه آنچه را در راه ما واقع است در نامه شرح داده بود. در این هنگام هدهد به پیش رفت و آفتاب به بالای سر ما رسید زیرا ما به پایان سایه رسیده بودیم سپس در کشتی نشستیم و آن کشتی در میان موج هایی که همانند کوه ها بودند ما را به پیش می برد ما نیز بر آن بودیم که بر کوه طور و جبل سینا بالا رویم و صومعهء پدرمان را زیارت بنماییم.

در همین هنگام موج دریا میان من و فرزندم حجاب گشت و او غرق گردید. من دانستم که صبح نزدیک است و موعد پیروان من نیز صبح می باشد. و نیز دانستم که آن روستایی که مردم در آن اعمال زشت و پلید انجام می دهند زیر و زبر خواهد شد و بارانی از سنگ و گل بر آن باریدن خواهد گرفت. سپس به جایی رسیدیم که امواج به تلاطم آمده بود و آب ها دگرگون می شد. در این هنگام دایه خود را که به من شیر داده بود برگرفتم و به دریا افکندم، مادر آنچنان کشتی که دارای الواح بود و آنها با میخ ها و طناب ها محکم به یکدیگر بسته شده بودند همچنان به پیش می رفتیم. پس از آن، بیم پادشاهی که در وراء ما منزل داشت و از روی خشم از همه کشتی ها باج می گرفت کشتی را پاره کردیم.

آن کشتی بزرگ به جزیره یاجوج و ماجوج در جانب چپ کوه جودی رسید در آن هنگام گروهی از پریان که به دستور من عمل می کردند همراه من بودند. چشمه مس مایع و روان نیز در فرمان من بود سپس پریان را فرمان دادم تا در چشمه مس مایع بدمیدند تا این که آن مس ها همانند آتش شده پس در ان هنگام سدّی ساختم که به وسیله آن از یاجوج و ماجوج جدا می گشتم و وعده پروردگار من به درستی به تحقّق پیوست. در بین راه جمجمه ها و سرهای عاد و ثمود را دیدم در حالی که بر تخت های ایشان قرار گرفته بودند تهی و پوسیده شده بودند.

ثقلین و افلاک را برگرفتم و آنها را همراه با پریان در شیشه ای که خود آن را به گونه ای مدور ساخته بودم قرار دادم. بر آن شیشه خط هایی ترسیم گشته بود که تو گویی چندین دایره تشکیل می دهند سپس جوی های جاری از جگر آسمان بریدم و هنگام که آب از آسیاب قطع شد آسیاب نیز ویران گشت و هوا به هوا پیوست.

فلک الافلاک را بر آسمان ها انداختم تا این که خورشید و ماه و ستارگان را نرم نماید. پس از آن چهارده تابوت و ده گور که سایه خدا از آنها برانگیخته می شود برستم و در آن هنگام راه خدا را بدیدم و دانستم که راه راست همین است. خواهر خویش را شب هنگام درحالی که به عذاب خدا پوشیده شده بود گرفتم و او تا پاسی از شب را در تاریکی به سر برده و به نوعی از تب و کابوس که به گونه ای از صرع سخت راه می برد گرفتار بود. سپس چراغی را دیدم که در آن روغن بود و از آن نوری ساطع می گشت که در اطراف خانه منتشر می شد و ساکنان خانه از اشراق آن بر می افروختند. من آن چراغ را د ردهان یک اژدهایی قرار دادم که در برج دولاب ساکن می باشد، در زیر پای آن اژدها دریای قلزم واقع شده و بالای سر آن ستارگانی قرار گرفتند که پرتو شعاع آنها را جز خالق آنها و راسخان در علم شخص دیگری نمی داند.

در این هنگام شیر و گاو «اسد و ثور» را دیدم که پنهان شده بودند و کمان و خرچنگ «قوس و سرطان» نیز در جریان ادوار فلکی به هم پیچیده و درهم نور دیده شده بودند - از برج های دوازده گانه - تنها برج میزان باقی مانده بود که در هنگام طلوع ستارهء یمانی از پشت ابرهای نازک در حال استواء و استیلا قرار داشت،ابرهای نازک پرده هایی بودند که عنکبوتان زاویه های عالم عنصری در جهان کون و فساد آنها را به یکدیگر بافته و تنیده بودند. با ما در این حال گوسفندی بود که آن را در بیابان رها کردیم در این لحظه زمین لرزه ها آن گوسفند را هلاک کرد و آتش صاعقه در جانش درافتاد.

هنگامی که مسافت تمام شد و راه پایان یافت و آب از تنور به شکل مخروط جوشیدن گرفت اجرام علوی را مشاهده کرده و بدانها پیوستم و نغمه ها و داستان های آنها بشنیدم خواندن آن آهنگ ها را نیز بیاموختم، آواهای آنها چنان در گوشم اثر می گذاشت که گویی آوای زنجیری است که بر سنگ خارا نواخته می شود.

در این حال از لذّتی که به آن رسیدم نزدیک بود که رگ ها و پی های من از هم فرو گسسته و مفصل هایم از یکدیگر جدا گردند. حالت درکت لذت پیوسته بر همین منوال بود تا این که ابرها از هم فرو پاشیدند و شیمه پاره گشت سپس از غارها و شکاف های کوه بیرون آمدم تا این که توانستم از حجره ها فرو آمده و به سرچشمه حیات رو نمایم، در این هنگام سنگی بزرگ را دیدم که همچون پشته یی سترک بر ستیغ کوه بود. از ماهیانی که در آن چشمه حیات جمع آمده و از سایه آن پشته بزرگ بهره مند شده بودند پرسیدم این پشته چیست؟ و این سنگ بزرگ کدام است؟

در این هنگام یکی از ماهیان از گذرگاهی راه خویش را به دریا پیش گرفت؟ آنگاه گفت: این است آنچه تو آن را می خواستی و این کوه همان طور سیناست و آن سنگ بزرگ صومعه پدر تو است، در اینجا پرسیدم این ماهیان چیستند؟ در پاسخ گفت این ماهیان همانند تو می باشند شما همه فرزندان یک پدر هستید آنان را واقعه ای رخ داده است که با آنچه برای تو پیش آمده همانند می باشد به این ترتیب آنان برادران تو هستند.

چون این سخن بشنیدم و آن را حقیقت یافتم دست به گردن ایشان در آوردم و به آنان شاد شدم. ایشان نیز از دیدن من شاد گشتند در این هنگام به کوه بالا رفتم پدرمان را دیدم که پیری بزرگ است به گونه ای که از تابش نور وی نزدیک است که آسمانها و زمین شکافته شوند.

در اینجا لحظه ای خیره و سرگشته ماندم و بسوی او پیش رفتم سپس او امر درود گفت و من به او سجده بردم و نزدیک بود که در پرتو فروغ تابناک وی ناپدید گردم پس از آن زمانی بگریستم و نزد وی از زندان قیروان شکایت کردم او به من گفت نیکو رستی ولی ناگزیر به زندان غربی باز خواهی گشت و هنوز همه بند را از خود بر نیفکندی سپس چون گفتار او بشنیدم هوش از سرم رفت و مانند کسی که در آستانه مرگ است نزد وی زاری کردم و آه و ناله برآوردم.

پس آنگاه گفت بازگشتن اکنون ضروری است ولی تو را به دو چیز بشارت می دهم یکی این که چون اکنون به زندان بازگردی ممکن است بار دیگر بسوی ما بازگشته و هرگاه خواسته باشی به آسانی به بهشت ما در آیی.دوم این که سرانجام از همه چیز رهایی یافته و درحالی که همه شهرهای غرب را پشت سر گذاشته ای به آستانه ما وارد خواهی شد. پس به آنچه او گفت خوشحال گشتم سپس او بار دیگر به من گفت این کوه طور سینا است و بالاتر از این، کوه طور سینین می باشد که جایگاه پدر من و جدّ تو بشمار می آید و من نیستم نسبت به او، مگر همانند آنچه تو به من نسبت داری.

ما را اجداد دیگری نیز هست، این امر تا هنگامی است که نسبت ها به ملکی پایان پذیرد که او جدّ اعظم بوده و او خود نه دارای جدّ است و نه دارای پدر. همه ما بندگان او بوده به نور او روشن می شویم و به راهنمایی او راه می یابیم او از هر روشنی روشن تر است و از هر بالایی نیز بالاتر است او بر هرچیز متجلّی و آشکار است. همه چیز نابود است مگر وجه او.من در این داستان بودم که حال بر من دگرگون شد و از هوا به مغاکی میان گروهی بی دین و زندانی در دیار مغرب فرو افتادم از آنچه گذشت مرا چندان لذّت بماند که توانایی توصیف آن را ندارم. پس آنگاه بانک برآوردم و زاری کردم و بر جدایی دریغ خوردم و این راحت خوابی خوش بود که زود بگذشت. خداوند ما را از اسارت طبیعت و بند هیولا رها سازد و بگو سپاس مرخدا را زود باشد که آیات خود را بشما بنماید و شما او را بشناسید و خداوند از آنچه شما انجام می دهید هرگز غافل نمی باشد بگو سپاس فقط از آن خداست بلکه بیشتر ایشان نمی دانند.

 

پی نوشت ها:


[1] جوزهر یک اصطلاح نجومی است که ابوریحان بیرونی درباره آن می گوید: چون سطح فلک مایل بگرایست از سطح منطقه البروج بضرورت هر دو دایره به دو جای برابر تقاطع کردند همچنان که منطقه البروج با معدل النهار به دو جای برابر تقاطع کرده است پس نام جوزهر بر این هر دو نقطه همی افتد آنگه چون یکی از دیگری جداخواهی کردن بدان که آن تقاطع که چون ستاره ای از وی بگذرد بشمال اوفتد از منطقه البروج راس خوانند و آن دیگر که به جنوب اوفتد ذنب خوانند و به جوزهر منسوب کنند.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان