100
خالق : Frank Darabont
بازیگران : Andrew Lincoln, Norman Reedus, Melissa McBride
خلاصه داستان : «ریک» یک افسر پلیس است که بعد از گلوله خوردن در حین ماموریت، چندین ماه در بیمارستان بیهوش بوده است. وقتی که او بیدار می شود، می فهمد که دنیای اطرافش توسط زامبی ها (مرده های متحرک) تسخیر شده است، و به نظر میرسد که او تنها شخص زنده است. او برای پیدا کردن خانواده اش به شهر آتلانتا می رود، و در آنجا به گروهی از بازمانده ها بر می خورد که در خارج از شهر ساکن شده اند. همسرش «لوری» و پسرش «کارل» و همینطور بهترین دوستش، «شین» در میان بازمانده ها هستند. اکنون او بهمراه دیگر بازمانده ها باید در دنیایی که پر از مرده های متحرک است، راهی برای زنده ماندن پیدا کنند …
|
|
سریال مردگان متحرک در چند فصل اخیرش چه در بین جامعهٔ منتقدین و چه در میان مخاطبین عادی با نقدهای فراوانی مواجه بوده است. درست جایی در میانههای فصل چهار و پس از تمام شدن پیرنگ مواجههٔ ریک و یارانش با گاورنر سریال دچار نوعی یکنواختی شد. ایدههای مختلفی که پسازآن به تصویر کشیده شده همه تا حد زیادی آشنا به نظر میرسند. دیگر تجمع تعداد زیادی زامبی در مقابل شخصیتهای داستان به یک تعلیق بکر منجر نمیشود و خشونت جاری در سریال که در فصل اول یک رویکرد قابلتوجه و رادیکال به نظر میرسید کمکم به عنصری همیشه حاضر تبدیل شد. درحالیکه این بنبست همهجانبه ایدههای متنی و اجرایی سریال را گرفتار خود کرده بود افتتاحیه فصل هفتم پس از مدتها توانست پیشفرضهای مخاطب را تا حدی بر هم زده و مرزهای شناختهشدهٔ سریال را جا به جا کند. که البته نظرهای منفی زیادی هم ایجاد کرد.
قسمت اول فصل هفتم با تکیهبر نماهای طولانیتر، مونولوگ های تأثیرگذار و تحقیر کنندهٔ نیگان، تصاویر وهمآلود و جدیترین خشونت متنی و گرافیکی که سریال تابهحال تجربه کرده توانسته بود نوید یک فضای تازه را بدهد. اما دقیقاً در همان قسمت دوم دوباره همهچیز به همان حالت قبل بازگشت و با توجه به افزایش حجم تکرار حتی ضعیفتر از قبل. بدیهی است انتظار چنین نبود که آن حد از خشونت و تاریکی را در کل فصل شاهد باشیم، اهمیت ماجرا در سطح داستانگویی و تصویرسازی افتتاحیه فصل هفت است که چندین برابر چیزی بود که در ادامه مشاهده شد.
جدیدترین قسمت پخششده یعنی قسمت ششم را میتوان یکی از ضعیفترین اپیزودهای کل سریال و شاید ضعیفترین اپیزود فصل هفتم تا اینجا بهحساب آورد. این قسمت در راستای سبکی که اخیراً در سریال بازی تاجوتخت و فصلهای پیشین خود مردگان متحرک به کار گرفتهشده، مستقل از پیرنگ اصلی روایت میشود و ماجراهایی که برای تارا و هیث پیشآمده را نمایش میدهد. این شکل داستانگویی به خاطر عدم پیوستگیای که ایجاد میکند بهتر است در موارد ضروری به کار گرفته شود. مانند نیمه دوم فصل چهارم که جدایی شخصیتها حداقل یک جز منطقی از داستان بود و پرداخت جداگانه آنها نهایتن به پیشرفت قصه منجر میشد اما در چنین حالتی استفاده از آن صرفن دستخالی نویسندگان برای پیشبرد داستان اصلی را رو میکند. گذشته از این مشکل، ماجرایی که تارا و هیث در این قسمت با آن روبهرو میشوند تقریباً هیچ ایدهٔ خلاقهای در بر ندارد و تکراری از ایدههای پیشین سریال است. مواجههٔ تارا با قبیله زنان ساکن دریا گذشته از اینکه جذابیت دراماتیکی ندارد، ارتباط کاربردی ای با پیرنگ اصلی پیدا نمیکند. شباهت زیادی بین این اپیزود و اپیزود دوم مشاهده میشود که در آن هم یک قبیلهٔ دیگر معرفی میشود و یک قسمت کامل به آن اختصاص پیدا کرده بود. شاید درنهایت سریال ایدهای برای استفاده از این دو قبیله داشته باشد اما در پایان هر اتفاقی رخ بدهد، ضرر چنین اپیزودهایی جبرانناپذیر است.
به لحاظ اجرایی مقداری دستکاری در تدوین قسمت ششم مشاهده میشود که روایت را جذابتر کند. این شگرد چند بار دیگر هم در سریال به کار گرفتهشده است. در ابتدا پیکر بیجان تارا را در ساحل میبینیم بعد به کمی قبلتر میرویم که ماجرای پیش از آن روایت شود و درنهایت این دونقطه به هم میرسند و داستان به شکل واحد ادامه پیدا میکند. در بحث شخصیتپردازی با توجه به اینکه سه تا چهار شخصیت جدید در این قسمت حضور پیدا میکنند و احتملا در ادامه هم حضور مؤثری نخواهند داشت دست آورد جدیای وجود ندارد. هیث سهم چندانی از این قسمت پیدا نمیکند غیر از سخنانش در ابتدای داستان راجع به عذاب وجدان و تغییر کردن شخصیتشان و ... که از شدت تکرار توسط شخصیتهای مختلف در فصول مختلف شدیدن نخنما شده است. اما یک چالش اخلاقی سر راه تارا ایجاد میشود و سکوت او در پایان یک بازگشت به عقب است که باید دید چه جایگاهی در سریال پیدا خواهد کرد. بازگشت به عقب از این نظر که شخصیتهای داستان در ابتدا نگاه انسانی به جهان اطراف داشتند و پس از مشکلاتی که برایشان ایجاد شد تغییر رویه دادند و درنهایت کشتار ناجیها در فصل ششم اوج این تغییر بود.
مطرحشدن دوبارهٔ ایدهٔ برخورد انسانی که البته با انفعال همراه است میتواند به انبوه جزییات تکراری سریال اضافه شود یا شاید هم کمکم بسط پیداکرده شخصیتها را وارد مسیر جدیدی کند که باید در ادامه دید. در پایان نکتهای که در مورد قسمت ششم قابلذکر است سرمایهگذاری روش شخصیت تارا است. برای سریالی که شمایل جذابی مانند آبراهام و شخصیت کارشدهای چون گلن را قربانی کرده، تمرکز کردن روی تارا چقدر عاقلانه است؟ آیا این شخصیت از جذابیتهای لازم برای تبدیلشدن به یک نقطه قوت دراماتیک بهرهمنداست؟