گروه فرهنگ - رجانیوز: شهید کارش دلبریست! دلبری از خدا، از خلق، از زمان، از زمین، از همه! اصلا شهید اینقدر خاطر خواهش زیاد میشود که خدا او را برمیدارد ومیبرد که هم او را نجات بدهد هم بقیه را! نکند امر بر هر دو مشتبه شود و اسیر شوند و اسیر کنند و خدا این وسط فراموش شود!
به گزارش رجانیوز، خدا با بقیه دلبرها کاری ندارد نه با خودشان نه با آنها که دلشان را بردهاند! میگوید خوش باشید آنجا که من نیستم «کَسَرَابٍ بِقِیعَةٍ» است! فردا که «أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا» شد میفهمید که دنبال سراب رفتهاید و هیچ نبود! نه اینکه اول بود بعد از بین رفت، نه، اصلا از اول چیزی نبود تو فکر میکردی چیزی هست. آنجاست که دل و دلبر را با هم از دست میدهند!
اما با مؤمنین کار دارد. نیست که آنها استوانههای نور هستند، راه هم که میروند دلهای چون آینه دیگر مؤمنین نور آنها را جذب میکند و بازتاب میدهد و چه دل و دلبری و خاطرخواهی در سرزمین ایمان و زیر چتر خدا درست میکنند! آنقدر این دلبریها خوشگل است که خدا گرهاش را محکم میکند؛ آنقدر محکم میکند که «حتی یرد علی الحوض» باز نشود!
حالا «قصه دلبری» یکی از این خوبان خدا کتاب شده. از دلبریاش برای خدا همین بس که الان در عالم ملکوت «نظر الی وجه ربه» در سایه قرب الهی همنشین اولیاء و انبیاء الهی است، اما دلبری کردن برای خدا دل مؤمنین را هم میبرد! هرچقدر ایمانت بیشتر جاذبه این دلبریها برایت بیشتر است.
«قصه دلبری» نقل عشقبازی است! نه از آن عشقبازیهای پوچ فیلمهای عاشقانه یا از آنها که موقع شنیدن موسیقیهای پاپ در خیال آدم میآید و دلش غنج میزند برایش! نه؛ نَقل این خاله بازیها نیست! نقل عشقبازی محمد حسن آقای محمد خانی برای خداست! که همسرش برای ما نقل میکند و میگوید چگونه این عشق بازیهای آقا محمدحسین دل او را هم برده و میدانی این عشق بازیها برای آنها که «عَلى قُلُوبِهِمْ أَکِنَّةً» هستند فهم نمیشود و فقط کسی آنها را میفهمد و عاشقش میشود که «ذا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَت قُلوبُهُم وَإِذا تُلِیَت عَلَیهِم آیاتُهُ زادَتهُم إیمانًا».
کتاب «قصه دلبری» که با قلم محمدعلی جعفری نگارش شده است روایت زندگی شهید محمدحسین محمدخانی است از لسان همسر محترمشان که در 160 صفحه از سوی نشر روایت فتح منتشر شده است.
علاقمندان جهت تهیه و خرید کتاب « قصه دلبری» میتوانند به فروشگاه اینترنتی کتاب روزاهنگ مراجعه کنند.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«از تیپش خوشم نمیآمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار ششجیب پلنگی گشاد میپوشید با پیراهن بلند یقهگرد سهدکمه و آستین بدون مچ که میانداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهیاش تابلو بود. یک کیف برزنتی کولهمانند یکوری میانداخت روی شانهاش، شبیه موقع اعزام رزمندههای زمان جنگ. وقتی راه میرفت، کفشهایش را روی زمین میکشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.» از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر میدیدمش. به دوستانم میگفتم: «این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهۀ شصت پیاده شده و همونجا مونده!»