ماهان شبکه ایرانیان

روزگار تلخ کودکان کار در ایران (۱)

"آقا یه دسته گل بخر!" "خانم خواهش می‌کنم!" بعضی‌‏ها با دیدنشان شیشه‌‏های خودرو را بالا می‌‏کشند و بعضی دیگر با لبخندی تنها سرشان را تکان می‌‏دهند. این است ماجرای کودکان کار...

روزگار تلخ کودکان کار در ایران (1)

کودکی گم شده در هیاهوی خیابان‌ها! 

هر روز عصر در هیاهوی بوق ماشین‌ها و عبور و مرور پر شتاب عابران می‌بینمش که به عابران و ماشین‌ها گل تعارف می‌کنند. مجال بازی او و خواهر هفت ساله‌‏اش تنها فاصله بین دو چراغ قرمز است.

چراغ که سبز می‌‏شود "احمد" و "زهرا" کنار خیابان بی‌‏خیال هیاهوی خیابان و صدای بوق‌‏ها و ترمزها سرخوشانه دنبال هم می‌‏دوند.

آنان کودکی‌شان را تنها در این یک دقیقه خلاصه می‌‏کنند و بعد از قرمز شدن چراغ راهنمایی هر کدام لابلای ماشین‌‏ها زن و مرد کوچکی هستند در فکر کسب و کار و گل‌‏های سرخ و سفید را به رانندگان و مسافران می‌فروشند...

پارک وی – ساعت پنج عصر

"آقا یه دسته گل بخر!" "خانم خواهش می‌کنم!" بعضی‌‏ها با دیدنشان شیشه‌‏های خودرو را بالا می‌‏کشند و بعضی دیگر با لبخندی تنها سرشان را تکان می‌‏دهند.

شاید یکی هم باشد که دسته گلی بخرد و چند اسکناس کف دستشان بگذارد. با سبز شدن چراغ آنها باز در قالب کودکانه‌‏شان فرو می‌‏روند و صدای خنده‌‏شان فضا را پر می‌‏کند.

چند سالی می‌‏شود از مشهد به تهران آمده‌‏اند. آنها هر روز صبح با پدرشان که یک چهارراه پایین‌تر گل می‌‏فروشد از شهر قدس به تهران می‌‏آیند و گل‌‏ها را یکی از همشهری‌‏هایشان صبح زود به آنها می‌‏رساند.

"هر گل را 500 تا 700 تومان می‌‏خریم و 1500 تومان می‌‏فروشیم." آنها قول می‌‏گیرند رازشان را برای کسی بازگو نکنم! " اگر بدانند گلها را 500 تومان می‌‏خریم دیگر بهمان 1500 تومان نمی‌‏دهند."

فکر می‌‏کنم ترس‌‏ها و شادی‌‏های این کودکان چقدر ساده، کوچک و زیبا است. هیچکدام تا حالا مدرسه نرفته‌‏اند. "ما هیچکدام‌مان مدرسه نمی‌‏رویم.

پدرم قول داده سال دیگر که وضع‌مان خوب شد در مدرسه اسم‌مان را بنویسد تا آن موقع هم، کمک می‌‏کنیم زندگی‌مان بچرخد."

آنها هر روز کمی‌ از پول‌شان را جمع می‌‏کنند تا کیف و دفتر بخرند. زهرا از جیبش چند مداد رنگی قد و نیم قد بیرون می‌‏آورد: "اینها را خودمان خریده‌‏ایم. دفتر نقاشی هم خانه داریم ...

از زهرا می‌‏پرسم: "دوست داری اینجا گل بفروشی!" احمد انگار دوست ندارد خواهرش با غریبه‌ها حرف بزند می‌گوید: آره دوست داره!" و دست خواهرش را می‌کشد تا در هیاهوی ماشین‌ها گم شوند. زهرا سرش را پایین می‌‏اندازد.

برای شهروندان تهرانی تصویر کودکان گل فروش، آدامس فروش و بچه‌‏هایی که کنار ترازوی دیجیتالی روی کتاب و دفترشان خم شده‌‏اند و دارند مشق‌هایشان را می‌‏نویسند تصویر تازه‌‏ای نیست.

سر هر چهارراه یا در راسته هر یک از خیابان‌‏های تهران می‌‏توانی آنها را ببینی. کودکانی که بر اساس دسته بندی‌‏های جامعه شناسی کودکان خیابانی نامیده می‌‏شوند.

آنها به جای مدرسه روزشان را پشت چراغ قرمزها و در خیابان‌‏ها می‌‏‌‏گذرانند و پشت چهره‌‏های کودکانه‌‏شان می‌‏توانی تصویر مردان و زنانی را ببینی که نارسیده بالغ شده‌‏اند.

خیابان انقلاب- ساعت هفت غروب

"محمد مهدی" را خیلی‌‏ها می‌شناسند. در خیابان انقلاب می‌‏توانی او را پشت بساطش ببینی که در حال نوشتن مشق‌‏ است. او بدون پدر است و با مادرش در مولوی زندگی می‌‏کند.

"محمد مهدی" را ماموران شهرداری هم می‌شناسند. چند سال است اینجا بساط می‌کند و درس‌اش را هم می‌خواند.

برای آنان که در آپارتمان‌ها و خانه‌های قد و نیم قد شهرها تمام آرزوی کودکان خود را در دفتر نقاشی مرد عنکبوتی و کیف و کفش مارک‌دار می‌بینند شاید دنیای کودکانی مثل محمدمهدی هیج وقت باور‌پذیر نباشد.

در تهران بزرگ خیابان انقلاب درست مثل یک مرز بالا و پایین شهر را از هم جدا کرده است. اینجا زیر آسمانی یکرنگ و روی زمینی یگانه دو سوی خط فرضی خیابان انقلاب دو جغرافیای متفاوت وجود دارند که سبب می‌شوند دو کودک همسن و سال فرسنگ‌ها با هم از نظر شیوه زندگی و گذران روزگار کودکی فاصله داشته باشند.

از کوچه پس کوچه‌‌های شهر که به سمت حاشیه شهر می‌‏روی معماری ‏خانه‌ها تغییر می‌‏کند؛ دیوارهای آجری جای خود را به آهن پاره و خشت می‌‏دهد و ساختمان‌های یک طبقه و تو سری خورده کمتر نشانی از سرزندگی و نشاط زندگی شهری دارد.

از خط مرکزی شهر هر چه بیشتر به سمت جنوب می‌روی در جغرافیایی کوچک گرداگرد کوره آجر پزی و آلونک‌های محله جنوب تهران کودکان رویایشان نه نمره‌های 20 و افزودن تعداد سی دی‌های بازی و پلی استیشن بلکه افزودن خشت بر خشت است و آرزوی بردن سهم بیشتری از مزد اندکشان.

کوره پزخانه‌ای در جنوب تهران – ساعت 12 ظهر

نیمه‌‌های روز است و هیاهوی بچه‌‌هایی که از مدرسه به خانه برمی‌‏گردند فضای کوچه‌‌ها را پر کرده است؛ برای پیدا کردن راه همپای کودکی 10 ساله می‌شوم که کتاب‌هایش را در لفافی از نایلون پیچیده و روپوشی پاره به تن دارد.

"رضا" دانش ‏آموزی است که نیمی‌از روز را به مدرسه می‌‏رود و نیم دیگر را درکوره پز خانه کار می‌‏کند. از دور می‌‏توان دودکش بلند کوره پزخانه را دید که دودی سیاه را به پهنه آبی آسمان می‌‏فرستد و هیبتی ترسناک به منطقه می‌دهد.

رضا در کوره پز خانه خشت می‌‏زند و این را می‌‌‏توان از تکه ‏های گل خشک شده لابه ‏لای موها و زیر ناخن‌هایش فهمید که به گفته خودش گاهی اسباب مسخره شدن از سوی همکلاسی‌‌هایش را فراهم می‌‏کند.

او ترجیح می‌‏دهد درباره مزدی که می‌‏گیرد حرف نزند اما مادرش در این باره می‌‏گوید: اینجا بسیاری از زنان و کودکان ماهانه کمتر از 200 هزار تومان حقوق می‌‏گیرند و در عین حال باید مثل یک مرد کار کنند.

برای کسانی که از کوره پزخانه ‏های جنوب تهران بازدید کرده‌اند دیدن دختران و پسران کوچکی که با دست‌‏های پینه‌بسته در کار خشت زدن هستند و یا زنان که با کودکانی بسته به پشت خشت‌‌های خام و پخته را این سو و آن سو می‌‏برند منظره‌ای عادی است...

برای خواندن بخش دوم -روزگار تلخ کودکان کار در ایران- اینجا کلیک کنید.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان