روزی مولانا جلالالدین محمد به مجلس شیخ صدرالدین درآمد و شیخ در صدر صفه بالای سجاده نشسته بود و اکابر علما و اعاظم عرفا حاضر بودند. شیخ سجادۀ خود را به مولوی باز گذاشت که بنشیند، مولوی برای حرمت وی بر سجادۀ او ننشست و فرمود: به قیامت چه بگویم که چنین بیادبی کنم. شیخ گفت: سجادهای که تو را نشاید مرا نیز نشاید. سجاده را برداشت و کنار نهاد.