عصر ایران؛ شیرو ستمدیده - نوبت پیشین گفتیم که مولانا آدمی را اسطرلاب حق میداند و میگوید «منجمی باید که اسطرلاب را بداند. ترهفروش یا بقال اگرچه اسطرلاب دارد اما از آن چه فایده گیرد و به آن اسطرلاب چه داند احوال فلک را؟»
ترهفروش و بقال قاعدتا در اشاره به افرادی به کار رفته که صرفا درگیر معاشاند و از مبدأ و معاد و رمز و راز عالم و آدم چیز چندانی در چنتۀ عقلشان نیست.
اما اینکه مولانا میگوید «منجمی باید که اسطرلاب را بداند»، از این حیث جالب است که شأن منجم را در جهان قدیم بازمینمایاند.
منجم در افکار عمومی جهان قدیم، ظاهرا شأن و منزلتی همچون "حکیم" داشته. یعنی همان طور که حکیم صاحبِ سرّ بوده، منجم نیز از رمز و رموز عالم باخبر بوده. هر دو صاحب دانایی ویژهای قلمداد میشدند و مقامی ممتاز داشتند.
در افرادی چون ابوریحان بیرونی نیز، مرز بین نجوم و حکمت از بین رفته بود. یعنی ابوریحان منجمی حکیم یا حکیمی منجم بود.
خلاصه جدا از اینکه اسطرلاب ابزار کار منجم بوده، شأن حکیمانۀ منجم و اینکه دانای رموز عالم به نظر میرسید نیز، احتمالا در اینکه مولانا آدمِ رازدان را به منجم تشبیه کند، یعنی مردی که در خلوتگاه رصدخانه سر در کار آسمانها دارد و چندان درگیر زمین و زمینیان نیست، نقش داشته است.
اما مولانا که در این تشبیه نگاهی تجلیلآمیز به منجم دارد، در جای دیگری با زبانی تحقیرآمیز، منجم را از عرش به فرش میکشاند. مولوی اصولا برای فیلسوفان و کسانی که اهل علم (به معنای science) بودند تره چندانی خرد نمیکرد و در دفتر چهارم مثنوی میگوید: خردهکاریهای علم هندسه
یا نجوم و علمِ طبّ و فلسفه
که تعلق با همین دنیاستش
ره به هفتمآسمان بر نیستش
این همه علمِ بنای آخور است
که عماد و بودِ گاو و اشتر است
بهر استبقای حیوان چند روز
نام آن کردند این گیجان رموز
تضاد این دو تشبیه مولانا کاملا پیداست. او در فیه مافیه انسانِ رازدان را به منجم تشبیه میکند ولی در مثنوی منجم را انسان گیجی میداند که دانستههایش فقط به درد همین دنیا میخورد و راهی به آسمان ندارد.
بدیهی است که نظر مولانا دربارۀ شأن و جایگاه منجمان، همین رای اظهارشده در مثنوی است. اینکه در فیه ما فیه انسان واقف به اسرار الهی را به منجم تشبیه میکند، شاید ناشی از اعتبار منجمان در ذهنیت عمومی و شاید هم به اقتضای مقام بوده باشد که اقتضای مقام، نقش خودش را بر گفتار و کلام میزند و کمتر کسی را از جبر این اقتضا راه گریز است.
نکتۀ دیگری که از مقالۀ دوم فیهمافیه باقی مانده بود، مربوط به دو جملۀ پایانی مولانا در این مقاله است: «حق را عز و جل بندگاناند که ایشان خود را به حکمت و معرفت و کرامت میپوشانند. اگرچه خلق را آن نظر نیست که ایشان را ببینند اما از غایت غیرت خود را میپوشانند.»
حق را عزوجل بندگاناند، دلالت دارد بر بندگان ویژه یا همان اولیای خداوند؛ بندگانی که خودشان را با "حکمت" از دید خلق یا عامۀ مردم مخفی میکنند.
پیش ازاینکه پیشتر برویم، خوب است آنچه را که دربارۀ ربط و نسبت "حکیم" و "منجم" گفتیم به یاد آریم: مولوی در ابتدای مقاله، انسان خدابین را به منجم تشبیه میکند و در انتهای مقاله، چنین انسانی را حکیم میخواند.
باری؛ بندگان خاص و مقرب خداوند، چنانکه مولانا مطابق آموزههای دینی میگوید، خود را و در واقع مقام و مرتبت خود را عیان و عریان نمیکنند. به قول شاعر: آن را که خبر شد خبری بازنیامد. البته «خلق را آن نظر نیست که ایشان را ببینند» ولی این مقربین باز «از غایت غیرت خود را میپوشانند.»
اما این مستوری و خودپوشانی از چه روست؟ چرا یک عارفِ بالله خودش را از خلقالله همانگونه میپوشاند که زنی زیبارو خود را از مردان نامحرم؟
حکیمی گفته است همه به رابطۀ دیگران با معشوق خودشان حسادت میکنند مگر وقتی که آن معشوق خدا باشد. عرفا هم مردم را خداپرست میخواستند و در این راه، درس خداشناسی هم به مردم میدادند. در میان خصیصین نیز، گاه از آنچه دیده بودند، شمهای واگویه میکردند.
پس عارف علیالقاعده با مشغول بودن دیگران به معشوق خودش مشکلی ندارد و از این حیث اهل غیرت نیست. در زبان فارسی اگرچه بین غیرت و حسادت تفاوتی در کار است، ولی حساب این دو به کلی هم جدا نیست.
مثلا در «تاریخ سیستان» آمده است: «چون اسماعیل بیامد (متولد شد) و نور بیاورد، ساره غمناک گشت و بگریست از غیرت و گفت: یا ابراهیم چه بود که از همۀ زنان من بیفرزند ماندم.»
یا در قصصالانبیا میخوانیم: «هاجر حلقۀ زرین بر گوش کرد زیباتر شد، ساره را غیرت زیادتر شد.» یا: «آن شب ابراهیم با هاجر نزدیکی نمود، غیرت عظیم بر ساره مستولی شد.»
با این حال، عارف اهل حسدورزی به رابطۀ مردم عامی با خداوند نیست. اگرچه بعید نیست که گاه به عرفای دیگر حسادت کند از اینکه آنها به خداوند نزدیکترند. اما او مدام در جهاد اکبر است و به همین دلیل بسی بیش از دیگران با دیو حسادت در سیاهچال نفس درمیپیچد.
ضمنا بیفزاییم که "غیرت" واژهای قرآنی نیست اما برخی گفتهاند آیات 59 تا 62 سورۀ احزاب به طور ضمنی دلالت بر غیرت دارند؛ غیرتی که پیامبر و مومنان باید داشته باشند و خداوند نیز واجد آن است چراکه در آیۀ 62 میفرماید: «این سنت خداوند در اقوام پیشین است و برای سنت خداوند هیچگونه تغییری نخواهی یافت.»
آیه 59 همان آیۀ مشهورِ مربوط به حجاب است که خداوند به پیامبر دستور میدهد که به زنان مومن بگوید حجاب بر سر کنند تا شناخته شوند و کسی نیازاردشان. در آیۀ 60 هم، کسانی که شایعات بیاساس در مدینه منتشر میکردند، تهدید به تبعید شدهاند.
با اینکه در کل آیات قرآن، واژۀ غیرت به کار نرفته ولی در روایات و به ویژه در کلام عرفا، این واژه کاربرد فراوانی داشته. غیرت اولیای خدا، نه حسادتی از سر حقارت، بلکه مراقبت از حریم رابطۀ خودشان با خداوند است.
در واقع غیرت غیریتزداست و مانع ورود اغیار به حریم یار میشود. به قول مولانا: خلوت از اغیار باید نی ز یار. کارِ غیرت خلوتکردنِ حریم رابطه از اغیار است.
درحقیقت مولانا میگوید اگر مقام بندگان مقرب خداوند بر همگان آشکار شود، کنجکاوی و تقربجویی عامۀ مردم مجالِ خلوت با خالق را از مقربین میگیرد و زانپس باید دست از خدا بدارند و مشغول خلق خدا شوند.
دکتر شریعتی هم در یکی از آثارش به این واقعه اشاره کرده است که روزی امام سجاد به گرد کعبه در طواف بود که ناگاه کسی او را شناخت و فریاد برآورد که این علی بن الحسین است! و امام برآشفت که چرا با فریاد بیهنگامت، خلوتم را با خدا بر هم زدی و خلق را نیز از طواف خانۀ خدا بازداشتی.
در واقع غیرت برای رابطۀ عارف و خداوند، همان نقش و کارکرد ابلیس را برای خداوند دارد.
عرفا شیطان را سگ درگاه خداوند میدانستند که به هر کسی اذن ورود به بارگاه الهی را نمیدهد. مولوی میگوید:
ملک ملک اوست فرمان آن او
کمترین سگ بر در آن شیطانِ او
ترکمان {خان} را گر سگی باشد به در
بر درش بنهاده باشد رو و سر
کودکانِ خانه دُمّش میکِشند
باشد اندر دستِ طفلان خوارمند
باز اگر بیگانهای معبر کند
حمله بر وی همچو شیر نر کند
همان طور که سگِ خان اجازه نمیدهد غریبهها وارد خانۀ خان شوند، شیطان نیز با وسوسهانداختن در دل مردمان، آنان را به گناه میاندازد تا نتوانند به خدا نزدیک شوند.
گفتهاند معنی "استعاذه" و پناه بردن به خدا این است که خدایا به سگت هی زن تا به ما اذن ورود دهد:
این اعوذ آن است کای ترک خطا
بانگ بر زن بر سگت، ره بر گشا
تا بیایم بر در خرگاه تو
حاجتی خواهم ز جود و جاه تو
اگرچه خداوند از رگ گردن به ما نزدیکتر است ولی ما به او نزدیک نیستیم، مگر اینکه از سد سگ او، که ابلیس باشد، به سلامت بگذریم.
برای نزدیک شدن به عرفا هم، چارهای نیست جز عبور کردن از پل غیرت آنان. این پل فاصلهای معنوی بین عارف و عامی ایجاد میکند و فقط کسانی که از این پل بگذرند، میتوانند در محضر عارفان بنشینند تا آنان، اینان را شراب معرفت بنوشانند.
البته عارف مسلمان با خلقالله میجوشد و از خلق به کلی کناره نمیگیرد ولی آن فاصلۀ معنوی (و نه ظاهری)، فقط به افرادِ "اهل" اجازه میدهد که بر خوان عرفا بنشینند و جرعۀ صحبت به حرمت نوشند.
فرق نبی و ولی دقیقا در همین غیرت نهفته است. نبی نباید خودش را از خلق بپوشاند. او رسالت دارد به سراغ خلق برود و وقتش را با آنها صرف کند تا بلکه آنها را گامی به خدا نزدیکتر کند. اما بر ولی چنین رسالتی نیست. او چونان کعبه است که مردمان اگر خواستند به گردش میگردند و اگر نخواستند، از فیض وجودش محروم میمانند.