عصر ایران؛ شیرو ستمدیده - مولانا در مقالۀ دوم فیه ما فیه آورده است:
«آدمی اسطرلابِ حق است؛ اما منجمی باید که اسطرلاب را بداند. ترهفروش یا بقال اگرچه اسطرلاب دارد اما از آن چه فایده گیرد و به آن اسطرلاب چه داند احوال فلک را و دوران او را و برجها را و تاثیرات آن را و انقلاب را الی غیر ذلک؟ پس اسطرلاب در حق منجم سودمند است که من عرف نفسه فقد عرف ربه. همچنان که این اسطرلابِ مسین آینۀ افلاک است، وجود آدمی - که و لقد کرمنا بنیآدم - اسطرلاب حق است. چون او را حقتعالی به خود عالِم و دانا و آشنا کرده باشد، از اسطرلاب وجود خود تجلی حق را و جمال بیچون را دم به دم و لمحه به لمحه میبیند و هرگز آن جمال از این آینه خالی نباشد. حق را عز و جل بندگانند که ایشان خود را به حکمت و معرفت و کرامت میپوشانند. اگرچه خلق را آن نظر نیست که ایشان را ببینند اما از غایت غیرت خود را میپوشانند.»
اسطرلاب ابزاری بود که برای محاسبات نجومی به کار میرفت. مثلا برای اندازهگیری مکان و ارتفاع ستارگان، زاویه و ارتفاع آفتاب و نیز ساعت طلوع و غروبش، طول و عرض جغرافیایی محل، ساعت طلوع و غروب ستارگان ثابت و سیاراتی که نامشان بر شبکۀ اسطرلاب نقش بسته بود و غیره.
علاوه بر استفادههای آسمانی، اسطرلاب استفادههای زمینی هم داشت. یعنی با آن ارتفاع کوه و پهنای رودخانه و مواردی از این دست را نیز محاسبه میکردند. اما چون اسطرلاب غالبا به کار آسمانشناسی میآمد و آسمان در جهان قدیم پدیدهای قدسی قلمداد میشد، این ابزار نجومی هم در ادبیات قدیم و بویژه نزد عامۀ مردم وسیلهای مرموز و رازگشا بود که به صاحبش دانایی ویژه یا حتی حکمت میبخشید و خصلتی رازآلود و قدسی و جادویی داشت.
در ایران باستان به اسطرلاب میگفتند استارهیاب. ایرانیان مسلمان هم برای اسطرلاب نامهای دیگری در آستین داشتند از قبیل جام جم، جام جهاننما، آینۀ جم.
حافظ هم که میگوید «عکس روی تو چو در آینه جام افتاد»، نیمنگاهی به همین اسطرلاب دارد که گویی جام آینهواری است که نادیدنیها را در آن میتوان دید.
مولانا هم در همین مقاله، پس از تشبیه وجود آدمی به اسطرلاب، برای اسطرلاب در مواجهه با زیبایی خداوند، شأن آینه را قائل میشود که جمال خداوند را در آن میتوان دید.
تشبیه آدمی به اسطرلاب، از یکسو ناشی از مرموز بودن این ابزار بوده است، از سوی دیگر ناشی از آینهصفتیاش در برابر اسرار آسمان قدسی. انسان نیز از منظر عرفا اولاً پر رمز و راز است، ثانیا آینهصفت. با این تفاوت که اسطرلاب آینۀ آسمان است و انسان آینۀ خدا.
با این حال هر انسانی آینۀ خداوند نیست. حافظ پاکی را شرط آینهگی میداند:
چشمِ آلودهنظر از رخ جانان دور است
بر رخ او نظر از آینۀ پاک انداز
اما مولانا در این مقاله، شرط آینهبودن آدمی نسبت به خداوند را چیزی بیش از نزهت و طهارت روح میداند. مولوی میگوید: «همچنان که این اسطرلاب مسین آینۀ افلاک است، وجود آدمی... اسطرلاب حق است. چون او را حقتعالی به خود عالِم و دانا و آشنا کرده باشد، از اسطرلاب وجود خود تجلی حق را... میبیند.»
یعنی نفس آلودهنظر نبودن شرط دیدن تجلی حق در اسطرلاب وجود شخص نیست بلکه خداوند باید آن شخص را نسبت به خود عالِم و دانا و آشنا کرده باشد.
در واقع مولانا، پیش از حافظ، قصه را زین سری نی، زان سری گفته بود. یعنی شرط اصلی اسطرلاب شدن را تلاش آدمی برای پاک ماندن نمیداند بلکه چیزی شبیه بخت و اقبال را شرط اصلی وقوع این واقعه مبارک میداند. اگر حقتعالی باید ما را به خود دانا و آشنا کند، پس انسانی که به این دانایی و آشنایی رسیده، بختیار بوده است.
نقش عنصر بخت در جهانبینی مولانا، قابل توجه است. مثلا ملّا در وصف رسولالله میگوید: «او بخفت و بخت و اقبالش نخفت». یعنی بخت و اقبالی بود که محمد "رسولالله" شد و حتی پس از وفات پیامبر، بخت و اقبال او همچنان پابرجاست.
با این حال مولانا کسی را به حساب باز کردن بر روی عامل "بخت نیک" تشویق نمیکند. چنانکه در دفتر ششم مثنوی، دربارۀ کسی که از بالای مناره افتاد و باد در دامنش افتاد و جان به سلامت به در برد، میگوید:
گر سعیدی از مناره اوفتید
بادش اندر جامه افتاد و رهید
چون یقینت نیست آن بخت ای حسن
تو چرا بر باد دادی خویشتن؟
سرنگونافتادگان را زین منار
مینگر تو صد هزار اندر هزار
تو رسنبازی نمیدانی یقین
شکر پاها گو و میرو بر زمین
توصیه به بستن زانوی اشتر با توکل نیز، در واقع توصیه به حساب باز نکردن بر روی خوششانسی است. اقبال همیشه به آدمی اقبال نمیکند ولی اگر چنین کرد، استقبال از او شرط سعادت است.
در مقالۀ دوم فیه ما فیه، خطایی نوشتاری هم راه یافته است. در همان فرازی که در بالا نقل کردیم، مولوی میگوید: «همچنان که این اسطرلاب مسین آینۀ افلاک است، وجود آدمی... اسطرلاب حق است. چون او را حقتعالی به خود... آشنا کرده باشد، از اسطرلاب وجود خود تجلی حق را... دم به دم... میبیند و هرگز آن جمال از این آینه خالی نباشد.»
در واقع مولانا میخواسته بگوید «هرگز این آینه از آن جمال خالی نباشد.» چون خالی بودن جمال از آینه بیمعناست. این جمال است که آینه را پر میکند و آینه ممکن است از جمال (یا هر چیز دیگری) خالی یا پر باشد.
اینکه چرا چنین سهوی دامنگیر جملۀ فوق شده، دلیلش نامعلوم است. شاید خطای مریدان حین نگارش کلام مولانا بوده یا سهوی طبیعی بوده هنگام سخنگفتن؛ سهوی که گاه گریبان گفتار بزرگی چون مولانا را هم میگیرد. ولی عجیب است که این اشتباه هنگام تدوین کتاب هم به چشم مریدان مولانا نیامده است.
نکتۀ دیگر اینکه، مولانا از عبارت "اسطرلاب مسین" استفاده کرده است ولی اسطرلاب را غالبا از برنز یا برنج یا آهن یا فولاد و یا حتی تخته میساختند. اینکه در قونیه اسطرلاب را واقعا از مس میساختند یا مولانا "اسطرلاب مسین" را در اشاره به فلزی بودن اسطرلاب به کار برده است، بر نگارنده روشن نیست ولی میتوان ظن قریب به یقین داشت که اسطرلاب را از مس هم میساختند؛ بویژه اینکه مس در جهان قدیم فلز پرکاربردی برای ساخت اشیای گوناگون بود. نکات باقی بماند برای نوبت آتی.