گوهر یک دانه محمّد امین، در تیرگی رَمْل های روان و تبدار عربستان، تنها افتاده بود و غریبی می کرد که تو به سانِ گوهرشناسان، او را برگرفتی، غبار غم گرفتی و گوشواره افتخار و گردن فرازی ات کردی.
بال های سنگین فرشته وحی، بر دوش محمّد(ص) فرود می آمد، تاب و توانش می زدود و اضطراب و خستگی اش می فزود، پس آن گاه، تو با حضورت، حریری گسترده می شدی بر شقایق زارِ سرخِ التهاب های روان او.
ای نَفَس های آسمان، در رگ های مشامت دویده!
از همان روز که آخرین روایتگر بی انتهایی، اینه دار آفتاب شد، تو نخستین بودی در دفترِ ایمان آوردگان و دل دادگان.
ای پناهگاه آرامش و رحمت! ای خدیجه بانو!
آن گاه که کتاب جهل و تیره اندیشی از شنیدن نام «زن»، ابرو در هم می کشید و تلخی می کرد، تو با آن همه دوراندیشی و بزرگواری و توانگری و تدبیر، واژه «زن» را در سطرهای کتابِ ذهنیت مردمان نشاندی.
گاه می اندیشم جز رود بار روان و مینایی همنشینی با تو، خنکا و طراوت کدام باران بهاری می توانست غبار ملال و سایه بی پناهی را از شیشه نازک احساس محمّد(ص) فراری دهد؟
دره ابو طالب، هنوز از خاطره حماسه تو سرشار است. همان کارزار ایمان آوردگان با صخره زارِ سترگ مصیبت ها و محرومیت ها را می گویم.
آن جا و در آن دریای توفانی و موج های بیم و گرداب های تاریک تنهایی، تو در شط خروشان و خشمگینِ ایستاده مردان، ملازم و همدم پیامبر خدا شدی.
ای مادرِ سیبستان همواره تاریخ: «فاطمه»! حقا که اگر نبودْ رویش پروانه های شادمان و زیبای حضور تو، سوره کوثر از فرود در دیار اندوهگین اعراب، سر باز می زد. حالا که رفته ای، این رفتار نورانی و لرزان ستارگان است که در یک دستِ بی روزن شب، با محمّد، هم کلامی می کند و سوگ تو را در گوش او آرام آرام سرمی دهد.
گهواره گرمِ مهرِ تو
(به ابو طالب، عموی پیامبر که کوه اندوه های محّمد را منهدم می کرد)
وقتی پدر و پدربزرگ، به سفر ابدی رفتند و دست محبّتشان دیگر نمی توانست بر سر «او» باشد، این لمسِ گرمای دست تو بود که امید می بخشید.
برخاستی، راست ایستادی و چونان سپیدارهای بلند، پدرانه، محمّد را وقتی که هشت ساله بود، پاس داشتی؛ مباد که از هجوم سایه ها بیمناک شود! و تا خواندنِ شعرِ بدرودت، زیستنش را سپرِ بلا ماندی. وقتی تیزی دندان های گرازان در انتهای شبِ تار، خوابِ فرشته های رؤیایش را تبدار می کرد، تو طلسم راستین ترس هایش شدی و برقِ زهرآگین شمشیرهایشان را فرونشاندی.
ای گاهواره گرمِ مهر محمّد!
وقتی دُژخیمان سیاه پوش، آن همه پایمردی ات را خیره مانده بودند، چه یأس آور شدی، آن هم قَسَمانِ شکستنِ الهه ناهید و مهر را. صدای نَفَس نَفَسِ خستگی شان را هنوز می شنوم.
هنوز آوازِ محمّد، در گوشِ زمان است وقتی که از حکایتِ ماندنش در راه پُرخار روشن نگری پرسیدی و او حماسه سترگ خویش را نه در خطاب به تو، که به همه تردید زدگان روزگارت سرود: «اگر خورشید را در دست راستم و ماه را در دست دیگرم نهند، از فراخواندن، دست نمی کشم». و تو که پیش از این سرود حماسی، کتاب عزم او را نگاه بلند و استوارش خوانده بودی، اینه دار اراده اش شدی؛ اینه سپیدارِ بلند تصمیم او در اینه تایید و پشتوانگی تو: اینه در اینه شد و بی نهایت شکوفه زار وصلِ خلق و خدای رویید.
حالا که رفته ای، محمّد(ص) مانده است با مرثیه چلچله ها. ساقه سبز گیاهی در هجوم تندبادها. تنهای تنهای تنها.
این خانه، بی حضور سیب های معطرِ حرف های تو، چه بی رونق شده است!
به کدام سو برود گام های جویای تو و چگونه غریبی نکند شهروندِ مهربانی های تو؟!
ایا این چشم ها عمویی مادرانه تر از تو را بار دیگر خواهند دید؟
حقّا که از نیک نهادی چون تو، اسطوره ای چون علی(ع) می زاید. ای پسر عبد المطلّب، ای ابو طالب!