جاده ها قرار نبود فقط جایی برای رسیدن باشند. قرار بود ما کنار هم یک مسیر مشترک را برای رسیدن به جایی طی کنیم؛ مسیری که حالا به گذرگاه قانونمندی تبدیل شده که مساله اساسی اش کنار هم بودن نیست، عبور است.
«مدام ازم می پرسی چرا نمی ری؟ خب، چطوری برم عزیزم؟ همه جاده ها به ناکجا آباد می رسه.» وقتی باب دیلن این ترانه را در اوایل دهه 60 می خواند. هنوز تا کجا آبادی بود که پای هیچ ماشینی به آن نرسیده باشد. بیابان برای خودش ابهتی داشت که هر نابلدی نمی توانست صحیح و سالم از آن عبور کند. هر کسی هم نمی توانست همراه راه بلد شود وبیابان ها را پیاده گز کند.همراهان باید آدم های قوی ای می بودند تا وسط راه تلف نشوند. پیرمردها، بچه ها و زن ها خیلی سفر نمی رفتند. آنهایی هم که پا به بیابان می گذاشتند، حساب وکتابشان را با خلق روشن می کردند. تا سال دیگر که دوباره به خانه شان برگشتند چندان آب از آب تکان نخورده باشد. کم پیش می آمد کسی برای دیدن قوم وخویشش شال و کلاه کند واز شهری به شهر دیگر بود. اما درست از روزی که مدرنیست ها گفتند: «جاده برای تردد قاطر است» قرار شد ما آدم های متمدن این طوری زندگی کنیم. قرار شد با اتوبان های وسیع خبایان ها، برج ها و شهرهایمان را به هم وصل کنیم. مبدأ و مقصد ما همان برج های بلند هستند وبرای رسیدن به شان نزدیک ترین مسیر بهترین مسیراست. این را خیلی زودتر، درقرن 18 بازرگان های انگلیسی فهمیده بودند. آنهایی که به دریا راه نداشتند، برای کوتاه کردن زمان تجارتشان راه های وسیع زمینی ساختند؛ راه هایی که دیگر برای قدم زدن نبود. برای رسیدن بود. همه چیز از همین «فقط برای رسیدن» شروع شد. اولین چیزی که به فکر آدم هایی که مدرن شدن را مهم ترین کار روزگار شان می دانستند، این بود که به جان محله هایشان بیفتند وچیز مدرنی به اسم خیابان را در شهرهایشان بسازند.
اشراف پارسی ولندی جزو اولین کسانی بودند که لابه لای خانه هایشان چیزعجیب و غریب مثل خیابان کشیدند تا به دنیای مدرن خوشامد بگویند بعد از آن بود که آدم پولدارهای لندن با کالسکه و چکمه های بلند وبی پول ها پا برهنه در گل وشل خیابان ها می چرخیدند واز پا گذاشتن به دنیای مدرن احساس غرور داشتند.
دراواخر قرن شانزدهم آدم ها سراغ ارابه های بزرگی رفتند که به وسیله شش اسب یا گاو نرکشیده می شد. دراین زمان تجارت میان شهرها رونق گرفت. درحالی که حمل ونقل کالاها از سواحل وتوسط کشتی ها بسیار کند بود ضریب اطمینان پایین داشت تا کالاها به دست صاحبانشان برسد. بعد از این بود که پروسه ای برای ساخت جاده های جدید شروع شد. چندان طول نکشید که پیش نویس هایی برای ساخت آنها توسط دولتمردان نوشته شود. همچنین دراین دوران کالسکه های عمومی هم زیاد شدند. آنها آهسته حرکت می کردند وبیشتر از 20 کیلومتر دریک روز را نمی توانستند طی کنند. نشستن در آن ها بسیار ناراحت کننده بود. وعملاً حین حرکت هیچ حالت ارتجاعی- فنری نداشتند. به همین دلیل مردم کمتر مسافرت می کردند وبه ندرت هم برای تفریح به سفر می رفتند.
با توسعه راه های خصوصی که برای استفاده از آنها باید مبلغی پرداخت می شد، در انگلستان وفرانسه شبکه های حمل و نقل رشد کرد تا اینکه در قرن هیجدهم حمل و نقل جاده ای دوران طلایی خودش را شروع کرد. در پایان این دوره، تقریباً مسافرت از لندن به تمام شهرهای مهم انگلستان، با کالسکه های ایستگاهی بیش از یک روز طول نمی کشید. این سیستم جا به جایی می توانست 12 مسافر را با سرعت 18 کیلومتر درساعت منتقل کند. با این حال هزینه مسافرت با آن بسیار بالا بود و هر کسی نمی توانست با این کالسکه ها به جاده بزند. سفری یکروزه درمسیری 300 کیلومتری، معادل کل دستمزد هفتگی یک کارگر زبده بود. دراوایل قرن نوزدهم تکنولوژی ساخت جاده و موتور بخار آن قدر هیجان انگیز بود که حالا همه می خواستند با این وسیله عجیب درجاده ها تاب بخورند. پیشرفت سیستم حمل ونقل باعث افزایش ظرفیت حمل مسافر به تعداد هیجده نفر با سرعتی معادل 25 کیلومتر درساعت شد. ملاکان ثروتمند که قدرت سیاسی هم داشتند، پیش ازآن در امر خطوط راه آهن سرمایه گذاری کلانی کرده بودند و اگر جاده ها پیشرفت می کردند، آنها رسماً به زمین گرم می خوردند. برای همین هم جلوی پیشرفت وترقی درسیستم حمل و نقل جاده ای را به مدت 60سال متوقف کردند. اما تجربه نشان داده وقتی ما این قدر عاشق چیزی می شویم، راهش را هم پیدا می کنیم.
روش های جدید راهسازی (چیزی شبیه به همین آسفالت کف خیابان هایمان) کاری کرده که در 1922 اولین اتوبان تاریخ درآلمان بین دو شهر بن وکلن ساخته شود. 1929 اولین ماشین، پت پت کنان از آن عبور کرد تا آدم های متمدن برای اولین «جاده با دسترسی محدود» هورا بکشند. آن موقع طراحان مدرن شهری عاشق این جاده ها با دسترسی محدود بودند. آن روزها کسی باورش نمی شد این جاده ها توی شهرها هم سروکله شان پیدا شود. اواسط قرن بیستم، وقتی ملت توی خیابان های سنگفرش پاریس قدم می زدند واز جاده های سلطنتی که مخصوص رفت وآمد خانواده سلطنتی بود، عکس یادگاری می گرفتند؛ مدرنیست ها برای لس آنجلس طرح بزرگراه هایی را می دادند که زیرشان از پارکینگ گرفته تا زمین بازی وسوپر مارکت ساخته می شد.
این چیزها یک وقت هایی خنده دار بود؛ آن قدر که روزنامه ها پرشد از نقدهای طنز آلود معمارها و شهرسازها برای این جوانک های طراح که فکر می کردند می شود لذت قدم زدن درپیاده روهای مه آلود وتماشا کردن ویترین مغازه ها را با تماشای منظره اتوبان های دلباز از طبقه 15 برج بتنی عوض کرد. آنها فقط یک مشت جوانک احمق و رویا پرداز به نظر می آمدند ولی حالا ما داریم در رویاهای احمقانه آنها زندگی می کنیم. به نظر آدم هایی که درکشورهای پیشرفته زندگی می کردند، این رویا چندان هم احمقانه نبود. برای همین هم از دهه 60 تا 70به جان زمین هایشان افتادند وتا جایی که می توانستند بزرگراه واتوبان در شهرهایشان ساختند. درهمان سال ها شورش های خیابانی زیادی هم به راه افتاد. شورشی ها اهالی محله هایی بودند که یکشبه از وسط محل زندگی شان بزرگراهی می گذشت ویک دفعه همسایه چند خیابان آن طرف تر، می رفت آن سر دنیا، بالا وپایین شهر به هم ریخته بود واین مردم را به شدت عصبانی می کرد. آن طراحان مدرن هیچ حواسشان نبود که اتوبان های بزرگ مثل رد چاقو محله ها را از هم می درند.
حواسشان نبود که این طوری شهر میدان جنگی می شود. که پیاده نظام درآن جایی ندارد. حالا ما چپیده ایم توی قوطی هایمان و با سرعت توی اتوبان ها می رانیم تا برسیم به مقصد، جایی که خیال می کنیم کسی منتظر ماست. گاهی، فقط گاهی شاید، اتفاقی می افتد، موتور به ریپ زدن می افتد یا ماشین جلویی یکهو می زند روی ترمز تا ما از توی قوطی مان بزنیم بیرون و وقتی داریم زیر لب فحش می دهیم، چشممان بیفتد به یک آدم عصبانی دیگر مثل خودمان. بعد شاید فکر کنیم چند وقت بود که یک غریبه ندیده بودیم. چند وقت بود زیر آسمان نایستاده بودیم. چند وقت است روی خاک، خاک واقعی، نایستاده ایم. بله، رسم روزگار چنین است. خیلی وقت است که کسی در جاده های پیچ در پیچ لای بوته های پر از تیغ دنبال تمشک کال نمی گردد. خیلی وقت است که ما دیگر دست کسی را (مادرمان، بچه مان، رفیقمان، محبوبمان) نمی گیریم تا توی پیاده روهای باریک قدم بزنیم.«به این می گن حس کردن همدیگه. توشهرهای واقعی آدم قدم می زنه، می فهمی؟ از لای مردم رد می شی، ملت میان می خورن به ات. تواین شهر، هیچکی کسی روحس نمی کنه. ما همیشه توی قوطی های شیشه ای وفلزی مون هستیم. فکر کنم ما این حس رو کم آوردیم. به خاطر همینه که با هم تصادف می کنیم؛ فقط این طوریه که می تونیم همدیگه رو ببینیم.»
منبع:همشهری جوان 31