خبرگزاری مهر – گروه فرهنگ: از سال 1361 هجری شمسی، هشتم شهریور ماه هر سال، یادآور یکی از غمبارترین روزهای تاریخ انقلاب اسلامیاست؛ حادثه انفجار هشتم شهریور ماه 1360 در دفتر نخست وزیری و شهادت رئیس جمهور و نخست وزیر مردمیایران اسلامی.
محمدعلی رجایی و محمدجواد باهنر، هر دو متولد سال 1312 بودند، یکی در قزوین و دیگری در کرمان.
محمدعلی البته از همان کودکی یتیم شد و به جای پدر، کار میکرد و خرج خانواده را در میآورد. کارش، دست فروشی بود و همانجا، کنار خیابان، بساط ناهارش را هم پهن میکرد. به سنّ جوانی که رسید، به دانشگاه رفت و درس خواند. متانتش از همان روزها، زبانزد خاص و عام بود. هر هفته، جوان های فامیل را در خانه جمع میکرد تا نشستی دوستانه و البته عقیدتی علمیداشته باشند.
نقل است که در یکی از این جلسهها، یک نفر نیامده بود. وقتی سراغش را گرفت، متوجه شد که به دلیل مست بودن، خجالت کشیده تا وارد جلسه شود؛ این بود که به سراغش رفت و با مهربانی او را به جلسه آورد و همین هم سبب شد تا آن جوان، دیگر به سراغ مشروبات الکلی نرود.
محمدعلی البته در بحثها به مخالفان خود هم احترام میگذاشت. در این باره نیز نقل است که روزی با یک کمونیست، مشغول مناظره بود که فردی در آن جمع، فحشی نثار لنین کرد! او بسیار ناراحت شد و وقتی فرد فحش دهنده، دلیل ناراحتی رجایی را پرسید، پاسخ شنید: «ما حق نداریم به کسی که مورد احترام دیگری است، توهین بکنیم؛ چرا که در اینصورت، به خود او توهین کرده ایم.»
اثر همین احترام و منطق بود که سبب شد تا آن جوان کمونیست هم، به آغوش اسلام بازگردد.
و اما محمدجواد باهنر هم در نوجوانی راهی شهر دیگری شد تا تحصیلات حوزوی داشته باشد و در محضر بزرگانی مانند حضرات آیات امام خمینی، بروجردی و علامه طباطبایی شاگردی کند.
در همان سالها، وقتی فهمیده بود که پدرش در خرج تحصیل برخی فرزندان، درمانده است؛ به جای استفاده از تاکسی، گاهی تا دو ساعت در روز پیاده روی میکرد و برخی روزها هم غذا نمیخورد و ذخیره آن را برای پدر میفرستاد.
همچنین در همان سالهای ملبّس شدن به لباس مقدس روحانیت، با مخالفان به بحث مینشست و با آنان شوخی و خنده هم داشت.
به او میگفتند: حاج آقا! در شأن شما نیست که با اینها باشید.
و او در پاسخ میگفت: هنر این است که اینها را به راه بیاوریم.
او از همان سالها عادت داشت تا شادیهای خود را با دیگران شریک شود؛ این بود که اگر با خانواده به سفر میرفت، حتما یک خانواده دیگر و بویژه خانوادههایی که توان مالی سفر نداشتند، با خود به همراه میبُرد تا آنان نیز تفریحی کرده باشند.
محمدجواد از معدود روحانیونی بود که دوره فشرده آموزش زبان انگلیسی را نیز آموخت تا بتواند بحثها یا خطبههایش را به زبان انگلیسی هم بگوید و از این راه، تبلیغ فراگیرتری اتفاق بیفتد.
او در همان سالهای پیش از انقلاب، بطور جدّی به فرهنگ میاندیشید و در آن اوضاع و احوال طاغوت که نمیشد حتی تلویزیون هم دید، شرکتی برای دوبله و اصلاح فیلمهای آموزنده راه انداخت تا بتواند اقلام فرهنگی مناسبی برای خانوادههای مذهبی دست و پا کند.
او به دانشگاه هم رفت و در رشته الهیات ادامه تحصیل داد.
شاید برای اولین بار در مبارزات انقلابی مردم بود که محمدعلی و محمدجواد با هم آشنا شدند و این مبارزات، نتایجی مانند دستگیری، شکنجه و ممنوعیت از منبر را برای آنان به دنبال داشت.
پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، محمدعلی رجایی برای مدیریت وزارت آموزش و پرورش انتخاب شد و پس از آن، توفیق نمایندگی مردم تهران را در مجلس شورای اسلامیهم یافت. او در سال 1359 به عنوان نخستین نخست وزیر جمهوری اسلامیبرگزیده و البته در سال 1360 هم با رأی مردم، رئیس جمهور منتخب مردم شد.
با همه اینها، تواضعش مثال زدنی بود. پشت میزش نوشته بود: «ضعف مرا به حساب انقلاب و مکتب نگذارید.» این جمله با همه حرف میزد. او در حقیقت سعی میکرد تا از انقلاب برای خودش مایه نگذارد. همچنین از چاپلوسی متنفر بود.
نقل است که وقتی کوچه منزل او را آسفالت کردند و این در حالی بود که هنوز سایر کوچه های محله را آسفالت نکرده بودند، بسیار عصبانی شده و گفته بود: «اینها اخلاق طاغوتی است؛ ما که با اسم کاری نداشتیم؛ مشکلمان با رسم بود.»
همچنین نقل است که به کسانی که در سفری و برای استقبالش، به فرودگاه آمده بودند، گفت: هر کس رجایی را دوست دارد، برود.
همه البته از این جمله متعجب شدند؛ آنگاه ادامه داده بود: من مهمان دانشگاهم؛ کار خوبی نکردید که برای استقبال به فرودگاه آمدید؛ الان کار مردم زمین مانده و اگر بشنوند به خاطر من اینجا آمده اید، ناراحت میشوند. آن وقت فحشش میماند برای من و شما.
او رئیس جمهور هم که شد، تلاش کرد تا گذشته خود را فراموش نکند؛ این بود که به برخی میگفت: اگر میخواهید خدمتی به من کرده باشید، همیشه به یادم بیاورید که من محمد علی رجایی ام، پسر عبدالصمد و اهل قزوین؛ کاسه بشقاب فروش و دوره گرد.
و اما محمدجواد باهنر هم پس از پیروزی انقلاب، هم نماینده مردم کرمان در مجلس خبرگان رهبری بود و هم نماینده مردم تهران در نخستین دوره مجلس شورای اسلامی.
وقتی رجایی نخست وزیر شد، او در کابینه محمدعلی رجایی به عنوان وزیر آموزش و پرورش خدمت کرد و در عین حال پس از حادثه خونین هفتم تیر ماه سال 1360، به عنوان دبیرکل حزب جمهوری اسلامیبرگزیده شد.
باهنر پس از انتخاب رجایی به عنوان رئیس جمهور ایران، نخست وزیر کابینه دولت شد.
او نیز کسی بود که این پستها، او را نگرفت و همچنان انتقادپذیر ماند. نقل است که فردی، دو اشتباه او را به وی متذکر شد. او صبورانه لبخندی زد و گفت: مرد آن است که حرفش دو تا شود.
به همین دلیل بود که میگفت نباید به اشتباه خود اصرار کنیم و اینچنین است که نام محمدعلی رجایی و محمدجواد باهنر در تاریخ انقلاب اسلامیما ماندگار شد و همیشه ماندگار خواهد ماند. با اینکه شهادتشان، ثُلمه ای بزرگ برای امام و انقلاب و مردم بود، اما خمینی کبیر همه را با این جمله آرامش داد؛ آنگاه که فرمود: «رجایی و باهنر اگر نیستند؛ خدا که هست...»