نویسنده: محمدحسین فاریاب
چکیده
مسئله جانشینى انسان که در آیه سى ام سوره بقره مطرح شده، از مسائلى است که ذهن اندیشوران را به خود مشغول کرده است. نگارنده این نوشتار، در مقاله اى تحت عنوان «خلافت انسان در قرآن» 1 به این مسئله پرداخته و بر این باور بوده است که انسان جانشین و خلیفه خداست. از دیدگاه وى، توانایى انسان در دریافت حضورى اسما، دلیل انتخاب وى براى این مقام بوده است. نگارنده در آن نوشتار، معتقد بود که تمام انسان ها بالقوه توانایى رسیدن به این مقام را دارند؛ اگرچه در مقام تحقق، گروه اندکى از ایشان به این مقام رسیدند. این مقاله، مورد نقد یکى از محققان حوزه علمیه قم قرار گرفته و بر اساس آن، اساسا مقامى به عنوان خلیفه اللهى انسان در قرآن کریم مطرح نشده است. این نوشتار به بررسى آن مقاله انتقادى پرداخته است.
مقدّمه
روزى که مقاله «خلافت انسان در قرآن» را به مجله «معرفت» دادم، تصور نمى کردم که اهل معرفت و نظر، دیدگاه هاى اینجانب را مطالعه و با ادب و احترام فراوان، دل سوزانه نقد و بررسى کنند. پیش از هر چیز، لازم است خرسندى خود را از تحقق این امر ابراز کرده، از ناقد محترم و فرزانه بسیار تشکر کنم. انصافا نکاتى که ایشان در این مقاله مطرح کردند، نشان از آزاداندیشى و جولان فکرى شان دارد. امیدوارم دیگر پژوهشگران نیز با نقادى مقالات منتشرشده، به توسعه علم و دانش کمک کنند.
پیش از ورود به بررسى دیدگاه هاى ارزشمند ایشان، یادکرد این نکته ضرور است که خواننده با مطالعه مقدمه مقاله اینجانب، به روشنى درمى یابد که هدف عمده در این نوشتار، تبیین چیستى مقام خلافت اللهى انسان و تبیین ابعاد آن است و اساسا اثبات اینکه آیا انسان این مقام را دارد یا خیر، هدف اصلى نویسنده نبوده و آن را پیش فرض گرفته است؛ هرچند آیاتى را نیز براى اثبات این پیش فرض آورده است، پیش فرضى که در بسیارى از منابع تفسیرى پذیرفته و بر آن دلیل اقامه شده است. نویسنده با آگاهى از این واقعیت، تلاش خود را صرف چیستى مقام خلیفه اللهى انسان کرده و خوانندگان را براى اثبات وجود این مقام، به منابع تفسیرى ارجاع داده است. این شیوه اى است که در تمام پژوهش ها مرسوم است؛ در حالى که بیشتر مطالب ناقد، ناظر به رد همین پیش فرض است. اینک به بررسى تفصیلى مطالب ایشان مى پردازیم.
مفهوم شناسى خلافت
ناقد محترم، در قسمت مفهوم شناسى، این سخن را از نویسنده نقل و نقد مى کند: «اما روشن است آن گاه که امر خلافت درباره انسان نسبت به خداوند قدیم و سرمدى به کار مى رود، نباید این تعدد و تأخر زمانى میان خدا و خلیفه او تصور شود؛ بلکه چنان که برخى محققان گفته اند، آنچه در اینجا مورد تأکید است، تأخر کیفى است که مشتمل بر بالاترین مقامات ربانى و روحانى است و مقامى بالاتر از آن قابل تصور نیست.»
ناقد محترم نوشته اند: «چندان روشن نیست که این چه مقامى است که بالاترین مقام است و چگونه با خداى سبحان ارتباط پیدا مى کند. آیا لازمه این بیان قرار دادن موجودى در کنار خدا و شریک داشتن او در بعضى شئونات خدا نیست که این صورت، خود گونه اى از شرک مى باشد؟!»
سخن ناقد موهم آن است که اساسا مقام خلیفه اللهى، از آنجاکه موجب شریک داشتن خدا در بعضى شئونات است، پذیرفتنى نیست، اما اینکه مقصود نگارنده چیست، عبارت خود گویاى این مطلب است که اولاً تعدد و تأخر زمانى مقصود نیست؛ زیرا چنین پنداشتى مستلزم شرک است. ثانیا مقصود از تأخر کیفى و بالاترین مقامات، همان مقامى است که بر اساس آن ـ چنان که خواهد آمد ـ خلیفه اللّه برترین بندگان است و در مقیاس با خداوند، تفاوت خدا و بنده در خالقیت و مخلوقیت است و این سخن هرگز به شرک نمى انجامد.
معانى خلیفه در قرآن
ناقد محترم در این قسمت، بر آیه سى ام سوره بقره متمرکز مى شود. نویسنده درباره معناى خلافت در این آیه، چهار دیدگاه ـ جانشینى از ملائکه، از جنیان، از انسان هاى نخستین و از خداوند ـ را طرح کرده و خود این نظر را برگزیده که مقصود، جانشینى انسان براى خداوند است. نویسنده بر این مطلب تأکید مى کند که براى دیگر احتمالات، دلیلى ارائه نشده است.
ناقد محترم چهار نقد بر این قسمت وارد مى کند:
1. در سه احتمال نخست، مکان استخلاف زمین است؛ حال آنکه جانشینى خدا در زمین نمى تواند منحصر باشد. روشن است که این سخن ناقد محترم، نقد بر نگارنده نیست، بلکه نقد بر سه احتمال نخست است.
2. ناقد عزیز معتقد است، اینکه احتمالات سه گانه نخست بدون دلیل طرح شده اند، با نظرگاه بودن آنها تناسب ندارد. به نظر مى رسد، این سخن ناقد محترم مدعاى بدون دلیل است؛ چه بُعدى دارد که کسى دیدگاهى را مطرح کند، اما دلیلى براى آن اقامه نکند.
3. ناقد عزیز روایاتى را براى نظریه خلافت از فرشتگان یا اجنه مطرح مى کند. سخن ناقد محترم در این قسمت درست است و باید این روایات را به عنوان ادلّه ضعیف احتمالات اول و دوم بیان مى کردم؛ هرچند در منابع تفسیرى، از این روایات به عنوان دلیل براى احتمالات اول و دوم یاد نشده که ممکن است به دلیل ضعیف بودن روایات یادشده باشد.
4. ایشان احتمال پنجمى مطرح کرده است. احتمال یادشده قابل طرح است؛ اما چون کسى آن را طرح نکرده بود، ما هم طرح نکردیم و اساسا ما در پى بیان تمام احتمالات نبودیم، بلکه به دنبال طرح دیدگاه ها بودیم.
5. ناقد محترم در اینجا به تقویت نظریه جانشینى انسان از ملائکه مى پردازد و شگفتى ملائکه را حاکى از ادعا داشتن ایشان در این باره مى داند. درباره این نقد باید گفت: در اینجا روشن نیست که آیا ناقد محترم نظریه جانشینى انسان از ملائکه را پذیرفته و در مقام اقامه دلیل براى آن است، یا آنکه تنها در مقام اقامه شواهدى براى آن نظریه است، هرچند خود ایشان آن را نپذیرفته است. از آنچه در ادامه مقاله ایشان مى آید، استفاده مى شود که ایشان خود نیز به این نظریه پایبند نیستند. چنان که در قسمت نتیجه گیرى مى نویسند: «... به این نتیجه مى رسیم که مستخلفٌ عنه نه ملائکه است، نه اجنّه، و نه خلافت از خداى سبحان است که هر کدام معذوراتى دارند... احتمالات قوى در آیه، جانشینى موجودات پیش از آدم و نیز جانشینى انسان ها به جاى یکدیگر... است.»
فارغ از این نکته، اصل این نظریه نیز درست به نظر نمى رسد. البته اینکه ناقد محترم گفته، شگفتى ملائکه دلیل بر آن است که ملائکه درباره مسئله جانشینى ادعایى داشتند، درست است، اما جانشینى چه کسى از چه کسى؟ از سخن ناقد فرزانه در تبیین این نظریه استفاده مى شود که ملائکه پیش از انسان ساکن زمین بوده اند و خداوند مى خواهد از این پس انسان را جانشین ملائکه روى زمین کند و این مسئله موجب شگفتى ملائکه شده است. در نقد این سخن باید گفت: سکونت ملائکه در زمین، مدعاى بدون دلیل است. بر فرض که درست باشد، نتیجه اش این است که ملائکه دیگر روى زمین نمانده و به مکان دیگرى نقل مکان کرده اند! این گمانه، در کدام آیه یا روایت معتبر آمده است؟ آیا اساسا فیزیک خاص ملائکه اجازه مى دهد که ایشان در زمین ساکن باشند؟
به علاوه، از گفت وگوى میان خدا و ملائکه ثابت مى شود که مسئله بسیار مهمى در کار است که خداوند متعال به دنبال قانع کردن ملائکه ـ به تعبیر عرفى ـ است؛ بدین معنا که «خلیفه در زمین» کسى است که باید علم الاسماء را داشته باشد و ملائکه از این نعمت برخوردار نیستند و اساسا نمى توانند خلیفه در زمین باشند. این امر نشان مى دهد که مسئله به جانشینى انسان از ملائکه ختم نمى شود، بلکه بالاترین مقامى است که در رابطه میان خدا و خلیفه قابل تصور است، مقامى که ملائکه آرزوى آن را داشتند و به آن نرسیدند. این مقام، همان مقام جانشینى خداوند است.
6. ناقد محترم مى نویسند: «جانشینى انسان براى موجوداتى که پیش از او در زمین زندگى مى کردند، منافرتى با تعلیم اسما ندارد.» سخن ایشان در این قسمت مبهم است. پیش از هر چیز باید دانست که عرفا فرایند جانشینى آن گاه صدق مى کند که موجودى برود و موجودى دیگر جاى او را بگیرد. اینک باید پرسید: مقصود از «موجوداتى که پیش از او در زمین زندگى مى کردند»، کدام موجودات اند؟ اگر مقصود ملائکه باشد، پاسخ آن در سطور پیشین و نیز در مقاله گذشت. اگر مقصود حیوانات و جمادات اند، سخن از جانشینى بى معناست؛ زیرا تا بدین روز نیز انسان ها و حیوانات با هم زندگى مى کنند و چنین نیست که انسان جایگزین حیوانات یا جمادات شده باشد. اگر مقصود، انسان هایند، سخن خداوند درباره جانشینى انسان ها براى یکدیگر بى معناست؛ زیرا انسان ها به طور طبیعى پى درپى مى آیند و اساسا فرایند جانشینى ـ که پیش تر توضیحش آمد ـ قابل صدق نیست؛ ضمن آنکه این امر نیازى به گفتن ندارد. افزون بر این، بر این فرض که انسان قبلاً بوده و آیه ناظر به جانشینى انسان ها براى یکدیگر است، تعلیم اسما دیگر چه وجهى دارد؟ تعلیم اسما نشان از آن است که انسان قبلاً آن اسماء را نداشته است و اکنون خداوند مى خواهد آنها را به او تعلیم دهد. این مسئله باز هم ثابت مى کند انسانى که مخاطب و معلَّم اسماست، باید مقامى غیر از مقام انسان هاى پیشین داشته باشد.
نقد بر کاربست واژگان
ناقد محترم، در ادامه، چنین خرده مى گیرند که در آیات سوره بقره، سخن از «علّم الاسماء» است و دلیلى ندارد که آن را با تعبیر «اسماى الهى» بیان کنیم. دقت ایشان ستودنى است؛ اما به نظر مى رسد مانعى از کاربست این تعبیر وجود ندارد؛ زیرا انشاکننده و معلّم این اسما خود خداوند است و اضافه کردن آن به خداوند، نه از باب آن است که این اسما، اسمایى باشند که خداوند با آنها توصیف یا خوانده مى شود، بلکه به دلیل آن است که خداوند انشاکننده و معلم این اسماست؛ همان گونه که یک نجار وقتى میزى را مى سازد، آن را به خود نسبت مى دهد، یا همان گونه که خداوند درباره روح آدمى مى گوید: «نَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی.» (حجر: 29) روشن است که خداوند به دلیل شرافت روح، آن را به خود نسبت داده است، نه آنکه خداوند روحى داشته و از آن در انسان دمیده است.
همچنین ایشان چنین خرده مى گیرند که تعبیر «خلافت از جانب خداوند» با تعبیر «خلافت از خداوند» تفاوت دارد و تعبیر دقیق، تعبیر دوم است، اما نویسنده با مسامحه و بى دقتى تعبیر اول را به کار برده است. این اشکال بر نویسنده وارد است و جاى توجیه ندارد.
نقد بر استناد به آیه خلافت حضرت داود (ع)
ناقد گرانقدر، در ادامه توجه خود را به آیه خلافت حضرت داود (ع) ـ «یَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاکَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ فَاحْکُم بَیْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ» (ص: 26) ـ معطوف مى کند. نویسنده در مقاله خود، مدعى است که این آیه ناظر به خلافت حضرت داود (ع) از خداوند متعال است. ناقد محترم در ردّ این مدعا، به ادله و شواهد ارائه شده اشاره مى کند و بر آن خرده مى گیرد.
نویسنده براى مدعاى خود این گونه دلیل اقامه کرده است که اعطاى خلافت به داود (ع) به طور مطلق آمده و گفته نشده که مقصود، خلافت از چه کسى است. از سوى دیگر، استفاده از تعابیرى همچون «انّا جعلناک» روشن مى سازد که خداوند مى خواهد مقامى ویژه را به داود بدهد؛ ضمن آنکه متعلق خلافت، مسئله حکم کردن است؛ در حالى که بر اساس آیات قرآن کریم، این مسئله تنها شأن خداوند متعال است.2 مجموعه این شواهد، بیانگر جانشینى و خلافت حضرت داود (ع) از خداوند است؛ هرچند در تعیین محدوده این خلافت، سخن فراوان است.
ناقد محترم، در ردّ این شواهد مى نویسند: «اینکه در این آیه، خلیفه مطلق آمده و قیدى همراه ندارد، دلیل بر خلافت و جانشینى از خداوند نمى شود. تأکید در آیه درست است که نظر به اهمیت و مقام ویژه براى داود است، اما مگر اهمیت مقام داورى و قضاوت کم است؛ آیه ناظر بر داورى بین مردم است. پس جانشینى داود (ع) از خدا در این مقام، معنا ندارد؛ چراکه داورى خدا بین مردم در این دنیا نیست تا داود (ع) بتواند جانشین او باشد و معناى «ان الحکم الا للّه» حکم شرعى است که تنها باید از جانب خداوند سبحان باشد. پس شما چگونه مى خواهید این انحصار حکم را که خاص خداى متعال است و خود نیز بیان کرده اید، با این تناسب پیش ساخته بشکنید. اگر حکم تنها از جانب خداست، چنان که آیه بیان کرده است، چگونه ممکن است آیه دیگرى اطلاق و انحصارش را از بین ببرد؟»
بر سخن ناقدمحترم،اشکالات عدیده اى وارد است:
اولاً، گاه مدعاى کسى آن است که یک آیه، نص بر یک مطلب است؛ به گونه اى که معناى دیگرى جز آن درست نیست؛ و گاه تنها در مقام بیان آن است که این امر از ظاهر یک آیه برداشت مى شود. مقصود از ظهور، آن نیست که این امر، قطعى و خدشه ناپذیر است؛ اما شواهدى به همراه دارد که بر معناى غیرظاهر ارجح است. مدعاى نویسنده، از سنخ دوم است؛ چنان که تصریح مى کند: «روشن ترین معنا از خلافت آن حضرت که...»؛ در حالى که اشکال ناقد، موهم آن است که نویسنده ادعاى قطعیت کرده است.
ثانیا، قرآن کریم به لسان قوم نازل شده است. در تعبیرات عرفى نیز اگر مولا و مقامى بالا، به طور مطلق و بى قید سخن بگوید، ـ مانند آنچه در آیه خلافت داود (ع) آمده است ـ کدام معنا از آن ظاهر است؟
ثالثا، ناقد با نویسنده هم عقیده است که ادات تأکید بیانگر اعطاى مقامى والا به حضرت داود (ع) است. ناقد محترم به خوبى سخن نویسنده را نقل کرده که در ابتدا مى گوید: «فارغ از محدوده خلافت حضرت داود (ع)، روشن ترین معنا از خلافت آن حضرت که در آیه مورد تأکید قرار گرفته، همان معناى خلافت و جانشینى از خداوند روى زمین است.» ایشان در رد سخن نویسنده مدعى شد که مقام اعطاشده در این آیه، مقام داورى میان مردم است.
در پاسخ، باید بر این مطلب تأکید کرد که در ادبیات توحیدى، انسان ها مملوک خداوند سبحان اند و این دنیا نیز ملک خداوند است. کسى حق حکومت یا داورى میان مردم را نیز ندارد و این حق بالاصالة متعلق به خداوند است. بنابراین، خداوند است که جانشین خود را براى حکومت یا داورى تعیین مى کند. به دیگر سخن، حاکم یا قاضى، هر دو جانشین خداوند روى زمین در این امر هستند. از این رو، ناقد عزیز که بر مقام داورى داود (ع) تأکید کرده است، ناخواسته با مدعاى کلى نویسنده موافقت کرده که آیه خلافت داود، به معناى جانشینى او از خداوند است. نویسنده نیز ابتدا تصریح دارد که «فارغ از محدوده خلافت»؛ بدین معنا که مقام جانشینى مى تواند محدوده اى باز یا بسته داشته باشد که اکنون در پى تبیین آن نیستیم.
رابعا، فارغ از اینکه مقصود از «ان الحکم الا للّه» واقعا چیست، اگر بپذیریم مقصود، همان حکم شرعى است، چه مانعى هست که بگوییم خداوند آن را به برخى افراد خاص نیز اعطا کرده است؟ ناقد عزیز مدعى شده که مقصود از حکم، همان حکم شرعى است؛ حصر در آیه مقتضى آن است که نمى توان اطلاق و حصر آن را از میان برداشت. این تصور ناقد، ناشى از نگاه تک بعدى به یک آیه و ندیدن دیگر آیات است. نظیر این داستان در مسئله شفاعت نیز برقرار است که بر اساس برخى آیات، شفاعت تماما حق خداوند است؛3 اما از برخى آیات دیگر استفاده مى شود که این حق به دیگران نیز داده شده است.4 جمع میان آیات، چنین است که این حق اصالتا از آن خداوند است و دیگران در طول خداوند و به طور غیراستقلالى این مقام را دارند. در بحث ما نیز، از آیه «إِنِ الْحُکْمُ إِلاَّ لِلّهِ» استفاده مى شود که تنها حاکم، خداوند است که به طور استقلالى و ذاتى آن را داراست؛ اما این سخن منافاتى با این مطلب ندارد که خداوند این مقام را به برخى افراد برگزیده خود داده باشد تا ایشان به اذن و در طول اراده او، حق حکم کردن را داشته باشند.
نقد بر استناد به آیه خلافت تمام انسان ها
ناقد گرامى در ادامه، به تحلیل و استناد نویسنده به آیه «وَهُوَ الَّذِی جَعَلَکُمْ خَلاَئِفَ الأَرْضِ...» اشکال مى گیرد. البته ایشان در این اشکال، اصل امانت دارى را رعایت نکرده است. ایشان به گونه اى سخن نویسنده را نقل کرده که گویا نویسنده، نص گونه آیه یادشده را در مقام بیان خلافت تمام انسان ها از خداوند دانسته است. در حالى که با مراجعه به اصل مقاله، روشن مى شود که نویسنده در آنجا این مطلب را بیان مى کند که در این آیه دو احتمال وجود دارد: یکى آنکه مقصود از خلافت در این آیه، جانشینى انسان ها از اقوام پیشین است، و دیگر آنکه مقصود، جانشینى انسان ها از خداوند متعال است. وقتى به آیات دیگرى که در مقام بیان جانشینى اقوام از همدیگر هستند نگاه کنیم، مى بینیم که در تمام آنها به صراحت تعبیر «بعدهم» یا «بعده» آمده است؛ بدین معنا که این قوم پس از آن قوم آمده است. این تعبیر، در آیه مورد بحث نیامده است، ازاین رو، باید دنبال شاهدى بود تا بتوان این نظریه را صحیح دانست.
از سوى دیگر، وقتى خداوند از جعل خلیفه از سوى خود به طور مطلق و بدون قید سخن مى گوید ـ چنان که در این آیه آمده است ـ برداشت عرفى از این تعابیر آن است که مقصود تعیین جانشین خود است.
همچنین سیاق این آیه شاهدى به همراه ندارد تا بر اساس آن بگوییم نظریه نخست درست است. مجموعه این چند نکته موجب شده است تا نویسنده چنین بنویسد: «این نظریه تقویت مى شود که ظاهر این آیه، از جانشینى و خلافت انسان ها براى خداوند حکایت دارد.»
بنابراین، ملاحظه مى شود که نویسنده هیچ گاه از دلالت نص گونه این آیه بر مدعاى خود سخن نگفته است، بلکه تنها ظهور یک نظریه را تقویت کرده است و البته منکر آن نیست که نظریه رقیب نیز اگر شواهدى براى آن ارائه گردد، درست شمرده شود.
نقدهایى که ناقد وارد کرده، به قرار زیر است:
1. این آیه آخرین آیه سوره «انعام» است و سیاق آیات قبل و بعد معنا ندارد. نویسنده این ایراد را مى پذیرد که اشتباهى صورت گرفته است. وقتى از سیاق سخن مى گوییم، معمولاً و به طور متداول از آیات قبل و بعد سخن مى گوییم. در اینجا نیز بر اساس همین ذهنیت سخن گفته شده است. البته نمى توان اصل سیاق را براى این آیه هم منکر شد؛ بدین گونه که آیات قبل و سیر بیان خود این آیه، سیاقى را به وجود مى آورد که قابل استفاده است.
2. خلافت الهى مقامى برجسته است و تناسبى با ذیل آیه ـ «إِنَّ رَبَّکَ سَرِیعُ الْعِقَابِ» ـ که ناظر به کوتاهى و گناه انسان هاست، ندارد.
پاسخ: چنان که در ادامه آورده ایم، تمام انسان ها بالقوه شأنیت داشتن مقام خلیفه اللهى را دارند، اما ممکن است کسانى با در پیش گرفتن راه عصیان، آن را بالفعل نکرده باشند. ازاین رو، نوع انسان ها مى توانند این مقام را داشته باشند؛ هرچند برخى خود با اختیار، آن را از دست مى دهند. مانند آنکه معلم به دانش آموزان خود مى گوید: همه شما بالقوه مهندس یا دکتر هستید. این سخن درست است و منافاتى با اینکه برخى از آنها به این هدف نرسند، ندارد.
ناقد عزیز در ادامه همین اشکال مى گوید: اگر همه انسان ها جانشین خداوند باشند، این چگونه با تمایز و فوقیت انسان ها بر یکدیگر چگونه سازگار است.
پاسخ این سخن روشن است. به طریق نقضى مى گوییم: مگر چنین نیست که تمام پیامبران، پیامبرند؟ پس چگونه است که برخى بر برخى برترى دارند و پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله را از همه برتر مى دانیم؟ به روش حلّى نیز چنین پاسخ داده مى شود که اولاً ما نگفتیم تمام انسان ها بالفعل جانشین خداوند سبحان اند. به علاوه حتى اگر تمام انسان ها هم بالفعل جانشین خدا باشند، روشن است که باز هم امکان برترى برخى بر برخى از آنها کاملاً معقول و متصور است؛ زیرا آنها نیرویى به نام اراده و اختیار دارند که بر اساس آنهامى توانندبر یکدیگردرفضیلت،پیشى گیرند.
ناقد محترم در ادامه همین اشکال، مى نویسد: «نکته دیگر، اضافه ارض به خلائف است که نوع ارتباط و وظیفه خلیفه در زمین با خدا در زمین تناسب داشته باشد، در حالى که خدا خالق زمین و مالک آن و حاکم مطلق بر زمین است، اما انسان مخلوق خدا و برخاسته از زمین و نیز محکوم در زمین مى باشد.»
صرف نظر از ابهامى که بر این سخن سایه افکنده، گویى ناقد محترم اساسا منکر اصل نظریه جانشینى و خلافت انسان از خداوند است؛ این در حالى است که در روایاتى پرشمار، بر این مقام ـ دست کم براى پیامبران و امامان علیهم السلام ـ تأکید شده است، به علاوه ظاهرا ناقد گرامى انتظار دارد که خلیفه خدا مانند خود خدا مالک و خالق زمین باشد که چنین اشکالى وارد کرده اند، در حالى که احدى از باورمندان به نظریه جانشینى انسان از خدا، چنین نگفته اند.
ناقد بزرگوار در ادامه، نظیر اشکالات اخیر را درباره استناد به آیه «أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ...» نیز مطرح مى کند. از پاسخ هایى که داده شد، پاسخ به اشکالات ایشان در این حوزه نیز روشن مى شود.
راز برگزیده شدن انسان به عنوان خلیفه خدا
ناقد محترم در بررسى نخستین بُعد این مقام ـ یعنى «راز برگزیده شدن انسان به عنوان خلیفه خدا» این سخن را از نویسنده نقل مى کند که «آنچه موجب برترى انسان بر ملائکه شد، توانایى پذیرش این اسما به گونه حضورى و تکوینى بود، در حالى که ملائکه تکوینا قابلیت پذیرش این اسما را بدین گونه نداشتند.»
ایشان خود این سخن را چنین نقد مى کند: «آیا برترى انسان بر فرشتگان، تکوینى است؟ پس در این صورت، این فضیلت چندان ارزشى نخواهد داشت؛ چون اگر خدا به ملائکه هم چنین تعلیمى مى داد، داراى چنین امتیازى مى شدند. علم حضورى را شما از کجا استفاده کرده اید؟»
نکته قابل تأمّل در سخن ناقد محترم آن است که آیا تکوینا انسان از حیوان و گیاه و جماد برتر است یا خیر؟ آیا نمى توان گفت که انسان به دلیل داشتن قدرت تعقل، انتخاب و اختیار، از حیوان، گیاه و جماد برتر است؟ اگر پاسخ مثبت است، به همین سان مى توان جنس انسان را از فرشتگان برتر دانست.
نکته دیگر آنکه نویسنده خود تصریح کرده است که ملائکه نیز از اسما خبردار شدند، اما سخن از چگونگى خبردار شدن انسان و ملائکه است. در آیات مورد بحث، از تعبیرى همچون «علّم آدم الاسماء» استفاده شده است، اما درباره ملائکه مى خوانیم: «قَالَ یَا آدَمُ أَنبِئْهُم بِأَسْمَآئِهِمْ فَلَمَّا أَنبَأَهُمْ بِأَسْمَآئِهِمْ.» در تعبیر نخست، از تعلیم سخن به میان آمده و تعبیر دوم بیانگر خبر دادن و گزارش دادن و سپس دانستن است. خداوند خود به آدم تعلیم داده است. این تعبیر چیزى جز تعلیم به گونه اعطاى حضورى نیست؛ زیرا تعلیم، آن هم از جانب ذات ربوبى و غیرمادى حضرت سبحان نمى تواند به گونه حصولى باشد؛ اما به نص آیه قرآن کریم، ملائکه به واسطه خبر دادن و گزارش دادن حضرت آدم (ع)از اسما خبردار شدند، که نشان مى دهد علم آنها حضورى نبوده است.
ایشان در ادامه هجده پرسش را مطرح مى کنند که پیرامون بحث تعلیم اسما وجود دارد. طرح این پرسش ها نشان از دقت بالاى ناقد محترم دارد و جا دارد که ایشان یا دیگر محققان، نوشته هایى در این باب به تشنگان عرصه علم و معرفت اهدا کنند.
خلافت تمام انسان ها یا برخى از آنها
بخش دیگرى که مورد نقد و بررسى ناقد گرانقدر قرار گرفته، آن است که آیا تمام انسان ها خلیفه خدایند یا برخى از آنها؟
آنچه به عنوان دیدگاه نویسنده در نوشتار ناقد آمده است، تمام مطلب نیست و انصاف اقتضا مى کرد که ایشان به جاى متهم کردن نویسنده به تناقض گویى، ابتدا روح مطلب نویسنده را با دقت و وسواس بیشترى منتقل مى کردند، سپس به نقد آن مى پرداختند. عبارت نویسنده چنین است: «بر اساس ظاهر برخى از آیات ـ که از خلافت انسان به جاى خدا سخن مى گفت ـ این مقام اختصاص به گروه خاصى از انسان ها ندارد و تمام انسان ها از این منصب الهى بهره مندند. حال سؤال اینجاست که آیا مى توان به این ظاهرْ ملتزم شد و پیامبران و تکذیب کنندگان آنها و سایر جنایت کاران را خلیفه خدا به شمار آورد؟»
نویسنده سخن خود را چنین ادامه مى دهد که در مقام عمل، برخى انسان ها مشرک شده ند، برخى به تکذیب پیامبران پرداختند و برخى، از چهارپایان نیز بدتر شدند. «با توجه به آنچه گذشت، مى توان به این نتیجه رسید که اولاً، تنها تعداد محدودى هستند که در مقام عمل، مقام دریافت علم به اسما را دارا بوده و در نتیجه خلیفه خدا هستند؛ ثانیا، مقصود از آیاتى که به طور عام انسان ها را خلیفه خدا روى زمین معرفى مى کند، مى تواند این باشد که نوع انسانى به طور بالقوه مى تواند به جایى برسد که شایستگى دریافت علم به اسما را داشته باشد.»
نویسنده در ادامه براى مشخص کردن کسانى که شایستگى این مقام را دارند، آیاتى را بیان کرده که بیانگر هدف خداوند از آفرینش انسان ـ یعنى همان بندگى و رسیدن به کمال ـ است و سرانجام نتیجه مى گیرد: «کسانى به مقام خلیفه اللهى دست مى یابند که بیشترین تناسب را با هدف از آفرینش داشته باشند. از این رو، مى توان تصور کرد که میان خود خلفاى الهى نیز تفضیل و برترى وجود داشته باشد و برترین خلیفه کسى است که به طور کامل به هدف از آفرینش دست یافته باشد. به دیگر بیان، چنان که برخى محققان گفته اند، خلیفه خدا کسى است که بیشترین مناسبت و سنخیت را با خداوند داشته باشد.»
ناقد گرانقدر در بررسى این قسمت از سخنان نویسنده، بدون آنکه نقدى وارد کند، این گونه داورى مى نماید: «از مجموع این بیانات چنین استفاده مى شود که حکم ثابت و یقینى نمى توان داد؛ چون از یک سو همه انسان ها خلیفه خدایند و از سوى دیگر، حکم مى شود که تعداد محدودى داراى این مقام اند و در نهایت، به صورت تشکیک که حاکى از برخوردارى همه از خلافت، با نگاه نسبى است، به این مسئله نظر مى شود که مى توان نتیجه گرفت محقق و نویسنده مقاله در اینجا از ثبات و اطمینان برخوردار نبوده است و در نتیجه دچار تناقض گویى مى شود.»
روشن نیست که ایشان از کجاى سخن نویسنده، عدم ثبات و اطمینان و تناقض گویى را استنباط کرده است؟ اساسا آیا نویسنده حکم کرده است که همه انسان ها خلیفه خدایند تا بخواهد بعدا حکم خود را نقض کرده، گروه محدودى را خلیفه خدا بداند؟ نویسنده مدعى بود که ظاهر آیات، بر خلافت تمام انسان ها دلالت دارد، اما این ظهور با آیات دیگرى در تعارض است. از این رو، نمى توان تمام انسان ها را خلیفه خدا دانست. پس مقصود از آیاتى که بر خلافت تمام انسان ها دلالت دارد، آن است که نوع انسانى بالقوه مى تواند به این مقام دست یابد. چنان که مى گوییم تمام انسان ها مى توانند ابن سینا و فارابى و ملّاصدرا شوند، اما در عمل چنین نمى شوند. به نظر مى رسد در این گفتار تناقضى وجود ندارد.
افزون بر آن، نویسنده وقتى گفته است: «کسانى به مقام خلیفه اللهى دست مى یابند که بیشترین تناسب را با هدف از آفرینش داشته باشند»، اساسا در پى تعیین مصداق براى این مقام نیست تا ناقد بر آن خرده گرفته، آن گاه نویسنده را معتقد به برخوردارى تمام انسان ها از مقام خلافت بداند. بلکه نویسنده مدعى شد، اولاً، تمام انسان ها در مقام عمل، خلیفه خدا نیستند؛ ثانیا اگر کسانى خلیفه خدایند، به این دلیل است که بیشترین تناسب را با هدف از آفرینش انسان داشته اند
ناقد محترم در ادامه بر این سخن که «خلیفه خدا کسى است که بیشترین مناسبت و سنخیت را با خداوند داشته باشد»، چنین خرده مى گیرد: «چگونه ممکن است بین مخلوق، به صورت کلى، و خدا که خالق همه هستى است، سنخیت و مناسبت باشد، در حالى که بین خدا و خلقش، تباین کلى است: «بائن عن خلقه و الخلق بائن عنه.» قرآن کریم نیز هرگونه مماثلت و شباهت را بین خدا و خلقش نفى مى کند: «... لیس کمثله شى ء... .»
این اشکال، از ناقد فرزانه قدرى عجیب مى نماید. اولاً، حدیث «بائن عن خلقه و الخلق بائن عنه» در جوامع حدیثى ما وجود ندارد و ایشان خود نیز آن را مستند نکرده است. ثانیا، روشن است که مقصود نویسنده از سنخیت میان خالق و مخلوق، سنخیت در جوهر و ذات نیست تا ایشان چنین خرده گیرند، بلکه مقصود آن است که انسان مى تواند با در پیش گرفتن راه خدا، خلق و خوى الهى به خود گرفته، از این طریق انسانى خدایى شود. در این باره، حدیث معروف و دلنشین قرب نوافل را به یاد داریم که مورد تأکید عالمان ربانى بوده و هست: «وَ إِنَّهُ لَیتَقَرَّبُ إِلَى بِالنَّافِلَةِ حَتَّى أُحِبَّهُ فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ کُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِى یسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِى یبْصِرُ بِهِ وَ لِسَانَهُ الَّذِى ینْطِقُ بِهِ وَ یدَهُ الَّتِى یبْطِشُ بِهَا إِنْ دَعَانِى أَجَبْتُهُ وَ إِنْ سَأَلَنِى أَعْطَیتُه.»5
استمرار یا انقطاع جانشینى براى خدا
قسمتى دیگر از مقاله که مورد بررسى و نقد ناقد محترم قرار گرفته، آن است که بر اساس سخنان نویسنده، اولاً در هر عصر مى تواند چند خلیفه وجود داشته باشد؛ ثانیا خلیفه باید فاضل ترین افراد باشد، از علم به اسما برخوردار باشد. از این رو، پیامبران که برترین انسان هایند، خلفاى خدایند؛ ثالثا وجود دو نفر که هم زمان عالم به اسما و خلیفه باشند، با واقعیت خارجى سازگار است که شاهد آن، هم زمانى دوران پیامبرى حضرت ابراهیم و لوط علیهماالسلام یا حضرت زکریا و عیسى علیهماالسلام است.
ناقد گرانقدر در این باره مى نویسد: «آنچه در این بخش دیده مى شود، تناقض روشن و آشکار این مطلب با مطالب گذشته است. نویسنده پیش از این همه انسان ها را خلیفه خدا مى دانست و در این قسمت، تنها پیامبران الهى را خلیفه برمى شمارد. ایشان خلیفه را اعلم افراد برشمرده بود؛ اما چگونه این اعلمیت با تعدد خلیفه در یک زمان سازگار است؟ نویسنده همچنین پرسشى مطرح مى کند و آن را بى جواب مى گذارد و آن اینکه اکنون باید دانست که چه ارتباطى میان مقام نبوت و امامت است؟»
درنگى در نقدهاى ناقد محترم، هادى به این نکات است:
1. نویسنده هرگز نگفته است که تمام انسان ها بالفعل خلیفه خداوندند، بلکه تصریح کرده است گروه محدودى از انسان ها بدین مقام مى رسند که توضیح آن پیش تر گذشت. آنچه در این مقام بر آن تأکید شده است، خلیفه بودن پیامبران است.
2. نویسنده خلیفه خدا را افضل انسان ها دانست، نه اعلم آنها، و تفاوت میان آن دو روشن است.
3. نویسنده خود پیش تر بدین مطلب تصریح کرده است که میان خلفاى الهى نیز تفضیل وجود دارد و اکنون نیز از مدعاى خود دفاع مى کند. بدین بیان که اگر خداوند بخواهد در یک دوره، تنها یک خلیفه داشته باشد، ناگزیر باید برترین انسان ها باشد، اما اگر لازم باشد چند خلیفه در یک دوره داشته باشد، آنها باید از دیگران برتر باشند، اما این امر منافاتى با این مسئله ندارد که میان خود ایشان نیز تفضیل برقرار باشد.
4. پرسشى که مدنظر ناقد محترم است، این بوده: «چه ارتباطى میان مقام خلافت و مقام نبوت و امامت است؟» این پرسش با تطبیق مقام خلافت بر نبوت و امامت پاسخ داده شده است.
قلمرو خلیفه اللهى
ناقد عزیز در این قسمت به خوبى روح سخنان نویسنده را منتقل کرده است. نویسنده در آن مقاله بر این باور بود که اولاً انسان خلیفه خداست؛ ثانیا تعیین قلمروى خلافت او بستگى به دانستن انگیزه جعل خلیفه از جانب خداوند دارد؛ ثالثا یکى از اهداف جعل خلیفه مى تواند هدایت انسان ها باشد. قواعد ادبى و عرفى هادى این نکته است که وقتى فردى فرد دیگرى را به طور مطلق جانشین خود مى کند و قرینه حالیه و مقالیه اى بر تقیید آن نمى آورد، نشان از جانشینى مطلق جانشینش دارد. در آیه سى ام سوره «بقره» نیز وضعیت به همین قرار است. رابعا زنده کردن مردگان، شفابخشى بیماران و... همگى شواهدى بر آن است که خلیفه خدا حتى بر حیات بخشى به مردگان به اذن خداوند نیز قادر است و خداوند او را جانشین خود در این امور نیز قرار داده است.
ناقد عزیز که اساسا خلافت انسان براى خدا را برنمى تابد، مى نویسد: «چرا ما ابتدا معنایى را براى خلیفه و خلافت برگزینیم که دچار محذورات متعدد شویم و ناچار دست به توجیهات سست بزنیم و در نهایت به بن بست برسیم... .»
در پاسخ باید گفت: سخن با ناقد عزیز در اصل معناى خلافت انسان است که این امر پیش تر تبیین شد. معنایى که نویسنده از خلافت برگزیده است، نه تنها محذور عقلى ندارد، بلکه روایاتى پرشمار مؤید آن است و افزون بر آن، فهم جمع پرشمار از عالمان دین نیز آن را تقویت مى کند. به نظر مى رسد، اگر محققى مخالفت هایى سنگین با دیدگاه خود ببیند، انصاف آن است که ـ بدون در پیش گرفتن راه تقلید در این گونه مسائل ـ تأمل در دیدگاه خود را شایسته بداند.
ناقد محترم مى نویسد: «وظایف برشمرده شده که ناظر بر رسالت پیامبران است، چه لزومى دارد تحت عنوان خلافت الهى مطرح شود؟ برپایى عدل و زمینه سازى کمال انسانى، از جمله شئونات پیامبران است و هیچ ربطى به شئونات خدا ندارد، بلکه خدا با ارسال رسل، زمینه هاى آن را فراهم آورده است. خدا کوتاهى در شئونات خود ندارد که به خلیفه نیاز داشته باشد.»
پاسخ این سخن پیش تر روشن شد که گفتیم پیامبران، خلفاى الهى اند و وظایف آنها نیز بر اساس داشتن این شأن است. از ناقد عزیز مى پرسیم: آیا یکى از شئونات خداوند متعال، هدایت بندگان است یا خیر؟6 پاسخ ایشان نمى تواند منفى باشد؛ زیرا در آیات فراوانى از قرآن کریم این صفت به خداوند نسبت داده شده است. آیا خداوند مى تواند خود به زمین آید و مردم را هدایت کند؟ پاسخ ایشان نمى تواند مثبت باشد؛ زیرا خداوند سنخیتى با عالم ماده ندارد.
روشن است که خداوند نمى تواند این شأن را نادیده بگیرد، بلکه براى این امر جانشینانى در نظر گرفته است تا این کار را انجام دهند. این فرایند، کاملاً طبیعى و پذیرفتنى است. چنان که در موارد دیگر نیز این فرایند به چشم مى آید. براى نمونه، خداوند در برخى از آیات بیان مى کند که او انسان ها را مى آفریند و جان آنها را مى گیرد.7 از سوى دیگر، مى دانیم فرشته اى خاص، مسئول گرفتن جان انسان هاست.8 آیا بر اساس سخن ناقد محترم، باید بگوییم خداوند عاجز بوده یا کوتاهى در شئونات خود داشته است؟
ناقد محترم در ادامه مى نویسد: «این مطلب که براى جانشین خدا، این همه اختیارات قایل شویم، درست نیست. حتى پیامبران هم که مواردى از کارهایشان شمرده شد، چنین اختیاراتى از جانب خدا نداشتند... .»
سخن ناقد عزیز ادعاى محض است و دلیلى به همراه خود ندارد. افزون بر آن، نویسنده مدعى نیست که همه خلفاى الهى، تمام اختیارات را دارند؛ بلکه بر اساس همان شایستگى هایى که دارند، اختیارات آنها سعه و ضیق پیدا مى کند و این امرى پذیرفتنى است.
همچنین ناقد گرانقدر، مى نویسد: «این عبارت که "عالم هستى براى کسب فیض الهى نیاز به جانشین خدا دارد تا واسطه فیض شود" نیز چندان وجیه نمى نماید؛ چراکه خدا عاجز نیست تا بدون واسطه، فیضى به بندگانش برساند. هرچند مى دانیم که خداى سبحان حکیم کارهاى جهان هستى را بر اساس اسباب و مسببات انجام مى دهد.»
اولاً، ناقد محترم امانت دارى را در نقل عبارت نویسنده رعایت نکرده است. نویسنده در مقاله خود چنین آورده بود: «برخى دیگر از مفسران نیز بر این باور شده اند که خداوند متعال به دلیل قصور عالم هستى از قبول فیض، جانشین و خلیفه اى روى زمین قرار داد تا واسطه فیض باشد. اگرچه اذعان به چنین حقیقتى ما را به ارزش والاى خلیفه آشناتر مى سازد، اما مى توان در تبیین بهتر حکمت جعل خلیفه چنین گفت... .»
چنان که روشن است، نویسنده ناقل سخن برخى مفسران بوده و خود نیز در ادامه به دنبال تبیین بهتر حکمت جعل خلیفه است.
ثانیا، ناقد خود بر این نکته اذعان مى کند که خداوند کارهاى جهان هستى را بر اساس اسباب و مسببات انجام مى دهد. اینک چه مانعى دارد که فیض خود را نیز بر اساس وساطت فیض جانشین خود انجام دهد.
ویژگى هاى خلیفه اللّه
بخش بعدى که ناقد محترم بدان پرداخته، مربوط به ویژگى هاى خلیفه اللّه است. وى پیش از نقد تفصیلى این ویژگى ها مى نویسد: «پرسشى که... به ذهن مى رسد، این است که اگر خلیفه این همه اختیارات و حاکمیت دارد، پس خدا چه کاره است؟ آیا اختیارات خلیفه با اراده و افعال الهى در هستى در تضاد واقع نمى شود؟ اگر این همه قدرت و حاکمیت براى خلیفه خدا قایل شویم، پس چرا پیامبران ـ این فرض که خلفاى الهى همان پیامبران الهى اند ـ بر مشرکان و مردم زمان خویش سیطره و حاکمیت اجتماعى نداشتند؟»
انصافا طرح این پرسش ها از ناقد محترم عجیب مى نماید. براى نمونه، از ایشان مى پرسیم: اگر ملک الموت مسئول گرفتن جان انسان هاست، پس خداوند چه کاره است؟ اگر جبرئیل پیام وحى را به پیامبران مى رساند، خدا چه کاره است؟ امیدوارم ایشان نفرمایند که خداوند مسئول کارها در بخش دیگرى است و تنها مسئولیت محدودى را به عزرائیل و جبرئیل داده است؛ چون در آن صورت، حاکمیت مطلق خداوند بر تمام هستى را کنار گذاشته و قایل به محدودیت خداوند شده اند، حال آنکه قرآن مى فرماید: «هُنَالِکَ الْوَلَایَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ.» (کهف: 44)
روشن است که تدبیر تمام هستى بر عهده خداوند متعال است و مجموعه کارگزاران الهى با اراده او به رتق و فتق امور مشغول اند. خلیفه خدا نیز هرگز انسانى گنهکار نیست تا تصور شود اراده او با اراده الهى در تضاد است. همچنین ناقد محترم پرسیده است: اگر این همه قدرت براى جانشین خدا در نظر بگیریم، چرا ایشان در دوران خود سیطره اى بر مشرکان نداشتند؟
از ناقد محترم مى پرسیم: بر فرض که اساسا خداوند خلیفه اى نداشته باشد، اما اگر خداوند داراى قدرت مطلق و سیطره اى نامحدود بر جهان است، چگونه است که مشرکان در ملک خدا به بت پرستى مشغول بودند و کافران حتى وجود خدا را منکرند؟ آیا بت پرستى و انکار خدا به معناى عدم سیطره بر جهان نیست؟!
روشن است که اراده تشریعى خداوند، بر هدایت همه انسان ها تعلق گرفته است و این امر با عدم تحقق مراد، منافاتى ندارد؛ چه در آن صورت، اراده انسان ها نادیده گرفته خواهد شد.
ناقد عزیز در ادامه، هفت ویژگى مطرح شده از سوى نویسنده براى خلیفه اللّه را نقل و رد مى کند. پاسخ نقدهاى ایشان با توجه به آنچه گذشت، روشن مى شود و نیاز به پاسخ تفصیلى دیده نمى شود و تنها به بیان این نکته بسنده مى کنیم که وقتى کسى را خلیفه خدا مى دانیم، بدین معنا نیست که او بالفعل تمام اختیارات کارهاى خداوند را داشته باشد، بلکه ممکن است خداوند متعال جانشینان مختلفى داشته و هریک را مسئول انجام کارى کرده باشد. این سخن با این امر منافات ندارد که جنس خلیفه اللّه، جانشین خدا در کارهاى خداوند باشد.
رابطه میان خلافت با امامت شیعى
ناقد بزرگوار بدون نقل کامل سخنان نویسنده، این اتهام را مطرح مى کند که «ایشان بدون هیچ دلیل روشن و به صرف ادعا ابراز مى دارد: اکنون روشن مى شود که ارتباط وثیقى میان خلیفه اللهى و مقام امامت وجود دارد و متصدى منصب امامت مقام خلیفه اللهى را نیز داراست. البته روشن است که نمى توان گفت هر کسى خلیفه خداوند است، لزوما امام نیز هست.»
ناقد محترم، در حالى این نقد را وارد کرده است که نویسنده با بیان مقدماتى، به نتیجه یادشده رسیده است. نویسنده در نوشتار خود چنین نوشته است: «سنت جعل خلیفه روى زمین، سنتى همیشگى و پایدار است. بنابراین، نمى توان پس از وفات آخرین پیامبر، زمین را خالى از خلیفه دانست. اینک سؤال این است که اولاً خلیفه اللّه پس از ختم سلسله نبوت، چه کسانى هستند؟ ثانیا چه رابطه اى میان خلافت قرآنى و امامت شیعى وجود دارد؟ براى پاسخ به این سؤال مى توان از دو طریق وارد شد:
الف) گذشت که خلیفه باید برترین انسان ها باشد. عنوان «برترین انسان» همان چیزى است که شیعه از آن به عنوان «امام» یاد کرده و برخى مفسران اهل سنت نیز از آن با عنوان «انسان کامل» یاد کرده و وجود آن را در هر عصرى لازم دانسته اند. با توجه به آنچه گذشت، روشن مى شود که ارتباط وثیقى میان مقام خلیفه اللهى و مقام امامت وجود دارد و متصدى منصب امامت، مقام خلیفه اللهى را نیز داراست. البته روشن است که نمى توان گفت هر کسى که خلیفه خداوند است، لزوما امام نیز مى باشد... .»
چنان که ملاحظه مى شود، این گونه نیست که نویسنده بدون دلیل به طرح ادعا پرداخته باشد.
ناقدمحترم بر جمله پایانى متن یادشده چنین اشکال مى گیرد: «اگر از جمله ویژگى هاى خلیفه اللّه، برترین انسان بودن است و در هرزمان هم لازم است که خلیفه اى باشد و زمین بدون حجت و امام نخواهد بود، پس باید امام همان خلیفه باشد و خلیفه هم همان امام.»
با توجه به آنچه گذشت، پاسخ به این ایراد نیز روشن مى شود، بدین بیان که گاه از اختیارات جنس خلیفه اللّه سخن به میان مى آوریم، گاه مى گوییم: مصداقى خاص که خلیفه خداست، چه اختیاراتى دارد. اینکه امام چه وظایف و اختیاراتى دارد، در جاى خود ثابت شده است9 و در این مختصر، مجال پرداختن به این مسئله نیست. به طور مختصر به بیان این نکته بسنده مى کنیم که امام افزون بر مسئولیت هاى پیامبران ـ با اختلاف در حیطه جانشینى آنها ـ شأن اجراى احکام را نیز داراست. این مسئولیت و اختیار، براى تمام خلفاى الهى ـ یا همان مصادیق مفهوم خلیفه اللّه ـ وجود ندارد. بنابراین، هر امامى خلیفه است؛ اما هر خلیفه اى امام نیست.
ناقد محترم، در پایان این بخش مدعى مى شود که در قرآن اصلاً «تعبیر خلیفه اللّه نداریم و در روایات هم محدود و معدود بوده است.»
درباره این قسمت از سخنان ایشان باید گفت، اگرچه تعبیر خلیفه اللّه در قرآن نداریم، اما بیش از بیست روایت در متون شیعه و سنى وجود دارد که به صراحت ائمه را خلفاى الهى دانسته اند که در نوشتار نیز به برخى از آنها اشاره شده است. در این باره، امام رضا (ع) نیز به صراحت فرمودند: «الْأَئِمَّةُ خُلَفَاءُ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ فِى أَرْضِه.»10
ناقد عزیز مدعى است که معناى نویسنده از خلیفه اللّه نادرست است: «بلکه احتمالاً معانى دیگرى است که با دلایل عقلى و نقلى سازگارتر است. معناى خلیفه اللّه این است که خدا جاعل و قراردهنده خلیفه است. نصب از جانب خدا، یا به صورت تکوینى است یا تشریعى؛ نه اینکه خدا براى خود جانشین برگزیند. در روایتى که از امام رضا (ع) نقل شده است، این احتمال معنایى قوى تر و بهتر است؛ زیرا دلایل و قراین نیز آن را تقویت مى کند.»
پرسش این است که معناى خلیفه اللّه چیست که خداوند آن را نصب کرده است. ناقد محترم به جاى بیان معناى آن، تنها از نصب او به وسیله خداوند سخن به میان آورده است. همچنین باید پرسید: در روایت امام رضا (ع) چه قراینى بر معناى موردنظر ایشان ـ که البته ناقد محترم آن معنا را بیان نکرده اند ـ وجود دارد؟
نتیجه گیرى
ناقد گرانقدر در قسمت نتیجه گیرى، بار دیگر بر تناقض گویى نویسنده تأکید کرده، مطالب ایشان را حاصل گفته بزرگان ـ نه برخاسته از دلیل و برهان عقلى و نقلى ـ مى داند. ایشان خود در پایان بدون ذکر دلیل مدعى مى شود که مسخلفٌ عنه، خدا یا ملائکه و اجنه نیستند، بلکه احتمالات قوى در آیه، جانشینى پیش از آدم، جانشینى انسان ها به جاى یکدیگر و همچنین جانشینى انسان هاى کامل به عنوان حجت خدا نسبت به حجت هاى قبل مى باشد و جمع بین این وجوه و معانى در آیه نیز استنکافى ندارد.
از آنجا که ناقد عزیز مدعاى خود را بدون ذکر دلیل مطرح کرده است، نمى توان به نقد سخن وى نشست، اگرچه برخى از این احتمالات، در بخش هاى نخستین مقاله نویسنده و این ردیه، پاسخ داده شده است.
منابع
ـ فاریاب، محمدحسین، «خلافت انسان در قرآن»، معرفت، ش 173، اردیبهشت 1391، ص 107ـ124.
ـ فاریاب، محمدحسین، معنا و چیستى امامت در قرآن، سنت، و آثار متکلمان، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى، 1391.
ـ کلینى، محمدبن یعقوب، الکافى، تهران، اسلامیة، 1362.
پینوشتها:
1ـ محمدحسین فاریاب، «خلافت انسان در قرآن»، معرفت، شماره 173، اردیبهشت 1391، ص 107ـ124.
2ـ ر.ک: انعام: 57.
3ـ زمر: 44.
4ـ طه: 39.
5ـ محمدبن یعقوب کلینى، الکافى، ج 2، ص 352.
6ـ براى نمونه، ر.ک: بقره: 213.
7ـ نحل: 70.
8ـ سجده: 11.
9ـ ر.ک: محمدحسین فاریاب، معنا و چیستى امامت در قرآن، و آثار متکلمان.
10ـ محمدبن یعقوب کلینى، همان، ج 1، ص 193.
منبع : فرهنگ و معارف قرآن