در کتب ایرانی و عربی در مورد بازپرسی و محاکمهٔ انقلابی خسرو پرویز (در سال 628 میلادی) به تفصیل سخن رفته است. اصل نامه به زبان پهلوی در دست نیست، ولی اقتباس هایی از ترجمهٔ عربی آن در کتاب های عربی و فارسی نقل شده است. مفصل ترین تحریر این نامه در شاهنامه، تاریخ طبری و تاریخ بلعمی آمده است.
درباره اتهام ها و دفاعیه
در شاهنامه، شیرویه پسر خسروپرویز، هفت اتهام بر پدر وارد کرده است. در تاریخ طبری، هشت اتهام ذکر شده است، ولی در تاریخ بلعمی، تعداد اتهامات به نه می رسد. از گفتهٔ فردوسی بر می آید که خسروپرویز این سخنان را به صورت پیام شفاهی بیان داشته و بعد آنرا بصورت مکتوب درآورده اند. علاوه بر پاسخ به اتهامات مطرح شده، نامهٔ خسروپرویز متضمن نصایحی به فرزند خود دربارهٔ چگونگی امور کشور است و باید آن ها را از نوع اندرزهای سیاسی به شمار آورد.[1]
صورت استنطاق را بزرگ دبیران دربار، به خسرو داد و پاسخ مفصلی از جانب او، به شیرویه آورد. جواب های شاه مخلوع، گرچه غرور آمیز بود ولی با مهارت از خود دفاع کرده، پسر را مورد ملامت قرار داده بود که خیانت کرده و حتی از معنی پرسش های خود نیز آگاه نیست. در این که چنین مکاتبه ای صورت گرفته باشد، جای تردید است.[2] نلدکه اعتقاد دارد که این محاکمه و گفتگو، چندی بعد از قتل خسرو، توسط یکی از رجالی که کاملاً در قضایا وارد بوده، و می خواسته از خسرو دفاع کند، نوشته شده است. آرتور کریستین سن، ایرانشناس برجستهٔ دانمارکی و نویسندهٔ کتاب ایران در زمان ساسانیان، این روایت و استنطاق پادشاه مخلوع را، کاملاً صحیح دانسته است. [3]
عبدالحسین زرین کوب در کتاب تاریخ مردم ایران می نویسد، هر چند که دفاعیات خسرو پرویز استادانه است ولی آنچه این دفاع استادانه را که لحن غرورآمیزش از اصالت نسبی آن حاکی است، رد کردنی می ساخت، واقعیت انحطاط و سقوط بارزی بود که مقارن این احوال، تمام دودمان خسرو را بطور غم انگیزی تهدید می کرد. درست است که وی در طی سلطنت طولانی خود خزانه ای را که هنگام جلوس وی خالی بود، آگنده بود اما در عوض کشور را با جنگ های طولانی و مالیات های سنگین خویش، به ویرانی، کم خونی، و اِفلاس قطعی کشانیده بود. بعلاوه تندخویی و سوءظن وی نه فقط ایران را از وجود مردانی که ممکن بود در هنگام بحران به درد کشور بخورند، محروم کرده بود بلکه خانوادهٔ ساسانی را هم از شاهزادگان لایق و کارآمد تهی ساخته بود. [4]
اهمیت تاریخی این دو نامه
اهمیت این دو نامه (نامه اول در واقع ادعانامه ای که سران و سرداران از زبان پسر خسرو که بر تخت نشسته نوشته اند و نامه دوم دفاع نامه که خسرو بدان جواب داده است) برای مطالعه در وضع درونی دولت و ملت ایران در آن دوران از چند لحاظ است. یکی از این لحاظ که این نوشته ها حکایت از رویدادی می کند که در تاریخ ایران بی سابقه و بی نظیر بوده است. آنچه در این باره بی سابقه بوده و برای نخستین بار در تاریخ این سرزمین روی داده، به داوری کشیدن و محکوم کردن شاهی است به کیفر اعمالی که در دوران سلطنت خود مرتکب شده، اعمالی که آن ها را کسانی که وی را به داوری کشیده اند، خلاف مصلحت ملک و ملت تشخیص داده اند. این امر است که در تاریخ ایران سابقه نداشته، و به قتل خسروپرویز یا به تعبیر دیگر به اعدام او اهمیتی بیش از قتل شاهان دیگر داده، و بازتاب گسترده ای که این حادثه در تاریخ این دوران داشته و همان هم باعث حفظ این نامه شده است نیز از همین امر سرچشمه می گیرد و دیگر از این لحاظ که غالب مطالبی که در این نامه ها مطرح شده از مسائل مهم جامعه ایرانی در آن دوران بوده اشت؛ مسائلی که معمولاً در تاریخ های مدون به آن ها توجهی نشده، آن چنان که گویی چنان مسائلی وجود نداشته است. ولی طرح آن ها در این نامه که بازتابی از آن محاکمه است نشان می دهد که چنان مسائلی نه تنها در جامعه ایران وجود داشته، بلکه تا حدودی شناخته شده هم بوده اند، و فرزانگان آن جامعه هم از آن ها آگاه بوده، و از چاره اندیشی هم غافل نبوده اند و دیگر از این لحاظ که طرح این مسائل در این نامه نشان دهنده تحولی در تفکر سیاسی و نگرش اجتماعی در ایران است که تاکنون در مطالعات تاریخی آن دوران مورد توجه قرار نگرفته.[5]
در این نامه ها از شاه چهره ای دیده می شود که با همه اوصاف و القاب بزرگی که تاکنون داشته ناهمسان است. پیش آمدهای کشوری هم به گونه ای به میان آورده می شود که جدای از آیین های پیشین است. شاهی که کانون همه قدرت ها بوده و دارای فرّه ایزدی بود، اکنون در جایگاه فردی پاسخ گو قرار گرفته که باید برای همه اعمال و رفتاری که در دوران فرمانروایی خود داشته دلایل محکم بیاورد، و معیاری هم که اعمال او را با آن سنجیده می شود نیک اندیشی (: مصالح) ملک و ملت است نه منافع شاه و اطرافیانش، و این دگرگونی بنیادی در اندیشه سیاسی و اجتماعی ایرانیان در این دوران است.[6]
بازپرسی خسرو پرویز
شیرویه پسر خسرو پرویز در قتل پدر تردید داشت ولی بزرگان او را در این دو کار مخیّر کردند که یا پدر را بکشد یا از تاج و تخت بگذرد. شیرویه در صدد دفع الوقت برآمد و پرسشنامه ای ترتیب داد. مجموع اتهام هایی که در نسخه های موجود این نامه ها مطرح شده و از روایات مختلف در مآخذ مختلف استخراج گردیده در این چند تا خلاصه می شود:
نخست، تهمت قتل پدر.
دوم، جلوگیری از معاشرت فرزندان با مردم.
سوم، درشتی و بدرفتاری او با زندانیان.
چهارم، گردآوردن زنان بسیار در کاخ خود و بازداشتن ایشان از گرفتن شوی و زادن فرزند و بقای نسل.
پنجم، سختگیری بسیار در وصول خراج.
ششم، گرفتن مال مردم به زور و ستم.
هفتم، نگه داشتن سپاهیان در میدان های جنگ برای مدت های طولانی دور از زن و فرزند خویش.
هشتم، نپذیرفتن خواهش پادشاه روم برای پس فرستادن صلیب مسیح در حالی که نه او را و نه کشور او را نیازی به آن چوب بوده است.
نهم، دستور کشتن سرداران و سپاهیانی که از جبهه جنگ برگشته بودند.
دهم، کشتن نُعمان پسر مُنذِر پادشاه دست نشانده حیره.
یازدهم، کشتن مردانشاه پادوسبان نیمروز.
دوازدهم، قصد کشتن خسرو پسر شهریار یزدجرد.
سیزدهم، برهم زدن آیینی که اردشیر بابکان نهاده بوده و نزد همه شاهان ساسانی پیوسته محترم بوده و عمل بدان واجب شمرده می شده.[7]
بخاطر کارهای بی حسابی که در عالم کردی، ملک بر تو شوریده است و امروز به من می گویند، اگر تو او را نکشی ما نخست تو را می کشیم و سپس پدرت را. اگر حجت و دفاعی داری بگو، تا من به ایشان بگویم تا از کشتن برهی. (فرستاده نزد خسرو پرویز رفت و پیغام شیرویه را به او داد.)
دفاعیات خسرو پرویز
خسروپرویز به اتهامات اینگونه پاسخ داد:
نخست، آنکه داستان من و پدرم (هرمز چهارم) چنین نیست که تو گفتی. تو هنوز به دنیا نیامده بودی که میان من و پدرم جدایی افتاد، من هنوز به روم نرفته بودم و مادر تو مریم را بزنی نگرفته بودم. بهرام چوبین نزد پدرم به من تهمت زد و من از پدر گریختم و به آذربایجان رفتم و در آنجا به عبادت خدا مشغول شدم و من در تیسفون غایب بودم که پدرم را کور کردند و چون برگشتم، سلامتی و توان از پدرم رفته بود، اگر چنین نبود من هرگز به جای او نمی نشستم. در روم بودم که دایی من بندوی به تیسفون برگشت و پدرم را بدون نظر و اجازهٔ من بکشت. بعد از اینکه قدرت یافتم، من بندوی را بخاطر قتل پدرم کشتم.
دوم، من تو و برادرانت را در خانه نگهداشتم تا ادب آموزید و در کار ادارهٔ کشور شایسته شوید. بر شما ادب لازم بود نه لهو و لعب. بر شما اجری تمام داشتم. هر چه که برای شما از خوردنی و پوشیدنی و لوازم شایسته بود، فراهم کردم. اگر اجازهٔ ازدواج و فرزند داشتن را ندادم، بخاطر این بود که منجمان گفته بودند، از اهل بیت تو و فرزندان تو فرزندی آید که مُلک عجم، به دست او نابود خواهد شد. من خواستم تا من زنده باشم، این نسل نیاید. منجمان دربار مولود تو را گفته بودند و خط منجمان هنوز در نزد من است و پیش شیرین نهاده ام. اگر خود خواهی ببینی، از شیرین این خط را بخواه. بر من چنان واجب کردند که ترا باید بکشم و نوشته بودند که تو شاهی از من بستانی ولی من تو را نکشتم، از بهر مهر فرزندی. دیگر آنکه دانستم که قضای خدای تعالی را کس نتواند گردانیدن و بخاطر شفقت پدری از رسیدن ملک به تو دریغ نکردم.
سوم، بیست هزار مرد سپاهی ای که کشتم، بخاطر این بود که سی سال به ایشان اجری و طعام داده بودم تا روزی با دشمن من جنگ کنند، چنان که به ایشان احتیاج من افتاد، از محل جنگ فرار کردند و حقوق من را نشناختند. خون ایشان به حکم سیاست حلال باشد.
چهارم، من کسی را در زندان نکشتم مگر اینکه کشتن بر او واجب بود. تو نخست قصهٔ گناهان ایشان را بخوان تا بدانی لایق کشتن بوده اند یا نه. آنچه گفتی که مال بسیار اندوخته ام، بدان که هیچ ملک را بی سپاه نمی توان داشت و سپاه بدون مال نتوان داشت و توانگری سپاه، سبب عزت مُلک بُوَد و توانگری ملک، قوت دل سپاه بود و قوت سپاه، سبب آبادانی ملک و مَلِکان دیگر از وی ترسند و به پادشاهی او نتوانند آمد و چنین شاهی هر چه خواست، می تواند بکند. ملک درویش را هیچ مقداری نباشد.
پنجم، آنچه از بهر زنان گفتی که لذت مردان از ایشان بازداشتم. بدان که من به ایشان نعمت و کامرانی و مال بسیار بخشیدم که ایشان هیچ مرد دیگری را بر من ترجیح ندهند و هر سال به شیرین گفتم همه را گرد آورده و هر کس را که می خواهد به شوهر رود جهاز داده، از حرمسرای من خارج شود. اگر امروز من هلاک شوم و ایشان شوهر کنند، بخاطر زیادی نعمتی که من به ایشان دادم، باز زندگی ای که با من داشتند را بیشتر دوست دارند.
ششم، خراج و مالیات امری واجب است. این نه بدعت است که من آورده ام. این خراج را انوشیروان شاه دادگر، بنیان نهاد که شاه را از خراج چاره نیست. کسی که مالیات نمی دهد، برای خود جمع می کند و بر پادشاه حق است که جان او بستاند؛ چون ویرانی بیت المال خواستهٔ او بوده است. من دو روز در ماه، به داد و شکایات مردم می رسیدم. هر کس که پیش من نیامد و داد نخواست، او خود بر خویشتن ستم کرد، نه من بر وی.
هفتم، آنچه گفتی حق پادشاه روم، موریکیوس نشناختم. اگر مرا سپاه داد و با من پسر فرستاد و دخترش مریم را بمن داد، چنانکه بهرام چوبین هزیمت کرد و من به شاهی برگشتم، چندان مال و نعمت به شاه روم دادم که هرگز چشم وی ندیده بود و نه بدان اندیشیده بود و به پسرش چنان مال دادم که متحیر بماند. چلیپا (صلیب راستین) را از آن جهت، به غنیمت گرفتم که نشان چیرگی من، بر آن ها باشد و ایشان ذلیل و مقهور باشند. تو نیز این غنیمت را به آنان، باز پس نده چون نشان چیرگیِشان بر مملکت تو خواهد شد.
هشتم، در مورد قصد کشتن پسر شهریار، یزدجرد، (یزدگرد سوم) همانطور که گفتم منجمان به من گفته بودند که از فرزندان تو فرزندی آید که ملک عجم را نابود کند و به دست عربان اندازد. علامتی گفته بودند که این علامت را در بدن یزدگرد بدیدم و واجب شد که او را بکشم که شومتر از این فرزند که ملک چندین سالهٔ پدر، از دست او برود، هرگز بر روی زمین زائیده نشده است.
نهم، من نُعمان بن مُنذِر را به بخاطر زن ندادنش نکشتم.[8] او را از بهر صیانت مُلک کشتم، و نگاه داشتن ملک بر اهل بیت خویش، و بدین معنی کردم، و جایی که تهمت کردن مُلک بُوَد، آنجا هیچ حقی را جای نماند.
من، نعمان را نه بخاطر زن ندادنش به من کشتم نه بخاطر دروغ های دبیر. آن وقت که از دست بهرام چوبین گریختم و به روم رفتم، راهبی را دیدم که گفت این ملک از خاندان ما برود و بدست مردی بزرگ از عرب بیفتد و نگفت که آن مرد کیست و من چون در بین اعراب از نعمان بن منذر کسی بلند پایه تر نمی شناختم، بدلم آمد که این عرب او بود و بهانه جستم و او را جهت نجات کشور کشتم، تا ملک را برای خاندان و اهل بیت خویش حفظ کرده باشم.
من این همه که کردم، به حجت کردم. اکنون می دانم که کار من به کرانه رسیده است و روزگار من تباه شده، ولیکن خواستم ترا آگاه کنم که من را بیهوده ملامت نکنی. مرا بر تو دل همی سوزد که چون تو مرا بکشی، از مُلک من نخوری، که همهٔ خلق جهان و همهٔ دین ها متفق اند که هر کس پدر بکشد، میراث پدر بر وی حرام شود و اگر بگیرد، از آن برنخورد.
فرستاده برگشت و دفاعیات خسرو را به شیرویه گفت. شیرویه بگریست و از کشتن پدر در رنج شد به بزرگان گفت که هر چه ما پنداشتیم که او خطا کرده است، همه را دلیل و حجت آورده، ریختن خون او حلال نیست. سپاهیان گفتند، یک کشور نمی تواند دو پادشاه داشته باشد. میان رعیت اکثریت با کسانی است که پدرت را می خواهند اگر تو او را نکشی، ما او را پادشاه کنیم و پادشاهی بدو باز دهیم، از بهر آنکه مردمان از تو فرمان نبرند و حیلت انگیزند و نخواهند گذاشت که تو پادشاهی کنی و چون پادشاهی به او بازدهند، تو دانی که او در کشتن تو با کسی مشورت نکند و نگذارد که بر تو یک روز بگذرد تا ترا نکشد. شیرویه دستور هلاک خسرو را داد و مهرهرمزد پسر مردانشاه، کار او را آخر کرد و پیش شیرویه آمد و گفت کشتمش. شیرویه گریستن گرفت و آن روز تا شب می گریست.[9]
منابع
کریستین سن، آرتور. ایران در زمان ساسانیان، ترجمهٔ رشید یاسمی. چاپ پنجم. تهران: انتشارات امیرکبیر 1367
تفضلی، احمد، و به کوشش آموزگار، ژاله. تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام. تهران: انتشارات سخن، 1376 شابک: 964-5983-14-2
بلعمی، ابوعلی محمد بن محمد. تاریخ بلعمی، ترجمهٔ تاریخ طبری. جلد دوم. تهران: کتابفروشی زوار 1353
زرین کوب، عبدالحسین. تاریخ مردم ایران. تهران: انتشارات امیر کبیر، 1364
محمدی ملایری، محمد. تاریخ و فرهنگ ایران. جلد اول. تهران: انتشارات توس، 1379. ص 351 و 352 شابک: 7-527-315-964
پی نوشت
[1] تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام، ص 236
[3] کریستین سن. ایران در زمان ساسانیان، ص 517
[5] تاریخ و فرهنگ ایران، ص 272 - 273
[6] تاریخ و فرهنگ ایران، ص 309
[7] تاریخ و فرهنگ ایران، ص 274
[8] خسرو پرویز بر نعمان سوم، واپسین شاه، خاندان لخمی بدگمان شد و او را کشت و به روایتی در زیر پای فیل افکند. خاندان لخمی پیروان ساسانیان و مدافع منافع شاهان ساسانی، در منطقهٔ بین النهرین یا عراق امروزی محسوب می شدند. (تاریخ و فرهنگ ایران. جلد اول، ص 287)
[9] بلعمی، جلد دوم. ص 1160 تا 1184