پیامبر (ص) و زمامداران یمن

یمن کشوری است در همسایگی عربستان که از زمان های قدیم موقعیت خاص داشته است. یمن از قدیم ناحیه ای آباد و خرم و با نعمت بسیار و دارای جنگل ها در نقاط کوهستانی و در نقاط دیگر نخلستان ها و باغ ها میوه گوناگون می باشد

سرزمین یمن[1]

یمن کشوری است در همسایگی عربستان که از زمان های قدیم موقعیت خاص داشته است. یمن از قدیم ناحیه ای آباد و خرم و با نعمت بسیار و دارای جنگل ها در نقاط کوهستانی و در نقاط دیگر نخلستان ها و باغ ها میوه گوناگون می باشد. داستان سد تاریخی اش که بنام سد مأرب مشهور است در کتب تاریخ ذکر شده است. در آن دوران کشور یمن «عربستان خوشبخت» نامیده می شده است. در یمن به دلیل بارانهای منظم زمین های زیر کشت و کشاورزی پر رونق بوده است؛ بنابراین جمعیت انبوه در آنجا سکونت یافتند و در نتیجه روستاها و شهرها را پدیدآوردند. گردآمدن مردم بسیار در آن خطّه حاصلخیز صدها سال پیش از میلاد مسیح، دولت هایی را بوجود آورد و تمدنی را در آنجا پی افکند.

نخستین دولت معینیان است که پایتخت آن قرنو بود و بین سال های 1200 تا 600 پیش از میلاد بر سرزمین یمن حکومت می کردند. سلطه بازرگانی آنان چنان وسعت داشت که از خلیج فارس تا کنار مدیترانه را فرا می گرفته است. دولت قتبان نیز در هزاره اول پیش از میلاد تأسیس شد و تا قرن دوم میلادی ادامه یافت و سرانجام توسط سبائیان برچیده شد. باستان شناسان از روی سنگ نوشته ها معلوم کرده اند که پادشاهان قتبان همچون سبا لقب مکرب داشتند یعنی نوعی قدرت روحانی و سیاسی را دارا بودند. دولتی هم که در حضرموت تأسیس شد پایتخت آن شَبوَة بوده و به واسطه برخورداری از تجارت کندر ثروت فراوانی داشته است.

در میان این دولت ها سبا دارای اهمیت خاص می باشد. قدرت سیاسی و نظامی و بازرگانی آنان توانست به تدریج حکومتهای پراکنده جنوب را زیر پوشش حکومت مستقل و گسترده خود درآورد و دامنه سلطه خویش را تا به آفریقا بکشاند. سبائیان 9 قرن بر این منطقه حکومت کردند و منطقه نفوذ خود را گسترش دادند و راه بازرگانی اقیانوس هند به دریای سرخ و از آنجا به خلیج عقبه و پیرامون آن را در اختیار گرفتند. دوره حکومت سبائیان تا یکصد و پانزده پیش از میلاد تداوم یافت. سرانجام قوم سبا توسط حمیریان منقرض گردید.

دولت حمیریان که برخی راجع به آن به طور مستقل صحبت کردند را می توان به دو دوره تقسیم نمود: نخست اینکه پادشاهان دوره اول در آغاز پادشاهان سبا و ذوریدان نام داشتند که عنوانی شامل حکومت قتبیان و حمیر است ولی تدریجاً حکومت به حمیریان منتقل گردید و از این زمان به بعد دوره دوم و حکومت آنان آغاز شده است. دولت دوم «تبابعه» نام داشت که پایتخت ایشان شهر ظفار از سرزمین یمن بود و چون نام عمومی هر یک از فرمانروایان این سلسله تُبَع بوده است حکومت ایشان را تبابعه می گویند. این دولت از سال پانصد و پانزده پیش از میلاد تا پانصد و سی و یک میلادی طول کشید و سرانجام توسط حبشیان انقراض یافت.

در زمان خسرو انوشیروان کار یمن یکسره شد و در رقابت میان ایران و روم، ایران پیروزی یافت. با چیرگی ایران بر جنوب عربستان در سال 598-597 میلادی یمن نیز به وسیله شاهنشاهان ساسانی به تصرف ایران درآمد و تا ظهور اسلام تابع حکومت ایران بود. شَهرَب (ساتراپ) ساسانیان در کل منطقه جنوب عربستان، باذان بود.

در دوران های پیش، نخستین تماسی که یمنی ها با خارج یافتند، در شمال عربستان بود و آن هنگامی بود که آشوریان راه بازرگانی یمن را به خطر انداخته بودند. همچنین فتوحات عظیم هخامنشی نیز ایشان را دچار خطر کرد. اما این حوادث صدمه ای به یمن وارد نکرد و اصولاً روابط یمن و اکثر اعراب جنوب با ایران بیشتر دوستانه بوده و انتشار دین مسیح در آن نواحی این دوستی را استوار کرد.

تا ظهور دین اسلام پس از مدتی اسلام در این سرزمین نفوذ یافت که عبدالله بن اسحاق بن ابراهیم یکی از حاکمان یمن در این دوران است. همچنین در سال 1750 میلادی جزو قلمرو دولت عثمانی درآمد و با سقوط امپراتوری عثمانی، در سال 1934 میلادی با انعقاد قراردادی با انگلستان به استقلال رسید. سابقاً حکومت یمن در دست امیری بود که او را امام یمن می خواندند و او شخصاً کشور را اداره می کرد ولی از سال 1962 میلادی برابر 1341 شمسی به جمهوری تبدیل شد.

یمن بین سال‌های 1962 تا 1990 به دو کشور جمهوری عربی یمن (یمن شمالی) و جمهوری دمکراتیک یمن (یمن جنوبی) تجزیه شده بود که در این سال با هم متحد شدند و جمهوری یمن بوجود آمد. در سال 1994 جنگ داخلی میان جدایی‌خواهان جنوبی و حکومت مرکزی درگرفت که با پیروزی شمالی‌ها اتحاد پابرجا ماند.

این کشور از سال 2011 گرفتار یک بحران سیاسی شده‌است. در این سال اعتراضات خیابانی علیه «علی عبدالله صالح» -که در عمل به رئیس‌جمهور مادام‌العمر کشور تبدیل شده بود- منجر به برکناری او از قدرت شد. در فوریهٔ 2012 عبدربه منصور هادی در یک انتخابات تک‌نفره به عنوان رئیس‌جمهور کشور انتخاب شد اما اختلافات سیاسی ادامه یافته و دو گروه انصارالله (به رهبری حوثی‌ها) و نیز القاعده وارد درگیری با حکومت مرکزی و یکدیگر شدند. حوثی‌ها در سپتامبر 2014 صنعا را تصرف کرده و تشکیل حکومت وحدت ملی را اعلام کردند. منصور هادی و دولت او در 21 ژانویه 2015 استعفای خود را اعلام کردند اما در 21 فوریه منصور هادی استعفای خود را پس گرفته و عدن را به عنوان پایتخت موقت اعلام کرد. در 26 مارس ائتلافی از کشورهای منطقه به رهبری عربستان سعودی حملات هوایی را علیه حوثی‌ها و در حمایت از دولت هادی با نام طوفان قاطعیت آغاز کردند. نبرد در یمن تا اکنون 2018میلادی ادامه دارد.

جمعیت یمن

جمعیت یمن در سال 2014 حدود 24 میلیون نفر بوده است. بیش از 99 درصد آن ها مسلمان هستند که حدود 65 درصد سنی و 35 درصد شیعه برآورد می شوند. سنی ها اغلب شافعی با اقلیتی از مالکی و حنبلی و شیعیان اکثراً زیدی با اقلیت اسماعیلی و دوازده امامی هستند. بهائیان، یهودیان، هندوها و مسیحیان هم حدود نیم درصد جمعیت کشور را تشکیل می دهند. رشد جمعیت کشور بالاست و نرخ باروری 4٫45 فرزند برای هر زن است. جمعیت صنعا پایتخت کشور در سال 1978 فقط 55 هزار نفر بود اما اکنون از 2 میلیون نفر فراتر رفته است.

بر اساس قانون اساسی اسلام دین رسمی کشور و مبنای همه قوانین است. قانون اساسی اجازه برگزاری مراسم آئینی را به اقلیت های دینی داده است اما خروج از دین اسلام ممنوع است. اکثر یمنی ها عرب هستند و آفریقایی-عرب ها، جنوب آسیایی ها و اروپایی ها هم اقلیت های قومی کشور را شکل می دهند. یمن کشوری عمدتاً قبیله ای است و در بخش های کوهستانی شمال کشور حدود 400 قبیله زیدی وجود دارند. [8][9] یهودیان یمن هم در گذشته جمعیت قابل توجهی داشتند اما بیشتر آن ها در قرن بیستم به اسرائیل مهاجرت کردند. حدود یکصد هزار هندی تبار هم در جنوب کشور زندگی می کنند.

زمامداران یمن[2]

این سرزمین که تحولات تاریخی و حکومت های بسیاری را به خود دیده است، از اقلیم های کهن است. در قرآن کریم قضایایی مربوط به این کشور مانند سیل عَرِم و سد مَأرَب و شهر سبأ که مرکز سلطنتی «بُلقَیس» بوده، و نیز داستان او با سلیمان بیان شده است. معبدی که ابرهه اصحاب فیل در مقابل کعبه بنا کرد در آن شهر بود. پادشاه کشور یمن در عصر پیامبر اسلام شخصی به نام باذان بود که از طرف پادشاهان ایران در یمن سلطنت می کرد و نواحی متعددی در آن کشور بود که هریک زمامداری داشته است که به او مَلِک و پادشاه می گفتند، از جمله، عُمان (بر وزن مُغان) است که جلندی در آن ناحیه ریاست و حکومت داشت، و یمامه که هوذة بن علی و ثمامة بن اثال رئیس و زمامدار آنجا بودند و ناحیه حضرموت که وائل بن حجر حضرمی حکومت آن ناحیه را داشته و از اَقیال (ملوک) شمرده می شده است. تمام این نواحی تدریجا از کشور یمن جدا شده تحت نفوذ انگلستان در آمده است. زمامداران و رؤسای دیگری هم در یمن بوده اند که بر قبایل و عشایر ریاست داشته اند و پیامبر اسلام برای آنان نامه ای نوشته، مانند ملوک حِمیَر و بعضی رؤسای قبیله هَمدان.

چون نامه های متعددی به زمامدار یمن نوشته شده، برای روشن شدن حکومت های مختلف کشور یمن مناسب است مختصری از جریان تاریخی یمن و سلطنت ایرانیان در آن کشور بیان شود. کشور یمن در زمان انوشیروان شهریار بزرگ ایران جزء متصرفات ایران قرار گرفت. از طرف دربار شاهنشاهی ایران همیشه برای یمن زمامدار و پادشاه تعیین می گشت، سیاست آن کشور به دست ایرانیان بود و هر سال، مبالغی از یمن به خزانه دولت ایران عاید می شد. ابرهۀ حبشی صاحب فیل وقتی که بر یمن مسلط شد زوجه ذویَزَن را که یکی از رجال بزرگ یمن بود، به زور گرفت. ذویزن به دربار ایران پناهنده شد. انوشیروان وعدۀ نصرت و یاری به وی داد، ولی آن قدر امروز و فردا کرد که ذویزن در دربار ایران مرد و درباریان را راحت کرد.

از او پسر کوچکی به نام سیف باقی ماند. سیف بن ذی یَزَن در آغوش مادر خود به خانه ابرهه رفت و در خانه او هم تربیت یافت و گمان می کرد که فرزند خود ابرهه است، تا این که روزی یکی از پسران ابرهه پدر سیف را ناسزا گفت. سیف که فرزندان ابرهه را برادر خود می پنداشت، از این موضوع در شگفت شد. از مادرش پرسید: مگر پدر من ابرهه نیست؟ مادرش قضایا را بیان کرد و گفت: پدر تو ذویزن بود که به انتظار توجهات ملوکانه انوشیروان امپراتور ایران جان سپرد و مرا ابرهه به زور و تعدی از دست پدرت ذویزن گرفته است. سیف بن ذی یزن از همان تاریخ به فکر انتقام افتاد تا این که ابرهه مرد. پسرش یَکسُوم بن ابرهه بر یمن سلطنت کرد و بعد از مردن یکسوم، مسروق بن ابرهه اریکۀ سلطنت یمن را اشغال نمود و در تمام این مدت سیف بن ذی یزن در فکر نقشه ای بود که آن ننگ و عار را از دامن خاندان خود بشوید[3] چون پادشاه ایران انوشیروان معروف به عدالت و دادگستری شده بود، سیف بن ذی یزن به دربار ایران رو نهاد. با این که پدرش نتیجه نگرفته بود، او از انوشیروان مأیوس نشد. با کمال امیدواری و نهایت عظمت، خود را به مداین رساند، قبر پدر خود را پیدا کرد. هر روز به سر قبر او می رفت و اشک می ریخت تا این که درباریان دانستند که این پسرِ آن پیرمردی است که در دربار ایران مرد. سیف بن ذی یزن در یکی از روزها که انوشیروان به شکار می رفت، سر راه بر او گرفت و صدا زد: شاهنشاها! میراث مرا به من بدهید. انوشیروان عنان اسب برگرداند و گفت: چه میراثی نزد ما داری؟ سیف گفت: من فرزند آن پیرمَردم که شاهنشاه به او وعدۀ نصرت و یاری داد، ولی اَجَل به او مهلت نداد. اکنون، آن وعده حق من است. انوشیروان از تظلم و دادخواهی ذویزن یادش آمد. بر حال سیف بن ذی یزن هم رِقّت نمود. به او توجهات ملوکانه کرد و دستور داد به وی اِنعام کردند. سیف بن ذی یزن -که همت بزرگ و بلند داشت- هرچه از طلا و نقره گرفته بود، به هنگام خروج از دربار ایران همه را بر زمین پاشید و به غلامان و دربانان داد. کسری «انوشیروان» چون این رفتار را شنید از وی سبب پرسید. ذویزن گفت: من برای مال نیامده بودم، بلکه برای سرباز و رجال به دربار ایران روی آوردم که مرا از ذلت و خواری نجات بخشد، وگرنه کوه های مملکت ما پر از طلا و نقره است.

انوشیروان از همت و عظمت سیف بن ذی یزن شگفتی کرد. با وزراء مشورت نمود و در این باره از ایشان نظر خواست.[4]مؤبذ مؤبذان (رئیس روحانی مجوس) گفت: پادشاها! این جوان با نظر به وعده همایونی و فوت ذویزن در دربار شاهنشاهی، حقی بر سلطان دارد در زندان جمع کثیر محبوسند، آنان را با این جوان روانه فرما. اگر کشته شدند، مردم از دست ایشان آسوده می شوند و اگر فتح کردند، غلبه و پیروزی از آن سلطان است. انوشیروان را پیشنهاد مؤبذ مؤبذان پسندِ خاطر افتاد و تصمیم گرفت که به ذویزن کمک نظامی دهد. شخصی از زندانیان را به نام وهرز -که مرد آزموده و مقصر سیاسی بود- انتخاب کرد و هشتصد نفر از زندانیان را به دستش سپرد و او را فرمانده و امیر لشگر قرار داد. همراه سیف بن ذی یزی به جانب یمن به جنگ مسروق بن ابرهه که بر کشور یمن مسلط بود روانه کرد. سیف بن ذی یزن ایرانیان را برداشت و از راه دریا حرکت کردند تا این که در کنار حضرموت پیاده شدند. فرمانده ایرانی چون زندانیان و سربازان خود را از کشتی پیاده کرد، دستور داد کشتی ها را آتش زدند تا ایرانیان راه گریز نداشته باشند و مردانه بجنگند. در ضمن، نطقی ایراد کرد و سربازان را به شجاعت و شهامت تشویق نمود. از سیف بن ذی یزن پرسید: تو چه داری؟ گفت: مردان عربی و شمشیرهای عربی. پس از آن گفت: یک نفر عرب و یک نفر عجم صف لشگر را باید ترتیب دهد که اگر کشته شدند، از هر دو کشته شود. فرمانده ایرانی از انصاف و عدالت سیف بن ذی یزن خوشش آمد و او را تحسین کرد.

سیف بن ذی یزن به کمک ایرانیان عازم جنگ مسروق بن ابرهه شد. چون هر دو لشگر صف آرایی کردند، وهرز پیرمرد ایرانی که در نظر انوشیروان چه بسا خُرد و کوچک جلوه می کرد و جز یک مشت استخوان چیز دیگری نبود، به سیف بن ذی یزن گفت: مسروق بن ابرهه را به من نشان ده، سیف بن ذی یزن «مسروق بن ابرهه» سلطان یمن را که بر مرکبی سوار و یاقوت سرخی در پیشانی او مانند چراغ فروزان بود به وهرز نشان داد، وهرز تیری بر کمان نهاد و مسروق پادشاه یمن را هدف گرفت، در تیر اول چشم او را تیر زد. چون ازدهام و جنبشی در لشگر مسروق افتاد، وهرز فرمان حمله داد، ایرانیان و اعراب بر حبشی ها حمله کردند و شکست سختی به آنان دادند. مسروق پادشاه یمن نیز مقتول گردید. وهرز ایرانی دستور داد که هرکس از اهل حبشه و سیاه پوست بود همه را کشتند ولی اعراب را که در میان قشون مسروق بود، نکشتند. در این جنگ غنایم زیادی به دست آوردند و به ایران بردند. وهرز غلبه و پیروزی را به دربار ایران گزارش داد و از آن روز، کشور یمن از متصرفات ایران محسوب گردید وهرز به امر انوشیروان «سیف بن ذی یزن» را به سلطنت یمن منصوب کرد و خود به ایران برگشت. سلطنت یمن از دست حبشی ها خارج و به دست یمنی ها برگشت و جمعی از مردم ایران در یمن ماندند که ایشان را در تاریخ بنی احرار (فرزندان آزادگان) می گویند. پس از چندی سیف بن ذی یزن به دست یکی از حبشی ها کشته شد. چون خبر به انوشیروان رسید دوباره وهرز را با چهارهزار مرد جنگی به یمن فرستاد. دستور داد تمام حبشی ها را از دم شمشیر بگذارند، حتی اطفالی که پدرشان از اهل حبشه و سیاه پوست است زنده نگذارند. وهرز فرمان انوشیروان را اجرا کر و خود در سلطنت یمن مستقر گشت. چون وهرز مُرد، پسرش مرزبان بن وهرز سلطان یمن شد. و در پاره ای از تواریخ آمده که پس از مرزبان، تینجان به مرزبان پادشاه یمن شد، بعد از تینجان، خرخرة بن تینجان به سلطنت کشور یمن رسید ولی انوشیروان بر خرخره غضب نمود، و او را به مرکز طلبید، و شخصی را به نام باذان به یمن فرستاد، موقعی که از جانب پیامبر نامه ای به خسروپرویز نوشته شد، باذان بر یمن حکومت و سلطنت می کرد، در سلطنت ایرانیان در کشور یمن اختلاف زیادی است، و من مطابق نقل کامل «ابن اثیر» نوشتم. 

مسلمان شدن پادشاه یمن

چنان که در طی نامه مربوط به خسروپرویز اشاره شد، باذان پادشاه یمن که یک مرد ایرانی بود و از زمان انوشیروان در یمن سلطنت می کرد، نسبت به مقام مقدس پیامبر اسلام بسیار رفتار مؤدبانه ای کرد. حتی فرستادگان خود (بابویه و خرخسره) را سفارش نمود که چون نزد پیامبر اسلام رسیدند، مراقب باشند که از طریق ادب بیرون نشوند. وقتی که بابویه از مدینه به سوی یمن برگشت و درباره پیامبر اکرم اطلاعات قابل توجهی در اختیار و دسترس سلطان یمن نهاد، موضوع خبر دادن پیامبر از کشته شدن خسروپرویز را نقل کرد. باذان در اطراف این قضایا تأمل نمود، با این که نامه شیرویه به وی رسید، او را دستور داد که کاری با محمد عربی نداشته باش و از مردم یمن بیعت برای من بگیر. این قضایا که خود حجت و معجزه ای بود، باذان را به حقیقت دین اسلام رهبری کرد و پیامبر اکرم را به رسالت تصدیق نمود. جمعی از ایرانیان مقیم یمن و ایرانی نژاد به پیامبر اسلام ایمان آوردند. باذان عده ای از ایشان را به سوی مدینه فرستاد. و چون مطالب مربوط به باذان پادشاه در ضمن نامه خسروپرویز گذشت، به مطالب مربوط به نامه های زمامداران دیگر یمن اشاره می شود.

نامۀ پیامبر به هوذة بن علی زمامدار یمامه

یَماء (به فتح یاء) از شهرهای کثیرُالخیر و پرفایده کشور یمن بوده و در زمان قدیم آن را جَوّ (به فتح جیم و تشدید واو) می نامیدند و زنی را به نام یمامه در آن جا دار زدند، از آن وقت به یمامه مشهور شد.[5]یمامه معروف به زرقاء که در قوّه بصر مشهور بوده و در کهانت و سحر و جادو هم دست قوی داشته، از این شهر است که شب ها چشمش بهتر از روز روشن و از چهار فرسنگ می دید و به همین عمل، خدمت بزرگی به مردم شهر می کرد و هیچ کس بر آنان دست نمی یافت. تُبَّع -که یکی از پادشاهان حِمیَر است- به قصد فتح «جَوّ» لشگر کشید و سپاه خود را با حیله و مکر حرکت داد و شهر را تصرف کرد و یمامه را به دست آورد. چشم های او را بیرون کرد و او را در کنار شهر دار زد. از آن تاریخ شهر «جو» به شهر یمامه مشهور شد و خود تبع دراین باره گفته: «وَ سَمَّیتُ جَوّاً بِالیَمَامَةِ بَعدَ مَا تَرَکتُ عُیُوناً بِالیَمَامَةِ هملا نزعت بِها عَینَی فَتاةٍ بَصیرَةٍ رُغاماً وَ لَم أجعَل بِذَلِکَ مَحفِلاً» [6]

سلطنت و زمامداری یمامه در عصر پیامبر اسلام از طرف پادشاهان ایران به هوذة ابن علی حنفی واگذار بود. ابن اثیر در «اسد الغابة» و ابن هشام در «سیره» ثمامة بن اثال حنفی را با هوذة بن علی در ریاست یمامه شریک دانسته اند. پیامبر اکرم در سال ششم هجری یا اوائل سال هفتم، نامه ای با سلیط بن عمرو انصاری برای هوذة بن علی فرستاد و او را به دین اسلام دعوت فرمود. بعضی گفته اند که این نامه برای ثمامة بن اثال و هوذة بوده، ولی این گفتار به نظر مؤلف چنان که شرح آن خواهد آمد درست نیست. به هر تقدیر، متن نامۀ پیامبر به زمامدار یمامه این است:

بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحِیمِ «مِن مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللهِ إلَی هوذَةَ بنِ عَلِیٍّ. سَلَامٌ عَلَی مَنِ اتَّبَعَ الهُدَی وَ اعلَم أنَّ دِینی سَیَظهَرُ إلَی مُنتَهَی الخُفِّ وَ الحَافِرِ، فَأسلِم تَسلَم، وَ أجعَلُ لَکَ مَا تَحتَ یَدَیکَ.» محمدٌ رسولُ الله؛ [7]نوشته ای است از محمد رسول خداوند به سوی هوذة بن علی (زمامدار یمامه)، درود بر کسی باد که از هدایت و راهنمایی راهنمایان دین متابعت کند و تو ای زمامدار یمامه! بدان که دین من تا آخرین نقطه سیر اسب و شتر غالب گردد. پس دین اسلام را بپذیر تا سالم گردی  و من نیز برای تو قرار دهم هر آن چه را که تحت تصرف تو است (و تو را از حکومت و سلطنت که داری عزل نمی کنم). 

سفیر پیامبر و هوذة

سلیط بن عمرو سفارت یافت که نزد زمامدار یمامه رود و نامۀ پیامبر اسلام را به او برساند، چون به دربار هوذة بن علی رسید، اجازه خواست که حضور هوذة رود. وقتی که به مجلس هوذة وارد شد، نامه را به وی داد و هوذة بن علی نامه را قرائت کرد، ولی چندان صورت خوشی نشان نداد و نامه را دور انداخت. نظر به این که هوذة بن علی از طرف پادشاهان ایران در یمامه سلطنت داشت، قبول کردن دین اسلام را مزاحم ریاست خود می دید و به همین علت چندان اعتنایی به نامه نکرد. سفیر پیامبر متوجه شد و دانست که تمام اعتماد و تکیه زمامدار یمامه بر سلاطین ایران است و نوکری ایشان را بهترین سیادت و آقایی می داند. سلیط بن عمرو در همین موضوع بیاناتی ایراد کرد و از عهدۀ سخن به خوبی برآمد؛ سعادت و بزرگواری را در زیر سایه اطاعت و پیروی از آیین پاک معرفی کرد و چنان شهامت و عظمتی از خود نشان داد که موجب شگفت شنوندگان گردید و هم روش خطابه و گفتارش، از مقام ارجمند و عظمت روح مقدس پیامبر اسلام -که این گونه افرادی را در مدت کوتاهی در مکتب قرآن تربیت نموده است- حاکی بود. سلیط بن عمرو با کمال رشادت و شهامت زمامدار یمامه را بدون عنوان و القاب خطاب کرد و گفت:

«یَا هَوذَةُ إنَّهُ سَوَّدَتکَ أعظَمُ حَالِیَةً وَ أروَاحٌ فی النَّارِ، وَ إنَّمَا السَّیِّدُ مَن مُتِّعَ بِالإیمَانِ، ثُمَّ تَزَوَّد بِالتَّقوَی، وَ إنَّ قَوماً سَعِدُوا بِرَأیِکَ، فَلَا تَشقَیَنَّ بِهِ، وَ أنَا آمُرُکَ بِخَیرٍ مَأمُورٍ بِهِ، وَ أَنهَاکَ عَن شَرٍ مَنهِیٍّ عَنهُ، آمُرُکَ بِعِبَادَةِ اللهِ، وَ أَنهَاکَ عَن عِبَادَةِ الشَّیطَانِ، فَإنَّ فی عِبَادَةِ اللهِ الجَنَّةَ، وَ فی عِبَادَةِ الشَّیطَانِ النَّارَ، فَإن قَبِلتَ نِلتَ مَا رَجَوتَ، وَ أمِنتَ مَا خِفتَ فإن أبَیتَ فَبَینَا وَ بَینَکَ کَشفُ الغِطَاءِ وَ هَولُ المُطَّلَعِ؛[8]ای هوذة! (زمامدار یمامه) همانا مشتی استخوان های پوسیده و متغیّر و ارواح معذّب در دوزخ به تو سیادت و بزرگی داده (مقصود پادشاهان زردشت مسلکِ ایران است)، لکن بزرگ مرد و شریف آن کسی است که از متاع نفیس و گرانبهای ایمان به خدا بهره مند گردد  و از این جهانِ گذرا از پرهیزکاری و تقوی زاد و توشه ای بردارد. قومی به فروغ و روشنایی خرد و اندیشه تو به سعادت و خوشبختی نائل شده اند. نشاید که همان اندیشه موجب شقاوت و گمراهی خود تو گردد (یعنی تو خود از دیگران سزاورتری که از فروغ عقلت استفاده بری). اکنون من تو را به نیکوترین چیزی که به آن امر شده، امر می کنم  و از بدترین اموری که از آن ها نهی شده، بازمی دارم؛ تو را به ستایش و پرستش پروردگار امر می نمایم و از عبادت و پرستش شیطان بازمی دارم، زیرا که پاداش عبادت خداوند بهشت است و عاقبت پیروی و اطاعت شیطان دوزخ می باشد. پس اگر امر و دعوت مرا پذیرفتی، به تمام آرزو و آمال خود رسیده و از هر چیزی که از آن وحشت و ترس داشتی ایمن شده ای  و اگر از پذیرفتن دعوت من امتناع کنی، قضاوت میان ما و شما هنگامی است که پرده از روی اعمال و اسرار مردم برداشته شود و مردم در برابر عدل الهی بازداشت شوند».

زمامدار یمامه را گفتار و سخنان سفیر پیامبر پسند خاطر نیفتاد. مخصوصا از جمله ای که گفت: «إنَّهُ سَوَّدَتکَ أَعظَمُ حَالِیَةً» یعنی: یک مشت استخوان های پوسیده و معذب در آتش به تو سیادت و آقایی داده، که به همین دلیل با نهایت تغیّر در پاسخ سفیر پیامبر گفت: «یَا سَلِیطُ سَوَّدَنی مَن لَو یُسَوِّدکَ تَشَرَّفتَ بِهِ؛ ای سلیط! به من کسی سیادت و بزرگی داده که اگر به تو آن سیادت را بخشیده بود، هرآینه مقام شریفی را نائل می شدی». ولی مرا پیشتر از این، اندیشه و رأی کاملی بود و اکنون فاقد آن اندیشه و رأی هستم. پس مهلتی ده تا در این باره نیک بیندیشم و تو را پاسخ دهم.[9]

گفتگوی هوذة با ارکون دانشمند دینی نصاری

ارکون که یکی از دانشمندان روحانی نصارای دمشق بود، در مجلس زمامدار یمامه که نامۀ پیامبر در آن قرائت شد حضور داشت. هوذة بن علی رو به آن دانشمند کرد و گفت: از جانب محمد حجازی به من نامه ای رسیده و مرا به سوی دین خود خوانده است، ولی من دعوت او را اجابت نمی کنم. ارکون گفت: چرا دعوت محمد را اجابت نمی کنی؟ هوذة در جواب گفت: من سلطان و پادشاه قوم خود هستم اگر او را متابعت نمایم، دیگر بر مردم سلطنت نتوانم کرد. دانشمند نصرانی گفت: سوگند به پروردگار جهان! اگر محمد را متابعت نموده و پیرو او باشی، سلطنت و پادشاهی تو برقرار مانده و هرگز نقصان و زوال نپذیرد. صلاح در این است که دین محمد را تصدیق کرده، پیرو و تابع او باشی. زیرا که محمد بن عبدالله همان پیامبر عربی است که «عیسی بن مریم» به بعثت و آمدن او بشارت داده و در تورات و انجیل نامش محمد رسول الله است [10][به نظر مؤلف با این که پیامبر اسلام در نامه تصریح فرموده بود که من ریاست و حکومت تو را برقرار خواهم داشت، زمامدار یمامه باز می ترسید که بعد از مسلمان شدن ریاست او زایل و نابود گردد، گویا اصلا متوجه نامه نبوده است.]  

پاسخ هوذة به پیامبر

هوذة بن علی از گفتار ارکون دانشمند نصرانی و نطق سفیر پیامبر حقایقی به دست آورد و سفیر پیامبر را نوازش کرد؛ جایزه و لباسی به وی بخشید و پاسخ نامۀ پیامبر اسلام را نوشت که این چند جمله از متن پاسخ در تواریخ ضبط شده است: «مَا أَحسَنَ مَا تَدعُو إلَیهِ وَ أَجمَلَهُ وَ أَنَا شَاعِرُ قَومی وَ خَطِیبُهُم وَ العَرَبُ تَهَابُ مَکَانی فَاجعَل إلَیَّ بَعضَ الأَمرِ أَتَّبِعکَ؛[11]چه قدر نیکوست مرامی که مردم را به سوی آن دعوت می کنی! و من شاعر و خطیب و گوینده قوم خویش می باشم و ملت عرب از موقعیت من می ترسند. پس تو (که مایلی من تابع تو باشم) بعضی از امور و کارهای خود را به من واگذار و مرا در ریاست خود شریک ساز تا از تو متابعت کنم».

سفیران هوذة در مدینه

زمامدار یمامه نامه را به دو نفر به نام مجاعه و رجال بن عنفوة نزد پیامبر فرستاد، فرستادگان و نمایندگان زمامدار یمامه به مدینه ورود کردند و پیام هوذة و پاسخ او را به پیامبر رسانیدند. پیامبر اکرم نامه را قرائت کرد و فرمود: اگر قطعۀ مختصری از من زمین بخواهد، هرگز به او نخواهم داد. آنگاه گفت: «بَادَ وَ بَادَ مَا فی یَدَیهِ؛ هلاک و نابود شده هوذة و سرزمینی که در دست داشت». پس از آن فرستاده های هوذة را به دین اسلام دعوت نمود و هر دو مسلمان شدند. مجاعه قسمتی از اراضی یمامه را از پیامبر اسلام تقاضا کرد و پیامبر هم آن اراضی را به مجاعه داد و در این خصوص نوشته ای تنظیم و به او داده شد و پس از آن به یمامه برگشت. رجال بن عنفوة (فرستاده هوذة) پس از مسلمان شدن، دیگر به یمامه نزد هوذة برنگشت و در مدینه ماند. قسمتی از مسائل دین را فراگرفت و بعد از آن به کشور خود بازگشت[12]رجال چون به یمامه برگشت، طولی نکشید که مُسَیلَمۀ کذّاب دعوی نبوت و پیامبری کرد و او هم گواهی داد که محمد بن عبدالله مسیلمه را در امر نبوت شریک خود گردانید. رجال در برابر سپاه اسلام سخت ایستادگی کرد و با آنان جنگید و خالد بن ولید سردار معروف را در موضوع صلحی فریب داد، چنان که بلاذری بیان کرده.  

ثُمامة بن أُثَال زمامدار دیگر یمامه

«ثُمَامَةُ بْنُ أُثَالٍ الْحَنَفِیّ» از رجال مؤثر یمامه بوده و بعضی[13]گفته اند که او هم پادشاه بوده و با هوذة بن علی زمامدار یمامه در اداره کردن امور یمامه شرکت داشته، و نامه ای که پیامبر اسلام برای زمامدار یمامه (هوذة بن علی) نوشته، ثمامة بن اثال حنفی هم در آن نامه منظور بوده است. لکن به نظر نگارندۀ کتاب این مطلب صحیح نیست، زیرا که ثمامة بن اثال پیش از نامۀ پیامبر اسلام به هوذة بن علی به وسیله محمد بن مسلم دستگیر شد و به مدینه آمد، ولی در این که ثمامه از رجال مؤثر و روسای بزرگ یمامه بوده است، در آن اختلافی نیست و نفوذ سخن او از هوذة بن علی پادشاه یمامه کمتر نبوده و دخالت کاملی در اداره امور یمامه داشته است، به طوری که مردم او را پادشاه و مَلِک می گفتند. لکن سرنوشت و تقدیر آسمانی، او را به دست پیامبر اسلام انداخت.

گرفتار شدن ثمامه و برخورد پیامبر با او

زمامدار یمامه (ثمامة بن اثال) در سال ششم هجری برای انجام اعمال عمره، از یمامه به سوی مکه حرکت نمود، در بین راه، با عده ای از سربازان پیامبر اسلام -که به ریاست محمد بن مسلمة مأموریت ناحیه ای را داشتند- تصادف کرد. مسلمانان ثمامه را بدون آن که بشناسند، دستگیر نموده و با خود به مدینه آوردند، ولی از شکار خود و ارزش آن هیچ خبری نداشتند؛ گمان می کردند که یک عرب عادی را دستگیر کرده اند. به همین علت او را به مسجد برده و به یکی از ستون های مسجد بستند.[14]پیامبر اسلام وارد مسجد شد. زمامدار یمامه را شناخت و به اصحاب خود فرمود: می دانید چه کسی را دستگیر نموده اید؟ گفتند: نه، یا رسول الله. پیامبر فرمود: این ثمامة بن اثال یمامی زمامدار یمامه است! و دستور داد ثمامه را در گوشۀ مسجد نگهداشتند. مطابق نقل عده ای از مورخین ثمامه سه روز در مسجد بر آن حال توقیف بود، تا اوضاع و اجتماعات مسلمانان را مشاهده نماید. پیامبر (ص) در تمام پیروزی ها نهایت فتوّت و جوانمردی را با دشمنان خود اعمال می فرمود، مخصوصا برای افراد بزرگ و شریف احترام خاصی در نظر می گرفت و شؤونات آنان را رعایت می کرد؛ با آبرو و شرافت کسی مبارزه نمی نمود، مگر آن که تکلیف الهی و دستور دین آن را ایجاب نماید. رفتار و حرکاتش با بزرگ زادگان نمونۀ بارزی از این فتوت و بزرگواری است. به همین مناسبت شخصیت و بزرگی ثمامة بن اثال را در عین اسیری و گرفتاری او در نظر گرفت و شؤونات ظاهری او را رعایت فرمود. نخست، درباره اش به محافظین و اصحابش توصیه کرد و فرمود: «أحسِنُوا إسَارَهُ؛ درباره اسیر خود نیکی را از دست ندهید»، سپس وارد خانه شد و فرمود: هرچه از طعام و غذا حاضر و موجود دارید، نزد ثمامه بفرستید. دیگر اینکه شتری را مخصوص ثمامه فراهم ساخت که از شیر آن استفاده کند. البته این گونه رفتار بزرگانه با یک فرد اسیر و بیگانه که به شخصیت خود معتقد و علاقه مند است، معلوم است که چه اثر بزرگی در وی نموده و عواطف او را قطعا تحریک می کند و برای اطاعت و پیروی از پیامبر اسلام آماده اش می سازد، زیرا بشر فریفته عواطف و مکارم اخلاق است. پیامبر اسلام هرگاه وارد مسجد می شد، نزدیک ثمامة بن اثال می رفت و می فرمود: «مَا عِندَکَ یَا ثمامَةُ». ثمامة می گفت: «عِندی خَبَرٌ». خبری است اگر به کشتنم فرمان دهی، صاحب خونی (کنایه از شخص محترم است) را کشته ای. اگر هم عفوم کنی، مرد حق شناس و سپاس گزاری را بخشیده ای و اگر طالب مال دنیایی، هرچه قدر می خواهی بخواه به تو بدهم. پیامبر اسلام از طرز بیان و گفتار زمامدار یمامه -که در ضمن، بزرگی او را می رساند- خوشش آمد و امر فرمود او را از ستون مسجد بازکردند و گفت: یا ثمامة! تو را عفو و آزاد کردم به هر کجا که خواهی برو [15]

 

اسلام آوردن ثمامة

ثمامه را عمل جوانمردانه پیامبر اسلام -که از عظمت و بزرگی روح مقدسش حاکی بود- و پاکی آیین و مرامش را حکایت می کرد، بسیار مؤثر افتاد و عواطفش را تحریک کرد، حقیقت و راستی مرام آن حضرت را برای او روشن ساخت، فورا از مسجد خارج شد و به یکی از خانه های مجاور درآمد، غسلی کرد و مجددا به مسجد برگشت، با صدای بلند گفت: «أَشهَدُ أَن لا إلَهَ إلّا اللهُ وَ أشهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبدُهُ وَ رَسُولُهُ» به دین اسلام داخل شد و با این کلمات در ستایش و تمجید پیامبر (ص) برآمد و گفت: «یَا مُحَمَّدُ وَاللهِ مَا کَانَ عَلَی الأَرضِ وَجهٌ أَبغَضَ إلَیَّ مِن وَجهِکَ فَقَد أَصبَحَ وَجهُکَ أَحَبَّ الوُجُوهِ کُلِّهَا إلَیَّ، وَاللهِ مَا کَانَ عَلَی الأَرضِ مِن دِینٍ أَبغَضَ إلَیَّ مِن دِینِکَ؛ فَقَد أَصبَحَ دِینُکَ أَحَبَّ الدِّینِ کُلِّهِ إلَیَّ، وَاللهِ مَا کَانَ مِن بَلَدٍ أَبغَضَ إلَیَّ مِن بَلَدِکَ، فَقَد أَصبَحَ بَلَدُکَ أَحَبَّ البِلَادِ إلَیَّ؛ سوگند به پروردگار، پیش از این بر روی زمین نزد من کسی از تو مبغوض تر نبود اکنون، محبوب ترین افراد نزد من تو هستی. قسم به خداوند، هیچ دین و مرامی نزد من از دین تو مبغوض تر نبود اکنون، نزد من مرام تو بهترین مرام و محبوب ترین ادیان می باشد و نیز شهر و بلدی از شهر تو بدتر نبود، ولی اکنون شهر و وطن تو را بیش از هر بلادی دوست می دارم».

ثمامه پیش از آن که مسلمان شود، شیر یک شتر او را کفایت نمی کرد، ولی وقتی که مسلمان شد تغییری در وضع خوردن و خوابیدن او پیدا شد و شیر یک شتر برای او زیاد بود. مردمی که از خصوصیات خورد و خواب ثمامة در آن چند روزه مطلع شده بودند، از این موضوع تعجب نمودند و قضیه را برای پیامبر اکرم بیان کردند. پیامبر (صلی الله علیه و اله و سلم) فرمود: آیا تعجب و شگفت دارید از کسی که در اول روز غذا و خوراک کافر خورد و در آخر روز غذای مسلمانان؟! و نیز فرمود: «إنَّ الکَافِرَ لَیَأکُلُ فی سَبعَةِ أَمعَاءَ وَ إنَّ المُسلِمَ لَیَأکُلُ فی مِعیً وَاحِدٍ؛[16]همانا شخص کافر در هفت شکم غذا می خورد و مرد مسلمان در معاء و شکم واحد» (کنایه از این که کافر، پُرخور است مثل این که هفت معده دارد، ولی مسلمان از خیلی از غذاها اجتناب ورزد و به کمی هم اکتفا نماید).

لبیک گویی ثمامه در مکه و برخورد قریش با او

زمامدار یمامه پس از مسلمان شدن به پیامبر اسلام عرض کرد: یا رسول الله! من قصد مکه و انجام عمره داشتم که اصحاب و یاران شما مرا دستگیر نموده به مدینه آوردند، اکنون وظیفه من نسبت به عمل و قصدی که داشتم چیست؟ پیامبر فرمود: برو به مکه و اعمال عمره ات را به جای آور. ثمامه از مدینه به قصد مکه حرکت کرد و چون به مکه رسید، لبیک گویان به شهر مکه درآمد. ثمامه نخستین کسی از پیروان پیامبر بود که لبیک گویان به مکه درآمد و تا آن روز، احدی از مسلمانان بدان ترتیب داخل مکه نشده بود. در این باره، شاعر گفته: «وَ مِنَّا الّذی لَبَّی بِمَکَّةَ مُعلِناً؛ بِرَغمِ أَبی سُفیَانَ فی الأَشهُرِ الحُرُمِ» [17]کفار قریش چون صدای تلبیه و لبیک ثمامه را شنیدند، بر وی هجوم آورده، او را دستگیر کردند و گفتند: ای ثمامه! این چه جرأت و جسارتی است که تو نسبت به ما انجام دادی؟ آیا تو هم از دین آبایی خود برگشته و کافر شدی؟! ثمامه بدون ترس گفت: «أَسلَمتُ وَ اتَّبَعتُ خَیرَ دِینٍ». سپس گفت: من نمی دانم شما چه می گویید؟ ولی سوگند به صاحب این بیت، پس از این، مختصر چیزی از یمامه به شما نخواهد رسید، مگر آن که همه تابع محمد شوید. دیگر نمی گذارم حَبّه ای از گندم یمامه به مکه بار شود، تا مگر محمد اِذن دهد. رؤسای مکه ثمامة بن اثال را شدیدا مورد مؤاخذه قرار دادند. پس از تبادل افکار و تصویب بزرگان، تصمیم اتخاذ شد که او را در برابر این جرم بزرگ (که به قرآن عقیده مند است) اعدام کنند. ثمامه را شرطه ها در میدان اعدام حاضر نمودند، یکی از تماشاچیان فریاد زد: ای مردم مکه! از اعدام ثمامه صرف نظر کنید، دست از او بردارید (شما مَصالح شهر و کشور خود را نمی دانید و اگر هم بدانید، تابع غضب و اغراض شخصی اید و به فکر آتیه مردم بیچاره و تهی دست نیستید) زیرا مردم مکه نیازمندیِ شدید و احتیاج مبرم به یمامه دارند. ممکن است اعدام زمامدار یمامه در آیندۀ نزدیک محذور بزرگی برای مردم تهی دست مکه پیش آورد و از نظر خواروبار و معیشت به زحمت زیادی بیفتند. قریش و رؤسای مکه که تصمیم بر اعدام ثمامه داشتند از آن منصرف شدند و حرف آن مرد تماشاچی را به نفع اقتصادی و مادی مکه تشخیص داده و ثمامه را آزاد کردند.

نامۀ رؤسای مکه به پیامبر و درخواست کمک از او

ثمامة بن اثال پس از انجام اعمال عمره به محیط خود یمامه برگشت و مسافرت و مسلمان شدن و گرفتاری خود را در دست مکی ها شرح داد. در مقابلِ حرکات رؤسای مکه قدغن کرد که حتی یک نفر هم از بازرگانان یمامه به مکه خواربار نفرستد. به همین سبب، تجارت مکه و یمامه راکد شد و رابطه تجاری این دو کشور کوچک به طورکلی قطع گردید. مدتی خواربار به مکه نرسید. موجودی انبارها تمام شد. قسمت نان وضع بدی به خود گرفت. مردم از تهیه آذوقه عاجز ماندند، به طوری که قریش و سایر سَکنۀ مکه گاهی برای سدّ رمق از خون های بسیار کثیف استفاده می کردند. نزدیک بود که اطفال ایشان از گرسنگی تلف شوند. مجبور شدند در مورد این موضوع نامه ای به پیامبر اسلام بنویسند و از عمل ثمامه به آن حضرت شکایت کنند گرچه نوشتن چنین نامه ای برای اعراب متکبر و رؤسای خودخواه و خودپسند مکه بسیار گران بود، لکن دیگر چاره ای جز این نداشتند که از پیامبر اسلام تقاضا کنند تا سفارشی به ثمامة بن اثال فرموده که ایشان را از حمل گندم منع نکند و تجارت مکی ها و یمامی ها بار دیگر در جریان افتد. به همین علت، نامه ای مختصر بدین مضمون نوشته به مدینه فرستادند: «أَ لَستَ تَزعَمُ أَنَّکَ بُعِثتَ رَحمَةً لِلعَالَمِینَ؟ فَقَد قَتَلتَ الآبَاءَ بِالسَّیفِ وَ الأَبنَاءَ بِالجُوع، إنَّکَ تَأمُرُ بِصِلَةِ الرَّحِمِ، وَ إِنَّکَ قَد قَطَعتَ أرحَامَنَا، وَ إنَّ ثمامةَ قَد قَطَعَ عَنَّا مِیرَتَنَا، وَ أَضرَبَنَا فَإن رَأَیتَ تَکتُبُ أن یُخَلِّیَ بَینَنَا وَ بَینَ مِیرَتِنَا فَافعَل». بنابر نقلی، اهل مکه بدین گونه نامه ای به پیامبر اسلام نوشتند: «عَهِدنَا بِکَ وَ أَنتَ تَأمُرُ بِصِلَةِ الرَّحِمِ، وَ تَحُثُّ عَلَیهَا، وَ إنَّ ثمامةَ قَد قَطَعَ عَنَّا مِیرَتَنَا، وَ أَضرَبَنَا، فَإن رَأَیتَ أَن تَکتُبَ إِلَیهِ أن یُخَلِّیَ بَینَنَا وَ بَینَ مِیرَتِنَا فَافعَل»[18]  

پیام پیامبر به زمامدار یمامه

نامه رؤسای مکه -که از اضطرار و پریشانی ایشان حکایت می کرد- به پیامبر اسلام رسید. از قطع روابط تجاری یمامه و مکه اطلاع یافت و دانست که کارد به استخوان رسیده که چنین نامه ای را از در عجر و التماس نوشته اند. هنوز آن موقع مردم مکه مسلمان نشده بودند و همان عداوت و دشمنی بین قریش و پیروان پیامبر اسلام باقی بود، موقعیت بسیار خوبی بود که پیامبر اسلام با فشار اقتصادی، مردم مکه را سرکوب کند و آنان را به مَضیقه خواروبار و غذا و نان انداخته و پس از مدت کمی بدون جنگ و قتال بر ایشان غالب آید و شهر مکه را فتح کند (چنان که زمامداران این عصر را مشاهده می کنیم که برای تسلط بر کشورهای کوچک و ملت های ضعیف هزاران گرفتاری و هرج و مرج و ضعف اقتصادی و دسته بندی در آن کشور فراهم می آورند تا در مواقع حساس، آن کشور را با تمام منابع ببلعند، این رویه و سجیه زمامداران دنیا است). اما روح مقدس پیامبر اسلام بزرگ تر از آن بود که ملتی را به گرسنگی و بیچارگی مبتلا کند و اطفال را از گرسنگی بکشد، تا خود شهری را تصرف کند. به محض رسیدن نامۀ اهل مکه، نامه ای به زمامدار یمامه «ثمامة بن اثال حنفی» نوشت و به او امر فرمود که دیگر از حمل خواروبار به مکه ممانعت نکند و رابطه تجاری یمامه و مکه برقرار گردد. نامه پیامبر به یمامه ابلاغ شد، فورا از طرف ثمامه اجازه حمل خواروبار از یمامه به مکه صادر شد و مردم مکه از مضیقه آذوقه به توصیه و پیام پیامبر اسلام خارج شدند [19]

شهادت ثمامه

زمامدار یمامه با همه تحولات و دگرگونگی هایی که در یمن مخصوصا در یمامه پدید آمد در اسلامیت و عقیده خود ثابت ماند. هنگامی که مُسَیلَمه کذّاب آشوبی برپا نمود، ثمامة بن اثال مردم را از پیروی و اطاعت مسیلمه بازداشت و دراین باره نطق های آتشینی کرد. از نصیحت و موعظه جهّال غفلت نداشت. در یکی از نطق های خود چنین گفت: «إیَّاکُم وَ أَمراً مُظلِماً لَا نُورَ فِیهِ، وَ إنَّه لَشَقَاءٌ کَتَبَهُ اللهُ عَلَی مَنِ اتَّبَعَهُ مِنکُم؛ هان ای مردم! بپرهیزید از این حادثۀ ظلمانی و امر خطرناک و تاریک که هرگز عاقبت و فرجام آن رستگاری و روشنی ندارد، همانا این حزب (که به وسیله مسیلمه کذاب درست شده) باعث شقاوت و بدبختی است که نصیب افراد آن و پیروان مسیلمه خواهد شد و خداوند آن گمراهی را برای هرکس که دنبال مسیلمه برود مسجل فرمود». ثمامه در جنگ یمامه با مسیلمه شرکت نمود و چون از جنگ فارغ شد به دستور ابوبکر برای سرکوبی مرتدین و شورشیان به بحرین حرکت کرد و در آن قضیه و جنگ هم شرکت نمود و فاتح برگشت، ولی مردم بنی القیس به کین مسیلمه، ثمامه را شهید کردند [20]

شخصیت «سلیط بن عمرو» سفیر

سلیط بن عمرو عامری سفیر، از مهاجرین اولین است که با زوجه اش ام یقظه دختر علقمه به حبشه هجرت کرد و سپس به مدینه مهاجرت کرد و در جنگ یمامه در سال 12 هجری شهید شد[21]مسیلمه کذاب و پیامبر (ص): قریب دو سال بعد از مردن «هوذة بن علی» پادشاه یمامه، هفده نفر از مردم یمامه از قبیله بنی حنیف در سال دهم هجری به مدینه ورود کردند و رئیس ایشان مسیلمه کذاب معروف بود .[22] پیامبر اسلام زیر سقیفه با عده ای نشسته بودند که این هیأت وارد شدند و مسیلمه را با احترام خاصی حضور پیامبر آوردند.[23]و بعضی گفته اند که اصلا مسیلمه را خدمت پیامبر نیاوردند. او را به دلیل احترام در منزل گذاشته و خودشان حضور ختمی مرتب شرفیاب شدند و معروض داشتند که ما رئیس و بزرگ خود را در منزل گذاشته ایم. پیامبراکرم به هیأت یمامه جایزه داد و به مسیلمه هم به قدر ایشان بخشش نمود. مسیلمه پیامی به پیشگاه مقدس پیامبر اسلام فرستاد که اگر مرا بعد از خود جانشین ساخته و در امر نبوّت شریک گردانی، از تو متابعت می کنم. پیامبر اسلام چون سخن یاوه و گفتار بیهوده مسیلمه را شنید، با بعضی از اصحاب تشریف برد و در دست مبارکش شاخه کوچکی از درخت خرما بود. به مسیلمه فرمود: اگر از من این شاخه را هم بخواهی، به تو نخواهم داد. من از عاقبت کار تو باخبرم و اگر بعد از من زنده بمانی، خداوند تو را هلاک می کند. مسیلمه و هیأت یمامه چون از مدینه به یمامه مراجعت کردند، مسیلمه ادعای پیامبری نمود و گفت: محمد مرا در امر نبوت با خود شریک ساخت و شخصی به نام مجاعه هم بر این امر گواهی داد. مسیلمه آشوبی برپا کرد و گروه انبوهی بر او گردآمده، کارش قوّت گرفت و نامه ای به پیامبر اسلام بدین مضمون نوشت: «مِن مُسَیلَمَةَ رَسُولِ اللهِ إلَی مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللهِ؛ اما بعد، فإنّی أشرَکتُ فی الأمرِ مَعَکَ وَ إنَّ لَنَا نِصفَ الأرضِ وَ لِقُرَیشٍ نِصفَهَا وَ لی المَدَرُ وَ لَکَ الوَبَرُ وَ لَکِن قُرَیشُ قَومٌ یَغدِرُون».[24]

مسیلمه نامه را با دو نفر از اعضاء حزب خود حضور پیامبر اسلام ارسال نمود. فرستاده های مسیلمه چون به مدینه ورود کردند، نامه را به پیامبر (ص) تقدیم داشتند. پیامبر اکرم از نمایندگان مسیلمه پرسید که شما هم بر عقیده و مسلک مسیلمه هستید یا نه؟ گفتند: آری. پیامبر فرمود: سوگند به خداوند اگر نه آن بود که رسولان و قاصدان را نباید کشت؛ فرمان دادمی تا شما را گردن می زدند. آن گاه پاسخ حقی به نامه باطل مسیلمه نگارش فرمود. گرچه نامۀ مسیلمه که موضوعش تقسیم اراضی حجاز و تنصیف زمین و تشریک با مقام نبوت بود و قابل پاسخ و لایق جواب نبود ولکن برای اتمام حجت، این نامه از جانب پیامبر توسط یکی از مسلمانان شجاع و متهوّر (عمرو بن امیه ضمری) به مسیلمه ارسال شد:

بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحِیمِ «مِن مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللهِ، إلَی مُسَیلَمَةَ الکَذَّابِ، سَلَامٌ عَلَی مَنِ اتَّبَعَ الهُدَی. أمَّا بَعدُ، فَقَد بَلَغَنی کِتَابُکَ کِتَابُ الکِذبِ وَ الاِفتِرَاءِ عَلَی اللهِ فإنَّ الأَرضَ للهِ یُورِثُها مَن یَشَاءُ مِن عِبَادِهِ وَ العَاقِبَةُ لِلمُتَّقِینَ؛[25]نامه و نوشته ای است از محمد رسول خداوند به سوی مسیلمه یاوه گو؛ به تحقیق نامه و نوشته تو به من رسید. بدان که اختیار تمام زمین و سلطنت و حکومت آن مخصوص ذات خدا است و به هرکس که مشیت و اراده اش تعلق گیرد، آن را می دهد  و دار آخرت و حُسن عاقبت مخصوص نیکوکاران است (مفسدین و آشوب طلبان را فرجام زشت و عاقبت بدی است). این نامه -که در اواخر عمر پیامبر اسلام نوشته شد- به وسیله عمرو بن امیه به مسیلمه ابلاغ گردید. ولی مسیلمه دست از گمراهی برنداشت؛ در مقابل قرآن، آیاتی جعل و سوره هایی ترتیب داد و قبیله حنیف در مقابل قرآن کلمات و گفتار مسیلمه را پذیرفتند و بازار این مدعی نبوت خوب گرم شد.

مسیلمة بعد از رحلت

چون پیامبر اسلام رحلت فرمود. طرفداران مسیلمه بیش از سابق قدرت و قوّت به هم رساندند، قریب به چهارصد هزار نفر به منظور تأمین شهوات و به دست آوردن غنایم و اراضی حجاز و مسلمانان بر وی گرد آمدند و کلمات بیهوده او را کلام آسمانی پنداشتند. این سوره ها نمونه ای از رکاکت بیان اوست که در مقابل سوره فیل بافته است، «اَلفِیلُ مَا الفِیلُ؛ لَهُ ذَنبٌ وَثیلٌ؛ وَ خُرطُومٌ طَوِیلٌ». در مقابل سوره «و الذاریات» از سوره های قرآن کریم گفته: «و الزّارِعَاتِ زَرعاً فَالحَاصِدَاتِ حَصداً فَالطّاحِنَاتِ طَحناً فَالخَابِزاتِ خُبزاً» و غیر اینها.

در همان موقع که مسیلمه کذاب ادعای نبوت می کرد و می خواست اراضی و متصرفات اسلامی را با پیامبر اسلام تقسیم و روزبه روز حزب خود را تقویت می نمود و هنوز افکار مسلمانان از ناحیه حزب مسیلمه مشوّش بود، نوای دیگری از طبقه بانوان آغاز شد، زنی به نام سَجاح «دختر حارث بن سویدا» از جای بجنبید و در برابر مسیلمه دعوی پیامبری نمود و حزب دیگری را تشکیل داد. مردمی را به دور خود گِردآورد. این دو رهبر رقابت کامل با هم کردند، سجاح به قصد سرکوبی مسیلمه لشگر کشید، ولی مسیلمه سیاست به خرج داده و مصاحبه ای با سجاح به عمل آورد. مسابقه فصاحت (یا فضاحت) گذاردند، از آسمان خیال خود آیاتی برای یکدیگر نازل کردند. چون کلمات مسیلمه فریبنده و شهوت انگیزتر بود، سجاح تسلیم شد و مقدمات وصل و سازش فراهم گشت. در همان موقع، ازدواج و زناشویی بین مسیلمه و سجاح انجام گرفت. چون آن مجلس و مصاحبه بسیار دلچسب و مهرآمیز بود، در حین اجرای عقد به طورکلی مهریه فراموش شد. پس از برگزاری مجلس و ملامت بانوان و سایر اعضای حزب، سجاح نزد مسیلمه برگشت و مطالبه مهریه کرد. مسیلمه هم از بابت مهریه، دو رکعت نماز صبح را از امّت سجاح و خودش برداشت.[26]گویا این دو حزب (سجاح و مسیلمه) به دست یک نفر تأسیس شده و از یک سرچشمه آب می خورده اند. درهرحال، ابوبکر چون عملیات و اقدامات و مرام این دو حزب را خطرناک دید خالد بن ولید را با بیست هزار سرباز به جنگ مسیلمه فرستاد، در حمله اول هزار نفر از مسلمانان و هزار نفر از حزب مسیلمه کشته شدند، ولی اتباع مسیلمه ایستادگی سخت کردند تا پشت خیمه خالد بن ولید تاختند، نزدیک بود که مسلمانان را شکست قطعی دهند که ثابت بن قیس بن شماس و زید بن خطاب برادر عمر بن خطاب دلاوری کردند و سپاه اسلام را تشجیع و تحریص به استقامت نمودند و بیست هزار نفر از حزب مسیلمه را کشتند. آثار شکست در حزب مسیلمه نمودار و در باغی به نام «حدیقة الرحمن» متحصّن گشتند. ولی از طرف سپاه اسلام محاصره شدند. مسلمانان ابودجانه انصاری را روی سپر گذارده به وسیله نیزه بالای دیوار باغ رساندند. ابودجانه شمشیر به دست گرفت و خود را از دیوار پایین انداخت و پس از حمله ای موفق شد که درِ باغ را باز کند و لشگر اسلام وارد حدیقة الرحمن شدند. جنگ سختی درگرفت. پس از تلفات بسیاری از دو سو، مسیلمه کذاب رهبر حزب به دست وحشی، قاتل حمزه سیدالشهداء کشته شد. بعضی قاتل مسیلمه را ابودجانه انصاری و بعضی عبدالله بن زید بن عاصم دانسته اند. ولی مشهور نزد موخین شیعه «وحشی» و نزد اهل تسنن «عبدالله بن زید» است، پس از انحلال حزب مسیلمه، سجاح دختر حارث تعقیب شد و حزب او هم به وسیله مسلمانان منحل گردید که شرح آن در تواریخ اسلام مفصل بیان شده است.[27]

پی نوشت

[1] برگرفته از «دانشنامه آزاد»

[2] برگرفته از از کتاب «محمد و زمامداران»

[3] البدایة و النهایة، ج 2، ص 177 / کامل التواریخ، ج 1، ص 266

[4] کامل التواریخ، ج 1، ص 266

[5] معجم البلدان، ج 8، ص 517

[6] سیره ابن هشام، ج 4، ص 279 / معجم البلدان، ج 8، ص 521

[7] سیره حلبی، ج 3، ص 285 / سیره نبویه، حاشیه سیره حلبی، ج 3، ص 79

[8] سیره حلبی، ج 3، ص 286

[9] سیره حلبی، ج 3، ص 286

[10] سیره نبویه / حاشیه سیره حلبی، ج 3، ص 79

[11] سیره حلبی، ج 3، ص 286 / سیره نبویه، ج 3، ص 79

[12] فتوح البلدان، ص 103-100 / طبقات، ج 1، ص 262

[13] اسد الغابة، ج 2، ج 244

[14] سیره نبویه /حاشیه سیره حلبی، ج 2، ص 163

[15] سیره ابن هشام، ج 4، ص 316، چاپ مصر / البدایة، ج 4، ص 49

[16] سیره حلبی ج 3، ص 197 / ج 2، ص 163 / ناسخ، ص 181

[17] سیره حلبی، ج 3، ص 197 / ج 2، ص 163 / ناسخ، ص 181

[18] سیره حلبی، ج 3، ص 198

[19] سیره ابن هشام، ج 4، ص 317 / سیره حلبی، ج 3، ص 199

[20] تاریخ اعثم کوفی، ص 14 / لغت نامه دهخدا، ص 41

[21] اسد الغابة، ج 2، ص 244 / الاصابة، ج 2، ص 69 / استیعاب / حاشیه اصابة، ج 3، ص 117

[22] سیره ابن هشام، ج 3، ص 64 / کامل، ج 2 / تاریخ طبری، ج 2، ص 504 / سیره نبویه / حاشیه حلبی، ج 3، ص 46

[23] سیره نبویه / حاشیه سیره حلبی، ج 3، ص 20

[24] سیره حلبی، ج 3، ص 253

[25] سیره حلبی، ج 3، ص 253 / سیره نبویه / حاشیه سیره حلبی، ج 3، ص 20 / طبقات، ج 1، ص 273 / سیره ابن هشام، ج 3، ص 74

[26] سیره نبویه / حاشیه سیره حلبی، ج 3، ص 23

[27] سیره نبویه، ج 3، ص 23 / ناسخ، ص 519

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان