راست می گفت آقا سید مرتضی آوینی که:«اگر خداوند متاع وجود تو را خریدنی بیابد، هرکجا که باشی، تو را با شهادت برمی گزیند.» هرکجا. حتی اگر در قلب اروپا باشی هم، لباس شهادت را بر تنت اندازه می کند و در آن زمان که باید، از هزارها هزار فرسنگ دورتر می کشاندت وسط معرکه نبرد حق و باطل و دستت را در دست شهدا می گذارد.
اگر باور نداری، شاهدم «ژروم ایمانوئل کورسِل» که در «پاریس» عاشق شد و مزد پایمردی اش در راه پر مخاطره عاشقی را با شهادت در «مرصاد» گرفت. همه داستان همین بود که متاع وجودِ «ژروم» در آن 7 سال سرنوشت ساز از «پاریس» تا «قم» در گذر از هفت خوانی پرفرازونشیب، خریدنی شد؛ آنقدر که خدا به بهای بهشت خریدارش شد و درست در دقیقه نودِ نبرد آخر، او را به میانه معرکه فراخواند و لباس شهادت را بر قامتش پوشاند. همزمان با سی و یکمین سالروز عملیات غرورآفرین مرصاد، شما را به بازخوانی داستان زندگی «تنها شهید اروپایی دفاع مقدس»، شهید «ژروم (کمال) کورسل» به روایت دکتر «محمد سلیمانی»، دوست شهید در فرانسه، «مهدی جوشن»، همرزم شهید و «سید محمدصادق حسینیمقدم»، نویسنده کتاب «شهید کمال کورسل» دعوت می کنیم.
شهید اروپایی؟! مگه داریم؟
«اوایل دوره دبیرستان، یک روز با دوستم در گلزار شهدای علیبنجعفر (ع) شهر قم قدم می زدیم که دوستم به نقطه ای اشاره کرد و گفت: اینجا را دیده ای؟ می دانستی شهید فرانسوی هم داریم؟ با تعجب گفتم: شوخی می کنی؟ شهید فرانسوی؟! روی سنگ مزار را نگاه کردم. راست می گفت. نوشته بود: «مجاهد فرنسی، شهید کمال کورسل». خیلی برایم جالب و عجیب بود. اما از همان موقع برایم سئوال شد که چرا جز نام و تاریخ و محل شهادت، دیگر هیچ اطلاعاتی درباره این شهید روی سنگ مزارش نوشته نشده؛ نه نام پدر و نه سال تولد. گذشت تا بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه با توجه به علاقه ای که به شهدا داشتم، با یک موسسه آشنا شدم که در جهت معرفی شهدای استان قم فعالیت می کرد. همان جا بود که بعد از سال ها دوباره یاد شهید کمال کورسل افتادم و به خودم گفتم چه چیزی بهتر از اینکه به معرفی شهیدی بپردازیم که هیچ کس او را نمی شناسد و حتی خانواده ای هم در ایران ندارد که سر مزارش بروند. اصلاً همان سنگ مزار محقر و ساده شهید کمال، برای اثبات غربت و مظلومیتش کافی بود. این طور بود که کاملاً شخصی و دلی شروع کردم به پیگی ری برای جمعآوری اطلاعات درباره شهید.»
نویسنده جوان کتاب شهید کمال کورسل که در واقع، عامل معرفی این شهید فرانسوی به جامعه ایران بوده، برمی گردد به 7 سال قبل و ادامه می دهد: «به بنیاد شهید و مراکز مرتبط با شهید کمال کورسل مثل مدرسه علمیه «حجتیه» در قم که محل تحصیل او بود، مراجعه کردم اما اطلاعات چندانی به دست نیاوردم. واقعیت این بود که برخی ملاحظات باعث می شد مسئولان مدرسه حجتیه برای همکاری در این زمینه تردید داشته باشند. این مدرسه که 3 شهید ترکیه ای، شهید الجزایری و چند شهید غیر ایرانی دیگر هم داشت، معتقد بود انتشار اخبار و اطلاعات مرتبط با این شهدا ممکن است بازتاب منفی در جامعه بینالملل داشته باشد. اما در این میان، خوشبختانه با یک گروه آشنا شدم که سال ها قبل تحقیقاتی درباره شهید انجام داده بودند. آقایان «نطنزی» و «آفتابی» مصاحبه ها و عکس هایی که داشتند را در اختیار من قرار دادند و کمک خوبی به من کردند. همین جا لازم است از این دوستان تشکر کنم. حالا می دانستم زندگی شهید به سه مرحله تولد و زندگی در پاریس تا دوره نوجوانی، آشنایی با دانشجویان ایرانی و مهاجرت به قم و در نهایت حضور در جبهه تقسیم می شد و من باید از معماهای این سه مرحله رمزگشایی می کردم.
اما عملاً همه راه ها به رویم بسته بود. سال ها گذشته بود و بسیاری از دوستان شهید در دسترس نبودند. من باید دنبال دانشجویان ایرانی می گشتم که در اوایل دهه 60 در پاریس تحصیل می کردند و این، کار آسانی نبود. کارها که گره خورد، سر مزار شهید رفتم و از خودش کمک خواستم. یکی از همان روزها، وقتی برادرم که استاد دانشگاه بود، گفت: یک استاد تازگی ها به دانشگاه مان آمده که تحصیل کرده فرانسه است، یک دفعه چیزی در ذهنم جرقه زد و گفتم: از ایشان بپرس آیا فردی به نام کمال کورسل را می شناسد یا نه؟ همین که برادرم با جواب مثبت آن استاد برگشت، گره ها یکی یکی باز شد. کار خدا و عنایت خود شهید بود که او سر راهم قرار گرفت. از طریق ایشان توانستم دیگر دوستان شهید در فرانسه را هم پیدا کنم و اطلاعات خوبی درباره آن مقطع زندگی شهید بهدست بیاورم.»
همه چیز از «شنبه های پر ماجرای پاریس» و «میز کتاب»
دکتر «محمد سلیمانی»، وزیر اسبق ارتباطات و نماینده سابق مجلس، یکی از همان دوستانی بود که با روایت هایش گره های ذهنی نویسنده جوان داستان ما درباره ارتباط کمال کورسل با دانشجویان ایرانی را باز کرد. آقای دکتر یک بار دیگر کتاب خاطرات آن سال ها را ورق می زند و این بار برای ما از اولین برخورد با کمال این طور می گوید: «آن سال ها ایرانی ها رسم داشتند روزهای شنبه در کنار رستوران دانشگاه در پاریس، برنامه ای به نام «میز کتاب» اجرا می کردند به این ترتیب که گروه های مختلف با گرایشات و سلایق متفاوت، کتاب های مورد نظرشان را می آوردند و در معرض نمایش و فروش می گذاشتند. اینجا به عبارتی محل تجمع ایرانی ها فعال در امور سیاسی هم بود و این فعالیت ها بعد از پی روزی انقلاب، دو چندان هم شد. جنگ که شروع شد، دانشجویان مسلمان ایرانی فعالیت های شان را بیشتر کردند و شنبه ها بعد از برنامه میز کتاب، در خیابان تظاهرات هم می کردند و بعد هم همانجا جلوی دانشگاه و روی چمن ها نماز جماعت برگزار می کردند. مسلمانان مقیم فرانسه از دیگر کشورها هم در برنامه روزهای شنبه ما شرکت می کردند و یک جمعیت بزرگی تشکیل می شد. آن تجمعات به عبارتی یک نوع نمایش بود برای ظهور انقلاب اسلامی. در آن میز کتاب ها، تظاهرات ها و نماز جماعت ها عمدتاً عکس امام خمینی (ره) روی دست ها بلند می شد. البته به واسطه حضور چند ماهه امام در نوفل لوشاتو، مردم فرانسه ایشان را می شناختند و علاقه به ایشان به ویژه در پاریس زیاد شدهبود.
در ادامه فعالیت های سیاسی و فرهنگی روزهای شنبه، دوستان یک تشکل جدید هم به نام «کانون دانشجویان مسلمان» ایجاد کردند و محلی را هم از سفارت ایران در پاریس برای فعالیت این کانون گرفتند. هر شنبه و در جریان فعالیت ها، مسلمانان مقیم پاریس ازجمله تونسی ها، الجزایری ها و مراکشی ها هم به ما ملحق می شدند و با ما اعلام همبستگی می کردند. در نتیجه همین فعالیت ها هم پایشان به این کانون باز شد. «کمال» هم یکی از این افراد بود؛ یک نوجوان 15،16 ساله که مادر فرانسوی و پدر تونسی داشت.»
مادرش می گفت: پسرم را به من برگردانید!
خاطرات آن پسر فرانسوی ریزنقش با موهای روشن که بی سر و صدا وارد کانون دانشجویان ایرانی شد و آرامآرام با آنها انس گرفت، آنقدر که یکی از آنها شد، بعد از 30 سال برای دکتر سلیمانی زنده شده و او را سر ذوق آورده. آقای دکتر مکثی می کند و در تشریح تأثی رپذی ری کمال از دانشجویان ایرانیمی گوید: «کمال، نماز میخواند اما از برادران اهل تسنن بود. البته خیلی طول نکشید که در رفتوآمدهایش به کانون در اثر عشق و علاقه ای که به امام و انقلاب داشت، مذهب شیعه را انتخاب کرد.
این تحولات، روی زندگی خانوادگی کمال هم اثر گذاشتهبود. یادم میآید یک روز که به کانون رفتم، دیدم یک خانم فرانسوی آنجاست. دی روقت شدهبود اما او حاضر نبود کانون را ترک کند. می شناختمش؛ مادر کمال بود. جلو رفتم و تا پرسیدم مشکلش چیست، شروع به گریه کرد. با یکی از دوستان، او را به کتابخانه کانون بردیم و شروع به صحبت کردیم. او با گلایه گفت: از روزی که پای کمال به کانون اسلامی باز شده، دیگر به خانه و پیش من نمیآید. شما فرزندم را از من گرفته اید! پسرم را به من برگردانید.
گفتم: شما فکر می کنید پسرتان جای بدی آمده؟ گفت: نه. تحقیق کرده ام. بهترین و سالمترین مکان در شهر پاریس، همینجاست. خیالم راحت است. اما مشکلم این است که دیگر به من سر نمی زند. گفتم: اگر با کمال صحبت کنم و این مسئله را حل کنم، دیگر مشکل حل می شود؟ گفت: بله. فردا که با کمال صحبت کردم و پرسیدم: چرا به خانه نمی روی؟ در جواب گفت: من مسلمانم و مادرم مسیحی است. با مسائلی مثل طهارت و تغذیه حلال چه کنم؟ گفتم: این رفتارت، با دستورات اسلام منافات دارد. اگر مشکل، گوشت ذبح اسلامی است، خودت گوشت ذبح اسلامی تهیه کن و به خانه ببر. با این کار، باعث می شوی مادرت هم غذای حلال بخورد. اما حتماً به دیدن مادرت برو. با این صحبتها، کمال به خانه برگشت و مادرش هم راضی شد. او چند بار دیگر هم به کانون آمد. یکبار پرسیدم: الان از وضعیت راضی هستید؟ در جواب گفت: بله. هم از کمال راضی هستم، هم از شما.»
کابوس منافقین در «پاریس» شدهبود، فکر می کردم همانجا شهیدش می کنند
«از 30 خرداد 1360 که گروهک منافقین فعالیت مسلحانه را شروع کرد و تعداد زیادی از مردم ایران را به شهادت رساند، فعالیتهای سیاسی ایرانیان در فرانسه وارد فاز جدیدی شد و ماجرا بعد از فرار رجوی به همراه بنیصدر به فرانسه، شکل جدی تری به خود گرفت. منافقین که در فرانسه مستقر شدند، فعالیتهایشان را شروع کردند. بهطور مثال در ایستگاه های مترو علیه جمهوری اسلامی ایران تبلیغ می کردند و از مردم فرانسه علیه انقلاب امضا جمع می کردند. جالب است بدانید یکی از کسانی که در مقابل منافقین و این کارهای شان قد علم کرد، کمال بود. او که چهره ای فرانسوی داشت، هر کجا آنها مردم فرانسه را دور خود جمع می کردند، حاضر می شد و با آنها بحث های عقیدتی و سیاسی می کرد. طوری شده بود که هرجا کمال وارد می شد، منافقین مجبور می شدند آنجا را ترک کنند چون محکم می ایستاد، سئوال می کرد و ماهیت آنها را برای مردم فرانسه افشا می کرد. آنها هم می دیدند این نوجوان فرانسوی خیلی به مسائل مسلط است و مانع فعالیت شان است، ناچار آن فضا را ترک می کردند. خلاصه در سال های 60 و 61 آنقدر با منافقین بحث کرده بود که دیگر در پاسخگویی به شبهاتی که آنها درباره انقلاب اسلامی مطرح می کردند، خبره شده بود. ماجرا این بود که از وقتی برایش اثبات شد این گروهک، یک گروهک تروریستی است که انسان های بیگناه را می کشد، در مقابله با آنها جدی تر شده بود. کمال دیگر تبدیل به یک مبارز ضد منافقین شده بود، عملکرد آنها را خوب نقد می کرد و علیه آنها خوب مقاله می نوشت. کانون هم مقالات او را بهصورت تراکت چاپ می کرد و در تجمعات و در ایستگاه های مترو پاریس پخش می کرد. خود کمال هم در پخش این تراکت ها مشارکت داشت و چند باری هم توسط پلیس فرانسه بازداشت شد. البته خیلی زود آزاد شد.»
از سرنوشت عجیب کمال و شهادتش در عملیات مرصاد و به دست همین گروهک منافقین که می پرسم، لحن دکتر محمد سلیمانی تغییر می کند و می گوید: «بله. موضوع حیرت انگیزی است. البته واقعیتش را بخواهید، من فکر می کردم کمال همان روزها و در فرانسه به دست منافقین شهید می شود. چون منافقین همیشه با سلاح سرد در پاریس تردد می کردند و انواع چاقوها و زنجیرها در جیب شان بود و اگر می فهمیدند کسی طرفدار انقلاب اسلامی است، او را به قصد کشت می زدند. به همین دلیل فکر می کردم کمال، آنجا شهید می شود اما خب، به ایران آمد و بعد از چند سال، مزد آن همه تلاش و مجاهدت برای افشای ماهیت منافقین در پاریس را در عملیات مرصاد گرفت. کمال، جوانی با چهره نورانی و همیشه بشاش و خندان بود و لبخند از روی صورتش محو نمی شد. انسان بسیار محترمی بود. و خب، خدا هم برای شهادت، بندگانش را گلچین می کند...»
دعای کمیل امیرالمؤمنین (ع) مرا شیعه کرد
مسیر روشنی که ژروم ایمانوئل کورسل برای جستوجوی حقیقت در آن قدم گذاشته بود، در ادامه او را به مرکز علمی جهان تشیع کشاند. محمد صادق حسینی مقدم درباره سیری که از پاریس شروع شد و به قم ختم شد، اینطور می گوید: «جدایی پدر و مادر ژروم باعث شد او به تنهایی با مادر فرانسوی اش زندگی کند و به تبعیت از او، مسیحی کاتولیک شود. از شواهد برمی آید مادر او هم یک انسان معتقد و مذهبی بود و به همین دلیل، ژروم هم حسابی با کلیسا و مسیحیت انس گرفت. زندگی او اما در مقطع نوجوانی وارد مرحله ای جدید شد. پدر تونسی ژروم، مسلمان بود و او در سفرهایی که برای دیدار با پدرش به تونس داشت، با دین اسلام آشنا شد و بعد از انجام تحقیقات، مسلمان شد و نام «کمال» را برای خودش انتخاب کرد. او یک بار برای یکی از دوستانش در مدرسه حجتیه تعریف کرده بود: «بعد از مسلمان شدن، دیگر به کلیسا نمی رفتم. مادرم با دیدن این تغییر، نگرانم شد و با این تصور که مشکل روانی پیدا کرده ام، مرا پیش پزشک برد. اما پزشک بعد از معاینه، به مادرم گفت: پسرت بیمار نیست بلکه مسلمان شده.»
این تازه شروع تحولات زندگی ژروم دیروز و کمال امروز بود. او که مسلمان، اهل سنت و شافعی مذهب شدهبود، بعد از آشنایی با کانون دانشجویان مسلمان و نشست و برخاست با دانشجویان ایرانی و شرکت در جلسات مذهبی آنها، دنیای جدیدی را تجربه کرد. حضور در مراسم دعای کمیل، همان جرقه ای بود که مسیر را برای او روشنتر کرد. شروع کرد به تحقیق و مطالعه کتاب های چهره های سرشناسی مانند شهید «مطهری» و شهید «صدر» و حتی «هانری کوربن». یک روز دانشجویان کانون دیدند کمال موقع نماز خواندن، دست هایش را روی هم نگذاشته. هفته بعد دیدند روی مُهر سجده می کند و... خلاصه در همان جمع خودمانی، شیعه شدنش را جشن گرفتند. وقتی پرسیدند: چه کسی تو را شیعه کرد؟ در جواب گفت: دعای کمیل امام علی (ع).»
از پاریس به قم در جستوجوی یک گمشده
سیر رشد و تحول کمال اما به همین جا ختم نشد. او بعد از آنکه یک بار همراه تعدادی از بچه های کانون به ایران سفر کرد و چند روز در شهرهای تهران و قم ماند، در بازگشت به فرانسه تصمیمی که از مدتی قبل گرفته بود را عملی کرد. اینطور بود که در سال 1361 به ایران مهاجرت کرد و در مدرسه «حجتیه» شهر قم شروع به تحصیل علوم دینی کرد. کمال از آن طلبه های سخت کوش و منظمی بود که از لحظه لحظه عمرش استفاده می کرد و علاوه بر دروس مدرسه، مطالعه جنبی زیادی داشت تا حدی که دوستانش می گفتند: کمال، خودش یک کتابخانه است! نویسنده کتاب شهید کمال کورسل با اشاره به روایت های دانشجویان ایرانی در پاریس می گوید: «کمال می گفت: همیشه در زندگی ام احساس می کردم یک گمشده دارم. اینجا به کانون اسلامی که آمدم، حس کردم گمشده ام را پیدا کرده ام. اما عطش او برای بیشتر دانستن از اسلام، هیچ وقت فروکش نکرد. دوستان شهید در مدرسه حجتیه می گفتند: کمال مدام در جستوجو بود و در جلسات درس و نماز علما شرکت می کرد. به طور مثال، در نمازهای مرحوم آیتالله العظمی مرعشی نجفی شرکت می کرد و آن موقع که هنوز کمتر کسی با مرحوم آیتالله بهجت آشنا بود، به محل اقامه نماز ایشان می رفت. یکی از علاقه مندی هایش هم حضور در کلاس درس اخلاق علمای بزرگ بود. می گفتند به ویژه در جلسات درس اخلاق آیتالله جوادی آملی به صورت مداوم شرکت می کرد.» انگار نکته ای در ذهن حسینی جرقه زده باشد، می گوید: «کمال وقتی شیعه شد، دوست داشت نام علی را برای خودش انتخاب کند اما شرایط خاص کشور فرانسه این اجازه را به او نداد. اما وقتی به ایران آمد، بالاخره ارادتش را به امیرالمؤمنین (ع) نشان داد. به دوستانش در مدرسه حجتیه گفته بود: به من بگویید «ابوحیدر». دوست دارم نامی از حضرت علی (ع) روی من بماند. حالا این کنیه روی سنگ مزارش هم حک شده است.»
دیدار با امام خمینی (ره)، آرزویی که برآورده شد
«از یکی از دوستانش شنیدم که کمال می گفت: من دو تا آرزو دارم؛ اول اینکه مادرم مسلمان شود و به ایران بیاید و در قم با هم زندگی کنیم. و دوم اینکه خدمت حضرت امام خمینی (ره) بروم و با ایشان از نزدیک دیدار و صحبت کنم.» مرغ آمین انگار همان حوالی بود و آرزوی جوان تازه شیعه داستان ما را بالا برد و با مُهر اجابت برگشت که در همان ماه های اول حضورش در ایران به آرزویش رسید. حسینی مکثی می کند و در ادامه درباره یکی از بزرگ ترین اتفاقات زندگی کمال این طور می گوید: «یکی از کارکنان مدرسه حجتیه تعریف می کرد: هر چند وقت یک بار می توانستیم تعدادی از طلاب را به دیدارهای عمومی حضرت امام (ره) بفرستیم. با توجه به محدودیت ظرفیت، ناچار به انتخاب بودیم و به همین دلیل هم همیشه طلاب از ما گله داشتند. یکی از کسانی که همیشه معترض بود که چرا اسم مرا برای دیدار رد نکردید، کمال بود. یکی از شب های محرم سال 1361 ساعت حدود 11 شب به ما خبر دادند فردا قرار است دیداری با امام انجام شود، مدرسه شما هم می توانید چند نفر را بفرستد. با خودمان فکر کردیم، اسم چه کسانی را بدهیم که یک دفعه یاد کمال افتادم. گفتم: بروید صدایش کنید. وقتی یکی از همکاران درِ حجره کمال را زد، با اعتراض او مواجه شد. کمال که عادت داشت زود بخوابد، گفت: چرا موقع استراحت مزاحم می شوید؟ همکارم جواب داد: فردا ملاقات با امام خمینی (ره) است. دوست داری بروی؟ کمال از جا پرید و دستپاچه به اتاق مدیریت آمد و گفت: اسم مرا بنویسید. می خواهم بروم دیدار امام. همکارم گفت: اول که ما رفتیم درِ اتاقش، آنقدر شاکی شد که نزدیک بود ما را بزند. حالا که فهمیده موضوع، ملاقات با امام است، خوابیدن یادش رفته!
جالب است که کمال در بیان آرزویش به دوستش می گفته: دوست دارم امام را از نزدیک ببینم و یک ساعت با هم صحبت کنیم. و رویایش درست همان طور که برای خودش تصویر کرده بود، محقق شد. بعد از آن دیدار عمومی، فرصتی فراهم شد که کمال دقایقی هم به صورت خصوصی با امام (ره) دیدار کند. امام در آن ملاقات از او پرسیدند: فارسی را کجا یاد گرفتی؟ جواب داد: در ایران. امام در ادامه به او توصیه کردند: فارسی را خوب یاد بگیر که چیزهای زیادی در این زبان خواهی یافت. کمال هم به این توصیه عمل کرد. وقتی قرار شد مدرسه یک دوره آموزش زبان فارسی برای طلاب غیرایرانی برگزار کند، کمال با اینکه فارسی را نسبتاً خوب صحبت می کرد، با اشتیاق آمد و ثبت نام کرد. علتش را که پرسیدند، گفت: می خواهم بیانات امام خمینی (ره) را از خود ایشان بشنوم، نه از طریق ترجمه. از این ترجمه ها خسته شدم. می خواهم انقلاب را بی واسطه درک کنم.»
دامنه توفیقات کمال باز هم گسترده تر شد و مدتی بعد، موقعیت ناب دیگری را تجربه کرد. آقای نویسنده در این باره می گوید: «آیتالله خامنه ای در دوران ریاست جمهوری سفری به قم داشتند و در طول سفر، دیداری هم با طلاب غیر ایرانی این شهر انجام دادند. جالب است بدانید در آن دیدار، کمال به نمایندگی از طلاب غیر ایرانی متنی را حاضر کرد و در حضور حضرت آقا قرائت کرد.»
می خواهم مثل سید جمال اسدآبادی، در هر کشوری به زبان خودشان تبلیغ کنم
«یکی از برنامه های کمال، یادگیری زبان های مختلف بود. فرانسه که زبان مادری اش بود. به زبان انگلیسی هم مسلط بود و به زبان های آلمانی و ایتالیایی هم آشنایی داشت. در ایران علاوه بر زبان فارسی، از طریق طلاب لبنانی و سوری، زبان عربی را هم یاد گرفت. این اواخر و بعد از ارتباط با طلاب ترکیه ای، می خواست زبان ترکیه ای هم یاد بگیرد. به یادگیری زبان کشورهای آفریقایی هم علاقه داشت. یک بار یکی از کارکنان مدرسه حجتیه پرسید: چرا تلاش می کنی اینهمه زبان یاد بگیری؟ کمال در جواب گفت: مثل سید جمالالدین اسدآبادی که به چند زبان دنیا مسلط بود و به هر کشوری که می رفت، با زبان خود آنها صحبت می کرد، من هم دوست دارم اگر برای تبلیغ به کشوری رفتم و درباره مسائل دینی از من سئوال کردند، بتوانم جوابشان را با زبان خودشان بدهم. کمال از تسلطش به زبان فرانسه هم به خوبی استفاده کرد و کتاب های مهمی مانند «رساله حقوق» امام سجاد (ع)، «شیعه در اسلام» نوشته علامه «سید محمد حسین طباطبایی» و «مسئله حجاب» نوشته شهید «مطهری» را به فرانسه ترجمه کرد. علاوه بر این، چهل حدیث را که می دانست در فرانسه بیشتر کاربرد دارد و مورد استقبال قرار می گیرد، جمعآوری و در قالب کتاب چهل حدیث به فرانسه ترجمه کرد.
چیزهایی در جبهه هست که در این کتاب ها نیست
«از وقتی در جلسه درس اخلاق از آیتالله جوادی آملی درباره شهادت و مقام مجاهدان در راه خدا شنیده بود، دیگر همیشه در دعاهایش از خدا طلب شهادت می کرد. دیدن تصاویر شور و اشتیاق جوانان بسیجی برای اعزام به جبهه از تلویزیون، معاشرت با طلابی که به جبهه می رفتند و همچنین شرکت در مراسم تشییع شهدا، کم کم شور و شوق حضور جبهه را در کمال هم ایجاد کرد. یکی از کارکنان مدرسه حجتیه می گفت: یک روز کمال گفت: به این نتیجه رسیده ام که در جبهه چیزهایی هست که در این کتاب ها نیست. باید به جبهه بروم تا آنها را پیدا کنم. اما زمانی برای این کار مصمم شد که از امام (ره) شنید: هرکس می تواند اسلحه به دست بگیرد، به جبهه برود.» محمدصادق حسینیمقدم نقل های زیادی درباره این مقطع از زندگی کمال کورسل شنیده که اینطور برایمان بازگو می کند: «کمال همراه چند طلبه دیگر از طریق بسیج برای اعزام به جبهه ثبت نام کرد اما با مخالفت مسئولان مدرسه حجتیه مواجه شد. مسدولان مدرسه معتقد بودند اگر طلاب غیرایرانی به جبهه بروند و احیاناً اسیر شوند، رژیم بعث عراق از این موضوع بهره برداری سیاسی می کند و با جنجال آفرینی رسانه ای، این طور القا خواهد کرد که ایران طلاب خارجی را به زور به جنگ می فرستد. بنابراین با جبهه رفتن آنها مخالفت کرده و گفتند: جبهه شما، تحصیل و تبلیغ اسلام در کشور خودتان است. بسیاری از طلاب قانع شدند اما بعضی ها مثل کمال، نه. او حتی چند بار هم مخفیانه به مناطق جنگی رفت و در دوره آموزشی هم شرکت کرد اما وقتی مسئولان مدرسه متوجه شدند، او را برگرداندند. بالاخره آشنایی با لشکر «بدر» - لشکر ویژه مجاهدان عراقی بود -، او را به آرزویش رساند و اولین بار در عملیات کربلای 2 شرکت کرد، تجربه ای که در عملیات های کربلای 5 و والفجر 10 هم تکرار شد.»
رزمنده فرانسوی؟! عراق با می راژهای فرانسه شهرهای ما را بمباران می کند
حالا نوبت همرزم شهید کمال کورسل است که از حال و هوای او در جبهه برایمان بگوید. «مهدی جوشن»، رزمنده پیشکسوت دفاع مقدس تا عمر دارد، آن تابستان داغ در جبهه غرب و میزبانی اش از یک مهمان خاص را فراموش نمی کند. او برمی گردد به 35 سال قبل و می گوید: «تابستان 1363 در جبهه غرب در حوالی سردشت در تدارک یک عملیات بودیم که 3 رزمنده فرانسوی از طریق یکی از اعضای انجمن دانشجویان مسلمان در پاریس به ما معرفی شدند؛ «علی» که سال اول رشته پزشکی بود، «صالح» که ملبس به لباس روحانیت بود و «کمال کورسل» که تنها کسی بود که در آن جمع می توانست دست و پا شکسته فارسی حرف بزند. خیلی برایمان عجیب بود. درحالی که عراق در جنگ تحمیلی با می راژهای فرانسوی شهرهای ما را بمباران می کرد و با انواع تسلیحات جنگی فرانسوی تجهیز شده بود، خیلی تعجب آور بود که یک دفعه 3 شهروند فرانسوی تحصیل کرده به عنوان نیروی داوطلب به جبهه آمده بودند و می خواستند علیه عراق بجنگند. به هر حال، آنها وارد تیپ ما شدند و مثل باقی نی روها مشغول آماده سازی برای عملیات شدند.
خبر، دهان به دهان در منطقه چرخید و همه نیروها متعجب و کنجکاو، پیگیر موضوع حضور نیروهای فرانسوی شدند. اینطور بود که از کمال و دوستانش خواستیم در نمازخانه مقر تیپ حاضر شوند و برای بچه ها صحبت کنند. در بین دو نماز، کمال به نمایندگی از دوستانش بلند شد و شروع به صحبت کرد. خودش را معرفی و خلاصه ای از داستان زندگی اش از پاریس تا قم را تعریف کرد. برای همه جالب بود که تک فرزند یک خانواده فرانسوی که مادرش هم مسیحی بوده، چنین روندی در زندگیاش طی کرده و از اروپا به ایران و از مسیحیت تا تشیّع و تحصیل در حوزه علمیه پیش آمده است.»
وصیت نامه شهید کمال کورسل
من، 17 روز «روزه قضا» و 2250 تومان بدهی دارم. «در آن حدود 45 روز که کمال در کنار ما بود، با او دوست شدم و گه گاه با هم صحبت می کردیم. از علت حضورش در جبهه که پرسیدم، گفت: احساس تکلیف کردم چون اسلام در خطر است. واقعیت این بود که کمال، جنگ ما و عراق را جنگ میان دو کشور نمی دانست و معتقد بود این یک جبهه جهانی است که یک طرفش حق و طرف دیگر، باطل است. چون می دید همه دنیا دارند به عراق کمک تسلیحاتی می کنند اما ایران تنهاست و با کمترین امکانات در مقابل آنها از خود دفاع می کند.» روایت همرزم شهید که به اینجا می رسد، یاد وصیت نامه شهید کمال می افتم که انگار رونوشتی است از وصیت نامه هایی که از شهدای دفاع مقدس در تمام این سال ها دیده ام: «همه من را حلال کنید. من 17 روز قضای روزه دارم و مدرسه از من 2250 تومان میخواهد. هر چه در اتاق من است، برای طلاب الجزای ری و تونسی است (بالاشتراک)...» از مهدی جوشن می پرسم: این همه شباهت از کجا میآید؟ در جواب می گوید: «کمال در زمینه تقوا و تزکیه نفس خیلی روی خودش کار می کرد. از دوستانش شنیده بودم اهل نماز شب هم هست. با اینکه شهریه مختصری از مدرسه می گرفت، اما هزینه هایش را کم می کرد تا بتواند به دیگران کمک کند. حضور در جبهه هم رشد معنوی او را کامل تر کرد چون جبهه که فقط جنگیدن نبود. یک دانشگاه به تمام معنا بود برای مبارزه با نفس. بازیگران جنگ های امروز معتقدند 95 درصد سرنوشت جنگ را تجهیزات تعیین می کند. همین نیروهایی آمریکایی را ببینید؛ هر کجا که حضور پیدا می کنند، ژستشان این است که چون تجهیزات شان کامل است، پس پیروز می شوند. اما اعتقاد ما این بوده است که درصد کمی از سرنوشت جنگ، وابسته به تجهیزات است. در دفاع مقدس هم آن قدرتی که نشأت گرفته از ایمان، تقوا و روحیه رزمندگان بود، جبهه ها را نگه داشت وگرنه ما که تجهیزاتی نداشتیم. حتی نیروهای مان تغذیه درستی هم نداشتند و گاه با ناچیزترین مواد غذایی تا چند روز مقاومت می کردند. خب، کمال هم در چند نوبتی که در جبهه ها شرکت کرد، در کنار این رزمنده ها نفس کشید و این روحیه ها را دید. وارستگی و تقوای او به جای خودش اما از حال و هوای جبهه ها هم حسابی تأثیر گرفته بود. بنابراین، نوشتن چنین وصیت نامه ای توسط او عجیب نیست.»
جنگ تمام شد و ما باختیم رفیق!
گرچه کمال با اصرار و پیگیری های خستگی ناپذی ری که داشت، توانست در چند عملیات شرکت کند اما به توصیه مسئولان مدرسه، هیچ وقت به او اجازه حضور در خط مقدم را ندادند. اینطور بود که پذیرش قطنامه 598 و پایان جنگ، برای او مساوی بود با یک اندوه بزرگ. نویسنده کتاب شهید کمال کورسل در این باره می گوید: «یکی از کارکنان مدرسه حجتیه تعریف می کرد: بعد از انتشار پیام امام خمینی (ره) به مناسبت پذیرش قطعنامه، کمال تا مدتی ناراحت و گرفته بود. علت ناراحتی اش را که پرسیدم، گفت: در این فکر هستم که باخت خیلی بزرگی در زندگی ام متحمل شدم. گفتم: از چی حرف می زنی؟ گفت: امام خمینی (ره) فرمود ما مثل امام حسین (ع) در این جنگ وارد شدیم و مثل ایشان هم از این جنگ بیرون می آییم. الان امام حسین (ع) یعنی امام خمینی (ره). مثل امام حسین بیرون آمدیم، یعنی همان که فرمود: جام زهر را نوشیدم. اما ما باخته ایم که مثل اصحاب امام حسین (ع) نبودیم...»
کمال، مرصاد و رستگاری در وقت اضافه
هیچ کس اما خبر نداشت خدا صدای جامانده هایی مثل کمال را شنیده و قافله شهدا را نگه داشته تا آنها هم از راه برسند. عملیات مرصاد، همان پنجره ای بود که در وقت اضافه رو به بهشت باز شد و کمال ها را به آرزویشان رساند. محمد صادق حسینیمقدم از قول یکی از طلاب مدرسه حجتیه می گوید: «اولین روزهایی که منافقین وارد خاک ایران شده بودند، به اتفاق کمال در منزل یکی از دوستان دعوت بودیم. یکی از بچه ها از کمال پرسید: جبهه نمی روی؟ کمال با تعجب گفت: الان که دیگر خبری نیست! دوستمان گفت: کجای کاری؟ منافقین به نزدیکی اسلام آباد رسیده اند... کمال تا این جمله را شنید، بلافاصله به مدرسه برگشت.»
از اینجای قصه به بعد را حسینی بر اساس روایت های هم رزمان شهید کمال در لشکر بدر و گردان «صدر» پی می گیرد: «سر بزنگاه خودش را رساند. چند اتوبوس برای اعزام نیروها کنار پل حجتیه مستقر شده بود. کمال سراغ یکی از راننده ها رفت و با اصرار درخواست کرد منتظر بماند تا او برگردد. بعد به سمت مدرسه دوید و چند دقیقه بعد با ساک دستی اش برگشت. با همان اتوبوس ها تا کرمانشاه رفتیم. صبح فردا بالگردی آمد تا تعدادی از نیروها را به منطقه پشت منافقین در نزدیکی تنگه مرصاد منتقل کند. خیلی ها از جمله کمال داوطلب شدند. اما با رفتن کمال مخالفت شد. در آخرین لحظه سوار شدن نیروها، کمال و چند نفر دیگر خودشان را به بالگرد رساندند. می خواستند مانع سوار شدن شان شوند که شهید صیاد شیرازی که با آن بالگرد آمده بود، ضمانت شان را کرد و گفت: مانعی ندارد. بگذارید بیایند.
بعد از دقایقی در منطقه مورد نظر فرود آمدیم. برنامه اعلام شد؛ قرار بود منتظر دو گردان دیگر بمانیم و با ملحق شدن آنها، به منافقین حمله کنیم اما این انتظار طولانی شد و باعث شد 3 روز بدون آب و غذا در آنجا بمانیم. گرمای هوای مرداد آنقدر نیروها را تشنه و بی طاقت کرده بود که بعضی های شان لب به گلایه و شکایت باز کردند. کمال تا این وضعیت را دید، با صدای بلند خطاب به آنها گفت: چرا اینطور می کنید؟ خجالت نمی کشید؟ ما امروز با این تشنگی و گرسنگی، با امام حسین (ع) همدردی می کنیم. شما امام حسین (ع) را نمی شناسید؟ امام و بچه هایش در همین حالت زخمی و شهید شدند. من امروز امام حسین (ع) را شناختم. جملاتش آنقدر تاثیر گذار بود که سکوت در میان جمع برقرار شد. حرف هایش که تمام شد، با ناراحتی بلند شد و چند قدمی از جمع فاصله گرفت. هنوز چند متری دور نشده بود که با اصابت چند گلوله روی زمین افتاد و به آرزویش رسید.»
به تاریخ تولد کمال که نگاه می کنم، راز این داستان شگفت انگیز برایم روشن می شود؛ متولد سال 1964 میلادی مصادف با 1343 شمسی. با خودم فکر می کنم: کمال، یکی از همان یارانی بود که امام (ره) وعده آمدن شان را داده بود؟
تاریخ، مثل منافقین به خود ندیده است
«اخیراً خبر مرگ مسعود رجوی، سرکرده منافقین به طور رسمی اعلام شد. البته این اتفاق، مربوط به امروز نیست و به نظر می رسد بیش از 10 سال قبل رجوی کشته و حذف شدهب اشد. اما به هر حال، کاش او زنده می ماند و در یک دادگاه بینالمللی – و نه حتی دادگاه ایرانی– محاکمه می شد و حقایق را درباره گروهک منافقین و به ویژه همکاری های شان با صدام برای جامعه ما و به خصوص نسل جوان می گفت. کاش می ماند و می گفت چطور می شود سازمانی که یک روز ادعای مبارزه با امپریالیسم داشت، به جایی می رسد که حیاتش متکی به حمایت همان امپریالیسم می شود؟»
مهدی جوشن، همرزم شهید کمال کورسل که معتقد است عملیات مرصاد، سند جنایت و خباثت منافقین برای همیشه تاریخ است، در ادامه می گوید: «آخر چطور می شود عراق به کشور ایران حمله کند و مردم و جوانانش را به شهادت برساند، بعد گروهک منافقین که ادعای دفاع از خلق ایران داشتند، بروند در دامان همین دشمن متجاوز و علیه کشور و مردم خودشان جاسوسی کنند و باعث کشتهشدن هم وطنان خود شوند؟ انسان هر چقدر هم پلید باشد، نمی تواند به خاک و مردم خودش خیانت کند. اصلاً بحث اسلام و انقلاب به کنار، حتی اگر فقط بحث ملیت و وطن هم مطرح بود، باز هم کسی آنچه منافقین کردند، انجام نمی داد. تاریخ مثل این گروهک به خود ندیده است.»
دیدار پدر و پسر بعد از 30 سال در گلزار شهدای قم
مادر کمال در همان سال های ابتدایی حضورش در ایران در اثر یک تصادف از دنیا رفت اما از پدرش هیچ اطلاعی در دست نبود. تا اینکه دو سال قبل و در آستانه سی امین سالگرد شهادت کمال، خبری در رسانه ها منتشر شد درباره سفر پدر کمال به ایران و حضورش بر سر مزار او. نویسنده کتاب شهید کمال کورسل در این باره می گوید: «وقتی کتاب شهید کمال کورسل چاپ و منتشر شد، خبرگزاری های متعددی این خبر را انعکاس دادند. همین اتفاق هم زمینه ساز پیدا شدن پدر او از طریق سفیر یا کاردار ایران در تونس شد. بعد از آن بود که با درخواست پدر کمال، شرایط سفر او به ایران و شهر قم برای زیارت مزار پسرش فراهم شد. خوشبختانه من هم توانستم قبل از برگزاری مراسم رسمی در گلزار شهدا، دقایقی با پدر شهید دیدار داشته باشم.»
پدر کمال بعد از حضور بر سر مزار پسرش گفت: «آن سال ها وقتی متوجه شدم کمال به ایران آمده و در مدرسه علمیه قم مشغول به تحصیل است، خوشحال شدم چون فهمیدم آمده به اسلام خدمت کند. تا یک سال بعد هم با او در ارتباط بودم اما بعد از آن ارتباط ما به دلیل سیاست های حکومت تونس و مخالفت کمال با حکومت وقت تونس قطع شد. تا این که بعد از انقلاب تونس در سال 2014 با جستوجو در اینترنت، نام او را جزء شهدای دفاع مقدس ایران دیدم. از آن زمان تا 15 روز فقط گریه می کردم. اما آنچه فرزندم انجام داد، دفاع از اسلام بود و این مایه افتخار من و خانواده ام و مایه تسکین ماست.»
سید محمد صادق حسینیمقدم در ادامه، با نکته ای جالب، غافل گیرمان می کند: «مدتی قبل پدرم سر مزار شهید کمال رفته بود. وقتی برگشت، گفت: سر مزار شهید، دو جوان را دیدم که به زبان عربی و با لهجه ای خاص صحبت می کنند. پرسیدم آیا نسبتی با شهید دارید؟ یکی از آنها گفت: من، برادر ناتنی شهید کمال هستم. گفتم: پسر من یک کتاب درباره برادر شهید شما نوشته... هنوز جمله ام تمام نشده، گفت: سید محمدصادق حسینی؟... معلوم بود کتاب را خوانده.
خلاصه، به واسطه شماره ای که پدرم به «سلیم»، برادر شهید کمال داده بود، قراری گذاشتیم و با هم دیدار کردیم. جالب است بدانید برادر کمال هم پا جای پای او گذاشته و چند سالی است برای تحصیل علوم دینی به قم آمده.»
خواسته ای ندارم جز دیدار با رهبرم
نویسنده جوان کتاب کمال کورسل در پایان روایتش از داستان جذاب زندگی کمال کورسل، کتاب جمع و جورش را که درواقع، تنها اثر مکتوب درباره تنها شهید اروپایی دفاع مقدس است و با کلی زحمت جمع آوری و چاپ شده را برانداز می کند و می گوید: «چاپ اول کتاب در سال 93 منتشر شد و در سال 96 به چاپ پنجم رسید. فضای عالم چاپ آنقدر کاسب کارانه و خالی از حمایت های دلسوزانه بود که ترجیح دادم از چاپ دوم به بعد، همه کتاب ها را با هزینه شخصی چاپ کنم. حالا هم با این گرانی کاغذ نمی دانم به چاپ های بعدی برسد یا نه. حتی یکی از طلبه های پاکستانی مقیم شهر قم این کتاب را به زبان انگلیسی ترجمه کرده اما به دلیل نداشتن حامی مالی، هنوز موفق به چاپ آن نشده ایم. واقعاً دلم می خواهد کتاب تجدید چاپ شود و نه فقط در شهر قم که در سراسر کشور به دست جوانان برسد چون شهید کمال کورسل می تواند الگوی خوبی برای آنها باشد.»
حالا سید محمدصادق حسینیمقدم مانده و یک حرف ناگفته که در تمام این سال ها مجالی برای بیانش نداشته: «در این سال ها خیلی از دوستانم توصیه می کردند کتابم را به دست آقا برسانم اما من هیچ کانالی برای این کار نداشتم. البته اعتقادم این است که اگر خدا بخواهد، هیچ کاری غیر ممکن نیست. اما واقعاً دلم می خواهد دیداری با حضرت آقا داشته باشم و با ایشان از مشکلاتی بگویم که بر سر راه جوانانی است که دغدغه کار فرهنگی دارند، موانعی که باعث می شود جوانان انگیزه شان را از دست بدهند و دلسرد شوند. راستش را بخواهید، چند شب قبل از تماس شما برای این گفتوگو، خواب آقا را دیدم. حالا واقعاً از ته دلم آرزو دارم با آقا دیدار داشته باشم، کتابم را تقدیم شان کنم و نظرشان را جویا شوم و هم براساس تجربیات این سال ها، درباره موانع بزرگی که بر سر راه چاپ کتاب های دفاع مقدس وجود دارد، با ایشان درد دل کنم.»