به گزارش مشرق، حسین شرفخانلو، نویسنده در یادداشت روز چهارشنبه 6 شهریور 1398 خود از مکه مکرمه نوشت:
خداحافظی از کسی و جائی که دوستش داری، سختترین و ناممکنترین کار عالم است. و امروز روز خداحافظی بود. روز وداع. و من هیچوقت از این کلمه خوشم نیامده است که بوی تلخی و جدائی و دوری میدهد و چنگ میاندازد توی دلِ پر از تشویشِ آدم.
هی از صبح میخواستم بروم حرم و هی نمیخواستم. یک پایم میخواست برود و پای دیگرم نه. و آنقدر این جدال طول کشید که غروب شد و بغضِ خداحافظی چنگ انداخت در گلویم و راهی جز رفتن نماند. نماز مغرب و عشاء را نگه داشته بودم برای حرم. تلخیِ دوری چنان هلاهل بود که دو بار به شکِ بینِ دو و سه افتادم و نمازم را از نو گرفتم. و مگر میشد تکبیر گفت و چشم در چشمِ دوستداشتنیترین مکعبِ زمین، خدا را به بزرگی یاد کرد و شروع به خواندنِ الحمد کرد و به انعمتَ علیهم رسید و ادامه داد تا غیر المغضوب و تا تهش رفت و رسید… .
نمیشد. انگار بنا نبود شامِ آخرمان به بار و طبق معمول! باشد. نماز را به هر جان کندنی که بود خواندم و با حاج جواد در خلاف جهت طواف، پشت سر نماز طواف خوانها گفتیم بیائیم تا چراغ سبز و طواف را شروع کنیم. و نیت کرده بودم به طواف مستحبی و نه طواف وداع.
سر راه که داشتیم میرفتیم، برخوردیم به مدیر و اهل بیتش خوش و بشی کردیم و رد میشدم که دیدم کنارشان یکی از دوستان قدیمی خانوادگیمان ایستاده. خیلی سال بود ندیده بودمش. فکرش را هم نمیکردم قرارست اینجا و امشب ببینمش. از قدیمیهای انقلاب و جنگ بود و بعد از حال و احوالهای معمول، حرف کشید به خوشیِ روزها و رسمهای دهه شصت و دست برد از زیر پَر چادرش چفیهاش را درآورد که «بر سر آن عهد که بستیم هستم!» و ذکر خیر پدرم شد و داغِ #کربلا ندیدنش و اینکه هر بار که کربلا میرود عکس پدرم را میبرد و به عوضش زیارتنامه میخواند برای امام شهید.
پرچم مزار پدرم، تا شده توی جیب کاورم بود. گذاشته بودمش توی جیبی که روی قلبم است و دلم بهش گرم بود و نمیدانم چرا درش آوردم و گرفتم سمتش. گفتم «این پرچمِ رنگ و رو رفته، بعد از اینکه ماهها بر سر مزار پدرم رقصیده، پای پیاده رفته تا کربلا در یکی از اربعینها و بعد از آن سال، همیشه با من است. پرچم را گرفت به تبرک و بوسید. و چشمهایش و چشمهای همه که آنجا بودند به اشک نشست. خاطرهها زندهتر شد. عکس گرفتیم. بعد با پرچم شهید عکس گرفتیم و یاد شهید پر شد در اتمسفر مسجدالحرام.
جدا که شدیم قاطی صف متراکمِ طواف، نمیدانم چرا سمت و سوی دلمان چرخید به سمت امام شهید و حاج جوادِ معاون و...
و من دم گرفتیم و یا حسین و یا حسین و یا حسین گویان رسیدیم به چراغ سبزی که محاذی حجرالاسود است و باید از آنجا الله اکبرِ شروعِ طواف را بگوئی و الله اکبر را که گفتیم حاج جواد دم گرفت یکی از دوبیتیها را که فقط شب عاشورا میشود خواند و کار به روضهی مکشوف و شعر مکشوفِ روضه کشید و هق هق من و او پر شد توی مطاف و مگر اشک مجال میداد به خواندن دعا و گفتن ذکر و مگر چشمه شعر قطع میشد و مگر مجلس دو نفرهمان از تک و تا میافتاد…؟!
یکهو دیدم دور پنجم طوافیم و من در بند اول زیارت عاشورا، آنجا که میگوید «علیک منی سلام الله ابداً» و جواد در وسط روضه و شعر مکشوف… . یادم به نکتهی حضرت علامه جوادی آملی افتاد که میگفت «این عبارت دائر بر این است که خدا وقتی میخواسته انسان را از عالم قبلِ دنیا بفرستد اینجا، درِ گوشمان خوانده که دارید میروید زمین، سلام مرا به حسینم برسانید و تا ابد این سلام باید رسانده شود…» و دیدم کجا بهتر از اینجا که داریم دور سرش میگردیم… و مجلسمان در تنهائی ِدو نفره، حسابی گرفته بود و دل دل میکردم که طواف تمام نشود و رزق اشکمان بند نیاید و روضه به پایان نرسد… .
و به عمرم و به تمام حج و عمرههایم چنین طوافی و چنین مجلس روضهای نصیبم نشده بود و لب به حیرت میگزیدم از ناگهان و بیمقدمه و یکهو به میان آمدن اسم شهیدمان که در حسرت کربلا سوخت و چنان سوخت که خدا به گرمیش، مجلس خداحافظیمان را به خاطرش به نام امام شهید برافروخت و چنان گرم و گیرا طواف آخرمان را چرخاند که حسرتی شد حتا برای خود من؛ الانی که یکی دو ساعت از آن مجلس گذشته و با گرمیش که هنوز در تنم مانده دارم اینها را مینویسم.
بودن در موسم حجِ امسال تحفهای بود که از پدرم گرفتم و عدل همین بود که در مجلس وداع اسمش میآمد و اعتراف میکنم که تا حالا هرجا هربار نام و یادی از پدرم آمده، به ارادهی خودش بوده و من فقط شاهدش بودهام و اعتراف میکنم که عنان من و عنانِ کارِ عالم دست خودش است و البته آنها که آن بالا نشستهاند و شهیدند و بشارت دهندگان بزرگ، بلدند کار خودشان را چطور جفت و جور کنند که چرخ گردون بر مراد ایشان بچرخد. کنار کعبه، دورِ کعبهی شش گوشه. و چه مراعات النظیری… . فتبارک الله احسن الخالقین. والحمدلله رب العالمین.