ماهان شبکه ایرانیان

بُرشی از کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»؛

وقتی تاجر ایرانی دختر جوان ژاپنی را متحول کرد

کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»، آخرین اثر حمید حسام که روایت خاطرات کونیکو یامامورا، یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران است.

به گزارش مشرق، کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»، آخرین اثر حمید حسام که روایت خاطرات کونیکو یامامورا، یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران است.

این کتاب آخرین اثر حسام و به قول خودش بهترین آنهاست که به روایت خاطرات کونیکو یامامورا می‌پردازد. وی تنها مادر شهید است که اصالتی ژاپنی دارد و فرزند شهیدش جوان نوزده سال‌های بود که هم در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت‌های زیادی داشت و هم در زمان جنگ تحمیلی با وجود سن کم، راهی جبهه‌ها شد تا از اسلام و ایران دفاع کند که در عملیات والفجر یک، در منطقه فکه به شهادت رسید.

در ادامه برشی از کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» که حاوی خاطرات زندگی شهید «کونیکو یامامورا» مادر شهید محمد بابایی است را می‌خوانید:

اول ژانویه هر سال معادل با نوروز بود. باید برای ورود سال نو آماده می‌شدیم و این آمادگی از خانه تکانی و تمیز کردن بیرون و داخل خانه شروع می‌شد با خواهر بزرگترم، اتسوکو، و خواهر کوچک‌ترم، سواکو، حصیرهای ضخیم را، که کف اتاق‌ها را پوشانده بودند، یکی یکی در می‌آوردیم و با چوب می‌زدیم خاکشان در بیاید. کاغذهای در و پنجره اتاق‌ها را هم عوض می‌کردیم و بعد با پدر، مادر، برادر و خواهرانم به معبد می‌رفتیم و دعا می‌خواندیم، مثل گذشته در محیط معبد چیزی برای سلامتی پدر و مادرم و سربلندی کشورم و نیک فرجامی خودم و خواهرانم و برادرم دعا می‌کردم. 10 روز بعد سالروز تولدم بود و من هجده ساله شده بودم. دیگر پدرم توی پاکت اُتوشی‌داما یا همان عیدی به ما نمی‌داد. در عوض، گوشم درست مثل ایام کودکی از صدای ناقوس جویانوکانه سیر نمی‌شد.

وقتی تاجر ایرانی دختر جوان ژاپنی را متحول کرد

این ناقوس در چند دقیقه به آغاز سال 108 مرتبه نواخته شد تا 108 هوس زمینی را از انسان دور کند و جان او را پاک‌تر گرداند. تصمیم گرفتم مهارت‌هایم را کامل‌تر کنم؛ مهارت‌هایی که یک دختر ژاپنی قبل از ازدواج باید پیدا می‌کرد. آشپزی هم بد نبود. چای سبز و گل آرایی را هم خوب بلد بودم. باید خیاطی را هم می‌آموختم. دست‌یابی به این مهارت‌ها نشانه تربیت صحیح خانواده به ویژه مادر در پایبند کردن دختر به سنت‌های ژاپنی بود. در کنار این فنون سنتی، حرکات و نشست و برخاست، مثل آداب پوشیدن کیمونو و دو زانو نشستن و احترام کردن به بزرگ‌ترها را، که نتیجه آن تواضع بود، در کودکی از مادرم آموخته بودم.

احترام و توجه به دختر در آموزه های سنتی ما حرمت خاصی داشت. روز سوم مارس برای دخترها هیناماتسوری گرفته می‌شد. در این جشن، مردم در خانه‌هایشان جایگاهی چند طبقه به رنگ قرمز می‌ساختند و عروسک‌های تزئینی مخصوص دختران را به ترتیبی پلکانی می‌چیدند و برای سلامتی و خوشبختی دختران دعا می‌کردند.

این جشن برایم از کودکی تا نوجوانی لذت بخش بود. درست مثل جشن شکوفه‌های گیلاس که موسم آن یکی دو ماه بعد از جشن تولدم و بعد از جشن عروسک‌ها بود. گویی این شکوفه‌ها به استقبال تولد من آمده‌اند. این شکوفه‌ها روی درختان گیلاس بالای سرمان را به رنگ سفید و صورتی پوشانده‌اند و من و خانواده‌ام را به تماشای این همه زیبایی دعوت می‌کنند.

وقتی تاجر ایرانی دختر جوان ژاپنی را متحول کرد

به غیر از سال‌های جنگ، هر ساله به محلی خوش آب و هوا و پر از درختان گیلاس می‌رفتیم. محو تماشای شکوفه‌ها می‌شدیم و پای درختان با خواهرانم تنیس ژاپنی بازی می‌کردیم. تابستان، پس از اخذ دیپلم، وقتی به پدر و مادرم گفتم بنا دارم به آموزشگاه خیاطی بروم خوشحال شدند. به آموزشگاه بزرگی در شهر رفتم که مدیر آنجا، تاناکاچیو، یکی از طراحانِ لباسِ همسرِ امپراتورِ ژاپن بود.

او به حدی در این حرفه شهره شده بود که از شهرهای دیگر ژاپن برای آموزش به این آموزشگاه می‌آمدند. درست یک سال آموزش خیاطی دیدیم و دست به برش و دوخت دوختم خوب شد. پس از گرفتن مدرک خیاطی، تصمیم گرفتم در رشته زبان انگلیسی درس بخوانم. درس خواندن بیشتر از آموزش‌های سنتی روح بی‌قرارم را آرام می‌کرد.

در فاصله نزدیک به اَشیا، در شهر نیشی‌نومیا، دانشکده زبان انگلیسی برجسته‌ای بود. آنجا ثبت‌نام کردم و تا دو سال مسیر نیم‌ساعته اشیا به نیشینویا را می‌رفت و می‌آمد و همزمان ماشین نویسی به زبان انگلیسی را هم یاد گرفتم و در 20 سالگی فوق دیپلم گرفتم حالا می توانستم به دنبال کاری که دوست داشتم بروم. بچه که بودم، دوست داشتم هنرپیشه شوم. آن روزها پدر بدجوری توی ذوقم زد و گفت: «کسی که می‌خواهد هنرپیشه شود باید خوشگل باشد» با این مخالفت آشکار دیگر به فکرم نزد که دنبال کار، چه بازیگری و غیر آن بروم، اما می‌توانستم کاری که پدرم را راضی می‌کرد انتخاب کنم به همین منظور، به آموزشگاه زبان انگلیسی در شهر کوبه رفتم تا آنجا را که قبلاً در دانشکده زبان انگلیسی نیشی‌نومیا فراگرفته بودم، تقویت کنم.

آنجا تعدادی دختر و پسر غیر ژاپنی انگلیسی می‌خواندند. آن روز، آن روز فراموش نشدنی که مسیر زندگی مرا تغییر داد، جوانی قد بلند و سفید پوست با موهای مجعد، را دیدم که شکل و شمایل ژاپنی نداشت و بیرون کلاس در یک گوشه داشت حرکات عجیب و ناآشنایی انجام می‌داد. دو کف دستش را جلوی صورت گرفته بود و زیر لب به زبانی که نمی فهمیدم چیزهایی می‌گفت. گاهی، مثل ما، تا کمر خم می‌شد و گاهی پیشانی روی زمین می‌گذاشت اما، برخلاف ما، مقابلش کسی نبود.

او برای چه کسی و به احترام چه کسی اینگونه می‌ایستاد و خم می‌شود؟! بعد از این کار، پارچه‌ای را که روی این حرکات را انجام می‌داد جمع کرد. به داخل اتاقی که ما بودیم آمد و در میان آن جمع نگاه‌اش، یک آن، به نگاه من گره خورد؛ نگاهی نجیب و گرم که برق آن جایی در قلبم نشست. من خیلی زود سرم را پایین انداختم. او هم نجیبانه نگاهش را از من گرفت و به انگلیسی شروع کرد به صحبت کردن با همراه ژاپنی‌اش. ساعتی گذشت. هنوز تصویر نگاه‌اش در دلم بود و نمی‌دانستم او بیشتر از من گرفت این دیدار است.

او برای همراهی با دوست ژاپنی‌اش به این آموزشگاه آمده بود و من برای کار اما گویی هر دو فراموش کرده بودیم برای چه آمده بودیم. فقط می دیدیم آن دو آهسته‌ و در گوشی با هم صحبت می‌کنند. چه می‌دانستم درباره من با هم حرف می‌زدنند. دقایقی بعد دوست ژاپنی آن مرد مرا صدا کرد و طوری که دیگران متوجه نشوند، گفت: «این دوست من یک تاجر ایرانی است که قبلاً در هند زندگی و کار می‌ کرده و مدتی است که در شهر کوبه در کار تجارت منسوجات و چای بین ژاپن و ایران است و دوست دارد با شما ازدواج کند.

گفتنی است کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» نوشته مشترک حمید حسام و مسعود امیرخانی در 248 صفحه و قیمت 35 هزار تومان توسط انتشارات سوره روانه بازار نشر شده است.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان