به گزارش مشرق، کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»، آخرین اثر «حمید حسام» و به قول خودش بهترین آنهاست که به روایت خاطرات «کونیکو یامامورا» میپردازد. وی تنها مادر شهیدی است که اصالتی ژاپنی دارد و فرزند شهیدش جوانی 19 ساله بود که هم در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیتهای زیادی داشت و هم در زمان جنگ تحمیلی با وجود سن کم، راهی جبههها شد تا از اسلام و ایران دفاع کند که در عملیات والفجر یک، در منطقه فکه به شهادت رسید.
در ادامه برشی از کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» که حاوی خاطرات زندگی شهید «کونیکو یامامورا» مادر شهید محمد بابایی است را میخوانید:
«بالاخره، آن لحظات پُر از تشویش و اضطراب فرا رسید. مرد ایرانی همراه همکار ژاپنیاش به خانه ما آمد. من هم خانه بودم، اما از هیبت و غیرت پدرم رفتم توی اتاق خودم. در را بستم و فالگوش ایستادم. مرد ایرانی به زبان ژاپنی سلام داد و همراه ژاپنیاش حرفهای او را از انگلیسی به ژاپنی ترجمه کرد.
پدر، مادر و برادرم فقط گوش میکردند. مرد ایرانی میگفت: «من دختر شما را دوست دارم و قول میدهم خوشبختش کنم و همیشه به او وفادار باشم.» پدر و مادرم حرفی نزدند. آقای بابایی ادامه داد: «کار من تجارت بین ایران و ژاپن است، اما بعد از ازدواج تا یک سال یا بیشتر در ژاپن میمانم تا بچه اولمان به دنیا بیاید و شما نوهتان را ببینید و بعد اگر دخترتان راضی بود، به ایران میرویم.»
این نوع گفتوگو ادامه پیدا کرد. صدایشان را میشنیدم. پدرم نرمتر از همیشه سخن میگفت. به نظر میرسید، بعد از این رفت و آمدها و سماجت مرد ایرانی و حرف زدنهای صادقانهاش، پدرم تسلیم خواسته او شده است و با این ازدواج موافق است. مرد ایرانی «بله» را گرفت و سرخوش و راضی از خانه ما رفت، اما من ماندم با انبوهی سوالات تشویشآمیز.
احساس متفاوتی با گذشته پیدا کردم؛ احساسی که تا آن لحظه نداشتم. فکر کردم یعنی راستی راستی باید از وطن و خانوادهام پس از یک سال جدا شوم و برای همیشه به جایی در غرب آسیا بروم؟! در این افکار بودم که پدرم صدایم کرد و گفت: «کونیکو زندگی و آینده تو دست خودت است و من و مادرت میدانیم این عشق چشم و دلت را بسته و نصیحتها را نمیشنوی. من هم به این علت راضی شدم. اما بدان، اگر به خانه این مرد رفتی، باید هر وضعیتی را تحمل کنی. فکر نکن دوباره میتوانی به این خانه برگردی؛ روزی که با این مرد ازدواج کردی، باید تا آخر عمرت با او بمانی و اگر از او جدا شدی، اجازه نداری به این خانه برگردی.»
شنیدن این سخنان تند دلم را شکست. تصمیمم را گرفته بودم با مرد ایرانی زندگی کنم. سرم را پایین انداختم تا بغضم را پنهان کنم. مادرم نگاه مهربانی به من داشت و نسبتاً با این وصلت موافق بود، اما همه اعضای خانواده این تصمیم را نوعی بدعت و شاید طغیان علیه فرهنگ و سنتهای ریشهدار ژاپنی میدانستند. خانوادهام بودایی بودند و این مرد مسلمان بود. او تصمیم داشت پس از یک سال من را به ایران ببرد و این یعنی خداحافظی با خانواده، اقوام، و مادری و آبا و اجدادیام.
عشق مرد ایرانی و تحقیر از سوی خانواده دو نیروی متخاصم در وجودم بود. دیگر راه برگشتی به خانواده نبود؛ و اگر هم بود، تصمیمم را گرفته بودم با مرد ایرانی زندگی کنم، در هر جا و در هر شرایطی؛ حتی اگر هویتم از یک دختر ژاپنی به یک زن ایرانی تغییر میکرد.
آقای بابایی روز 10 ژانویه را برای تاریخ عقد انتخاب کرد؛ تصادفی بود یا انتخابی، نمیدانم. هرچه بود او میدانست تاریخ تولد من 10 ژانویه است. باید به سفارت ایران در توکیو میرفتیم تا از دو ملیت ژاپنی یا ایرانی، برای دریافت گذرنامه، یکی را انتخاب کنیم.
آقای بابایی دو کلمه فارسی «خانم» و «آقا» به من یاد داده بود و با این دو کلمه همدیگر را صدا میکردیم. پرسید: «خانم، کدام ملیت را انتخاب میکنی؟» گفتم: «آقا، هرچه شما بگویی؟» او هم گفت: «به صلاح شماست که ملیت ایرانی را برای رفت و آمد به ژاپن انتخاب کنی، این جوری دردسرش کمتر است،» گفتم : «چشم.»
تاریخ عقدمان در 10 ژانویه 1959 (شنبه، 20 دی 1337 شمسی) در سفارت ایران در توکیو، با ملیت ایرانی، برای من ثبت شد. و بلافاصله به شهر کوبه، محل زندگی آقای بابایی، رفتیم. آنجا اولین مسجد مسلمانان در سال 1935 بنا شده بود و به دلیل استحکامش، با وجود بمباران شدید شهر کوبه در سالهای پایانی جنگ جهانی دوم، سرپا مانده بود.
قرار شد توی آن مسجد به هم مَحرم شویم. چند نفر از دوستان ژاپنی و هندی و ترکیهای و سوری آقای بابایی هم در مسجد حاضر شدند. آنها یک گروه مسلمان از کشورهای مختلف بودند که مرکز فعالیتشان مسجد کوبه بود. همانجا توی مسجد آقای بابایی کاغذی به من داد که آن را بخوانم و تمرین کنم و تاکید کرد هنگام عقد باید این جملات را به عربی بگویم: «اشهد ان لاالهالاالله، اشهد ان محمد رسولالله، اشهد ان علیا ولیالله.»