گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید سروان مهدی نظری از اهالی اندیمشک، متولد 1364 و از رزمندگان لشکر عملیاتی 7 ولیعصر(عج) سپاه خوزستان بود که بهعنوان پنجمین شهید مدافع حرم اندیمشک به کاروان شهدا پیوست و پیکرش بعد از چهار سال به میهن اسلامی بازگشت. این دلاورمرد، 20 خردادماه 1395 به در حلب سوریه و منطقه خانطومان به شهادت رسید اما پیکرش بیش از چهار سال بعد، در 21 مهرماه 1399 به دامان وطن بازگشت.
از شهید سروان مهدی نظری دو یادگار به نامهای ابوالفضل و زینب به جا مانده است.
آنچه در ادامه میخوانید، حاصل گفتگو با قلعهقِزی الیاسی (مادر شهید) و خانم فریبا نظری (همسر شهید) است که ما را با گوشهای از زندگی این شهید برومند آشنا میکند.
قلعهقِزی الیاسی (مادر شهید)
آخرهای سال 63 خبر شهادت برادرم عباس[1] را بهمان دادند. عباس خیلی برایمان عزیز بود. از بچگی میرفت جوشکاری تا کمکخرج آقام باشد. خیلی به آقام و مادرم احترام میگذاشت. بچۀ فعالی بود و با سن کمش جذب سپاه شده بود. چندبار بدون اینکه بهمان بگوید رفت جبهه. آخرش در جزیرۀ مجنون شهید شد. باردار بودم. وقتی خبر شهادت عباس را شنیدم حالم بد شد؛ اما نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. یک هفته بعد از فشار و ناراحتی پسرم بهدنیا آمد. اسمش را گذاشتم مهدی. بچۀ شیرین و آرامی بود. نگاهش که میکردم غم عباس را از دلم میبرد.
مهدی پسری حرفگوشکن بود. خیلی به من و آقاش احترام میگذاشت. هر بار از مدرسه میآمد خانه تا دست یا پای ما را نمیبوسید نمینشست. خیلی هم توی خانه کمکم میکرد. حواسش به همه بود حتی به همسایهها.
پیرزن و پیرمرد هفتادهشتاد سالهای همسایهمان بودند. بچههایشان شهرهای دیگر زندگی میکردند و اینها تنها مانده بودند و از عهدۀ کارهایشان برنمیآمدند. مهدی هر بار از مدرسه برمیگشت میرفت خانۀ آنها کارهایشان را انجام میداد. اگه وسیلهای خراب بود برایشان درست میکرد یا حتی برایشان ناهار میپخت. بهش میگفتم: «بذار غذا رو من درست میکنم تو ببر براشون.» میگفت: «نه. دوست دارم خودم انجام بدم.»
نمازش را توی مسجد میخواند و عضو بسیج مسجد بود. بعد از خدمت سربازی توی سپاه استخدام شد. همان موقع عروسش را آوردیم. مدتی توی خانۀ خودمان زندگی کردند تا اینکه بهخاطر کارش رفت اهواز.
هر هفته میآمد اندیمشک بهمان سر میزد. من و آقاش را میبرد بیرون توی طبیعت میگرداند. هر کاری داشتیم انجام میداد. همۀ بچههایم را دوست داشتم اما مهدی طور دیگری برایم عزیز بود. هیچ وقت به من و آقاش بیاحترامی نکرد. حتی جلوی ما پایش را نمیکشید.
یک روز مهدی آمد خانهمان بهم گفت: «دا! تو خواهر شهیدی، چی میشه مادر شهید هم بشی؟» بند دلم از حرفش پاره شد. حتی به حرف هم تحمل این صحبتها را نداشتم. بهش گفتم: «اینطوری نگو. تو پشت و پناهمی. تو همه چیزمی. طاقت دوریت رو ندارم.»
یواشیواش حرف سوریه را پیش کشید. هر بار هم بهش میگفتم: «تگیهگاه ما تویی. تو بری ما چیکار کنیم؟» میگفت: «چیزیم نمیشه. من یه نیرو نظامیام بالاخره باید برم. چیزی که میشنوم از اوضاع اونجا با چیزی که میبینم فرق میکنه. خودم باید برم اوضاع رو از نزدیک ببینم. اگه فردا داعش اومد اینجا چی؟ باید بریم توی سوریه شکستش بدیم تا پاش به ایران نرسه.» آقاش گفت: «داداشت که جانباز شد صد و بیست روز توی بیمارستان بالای سرش بودم. اگه تو بری بلایی سرت بیاد من دیگه تاب ندارم. خیلی برام سخته. تو جوونی راحت میگی برم اما من پدرم.»
گریه میکردم و از شهادت برادرم و جانبازی رضا میگفتم. بهش گفتم: «همین که دربارهش حرف میزنی تنم میلرزه.» مهدی کوتاه نمیآمد. ده روز باهام حرف زد. آخرش گفت: «اگه تو اجازه ندی نمیرم.» این را که گفت پیشانیاش را بوسیدم و گفتم برو خدا پشت و پناهت.
تمام مدتی که نبود تسبیح دستم بود و برای سلامتیاش صلوات میفرستادم. مهدی هم هر هفته زنگ میزد و میگفت حالم خوبه تا نگرانش نشوم.
بار دوم که میخواست برود هیچ طوری راضی نشدم. هر کاری کردیم جلوی رفتنش را بگیریم اما از وقتی از سوریه برگشته بود دیگر پایش اینجا بند نبود. برای اینکه نگرانش نشوم بیخبر رفت؛ چند روز بعد رفتنش بهم زنگ زد تا از دلم دربیاورد. روزهای آخر مأموریتش بهم زنگ زد و گفت: «گوسفندی بخر تا برگردم. مهمون داری.» گفتم: «روله خدا و امام زمان کمکت کنن. قدمتون سر چشم.»
شب سوم ماه رمضان خواب دیدم زخمی شده و دو نفر دستش را گرفتند و میکشند عقب. با نگرانی از خواب بیدار شدم. برای سلامتیاش صلوات میفرستادم. دستم به هیچ کاری نمیرفت. شب قبل تماس گرفته بود که قرار است فردا برگردد ایران؛ اما تا نمیآمد دلم آرام نمیشد. دم افطار پسرم رضا آمد خانه و گفت: «دا! مهدی شهید شده.» دنیا جلوی چشمام سیاه شد. هنوز امیدوارم برگردد. اگر شهید شده حداقل انگشترش را برایم بیاورند. (بخشی از این گفتگو قبل از بازگشت پیکر شهید نظری انجام شده است.)
[1] پاسدار شهید عباس الیاسی در تاریخ 24اسفند63 در عملیات بدر در جزیرۀ مجنون به شهادت رسید.
فریبا نظری (همسر شهید)
مهدی پسر عموی بابام بود. از بچگی زیاد میآمد خانهمان؛ بهخصوص تابستانها. زندگی عشایری و درختکاری و کشاورزی و کوهنوردی را دوست داشت اما بچۀ شهر بود و کارهای عشایری را زیاد بلد نبود. مثلاً نمیتوانست درست هیزمها را جمع کند و بار قاطر کند یا کارهای کشاورزی را انجام بدهد. من هم حسابی سربهسرش میگذاشتم و بهش میگفتم: «بچه شهری.» حتی یکبار که وسط کوه گیر کرده بود سنگریزه به طرفش پرت میکردم تا بترسانمش. بهم التماس میکرد این کار را نکنم اما بازیگوشیام گل کرده بود و حسابی ترساندمش.
یکبار نیمههای شب خرس به گوسفندهایمان حمله کرد و سهچهارتا از آنها را درید. از ترس مُردم و زنده شدم. گوشۀ سیاهچادر کز کرده بودم. مهدی هم کنارمان بود. آن شب آقام خانه نبود. وقتی برگشت و ماجرا را شنید به مهدی گفت: «پس تو چی کار کردی؟»
گفت: «عامو من ترسیدم اصلاً بیرون نرفتم.» آنموقع سن و سالی هم نداشت. پسری نوجوان بود. تا حالا خرس ندیده بود. حق داشت بترسد.
آنقدر باهامان زندگی کرده بود که حس میکردم عضو خانوادهمان است و باهاش راحت بودم؛ اما از وقتی صحبت خواستگاری شد ازش خجالت میکشیدم. سیزده سال بیشتر نداشتم که برایم حلقه آوردند و من را برای مهدی هفده ساله نشان کردند. از آن به بعد از خجالت حتی نگاهش نمیکردم. دیگر مثل قبل باهاش حرف نمیزدم؛ ولی مهدی سعی میکرد به هر بهانهای باهام صحبت کند. یکبار که جوابش را ندادم ازم پرسید: «باهام قهری؟ خوشت ازم نمیاد؟» گفتم: «نه قهر نیستم. چیکارت دارم که قهر کنم؟!» میدانست حیای دخترانهام نمیگذارد باهاش راحت باشم برای همین زیاد پاپیچم نمیشد. آن زمان شغل مهدی آزاد بود و توی نانوایی کار میکرد. درسش که تمام شد رفت خدمت سربازی. دیگر کمتر میدیدمش.
یکبار خانهشان بودم که از محل خدمت زنگ زد. خواهرش مجبورم کرد باهاش صحبت کنم. از خجالت دلم میخواست زمین دهان باز کند بروم تویش. نامزدیمان پنج سال طول کشیده بود با این حال هنوز باهاش راحت نبودم. همان موقع پشت تلفن بهم وعده داد عید میآید و عقد میکنیم. مهدی برخلاف من توی ابراز احساساتش خیلی راحت بود. بهم گفت: «خیلی دوستت دارم. دلم برات تنگ شده.» اما من جوابش را ندادم. شیطنتش گل کرد و پرسید: «تو چی؟ دلت برام تنگ نشده؟» اصلاً بهش نمیآمد شیطون باشد. آن روز تازه فهمیدم آن پسر آرامی که همیشه میدیدم تا چه حد میتواند شیطنت هم بکند. تا قبل از عقد همهاش بهم میگفت: «تو چرا نمیگی دلم برات تنگ شده؟ نکنه دوستم نداری؟» بهش میگفتم: «باشه بهت میگم. حالا تو چرا عجله داری؟!» اما حتی یکبار هم از این حرفها بهش نزدم تا عقد کردیم. همینکه عقد کردیم با رفتنش دلم برایش تنگ میشد و دوریاش برایم سخت بود.
مدتی بعد از عقدمان جذب سپاه شد. بعد از آن خیلی طول نکشید جشن عروسیمان را گرفتیم. مدتی ساکن اندیمشک بودیم اما چند وقت بعد بهخاطر کارش رفتیم اهواز. مهدی خیلی به فقرا اهمیت میداد. از همان اول بهم گفت: «بیست درصد حقوقم را گذاشتم برای فقرا. اگر روزی نبودم گردن توئه و باید انجامش بدی.»
پسرم که متولد شد بحث بود که اسمش را چه بگذاریم. مهدی گفت: «انتخاب اسم پسرم با من. بچۀ بعدی رو شما انتخاب کنید.» پرسیدم: «حالا چی دوست داری بذاری؟» گفت: «ابوالفضل.» اسم قشنگی بود. هم من خوشم آمد و هم خانوادهاش. ابوالفضل خیلی شیرین بود و مهدی بیش از اندازه دوستش داشت. ابوالفضل سه ساله بود که دخترم به دنیا آمد. موقع انتخاب اسم من و خواهر و برادرهایش بهش گفتیم: «تو قول دادی انتخاب اسم بچۀ بعدی با ما.» گفت: «آره. ولی یه اسمی توی ذهنم هست میشه بگم؟»
گفتیم: «نه. حالا دیگه نوبت ماست.» پیشنهاد داد قرعهکشی کنیم و او هم اسمی که دوست دارد را بیاورد توی قرعهکشی. قبول کردیم. هر نفر یک قرعه گذاشتیم. من فاطمه، پدرشوهرم معصومه، مادر شوهرم زهرا. مهدی هم اسم زینب را نوشت. خواهر برادرها هم هر کدام اسمی نوشتند. اولین قرعه را که برداشتیم زینب درآمد. هیچکدام زیر بار نرفتیم و گفتیم دوباره. باز هم زینب درآمد. باز هم دبه درآوردیم و گفتیم تا سه بار. آخرین بار هم قرعه به اسم زینب درآمد. گفتیم شاید کلک زده و همه را زینب نوشته اما همۀ اسمها توی قرعه بودند. پرسیدم: «چطور شد؟ چرا هر سه بار زینب دراومد؟» گفت: «ابوالفضلم غمخوار میخواد. هیچ غمخواری هم مثل زینب نیست.»
مهدی که از سر کار میآمد بااینکه خیلی خسته بود با بچهها بازی میکرد. میبردشان پارک. گاهی اصرار میکرد برویم بیرون بگردیم. خیلی مهربان بود و هوایمان را داشت. نمیگذاشت توی شهر غریب بهمان سخت بگذرد و احساس تنهایی کنیم. خیلی خوش اخلاق و صبور بود. هیچوقت عصبانیتش را ندیدم. آنقدر بهمان محبت میکرد که حتی یک ساعت هم طاقت دوریاش را نداشتم. سر کار که بود مرتب بهش زنگ میزدم و باهاش حرف میزدم.
روزهایی که خانه بود کارهای زمین ماندۀ منزل را انجام میداد. صبح زود بیدار میشد و خودش را با کارها سرگرم میکرد. آرام و قرار نداشت.
یک روز که از سر کار برگشت چشمهایش کاسۀ خون بود. نگران شدم. گفت: «میخوام برم شوش. یکی از دوستام شهید شده.» وقتی از مراسم تشییع برگشت گفت: «یه دعا کردم. منتظرم ببینم میگیره یا نه.» هر چه ازش پرسیدم چه دعایی جواب نداد. چند دقیقه بعد پیامک برایش رسید. خندید و گفت: «گرفت.» تازه فهمیدم بدون اینکه به ما بگوید مقدمات رفتنش به سوریه را چیده است. بند دلم پاره شد. بیاختیار گریهام گرفت. هر چه بهش گفتم بهخاطر بچهها نرو به حرفم گوش نداد. اولینبار مهر 94 اعزام شد. پنجاه روزی که سوریه بود زندگی نداشتم. همهاش نگران بودم اتفاقی برایش بیفتد. خودم یتیمی کشیده بودم. برای همین دلم نمیخواست بچههایم مثل من شوند. بهخصوص که هنوز خیلی کوچک بودند. ابوالفضل هفت ساله بود و زینب سه ساله. با خودم میگفتم اگر بیاید دیگر نمیگذارم برود؛ اما وقتی برگشت دیگر مهدی سابق نبود. از وحشیگریهای داعش که میگفت دلم میلرزید. جسم مهدی پیش ما بود اما دلش در سوریه.
دوبار قصد رفتن کرد اما با خانوادۀ شوهرم دست بهیکی کردم و هربار به بهانهای نگذاشتیم برود. بعد هم میفهمیدیم پرواز گروهی که میخواست باهاشان به سوریه برود لغو شده. یکبار که داشتیم از اهواز میرفتیم اندیمشک بهم گفت: «یه سوال ازت میپرسم راستش رو بهم بگو. اگه مرد بودی میرفتی سوریه؟» جواب دادم: «اولین نفر میرفتم.» گفت: «حالا خوبه خودت اعتراف کردی... پس چرا جلوی منو میگیری؟»
گفتم: «بچهها کوچیکن. خودت جوونی. چه جوری دلت میاد ما رو بذاری بری؟»
گفت: «مگه هر کی میره شهید میشه؟ از کجا معلوم من شهید بشم؟! برمیگردم.»
دلم به رفتنش رضا نمیداد. آنقدر من را این طرف و آن طرف برد؛ آنقدر توی خانه کمکم کرد؛ آنقدر باهام حرف زد تا بالاخره راضی شدم.
قبل از رفتنش بهم گفت: «اگه اتفاقی برایم افتاد شما محکم بمونید. زینبیوار زندگی کنید. برایم ناراحت نشوید چون این راه رو دوست دارم. فکر نکن میرم تنهات میذارم. همیشه پیشتم. حتی اگه شهید بشم.»
مهدی رفت که برگردد اما جوری رفت که پیکرش هم برنگشت. من هم پشیمان نیستم که بهش اجازه دادم. خوشحالم کمک کردم به آرزویش برسد هر چند دلتنگشم و بهش نیاز دارم؛ از موقعی که شهید شده هیچوقت نبودش را حس نکردم. همیشه هست. (بخشی از این گفتگو قبل از بازگشت پیکر شهید نظری انجام شده است.)
همان روزهای اولی که مهدی شهید شد ابوالفضل بهم گفت: «نمیذارم سنگر بابام خالی بمونه. همسر شهید هستی، مادر شهید هم میشی.»
***
یک روز برادر شوهرم آمد خانه. حالش مثل همیشه نبود. ازش پرسیدم چی شده؟ گفت: «پیکر مهدی رو پیدا کردن. فردا پسفردا میآرنش ایران.»
این را که شنیدم نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. رفتم توی اتاق و بلندبلند گریه میکردم. مهدی را صدا میزدم و میگفتم: «من انتظار نداشتم اینجور برگردی. منتظر بودم بیای برای بچهها پدری کنی.»
اباالفضل وقتی حال پریشانم را دید مضطرب شد و دائم میپرسید چی شده؟ بهزحمت بهش گفتم: «بابات برگشته.» یهو دیدم زد زیر گریه و گفت: «من فکر میکردم بابام زنده برگرده.» بهش گفتم: «این راه رو بابات دوست داشت. باید راضی باشیم.»
تا قبل از برگشتن مهدی بیقرار بودم و دلم آرام نداشت؛ اما از وقتی برگشته قلبم آرام شده. زمانی که رفتم کنار پیکرش تنها حرفی که زدم این بود: خوش اومدی به خاک خودت.
***
مادر شوهرم هیچوقت برای مهدی فاتحه نخواند. همهاش میگفت پسرم برمیگرده. وقتی مهدی آمد چندبار از هوش رفت. مهدی را جور دیگری دوست داشت. اما با دیدن پیکر مهدی دیگر باورش شده بود شهید شده. از آن موقع هر غذایی میخوریم فاتحهای هدیه میدهد به مهدی.
تاریخ بازگشت پیکر: 21مهر1399
* گفتگو: سمانه نیکدل، احمد رضوانی