ماهان شبکه ایرانیان

در محضر مدافعان حرم/۳۰۹/ گفتگوی مشرق با همسر شهید سردار حاج سیدحمید تقوی‌فر/ قسمت پنجم

باید ۴۰۰ دختر ضدانقلاب را بازجویی می‌کردم!

حدود ۴۰۰ نفر بازداشتی دختر داشتند. سازمان منافقین، چریک‌های فدایی خلق، حزب توده، راه کارگر و... همه در دانشگاه اهواز دست به یکی کرده بودند که مقاومت کنند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - سیدحمید تقوی‌فر در 20 فروردین 1338 در روستای «ابودِبِس» شهرستان کارون (کوت عبدالله) متولد شد. قبل از پیروزی انقلاب در برگزاری کلاس قرآن نقش داشت و در جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا می‌کرد و با فعالین انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت. زمانی که برای تحصیلات دوره متوسطه به دبیرستان سعدی اهواز رفت با شهید اسماعیل دقایقی، محسن رضایی و علی شمخانی آشنا شد و به گروه «منصورون» پیوست و گام در راه مبارزه علیه رژیم طاغوتی پهلوی گذاشت.

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهید تقوی‌فر از نیروهای تشکیل دهنده هسته اولیه آن در اهواز بود که با عضویت در این نهاد به انجام وظیفه پرداخت. از آغازین روزهای حمله رژیم بعثی عراق به ایران اسلامی، برای دفاع از میهن اسلامی به جبهه‌های نبرد شتافت.

سید نصرالله تقوی‌فر، (پدر شهید) در سال 1362 در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادرش، سیدخسرو نیز در عملیات والفجر 8 به خیل شهیدان پیوست. شهید تقوی‌فر در جنگ بیشتر کارهای شناسایی را بر عهده داشت و بعدها در کنار شهید «حسن باقری» به جمع‌آوری اطلاعات می‌پرداخت. وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.

با پایان جنگ، شهید تقوی‌فر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال 1390 از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.

وی پس از بازنشستگی زمان خود را به سه قسمت تقسیم کرد؛ به این نحو که: مدت یک ماه در عراق حضور داشت و برای تأسیس بسیج مردمی عراق) الحشد الشعبی) جهت مقابله با داعش به فعالیت مستشاری مشغول می‌شد؛ سپس به ایران باز می‌گشت و مدت دو هفته برای تبدیل خانه پدری (در زادگاهش روستای ابودبس خوزستان) به حسینیه و مرکز فرهنگی تلاش می‌کرد؛ و پس از این دو هفته به تهران مراجعت نموده و مدت بیست روز نزد خانواده می‌ماند.

در زمانی که جریان‌های تکفیری و وهابی، تروریست‌های داعشی را سازماندهی کردند تا استان‌ها و شهرهای غربی عراق ـ همچون موصل و الرمادی ـ را اشغال کنند و به بارگاه امامین عسکریین علیهماالسلام در شهر سامراء دست یابند وی به اتفاق نیروهای داوطلب مردمی به سمت جرف الصخر رفت و نسبت به آزادی این منطقه اقدام کرد؛ منطقه‌ای که بعد از آزادسازی به نام "جرف النصر" معروف شده است. این آزادسازی، شهر مقدس کربلا را از تیررس موشکها و حملات داعش نجات داد. در عملیات سامراء که خمپاره‌های داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود می‌آمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقوی‌فر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.

در 6 دی ماه1393پس از اقامه نماز ظهر عملیاتی به نام «محمد رسول الله» آغاز می‌شود و با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت گلوله تک‌تیرانداز داعشی قرار می‌گیرد و سرانجام در سامراء، به ارزوی دیرینه‌اش می‌رسد. پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان می‌شود.

 باید 400 دختر ضدانقلاب را بازجویی می‌کردم!

**: حاج حمید، حتی در بدترین شرایط هم کاری را که می‌دانست درست است انجام می‌داد.

همسر شهید: خیلی رقیق‌القلب و با محبت بود. حتی وقتی تلویزیون هم صحنه‌هایی از فلسطین را نشان می‌داد رویش را برمی‌گرداند و نگاه نمی‌کرد.

**: واقعا صحنه‌های دردناکی هستند.

همسر شهید: همیشه می‌گفتم حمید! ما این کار را بکنیم یک چیزی. اولاً زن هستیم، ثانیاً در صحنه‌های جنگ نبوده و این چیزها را ندیده‌ایم. تو چرا؟ تو که این چیزها را در جنگ دیده‌ای. می‌گفت ما داریم با کسی که دشمن خداست می‌جنگیم، ولی اینها یک عده مردم مظلوم، بدبخت و بی‌گناه هستند. هر کسی که این صحنه‌ها را ببیند دلش آب می‌شود. خط قرمزش فقط خدا بود و هر دستوری که خدا بدهد. آخرین مسئولیت ایشان مسئولیت اطلاعات عملیات سپاه قدس بود. می‌گفت من فقط از خدا می‌ترسم. هیچ‌کسی نمی‌تواند به من زور بگوید. اطاعت و فرمانبرداری من فقط از خداست. اگر ببینم چیزی یا کسی دارد با خدا مقابله می‌کند، آن شخص هر کسی که می‌خواهد باشد، در مقابلش می‌ایستم. خط قرمزش فقط خدا بود. نه می‌گفت طرف درجه‌دار یا حکومتی است یا منصبی دارد. اگر می‌دید خلاف امر خدا عمل می‌کند، در برابرش می‌ایستاد.

**: از این ویژگی که با کسی درگیر شده باشد خاطره‌ای هم دارید؟ یک وقتی کاری از دست آدم برمی‌آید، یک وقتی هم برنمی‌آید. الان اتفاقی که در جامعه ما افتاده این است که همه نشسته‌اند و اعتراض می‌کنند. صدای وا اسفا بلند است که مملکت این‌طور و آن‌طور است. اگر کاری از دستت برمی‌آید خب کاری بکن.

همسر شهید: اگر حاج حمید کاری از دستش برمی‌آمد حتماً انجام می‌داد. ایشان دوستانی داشتند که در طی زمان ریزش کردند و حساسیتی که نسبت به نظام و انقلاب داشتند کمتر شد. قضیه جنگ که پیش آمد حاج حمید در اطلاعات سپاه کار می‌کرد و من هم در بخش تبلیغات بودم.

دشمن به 40 کیلومتری اهواز رسیده بود و مردم هر چه را که می‌توانستند برداشتند و فرار کردند. در شهر بلبشوی عجیبی بود. زمانی که در کیان‌پارس اهواز می‌نشستیم دشمن انبار مهمات را زد و از صدایی که می‌آمد مردم فکر می‌کردند ارتش عراق پشت دروازه شهر است و به‌شدت ترسیده بودند.

یادم هست خوابم برده بود که دیدم بعضی‌ها حتی با زیرپوش و پای‌جامه دارند می‌دوند. قیامتی برپا شده بود. مردم فقط سعی می‌کردند خودشان را از مهلکه در ببرند و به جایی برسانند. از خانه بیرون آمدیم و به محلی در خیابان نادری (سلمان فارسی فعلی) رفتیم و شب را در منزل یکی از دوستانمان ماندیم و شب به اخبار بی. بی. سی و حمله صدام گوش دادیم. فردا صبحش به ستاد مقاومت بسیج رفتم. مسئول ستاد مقاومت خانم پروین داعی‌پور بود که بعدها همسر شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری) شد. تعدادی از خانم‌های عضو سپاه مثل پری شریعتی، شریفه آل‌ناصر، مهری عیسوی و... در آنجا بودند.

ستاد مقاومت نزدیک همان باغ معین و تبلیغات سپاه بود. رفتم و همان جا بودم. قبل از آن در خانه کیان‌پارس ما اتفاقاتی افتاده بودند. به خاطر همین حاج حمید به من گفته بود در ستاد مقاومت بمان و تنهایی به خانه نرو، چون خانه ما لو رفته است. در دوره انقلاب فرهنگی مدتی با حاج حمید در دادگاه انقلاب همکاری می‌کردم. اولین بار که حاج حمید از من خواست به کمکش بروم یک بار داشتم از خرید نان به خانه برمی‌گشتم که یک ماشین جلوی پایم نگه داشت. دیدم یکی از همکاران حاج حمید است. گفت خانم مرادی! سوار شوید تا شما را به دادگاه انقلاب برسانم. پرسیدم دادگاه انقلاب برای چه؟ گفت حاج حمید گفته است دنبالتان بیایم.

**: اهواز بودید؟

همسر شهید: بله، پرسیدم چرا؟ گفت یک‌سری افراد را بازداشت کرده‌ایم و برای بازجویی از آنها نیروهایمان کم هستند و حاج حمید گفته است بیایم دنبال شما که بیایید و کمک کنید. گفتم من اصلاً کار سیاسی و این چیزها را بلد نیستم. کارم هنری است و اصلاً روحیه‌ام به این چیزها نمی‌خورد. گفت باید بیایید و مسئله را با حاج حمید حل کنید.

هنوز نان در دستم بود. مرا سوار ماشین کرد و به دادگاه انقلاب برد. در آنجا حاج حمید را دیدم و گفت به کمکت نیاز هست. حدود 400 نفر بازداشتی دختر داشتند. سازمان منافقین، چریک‌های فدایی خلق، حزب توده، راه کارگر و... همه در دانشگاه اهواز دست به یکی کرده بودند که مقاومت کنند.

گمانم آن روزها به دانشگاه اهواز می‌گفتند سه گوش. گمانم طرف‌های امانیه بود. من چون تازه ازدواج کرده بودم، خیلی مسیرهای اهواز را بلد نبودم و فقط شهرک خودمان را بلد بودم. اینها با مردم درگیر می‌شوند و سپاه می‌آید که از مردم دفاع کند، اینها با قلوه سنگ به سپاه حمله می‌کنند و تعداد زیادی از بچه‌های سپاه زخمی و مجروح می‌شوند. موقع بازجویی دیدیم جیب‌هایشان پر از قلوه سنگ است.

یادم هست خانم مرضیه اصفهانی همسر حاج صادق آهنگران هم در دادگاه انقلاب بودند و روحیه خیلی قوی و خوبی داشت. آن زمان حاکم شرع وقت اهواز آقای جنتی بودند. ایشان را انسان بسیار متشرع و حساسی دیدم که تا از چیزی کاملاً مطمئن نمی‌شد حکم نمی‌داد. هر سه چهار دختر در یک اتاق بودند و من حکم نگهبان را برایشان داشتم. کارم در این حد بود که برای ناهار و شام یا موقعی که می‌خواستند به دستشویی بروند همراهی‌شان می‌کردم. مسئولیت هر چند نفر از این زندانی‌ها به عهده یکی از خواهران سپاه بود. بعد آمدند و به من گفتند آقای جنتی برای شما یک حکم نوشته است. دو سه روز می‌شد که حاج حمید را ندیده بودم. ایشان در دادگاه انقلاب آقایان مشغول بود و من در قسمت خانم‌ها بودم.

 باید 400 دختر ضدانقلاب را بازجویی می‌کردم!

**: در این چند روز به خانه نرفتید؟

همسر شهید: نه، شبانه‌روز در دادگاه انقلاب بودیم. اوضاع خیلی به هم ریخته بود.

**: مربوط به چه زمانی است؟

همسر شهید: قبل از جنگ، سال 1358.

**: اوایل ازدواجتان هم بود. پانزده شانزده ساله بودید.

همسر شهید: بله، برای دختری حکمی نوشته شده بود و به من گفتند بروم و این حکم را اجرا کنم. به نظرم این کار خیلی سنگین آمد. من گفتم نمی‌توانم این کار را انجام بدهم. خانم م. الف گفت چه اشکالی دارد؟ من هم این کار را انجام داده‌ام. وقتی اینها برادران سپاه را با سنگ زده و روبروی مردم ایستاده‌اند چه اشکالی دارد؟ حکم خداست و باید انجام شود. شاید از لحاظ سنی هم طوری بودم که به روحیه‌ام نمی‌خورد. به هر حال هر چه که بود نپذیرفتم این کار را بکنم.

بعد به من گفتند آقای جنتی گفته‌اند بیایید، با شما کار دارد. به اتاق آقای جنتی رفتم. ایشان پرسید چه شده است؟ گفتم نمی‌توانم این حکم را اجرا کنم. به اسم کس دیگری بزنید. پرسید چرا؟ من که داشتم حرف می‌زدم انگار حاج حمید در همان اتاق بود، ولی من او را ندیده بودم و صدایم را شنید و گفت هر کاری که در راه خدا می‌زنی کلی برایت حسنه نوشته می‌شود. حاج حمید هر چه در مقابل آدم‌های مظلوم و ستمدیده رقیق‌القلب و رئوف بود، در مقابل کسانی که ظلم می‌کردند خیلی شجاع و محکم بود. من گفتم نمی‌توانم. آقای جنتی خودش هم متوجه سن و سال من شد و گفت بسیار خوب، اشکال ندارد و حکم را برای یکی دیگر از بچه‌های سپاه نوشت که رفت و اجرا کرد، ولی من نتوانستم این کار را انجام بدهم.

**: من هم بودم نمی‌کردم.

همسر شهید: چند روزی در دادگاه انقلاب بودیم و کار کردیم. چون منطقه ما منطقه‌ای بود که شرکت نفت آن را مرفه کرده بود، متأسفانه کمونیست‌ها و ضد انقلاب‌ها زیاد بودند و خیلی‌ها به طرف منافقین و کمونیست‌ها رفتند. خانواده‌ای به اسم دخیل‌پور بودند. در دادگاه انقلاب خانم‌های پاسدار کاملاً صورت‌هایشان را پوشانده بودند.

استخوان بینی‌ام در بچگی از داخل شکسته و بعد که جوش خورد یک سمت بینی‌ام کاملاً بسته بود. در بچگی همراه خانواده به کرمانشاه رفته بودیم. در آنجا از کوه بیستون پایین می‌آمدم و پایین کوه هم یک برکه آب بود. نمی‌دانم بیستون بود یا طاق بستان. موقع پایین آمدن آن‌قدر سرعت گرفتم که نتوانستم خودم را کنترل کنم. شاید کلاس سوم یا چهارم دبستان بودم. افتادم داخل برکه و با صورت خوردم به کف برکه و وقتی بالا آمدم صورتم غرق خون شده بود. به هر حال شکستگی درست درمان نشد. به همین دلیل درست نمی‌توانستم نفس بکشم. الان هم همین‌طور است و نمی‌توانم صورتم را زیر ملحفه یا پتو ببرم و نفسم بند می‌آید.

خلاصه همه خواهرها صورت‌هایشان را بسته بودند که شناسایی نشوند، ولی صورت من کاملاً باز بود. او مرا شناسایی کرد، چون هم‌محله‌ای خودمان بود. انگار رفت و به پدرم گفت دخترت جزو دژخیم‌هاست و یک بار به من سیلی زد. پدرم هم فهمیده بود دروغ می‌گوید و به او گفته بود دختر من اگر بخواهد به تو سیلی هم بزند که باید نردبام بگذارد. یک دختر سیه چرده با هیکلی درشت بود و من کاملاً ریزه میزه بودم. آن موقع خیلی هم لاغر و ریز جثه بودم.

به هر حال خانه کیان‌پارس ما لو رفته بود و ما شناسایی شده بودیم. در دادگاه انقلاب مردی نفوذی بود. داخل محوطه دادگاه انقلاب یک آبسردکن بود و من یک بار رفتم برای دخترها آب بیاورم. یادم هست یک بار آقای جنتی آمد داخل حیاط وضو بگیرد و دخترها و پسرها که متوجه حضورش شدند شروع کردند به هو کردن. می‌خواهم بگویم چنین وضعیتی بود. به هر حال این آقا می‌گفت من پاسدار هستم.

من آمدم آب ببرم برگشت و به من گفت: «سلام! شما هم اینجا کار می‌کنید؟ » گفتم: «بله. » گفت: «قیافه‌تان خیلی برایم آشناست. شما را جایی دیده‌ام. شما مرا نمی‌شناسید؟ » گفتم: «نه. » گفت: «من هم اینجا در دادگاه انقلاب کار می‌کنم. » جلوی دندانش یک حالت شکستگی داشت و در ذهنم ماند. وقتی صحبت کرد، شکستگی دندان بالای او را دیدم و یادم ماند. پرسید، «مرا نمی‌شناسی؟ » گفتم: «نه. » گفت: «آهان! شما خیلی شبیه دخترخاله من هستید. » چیزی نگفتم.

حدود یک هفته شاید هم بیشتر در دادگاه انقلاب ماندیم تا بازجویی‌ها انجام و احکام صادر شدند. یک روز به من گفت اگر یک وقت خواستید استراحت کنید، من اینجا اتاق دارم. کلید اتاقم را می‌دهم. ما پاسدار شب هم می‌ماندیم، چون تعداد دخترهای زندانی زیاد بود و این نگرانی وجود داشت که اینها فرار کنند.

آن موقع هم سپاه امکانات و اسلحه زیادی نداشت. یک شب من و مرضیه اصفهانی کشیک داده و هر دو خیلی خسته بودیم. صبح به او گفتم اگر می‌خواهی استراحت کنی چنین جایی هست. حاج حمید همیشه به ما سفارش می‌کرد وقتی می‌خواهید در جای غریبه بخوابید، اولاً در را قفل کنید و ثانیاً کلید را از داخل کج بگذارید. بعد هم آن را با نواری محکم به دستگیره در ببندید. دخترم همیشه می‌گوید مامان یادم هست هر وقت جایی می‌رفتیم به کلید در اتاق یک بند وصل بود. چرا این کار را می‌کردید؟ یادش مانده بود. حاج حمید می‌گفت کلید را که صاف توی قفل بگذاری، یک روزنامه را از زیر در رد می‌کنند و کلید را از سوراخ کلید با چیزی می‌دهند داخل و وقتی می‌افتد روی زمین، آن را با روزنامه بیرون می‌کشند. ما هم کلید را با بند به دستگیره در می‌بستیم و آن را داخل قفل کج می‌گذاشتیم. گاهی اوقات هم دیگر شورش را در می‌آوردیم و یک صندلی هم می‌گذاشتیم پشت دستگیره در. از این کارها زیاد می‌کردیم. بچه‌های اطلاعات حواسشان به همه چیز بود.

یادم هست آمدیم و خوابیدیم، چون تمام شب را بیدار بودیم و کشیک داده بودیم و بلافاصله خوابمان برد. صبح که آمدیم تا نماز ظهر خوابمان برد. او منتظر مانده بود خواب ما عمیق شود. تصورش را بکنید نفوذی تا چه حد! تا دادگاه انقلاب! دستگیره در تکان خورد و سعی کرد از بیرون در را باز کند، ولی ما همه احتیاط‌ها را انجام داده بودیم. این در ذهنم ماند که چنین اتفاقی در دادگاه برایم افتاد. یک روز هم که داشتم از دادگاه انقلاب به خانه می‌رفتم، در اتوبوس چشمم به همان آقا افتاد. آن روزها در سپاه همدیگر را خواهر و برادر خطاب می‌کردند. پرسید، «خواهر مرادی! دارید می‌روید منزل؟ منزل شما در کیان‌پارس است؟ » دیدم سوار اتوبوس کیان‌پارس هستم و نمی‌توانم به او دروغ بگویم. گفتم: «الان دارم به خانه یکی از بستگان می‌روم. » خانه ما در خیابان هفتم کیان‌پارس بود، ولی من در فلکه سوم که معمولاً می‌رفتم و نان می‌گرفتم پیاده شدم.

**: شما هم کار اطلاعاتی عملیاتی کردید.

همسر شهید: حاج حمید همیشه این چیزها را یادم می‌داد. پیاده شدم و به نانوایی رفتم. دوستی داشتم که خانه‌اش در همان کوچه نانوایی بود، چون معمولاً حاج حمید به مأموریت می‌رفت و من تنها بودم جرئت نکردم بروم خانه، در حالی که پاسدار شب و بسیار خسته بودم. ما مدام در دادگاه انقلاب بودیم و نمی‌دانم چه علتی داشت که آمدم خانه. رفتم به خانه دوستم و ظهر هم پیش او بودم. خیلی هم به من سخت گذشت، چون می‌خواستم بروم خانه دوش بگیرم، استراحت کنم و بعد برگردم، ولی ناچار شدم آنجا با چادر و مقنعه بنشینم، چون باید احتیاط می‌کردم که خانه ما را یاد نگیرد.

این گذشت تا یک شب در خانه ماندم. غروب بود که دو تا از دوستانم آمدند که به من سر بزنند. همسر یکی از آنها پاسداری بود به اسم آقای عدالتخواه. خانم ایشان با دختردایی یا دخترخاله‌اش آمدند دیدن من و گفتند همسرم پاسدار شب است. می‌شود امشب پیش تو بمانیم؟ من خجالت کشیدم بگویم حاج حمید گفته است شب در خانه نمان و به ستاد مقاومت برگرد، چون من شب‌ها می‌رفتم و در ستاد مقاومت می‌خوابیدم.

**: بعد از شناسایی شدن.

همسر شهید: بعد از قضیه دادگاه انقلاب. گفتم باشد، بمانید. شب داشتم دیالوگ‌هایم را در کاغذ جدایی می‌نوشتم که حفظ کنم. رختخواب آنها را انداخته بودم و آنها خوابیده بودند. احساس کردم چشم‌هایم سنگین شدند. برق‌ها را خاموش کردم و در تاریکی داشتم به دیالوگ‌ها فکر می‌کردم و داشت خوابم می‌برد که یکمرتبه احساس کردم نگاهی رویم سنگینی می‌کند.

در حالتی که داشتم در ذهنم کارهایم را مرور می‌کردم، احساس کردم انگار یک چیزی به من نزدیک است. حس می‌کردم کسی در نزدیکی‌ام دارد نفس می‌کشد. چشم‌هایم را باز کردم و یک مرد هیکل‌دار و تنومند را در لباس فرم در تاریکی تشخیص دادم که بالای سرم ایستاده است. ما از خانه مادر حاج حمید یک پنکه دستی آورده بودیم که چراغ خواب داشت. وقتی برق‌ها را خاموش می‌کردم دکمه چراغ خواب پنکه را می‌زدم. این روشن بود و در نور این چراغ خواب او را دیدم که چیزی هم در دستش بود. نمی‌دانم چه فکری کرده بود. شاید فکر کرده بود حاج حمید آنجا خوابیده است. همین قدر می‌دانم که در کف دستش یک عکس بود و به آن نگاه کرد.

 باید 400 دختر ضدانقلاب را بازجویی می‌کردم!

حاج حمید برای دفاع شخصی از خودم به من یک کلت داده بود که آن را زیر متکایم می‌گذاشتم. همین که فریاد زدم کی هستی؟ دو تا مهمان‌هایم از خواب پریدند و چشمشان که به او افتاد، صدایشان را به سرشان کشیدند و شروع کردند به جیغ کشیدن. آن آقا وقتی دید اینها دارند جیغ می‌کشند، رفت.

خانه ویلایی بود و اتاقی که ما در آن بودیم پنجره‌ای شبیه به در داشت. کلت را برداشتم و گلنگدن آن را کشیدم و آن در را باز کردیم و دنبال آن آقا دویدم. بعداً که حاج حمید ماجرا را شنید خیلی ناراحت شد و گفت این چه کاری بود که کردی؟ شاید آنها چند نفر بودند و تو را می‌گرفتند. کار خیلی خطرناکی کردی. سر این قضیه بود که گفت خانه لو رفته است و شما نباید در این خانه تنها بمانی.

قبل از آن هم یک بار مادر حاج حمید آمده بود به ما سر بزند. من خانه نبودم. روز قبلش از محل کارم رفته بودم روستا سری به خاله‌ام ـ مادر حمید ـ بزنم و خواهر حمید همراهم آمد. آن زمان خانه‌های اهواز کولرهای امروزی را نداشت، بلکه کولرها داخل پنجره بودند. خانه‌ها هم خانه‌های مصادره‌ای و لوکس بودند و هر اتاقی کولر جدا داشت. جای کولر هم باز بود. خواهر حمید گفت من دیدم دو تا دست از جا کولری آمد داخل و شروع کرد به جیغ کشیدن. تازه می‌خواستم بروم حمام که صدای جیغ او را شنیدم و سریع بیرون آمدم و پرسیدم چه شده است؟ گفت همین الان دو تا دست دیدم که از جا کولری آمد داخل.

**: یعنی از دریچه کولر آمده بودند داخل.

همسر شهید: خانه 500 متری بود و جلویش دیوار نداشت، بلکه نرده‌های خیلی بزرگی داشت. بعد یک حیاط بزرگ بود و یک راهرو داشت که منتهی می‌شد به انتهای ساختمان که اتاق سرایدار بود با سرویس بهداشتی ایرانی، ولی داخل خود ساختمان که وارد می‌شدید دو تا اتاق خواب بود و یک پذیرایی، یک هال بزرگ و انتهای ساختمان یک هال کوچک و دو تا اتاق خواب و آن سمت هم آشپزخانه بود. خانه خیلی بزرگی بود. اینها یک‌سری خانه‌هایی بودند که سپاه مصادره کرده بود. یادم هست قبض‌های برقی که می‌آمد به اسم ناهید سیمانتو و الیزا سیمانتو بود. یک‌سری مستکبرهای زمان شاه در این خانه‌ها می‌نشستند که بعد از انقلاب فرار کردند و به خارج از کشور رفتند.

خواهر حاج حمید از جای کولری دو تا دست مرد را دیده و جیغ کشیده بود. عصر بود و ترسیدم شب را در خانه بمانیم و همراه خواهر حاج حمید رفتیم به خانه مادرم و شب را آنجا ماندیم.

*سمیه عظیمی ستوده کاشانی

ادامه دارد...

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان