گروه جهاد و مقاومت مشرق - سیدحمید تقویفر در 20 فروردین 1338 در روستای «ابودِبِس» شهرستان کارون (کوت عبدالله) متولد شد. قبل از پیروزی انقلاب در برگزاری کلاس قرآن نقش داشت و در جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا میکرد و با فعالین انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت. زمانی که برای تحصیلات دوره متوسطه به دبیرستان سعدی اهواز رفت با شهید اسماعیل دقایقی، محسن رضایی و علی شمخانی آشنا شد و به گروه «منصورون» پیوست و گام در راه مبارزه علیه رژیم طاغوتی پهلوی گذاشت.
قسمتهای قبلی گفتگو را هم بخوانیم؛
با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهید تقویفر از نیروهای تشکیل دهنده هسته اولیه آن در اهواز بود که با عضویت در این نهاد به انجام وظیفه پرداخت. از آغازین روزهای حمله رژیم بعثی عراق به ایران اسلامی، برای دفاع از میهن اسلامی به جبهههای نبرد شتافت.
سید نصرالله تقویفر، (پدر شهید) در سال 1362 در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادرش، سیدخسرو نیز در عملیات والفجر 8 به خیل شهیدان پیوست. شهید تقویفر در جنگ بیشتر کارهای شناسایی را بر عهده داشت و بعدها در کنار شهید «حسن باقری» به جمعآوری اطلاعات میپرداخت. وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.
با پایان جنگ، شهید تقویفر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال 1390 از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.
وی پس از بازنشستگی زمان خود را به سه قسمت تقسیم کرد؛ به این نحو که: مدت یک ماه در عراق حضور داشت و برای تأسیس بسیج مردمی عراق) الحشد الشعبی) جهت مقابله با داعش به فعالیت مستشاری مشغول میشد؛ سپس به ایران باز میگشت و مدت دو هفته برای تبدیل خانه پدری (در زادگاهش روستای ابودبس خوزستان) به حسینیه و مرکز فرهنگی تلاش میکرد؛ و پس از این دو هفته به تهران مراجعت نموده و مدت بیست روز نزد خانواده میماند.
در زمانی که جریانهای تکفیری و وهابی، تروریستهای داعشی را سازماندهی کردند تا استانها و شهرهای غربی عراق ـ همچون موصل و الرمادی ـ را اشغال کنند و به بارگاه امامین عسکریین علیهماالسلام در شهر سامراء دست یابند وی به اتفاق نیروهای داوطلب مردمی به سمت جرف الصخر رفت و نسبت به آزادی این منطقه اقدام کرد؛ منطقهای که بعد از آزادسازی به نام "جرف النصر" معروف شده است. این آزادسازی، شهر مقدس کربلا را از تیررس موشکها و حملات داعش نجات داد. در عملیات سامراء که خمپارههای داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود میآمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقویفر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.
در 6 دی ماه1393پس از اقامه نماز ظهر عملیاتی به نام «محمد رسول الله» آغاز میشود و با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت گلوله تکتیرانداز داعشی قرار میگیرد و سرانجام در سامراء، به ارزوی دیرینهاش میرسد. پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.
آنچه در ادامه میخوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان میشود.
**: شما ازدواج کرده بودید؟
همسر شهید: بله، مریم و هدی را داشتم. دارم خاطرات بچگی را با بعدها ربط میدهم. پرسیدم کی بوده؟ گفت در بازجوئی گفته که اسمش فریده است. هم در دوران مدرسه آن ماجرا برایم پیش آمد که از پدر و مادرش ترسیدم، هم در دوره جنگ از او بازجوئی کرده و برای بچههای سپاه از او اطلاعات گرفته بودم. فهمیدم که اینها زندگیشان از هم پاشیده و این دختر هم به راههای بد کشیده شده. از آن آپارتمان به سپاه گزارش میدهند که چنین موردی پیش آمده و ما نمیدانیم چه کار کنیم. اینها هم نیرو میفرستند و پاسدار بنده خدا پتو میاندازد روی سر فریده و او را میگیرد.
**: حالت غیرعادی داشته.
همسر شهید: بله، از نظر روحی و روانی به هم ریخته شده بود، چون زندگی آشفتهای داشتند. دو تا دوست داشتم که با هم توی یک نیمکت مینشستیم. این دو تا هم در دادگاه انقلاب جزو بازداشتیها بودند. در دوران مدرسه که با هم بودیم که گفتم یک روز تصمیم گرفتیم با هم لباس همرنگ بخریم، خیلی با هم دوست بودیم. من به یکیشان خیلی علاقه داشتم. سالی که تابستانها در کرمانشاه زندگی میکردیم، پدرم چون در آبادان مشغول کار بود، نمیتوانست همراه ما بیاید و باید در محل کارش میماند. شرکت نفت حقوق بابا را هر دو هفته یکبار میداد. حقوق که میگرفت، برای ما میفرستاد. برادرم هم چون تحصیلات عالیه داشت، در دوره سربازی به او اجازه دادند بودند بیرون از پادگان جائی را بگیرد و موهایش را هم نزند.
برادرم اخلاقی داشت که وقتی به او پول میدادند، در جیب با کیفش نمیگذاشت و همیشه در جعبهای قرار میداد و روی تاقچه میگذاشت که هر کسی که به پول نیاز دارد برود بردارد. یادم هست یک بار به او گفتم میخواهم برای دوستانم سوغاتی بخرم. سر کوچهمان در کرمانشاه یک مغازه لوازمالتحریرفروشی بود که تراشهائی به شکل قو آورده بود. تازه کتابهائی که وقتی آنها را باز میکردی، تصاویر کتاب برجسته میشد و بیرون میآمد، به بازار آمده بود. برای این دو تا دوستم تصمیم گرفتم آنها را بخرم. به برادرم گفتم که برای خرید سوغاتی پول لازم دارم و او گفت تو که میدانی پول کجاست. برو بردار. این اخلاقش خیلی برایم جالب بود که هیچ وقت پول را قایم نمیکرد.
**: اسفندیار؟
همسر شهید: بله. پول را جلوی دست میگذاشت و میگفت هر کسی که لازم دارد بردارد. من رفتم برداشتم و آن کتابها و تراشها را خریدم. در کنار کارون یک پارک فضای سبز داشت که در آن تاب و سرسره و وسایل بازی بچهها بود. قرار گذاشتیم و رفتیم آنجا. با وسایل بازی یک کمی بازی کردیم و بعد آفاق گفت بیائید قایم باشکبازی کنیم. نوبتی چشم گذاشتیم. نوبت من که شد، وقتی چشم گذاشتم، بعد که چشمهایم را باز کردم، هر چه گشتم آنها را پیدا نکردم و رفتم خانه. خیلی ناراحت شدم، طوری که بعد از این همه سال یادم نرفته. خاطرههای خوب از یادم رفتهاند، این یکی که به دردم نمیخورد یادم مانده.
**: چیزهائی که برای آدم خیلی مهم هستند در ذهنش باقی میماند.
همسر شهید: موقعی که رفتم سر کلاس، سه تائی روی یک نیمکت مینشستیم. آنها سلام کردند، ولی من ناراحت بودم و جوابشان را ندادم. یکیشان که من خیلی دوستش داشتم، گفت ما نمیخواستیم این کار را بکنیم. تقصیر فلانی بود که گیر داد. گفت برویم و پری دنبالمان بگردد و ما را پیدا نکند، چقدر مزه میدهد! من هم خیلی ناراحت شدم و گفتم تو اگر دوست واقعی من بودی قبول نمیکردی و زیر بار حرفش نمیرفتی. معلوم است که خودت هم میخواستی. گفت نه به خدا. اول خیلی ناراحت بودم و تند برخورد کردم، ولی چون قلباً دوستش داشتم، او را بخشیدم، اما آن یک نفر را نبخشیدم. گفتم من رفته و از داداشم پول گرفته و برای شما سوغاتی خریدهام و حالا شما با من این رفتار را میکنید؟ خودشان هم ناراحت شدند، ولی دیگر دوستی من با آنها مثل قبل نشد. آن موقع خیلی به آنها وابسته بودم، ولی این کارشان برای من یک درس شد که خیلی از کسی توقع نداشته باشم. شاید هر کسی که این ماجرا را بشنود بگوید موضوع مهمی نبوده، ولی برای من خیلی گران تمام شد و خیلی اذیت شدم.
بعد اینها را در دوره انقلاب در دادگاه انقلاب دیدم که جیبهایشان پر از قلوه سنگ بود و با آنها توی سر بچههای سپاه زده بودند.
**: اگر همسن شما بوده باشند، نباید بیشتر از 15، 16 سال میداشتند.
همسر شهید: همینطور هم بود. وقتی انقلاب فرهنگی شد، همه...
**: با اعوان و انصارشان آمده بودند به میدان
همسر شهید: اینها نشأت از خانوادههایشان بودند. خانوادههایشان مخالف نظام بودند و به اینها هم سرایت میکرد.
**: من تصور میکردم چون انقلاب فرهنگی بوده، کسانی را که دستگیر میکردند باید سن دانشجو به بالا میبوده
همسر شهید: نه، کلاً همه درگیر شده بودند. کارگر، دانشآموز و... البته در دانشگاهها دانشجوها بودند، ولی همهگیر شده بود. دانشجوها در خانههایشان برای دیگران صحبت میکردند. مثل زمان شاه نبود که همه احتیاط میکردند. همه فکر میکردند فضا باز شده و همه چیز را میتوانند بگویند و واقعاً هم میگفتند. پدرم میگفت زمان شاه وقتی یک پاسبان مشروب میخورد و میآمد و توی خیابان عربده میکشید، همه از ترس، سرهایشان را میکردند زیر پتو، ولی بعد از انقلاب، مردم به شخص اول مملکت هم فحش میدادند و کسی کارشان نداشت.
**: هیچ ملاک و معیاری نداشت.
همسر شهید: فکر میکردند آزادی این است که همهجور حرفی زده شود و رعایت شخصی را هم که آدم درستی بود نمیکردند. به هر صورت این قضیه پیش آمد.
**: در دادگاه انقلاب که آنها را دیدید، واکنشتان چه بود؟
همسر شهید: من سعی میکردم به سمت آنها نروم.
**: آنها هم شما را دیدند؟
همسر شهید: شاید. اینها را دستهبندی و در هر اتاقی تعدادی را بازداشت کرده بودند. من مسئول اتاقی بودم که اینها در آن نبودند.
**: کجا آنها را دیدید؟
همسر شهید: یک لحظه در سالنی که همهشان بودند و آن پاسدار را زدند، دیدم و سریع خودم را رساندم بیرون و به پاسداری که مسلح بود گفتم برود داخل که آمد و شلیک کرد. بعد هم سعی کردم که اصلاً با آنها برخورد نداشته باشم.
**: دیگر خبری از آنها نداشتید؟
همسر شهید: خانه ما اوایل زیتون کارمندی بود و خانه ییک از آنها که خیلی دوستش داشتم، اواخر آنجا بود. آخرین خبری که از او داشتم همان بود که گفتم که رفته بود بالای پشتبام.
**: در زیتون کارمندی فقط نیروهای سپاه که نبودند، مردم عادی هم بودند.
همسر شهید: بیشتر شرکت نفتی بودند که خانههای شخصی در زیتون کارمندی خریده بودند.
**: شما بعد از کیان پارس رفتید آنجا زمین خریدید و آنجا خانه ساختید؟
همسر شهید: نه، بعد از کیان پارس چند بار جابهجا شدیم تا نهایتاً سپاه در زیتون کارمندی به ما زمین داد که ساختیم. به هر حال بعد از دوران مدرسه، یکبار دیگر هم آن دوستانم را در آنجا دیدم. داستان آن دوستم را هم در منطقهمان میگفتند که پدرش مرد مظلومی بود. خانوادهاش برایش زنی را درنظر میگیرند که چند سال از خودش بزرگتر بود و صورت آبلهروئی هم داشت. زن را سر سفره عقد میبیند و فرار میکند و بعد میروند او را میگیرند و میآورند. در منطقهای که کوچک است همه این قصهها را میشنوند.
در دوران مدرسه گروهی بود به اسم شیربچگان که لباسهای سرمهای و یقههای سفیدی داشتند، ولی در دوره راهنمائی جزو پیشاهنگان شده بودم. لباس ما رنگ نظامی بود و دستمال گردن میبستیم. اینها را هم یادم هست. در فعالیت اجتماعیای که داشتم، یکی در دوره ابتدائی بود که اسمش شیربچگان بود و در دوره راهنمائی هم پیشاهنگی بود.
**: چه کار میکردید؟
همسر شهید: کارهای بهداشتی. بچهها خودم که بعدها مدرسه میرفتند، به اسم مأمور بهداشت و اینطور چیزها فعالیت میکردند یا فروش خوراکیهائی در مدرسه به نفع هلال احمر (شیر و خورشید) این کارها را میکردیم. در مدرسه میپرسیدند چه کسانی میخواهند شیربچه یا پیشاهنگ بشوند. اردوهای پیشاهنگی میرفتیم. یک چیز مهمی در ذهنم هست.
**: از اردوها چیزی یادتان هست؟
همسر شهید: یادم هست شعر یادمان میدادند یا سلام دادن. لباسمان هم رنگ نظامی بود. روش گره زدنهای مختلف را به ما یاد میدادند که مثلاً وقتی میخواهیم چادر علم کنیم چه جوری گره بزنیم. چیز زیادی یادم نیست. خاطرات سال 40، 50 سال پیش است.
**: مادر من متولد سال 42 و تقریباً همسن و سال شماست و تعریف میکند که...
همسر شهید: تولد من هم در شناسنامه 42 است. هم تاریخ تولدم جعلی است، هم فامیلم. فامیلم مرادی است، در شناسنامه شده نرادی.
**: مادرم میگفت که به ما سیب و شیر میدادند.
همسر شهید: آن بخش تغذیه بود. سیب و پرتقالهای درشت لبنان میدادند. همینطور شیر. گاهی هم قابلمه لوبیا میآوردند. نمیدانم چرا با قابلمه!؟ به ما میگفتند فردا تغذیه لوبیا داریم، با خودتان ظرف بیاورید یا شیر داریم، لیوان بیاورید. پرتقالها و سیبهای درشت و قرمز را خوب یادم هست.
مادرم میگفت تا راهنمائی خوانده بود و دیگر پدر بزرگم اجازه نداده بود که برود درس بخواند، چون به سن تکلیف رسیده بود و پدربزرگم، یعنی دائی مادرم، شیخ بوده. مادرم هم بعد از انقلاب ادامه تحصیل داده بود. میگفت، چند بار سیبها را بردم خانه، تمام نمیشد.
یادم هست تلویزیون تازه به ایران آمده بود و هر کسی تلویزیون نداشت. ما یک همسایه داشتیم که تلویزیون داشت. من میگفتم بابا! ما تلویزیون میخواهیم. میگفت بابا! تلویزیون گران است. توی این منطقه ما جز دو سه نفر کسی تلویزیون ندارد. از کجا بیاورم بخرم؟ گفتم برویم از آقای عباسی بگیریم. همین آقای عباسی که پسرش پاسدار بود و بعدها آمد به...
**: یعقوب؟
همسر شهید: بله، یعقوب عباسی. آقا عباسی هم شرکت نفتی بود و در منطقه کارون که ما بودیم زندگی میکرد. ترک هم بود. ایشان کالا میآورد و به صورت اقساط میداد و سفته میگرفت. به پدرم گفتم برویم از آقای عباسی بگیریم. گفت دختر! واجب نیست. گفتم نه، دوستم همیشه میآید و قصههای شهرزاد را تعریف میکند.
**: مادر من میگفت مراد نفتی نشان میداد.
همسر شهید: مراد برقی، ولی او قصه شهرزاد را تعریف میکرد و من خیلی دوست داشتم، چون در کارهای هنری و این خواب و خیالها بودم. گفتم بابا! هر جور که هست باید برویم بخریم. پدرم ظهر که از سر کار میآمد، ناهار میخورد و میخوابید، عصر که بیدار میشد میرفت خرید. پدرم کلاً از گوشت و مواد یخزده و غذای مانده خیلی بدش میآمد و هر روز همه چیز را تازه میخرید. من هم به پدرم رفتهام و به محض اینکه چیز یخزدهای میخورم، معدهام به هم میریزد. عصر که میشد بلند میشد و قدمزنان میرفت خرید. تا سالهای آخر عمرش هم همینجوری بود. هیچوقت گوشت را در یخدان یخچال نمیگذاشت. همه چیز را همیشه روزانه میخرید.
عصر که از خواب بلند میشد، یک چای میخورد و قدمزنان میرفت پیش آقای غضنفر و موقع برگشتن خرید خانه را میکرد و برمیگشت. من از برادرم خسرو پرسیدم بابا کجاست؟ گفت رفته پیش آقای غضنفر. گفتم بیا با هم برویم پیش بابا. گفت برای چه؟ گفتم برویم بگوئیم تلویزیون بخرد. گفت ولکن. گفتم نخیر، ما هم تلویزیون میخواهیم. رفتیم در مغازه آقای غضنفر. پدرم آنجا بود. گفتم بابا! بیا کارت دارم. گفت بگو. چه میخواهی؟ پفک میخواهی؟ آبنبات میخواهی؟ گفتم نه، شما بیا، کارت دارم. آقای غضنفر گفت هر چه میخواهی بگو خودم به تو میدهم. پدرت را چرا بلند میکنی؟ گفتم من پفک و آدامس و اینجور چیزها را نمیخواهم. پرسید پس چه میخواهی؟ گفتم بابا! برویم پیش آقای عباسی تلویزیون بخریم؟ آقای غضنفر گفت، گفتم هر چه میخواهی بگو، ولی نه دیگه چنین چیزی. گفتم من نمیدانم. باید بیائی برویم.
خلاصه آنقدر به پدرم پیله کردم تا مجبور شد برویم خانه آقای عباسی که پدر همین یعقوب عباسی است. ما را که دید گفت خیر است آقای مرادی! چطور شده اینطرفها آفتابی شدهای؟ گفت هیچی. دختر ما پیله کرده میگوید تلویزیون میخواهم. گفت خب، راست میگوید. الان همه بچهها تلویزیون دارند. کارتونهای قشنگ میگذارد.
**: میخواسته جنسش را بفروشد.
همسر شهید: بله، به پدرم گفت راست میگوید. تو چرا نمیخری؟ پدرم گفت سه چهار نفر بیشتر در این کارون تلویزیون ندارند. کجا همه دارند؟ گفت همان سه چهار نفر، همه مردم میروند خانههایشان تلویزیون تماشا میکنند. رو کرد به من گفت راست میگوئی. خوب کردی پدرت را آوردی. فردا شب به خانهتان میآیم و سفتهها را هم میآورم پدرت امضا میکند. تلویزیون را هم میآورم. آنجا اولینبار بود که من کلمه سفته را شنیدم. من هم خیلی ذوق کردم و گفتم نمیشود امشب بیاورید؟ گفت نه، الان که ندارم. باید بیاورم. خیلی خوشحال شدم. به قیافه پدرم نگاه کردم. بنده خدا در هم بود، چون باید کلی سفته را پرداخت میکرد. خلاصه فردای آن روز آقای عباسی آمد و برایمان تلویزیون آورد. تلویزیون بزرگ مبله دردار بلر(Blair) بود. کله کلیدش تاج داشت. من آنقدر ذوق کردم که به همه بچهها گفتم ما امشب تلویزیون داریم، هر کسی که میخواهد بیاید تماشا کند.
خلاصه مسبب و بانی خریدن تلویزیون من شدم. پدرم به حرف بچههایش خیلی گوش میداد. از من هم خیلی پشتیبانی میکرد. برادرم فریدون همیشه میگفت تا باید درس بخوانی، ولی اینطور نبود که سر کتاب بنشینم. در سالهای بعد که ادامه دادم، رشته انسانی رفتم و قافیه و عروض را 10 یا 12 شدم. عربی هم گمانم 10 یا 12 شدم، ولی ریاضی شدم 17، زیستشناسی 18، فیزیک همینطور. چیزی را که قرار بود یاد بگیرم، سر کلاس مطلب را میگرفتم، ولی در خانه زیاد اهل درس خواندن نبودم. به کتاب هم علاقه داشتم. برادر بزرگ که اهل کتاب خواندن بود، هر وقت از کرمانشاه یا تهران میآمد، برایمان کتاب هدیه میآورد. همگی کتابخوان بودیم. برادرم منصور حتی کتابهای پلیسی و جاسوسی را هم میخواند.
**: پوآرو، آگاتاکریستی...
همسر شهید: مثلاً سریال ارتش سری را که بعدها تلویزیون نشان میداد، یادم هست کتابش را در بین کتابهای برادرم منصور دیده بودم. کلاً یک خانواده اهل کتاب بودیم. همه هم به خاطر برادر بزرگترم بود. فرزند بزرگ خانواده خیلی تأثیرگذار است.
**: ضمن اینکه میگوئید تلویزیون را هم به خاطر قصههایش دوست داشتید. شاید خیلی نمی خواستید برنامه کودک نگاه کنید.
همسر شهید: کارتون هم تماشا میکردیم. یادم هست حاج حمید موقعی که مشغلهاش کمتر بود، به خانه که میآمد، بچهها میگفتند برایمان قصه بگو. حاج حمید قصص قرآنی را برایشان تعریف میکرد. گاهی که بچهها میگفتند بابا! چرا ایراد بنیاسرائیلی میگیری؟ حاج حمید میگفت قضیه قوم بنیاسرائیل اینجوری است. اینها اینقدر پیامبر کشتند. بچهها با قصههای قرآنی توسط حاج حمید آشنا شدند.
خود من هر سفری که میرفتم، طبق همان چیزی که از برادرم و بعدها از حاج حمید یاد گرفتم، برای بچهها کتاب قصه میآوردم یا همراهم که بودند برایشان کتاب قصه میخریدم. یادم هست یکی دوبار که اتاق بچهها را تمیز کردیم، من یک گونی کتاب قصه گذاشتم جلوی در که بچهها میگفتند بچههای همسایه ریختند و همه را برداشتند. با اینکه منطقه شرکت نفتی بود و دست همه به دهانشان میرسید، ولی بچهها از کتابها به خاطر رنگی بودنشان خوششان آمده بود و آنها را برداشته بودند.
یادم هست هر بازی جدیدی مثل مِنچ یا مارپله و شطرنج و راکت بدمینتون که به بازار میآمد برای بچهها میخریدم. یک روز همه اینها را ریختم داخل گونی و گذاشتیم جلوی در و باز بچهها ریختند و همه را بردند.
*سمیه عظیمی ستوده کاشانی
ادامه دارد...