ماهان شبکه ایرانیان

چند دقیقه با کتاب‌ «دلبافته» / ۱۸۳

بوسه بر پیشانی مادرزن در سردخانه!

من خیلی کمتر دیده بودم این جوری داماد توی سردخانه بیاید مادرزنش را ببوسد. حتی حسین تمام خرج مادرم را هم خودش داد. گفت: نگاه کن من مادرت را عین مادرم دوست دارم. می‌خواهم خودم از دل و جان خرجش کنم...

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «دلبافته» از تازه‌های انتشارات خط مقدم است که توسط مریم علی‌بخشی به رشته تحریر درآمده. این کتاب، خاطرات زهرا قاسمی، همسر سردار شهید حسین پورجعفری، همراه و همگام حاج قاسم سلیمانی از خدمت تا شهادت است.

آنچه برایتان از متن این کتاب انتخاب کرده‌ایم، شما را با فرم تنظیم جملات و محتوای آن تا حدودی آشنا می‌کند.

بوسه بر پیشانی مادرزن در سردخانه!

با بچه‌های شهدا هم خیلی خوب بود. کاری داشتند مثلاً مشکلی داشتند یا می‌گفتند می‌خواهیم حاجی را ببینیم همی‌شه بهشان می‌گفت شما هم مثل نعیمه و نفیسه‌ی من هستید. بعد می‌گفت من فردا که توی ماشین پیش حاجی بنشینم، زنگ می‌زنم ارتباط می‌دهم بین شما و حاجی. خیلی هم مراعات حال سردار را می‌کرد؛ یعنی از ساعت هشت شب به بعد دیگر بهش ارتباط نمی‌داد؛ می‌گفت خسته است.

اسم کسی را که زنگ زده بود یادداشت می‌کرد؛ صبح به سردار می‌گفت مثلاً دختر شهید مغفوری دیشب کارت داشته. اتفاقاً شهید مغفوری هم توی کرمان معروف است. می‌روی گلزار شهدا، با قبر سردار سلیمانی و حاج آقای ما آن قدری فاصله ندارد. خلاصه حسین وصلشان می‌کرد به حاجی؛ او هم مثلاً می‌گفت من دلم تنگ شده؛ صبحانه بیایید خانه‌ی ما، با هم باشیم. حاجی هم قبول می‌کرد.

او می‌رفت ولی حسین می‌نشست پایین توی ماشین؛ می‌گفت شاید اینها بخواهند حرف خصوصی بزنند. حتی می‌گفت خود همان فاطمه مغفوری شوهرش اینها می‌آیند پایین التماس که آقای پورجعفری، شما هم بیا یک چای بخور خانه‌ی ما، ولی من می‌گفتم نه؛ من همین توی ماشین می‌نشینم؛ شما خانواده‌ی شهدا راحت باشید...

حاج قاسم محافظ داشت. آن روزهای اولی که اصلاً نمی‌خواست. زیر بار نمی‌رفت. اما دیگر مخفیانه دنبالش بودند. اما می‌گویم اینها دیگر گذاشته بودند کنار. روزی بود که بنزین گران شده بود، اعتصاب کرده بودند؛ که همه توی ترافیک مانده بودند؛ برف هم آمده بود؟... همان 1398. حسین می‌گفت ما دیدیم اصلاً ماشین‌ها جلو نمی‌روند؛ قفل شده‌اند! دیگر با حاجی پیاده شدیم از توی بزرگراه بابایی، همین جور پیاده آمدیم. از جلوی نیروی زمینی رفتیم تا لویزان، اتفاقاً می‌گفت جایی هم توی مسیر یکمرتبه این پلیسی که می‌ایستد سر چهارراه ما را شناخت و یک سلام نظامی‌ هم برای حاجی داد.

***

بوسه بر پیشانی مادرزن در سردخانه!

زکیه خواهرم سرطان داشت. این دوباره یک دفعه‌ی دیگر هم عمل جراحی کرد؛ بنده خدا فلج شد. متولد 1356 بود. این قدر مؤمن! این قدر خوب! حافظ کل قرآن بود. خیلی هم احترام حسین را داشت. همه اش می‌گفت من شرمنده‌تان‌ام. حسین! من شرمنده‌ام! حسین هم خیلی خواهرم را دوست داشت. می‌گفت اگر بنا باشد 200 میلیون تومان خرج او بشود، بدانیم خوب می‌شود، من وام می‌گیرم می‌دهم.

دیگر خواهرم رفت توی کما... من هم خیلی حالم بد بود؛ یعنی مریض شده بودم؛ تب و لرز! از کرمان آمدم تهران، زنگ زدم به حسین گفتم حسین! من دیگر دارم می‌میرم. بیا مرا ببر به دکتر. دیگر نمی‌توانم.

رفتیم بقیه‌الله. آزمایش دادم. گفت عفونت است. دارو داد. آمدیم خانه؛ ولی بهتر نشدم. دیگر دو سه روز بعدش رفتم بستری شدم. حسین هم ماند کنارم. یک شبش دیدم این تلفنهاش مشکوک است. هی می‌رود بیرون حرف می‌زند دیگر یک لحظه رفت بیرون. من زنگ زدم به خواهرم. گفتم «مرضیه! زکیه؟» گفت کی کنار توست؟ کجایی؟... گفتم بیمارستان‌ام.

گفت من که همین یک ساعت پیش حال زکیه را به تو گفتم... گفتم آخر حسین مشکوک است. رفتارها و کارهاش طوری‌ست. به من می‌گوید امشب سرمت تمام شده برویم خانه. دیگر گفت... گفت زکیه تمام کرده! ما آمدیم خانه. دیگر من نفهمیدم... صبح رفتیم تشییع جنازه‌اش... خواهرم روزهای اول فروردین 1398 رفته بود توی کما، بعدش هم 10 - 12 روز بیشتر طول نکشید که فوت کرد...

اتفاقاً همین اول‌های رفتنش بود. یک بار رفتیم سر مزارش نزدیک گلزار شهدا بود. من نشسته بودم سر مزار. دیدم حسین غیب شد. وقتی آمد، گفت: رفته بودم سر مزار شهدا. تک تک این شهدا امشب با من حرف زدند. گفتم: چی می‌گفتند؟ سر به سرش گذاشتم. زد زیر خنده و گفت: هیچ‌چی نمی‌گفتند.

دیگر بعد از سوم خواهرم، حسین می‌خواست برود مأموریت. من هم باهاش برگشتم. شاید روز شانزدهم هفدهم فروردین بود، او رفت. من هم برای هفتم زکیه دوباره رفتم کرمان. دیدم ای داد، مادرم سکته کرده، برده‌اندش بیمارستان. از آن طرف، من خودم هم هنوز حالم بد. پنج روزی ماندم کرمان. دیگر دیدم خیلی دارد حالم بد می‌شود. برادرهام همه گفتند شما برو تهران. آمدم. برو حسین هم دو روز بعدش آمد. رفتیم باز بستری شدم بیمارستان بقیه‌الله. باز هم حسین خودش ماند پیشم. هر چی خواهرم، دخترهام، حتی مادرشوهر دخترم، حکیمه خانم زن حاجی، هر چی اینها همه گفتند بگذار ما بمانیم، خسته‌ای؛ قبول نکرد. گفت نه، خسته نیستم. خودم پیش او می‌مانم. خودم وظیفه‌ام هست کنارش بمانم.

با این که خودش خیلی کار داشت، تمام سه روزش را توی بیمارستان کنار من ماند. خیلی هم بهم می‌رسید.

دیگر من مرخص شدم. آمدم خانه. دیدم می‌گوید بیا با هم برویم کرمان پیش مادرت سری بزنیم. من فوری بلند شدم. زنگ زدم ببینم احوال مادرم چطور است. دیدم بابام دارد گریه می‌کند.

به برادرم گفتم بابا چرا گریه می‌کند؟ گفت: مادرم حالش بدتر شده. گفتم نه. راستش را بگو.

دیگر گفت مادرمان تمام کرده؛ 20 - 21 روز بعد از زکیه.

این قدر حسین مادرم را دوست داشت، توی سردخانه دیدم آمد پیشانی‌اش را بوسید.

من خیلی کمتر دیده بودم این جوری داماد توی سردخانه بیاید مادرزنش را ببوسد. حتی حسین تمام خرج مادرم را هم خودش داد. گفت: نگاه کن من مادرت را عین مادرم دوست دارم. می‌خواهم خودم از دل و جان خرجش کنم. پول قبر، سنگ قبر، مراسم‌ها، همه چیز را داد.

مادرم هم خوب همین جور بود. خیلی حسین را دوست داشت. کلاً داماد دوست بود؛ اما این داماد اولی‌اش را خیلی بیشتر، اصلا مهر خدایی بود. محال بود یک بار زنگ بزند به من اول احوال حسین را نگیرد؛ یعنی حال مرا نمی‌پرسید، حال بچه‌ها را نمی‌پرسید اول می‌گفت «حاجی کجایه؟ حاجی خوبه؟ حاج آقا با حاجی این وره با اووره؟ بعد می‌گفت زهرا! بگو حاجی برای من بلیت بگیرد... سر به سرش می‌گذاشتم می‌گفتم مادر، ما پول نداریم... می‌گفت گوشی را بده به حاجی. تا گوشی را می‌دادم می‌گفت حاج آقا می‌خواهم بیایم تهران خیلی دلم تنگ شده... حسین هم می‌پرسید صبح می‌خواهی بیایی؟ کی می‌خواهی بیایی؟ دیگر براش بلیت می‌گرفت.

بوسه بر پیشانی مادرزن در سردخانه!

***

آخرین مهمانی افطاری‌ای که حاج قاسم و خانواده‌اش آمدند اینجا، بچه‌هام خواهرم مرضیه، خواهرزاده، برادرزاده‌ام همه بودند. دیگر مادرم هم فوت کرده بود؛ بابام هم آمده بود.

افطاری که تمام شد، حاجی با بابام این‌ها عکس گرفت. چند تا انگشتری هم بهمان هدیه داد؛ به خواهرم، پسرم دخترها، عروسم، دامادم، به همه. انگشتری خودش را هم درآورد داد به بابام؛ با یک تسبیح. سه چهار تا انگشتری دیگر هم داد به زینب، آورد برای من توی آشپزخانه. گفت بابا اینها را داده.

زنانه بود. من هم دادمشان به خواهرهام و خواهرزاده‌هام. بخشیدم‌شان. بعدش دیگر عید فطر ما رفتیم کرمان. چهلم مادرم. صبح عید داشتیم برمی‌گشتیم به حسین گفتم برویم بابام را ببینم. بعدش زود می‌رویم فرودگاه...

آمدیم برویم، میدانی بود، حسین ترمز زد، نمی‌دانم چی شد اصلا این ماشین، سه دور دور خودش چرخید و خورد به یک ماشین. شیشه‌ها شکست. درب و داغون شد. حالا ماشین هم برای همکار حسین بود. از خودمان هم صورت علی دامادم، قدری ضربه دید. دیگر بیست و شش هفت میلیون تومان خرج ماشین شد. اما بگویم حسین رانندگی‌اش عالی بود. البته خیلی هم با سرعت می‌رفت، خیلی‌ها!

مثلاً ما مشهد که می‌رفتیم، من ناهار درست می‌کردم برای توی راه دیگر شاید ناهارمان را می‌رفتیم مشهد می‌خوردیم. در این حد.

یک بار که دو سه خانواده شده بودیم با دوست‌هامان اذان صبح حرکت کردیم برویم مشهد. حسین می‌خواست یکسره برود. حالا آن دوستمان هم مرغ خوابانده بود توی آبلیمو که برای ناهار توی راه جوجه کباب درست کند. حسین هی تند می‌رفت؛ آنها هم دنبالش من خودم همه چیز درست کرده بودم، توی سبد گذاشته بودم جلوی پام. دیگر ساندویچ می‌پیچیدم، می‌دادم به این‌ها می‌خوردند، ولی آن دوستمان می‌گفت توی ماشین هیچ چی خوراکی بهش نده، بگذار گرسنه‌اش بشود بلکه جایی بایستد ما هم بایستیم غذامان را درست کنیم. خلاصه ما رفتیم مشهد، آنجا جوجه‌کباب‌ها را درست کردیم و خوردیم...

به خدا! ما دو سه بار دیگر هم تصادف کرده بودیم. من بهش می‌گفتم من به مرگ طبیعی خودم نمی‌میرم حسین. شاید تصادف کنیم، کشته بشویم!

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان