گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «لب خط» را سمیه جمالی بر اساس خاطرات حسین بهشتی، مسئول مخابرات لشکر 27 محمد رسولالله (ص) نوشته است.
انتشارات 27 بعثت که متعلق به سپاه تهران است، چاپ این کتاب را بر عهده داشته است.
بخشی از این کتاب را برایتان برگزیدهایم...
بعضی وقتها آقا رضا فرماندهی گردان را به من میسپرد، حتی حاج ممد هم یکی دو بار محور را به من سپرد.
یک بار در فاصله مرخصی رضا، من بعضی بچههای مخابرات را فرستادم عقب. باید مدیریت میکردم مثل کباب روی زغال که هی میچرخانی تا نسوزد، جابه جا میکردم کسی خسته نشود. رضا که برگشت عصبانی شد: «چرا اینها رو عوض کردی؟ گفتم «نیروی تازه نفس آوردم. یکی یکی بچهها را اسم میبرد میگفت اِ.... اِ.... یعنی تو اینم فرستادی عقب؟
بچهها را دوست داشت. باهاشان اخت شده بود. پشت بی سیم حرفشان را میفهمید. آنها هم دوستش داشتند. جاهای سخت همراهش میماندند. وقتی به آنها گفتم رضا این جور سراغتان را گرفت و ناراحت بود که رفتهاید و فهمیدند رویشان تعصب دارد کیف کرده بودند، انگار مدال افتخار به آنها دادهاند.
زمانی که توی آن سنگر بوگندوی اول بودیم؛ همان که آشپزخانه عراقیها بود هنوز خط تثبیت نشده بود. رضا میخواست برود سرکشی. باید یکی از مخابراتیها همراهش میرفت. پرسید: «کی قراره با من بیاد؟» گفتم: «احمد شاملو.» احمد برادر سه شهید بود و خیلی برای آن عملیات زحمت کشیده بود. پرسید: «ساعت چند میآد؟
ساعت 4 حاضر میشه آقا رضا.
قرار شد ساعت 4 بروند تا قبل از تاریکی هوا برسند به محل. رأس ساعت 4 آقا رضا این طرف و آن طرف میدوید و احمد احمد میکرد. داد و فریاد راه انداخته بود: «الله اکبر پس کو این احمد؟ ساعت چهار شد... الان میگم بیاد حاج آقا توی دستشوییه.
نه دیر شد... زود باش احمد.... د بدو دیگه.
آن قدر حساس بود و حرص کار را میخورد. بنده خدا احمد از دستشویی آمد بیرون. هنوز شلوارش را درست بالا نکشیده بود. دوید دنبال آقا رضا.
آن زمان پادگان امام حسین برنامه خوبی را شروع کرده بود؛ به پیشنهاد و هماهنگی آقای شیبانی برنامه سفر گذاشته بودند و به تدریج خانواده پاسدارها را میبردند مشهد، یا جبهه جنوب و غرب.
آقا رضا رفته بود دزفول و دوکوهه. من در فاو بودم. بیسیم زدند بیا حاجی کارت دارد. رفتم دیدم ننه و عمهام دوکوهه هستند.
آنها را آورده بودند دزفول اندیمشک و دوکوهه را ببینند. ننه بعد از احوالپرسی معمول تعریف کرد: اینجا یه پسر لاغره رو دیدم؛ بالا پایین میپرید میدوید، بال بال میزد...
خدا به ننهش ببخشه. چقد کاری بود مث فرفره... ننه رفتم بهش گفتم: برادر... حاجی... عمو، این پسر من رو میشناسی؟ پرسید: پسر شما اسمش چیه؟ گفتم: حسین بهشتی. فهمیدم با این مشخصات از چه کسی حرف میزند. گفتم: «ننه! اون که دیدی فرمانده منه! حاج آقا دستواره.» نفهمیدم چرا ننه آن قدر خوشحال شد ولی وقتی حرفش تمام شد متوجه دلیلش شدم.
اِه فرمانده ته؟ فرماندهت گفت بهشتی چشم منه، الان بی سیم میزنم بیاد.»
این جمله خیلی برای من هم دلچسب بود. بیشتر از اندازهای که برای ننه خوشایند بود. حالا هم امیدم به همین است که رضا این حرفش یادش باشد و شفاعتم را کند. دوره جنگ روحیه همکاری خیلی بالا بود. مثلاً ماشینهای مخابرات اصلاً لاستیک زاپاس نداشت چون هر ماشینی رد میشد جلویش را میگرفتیم.
لاستیک میداد. همه ماشینهای سپاه انگار مال ما بود.
یک روز که بیسیمچی شهید شوشتری داشت از مقر ما رد میشد آمد گفت: دهنی بی سیم من خراب شده، ارتباط ندارم.
قطع ارتباط خیلی گران تمام میشد. گفتم: «بچهها یک گوشی به او بدهید.» چقدر کیف کرد که یک گوشی سالم به او دادیم. بعدها هم مدام آن روز را یادآوری میکرد و میگفت تو آن روز خیلی ایثار کردی.» اما همیشه هم کارها این طور پیش نمیرفت. مخابرات لشکر ما همیشه تجهیزات جایگزین و ذخیره داشت.