هر که را بر سر هواى حب اوست
بگذار از جان شیرین بهر دوست
عشق بازان را ز جان باید گذشت
هم ز جان هم از جهان باید گذشت
عشق آن فرزانه ، مرد بى نظیر
مرد راه دوستى ، آن مرد پیر
هیچ دانى کیست ؟ آن مرد نحیف
هست عبدالله ، فرزند عفیف
خاک راه حیدر و اولاد شد
جان نثار سید سجاد شد
گر ز عرفان بهره اى دارى بیا
این حکایت بشنو، اى مرد خدا
عبدالله عفیف
روایت است که روزى ابن زیاد در مسجدى بر بالاى منبر رفته ، و در ارتباط با واقعه کربلا و بنا بر تصور خویش از پیروزى لشکر کوفه و شام ، سخن مى گفت ، در این مسجد شخصى حضور دشت ، که از جمله شیعیان امیرالمومنین (علیه السلام ) بود، و در جنگهاى جمل و صفین چشمان خود را از دست داده ، و نابینا شده بود، او مردى مؤ من و عابد و پارسا و نام او عبدالله بن عفیف بود. ابن زیاد، در آغاز سخنرانى ، چنین بیان نمود: ستایش مى کنم خدا را که حق و اهل حق را غالب گردانید، و کذاب و پسر کذاب را کشت و به سزاى اعمال خود رسانید.
عبدالله عفیف از شنیدن این سخنان توان تحمل و حفظ آرامش را در خود ندید، بپاخاست و خطاب به ابن زیاد با صداى بلند گفت: اى پسر مرجانه کذاب و پسر کذاب دروغگویى مثل توست ، که مورد لعنت خداوند است ، اولاد رسول خدا را مى کشى و از منبر مسلمانان بالا مى روى و زبان به یاوه گویى مى گشایى .
ابن زیاد که انتظار چنین بر خوردى قاطع و آزادانه را نداشت ، عبدالله عفیف را مورد اعتراض قرار داد، و دستور داد، که ایشان را به نزدش ببرند، در آن حال اقوام و اطرافیان عفیف وى را در بین خود گرفته و از مسجد خارج کردند، ابن زیاد با فرستادن قبایلى از مصر به جنگ وى پس از بر خورد و درگیرى عظیمى ، عبدالله عفیف ، را دستگیر کرد و آن پیر مرد نحیف و با ایمان را در زیر شکنجه و آزار به شهادت رسانید.
در آن زمان چون ابن زیاد قصد اعزام اسرا و سرهاى شهدا را به شام داشت ، و جمع کثیرى از اهل کوفه و شام از جمله محضر بن ثعلبه ، طارق بن ابى طیار، و شمر بن ذى الجوشن را به نگهبانى از سرهاى شهداى کربلا و اهل بیت رسول خدا گمارد، و روانه شام گردانید.
در بین راه هر اردوگاه و توقفگاهى که مى رسیدند، لشگریان و نگهبانان ابن زیاد مورد استقبال مردم نادان آن مناطق قرار مى گرفتند، و آنان را به شادى و طرب دعوت مى نمودند، سپاهیان به هر شهر و دیارى که مى رسیدند، از سر مبارک حضرت سیدالشهدا معجزه اى مشاهده مى کردند تا، این که در ناحیه اى به دیر عیسویان رسیدند و فرود آمدند. اسیران را بگونه اى ناخوشایند، و مظلوم ترین اولاد خاتم النبیین حضرت سیدالساجدین (علیه السلام ) را در غل و زنجیر و سرهاى شهدا را بالاى نیزه بهمراه داشتند، بر بام عبادتگاه مسیحیان راهبى ایستاده بود؛ صدا زد، اى لشگر بى مروت از کدامین کشورید؟ و این زنان خسته گویا اهل بیت آن سر مبارکند. یکى از افراد ابن زیاد فریاد کرد که از عراق مى آییم و از جنگ با حسین ، و سر او و افراد اهل بیتش را به نزد والى شام مى بریم . مرد نصرانى (راهب ) گفت : آیا چه مى شود، اگر این سر مبارک را به من بسپارید، و ده هزار درهم نقد از من بگیرید؟ و بهنگام حرکت لشگر باز پس مى دهم ، شمر بن ذى الجوشن که توان اندیشه در معنویت را نداشت ، و اسیر حرص و طمع بود، از این پیشنهاد رضایت خود را اعلام نموده و دستور داد، سکه ها را گرفتند و سر حضرت سیدالشهدا را به مرد نصرانى تحویل دادند. چون آن راهب نصرانى سر فرزند رسول خدا (ص) را به داخل عبادتگاه برد، فضاى داخل عبادتگاه مملو از نور گرید. آن راهب نصرانى نداى غیبى هاتفى را دریافت که ندا مى داد، مال دنیا دادى و خود را از اهل یقین کردى ، آفرین بر تو خدا تو را جزاى خیر بدهد. راهب نصرانى آن سر مبارک را با مشگ و گلاب شستشوى داد، و بر روى سجاده خویش قرار داده و به خانه خود رفت . چون پاسى از شب گذشت ، بناگاه دید که سقف خانه کنار رفته و حوریانى فریاد مى کردند، که راه را باز کنید، که حوا، مریم مادر عیسى ، ساره زوجه ابراهیم ، هاجر مادر اسماعیل ، و آسیه زن فرعون مصر فرود مى آیند، هر یک آن سر مبارک را دست به دست مى داند و زیارت مى کردند، و در آنگاه ندایى آمد! که اى نصرانى ! دیده بر بند که جگر گوشه مسافر عرش عظیم و دختر سید رئوف و مهربان ، بانوى حجله کرامت و خاتون صحراى قیامت مى آیند.
میان ارض و سما وحشتى هویدا شد
چه وحشتى که مگر شور حشر پیدا شد
غریو ولوله شد، وقف عالم ناسوت
خروش گشت بلند، از مواضع ملکوت
خطاب کرد تعجب کنان به وهم یقین
که کرد صبح قیامت ، به شب قیام ببین
پرده حجاب بر دیدگاه نصرانى کشیده شد، تنها آوازى شنید که مى گفت : اى غریب ، اى شهید، اى عزیز مادر، اى بیگناه حسین ، اى نوجوان فاطمه ، از شهادت تو حوض کوثر گریان است ، و مرا بى تو باغ بهشت زندان . اى غریب تو در برابر پروردگارت از آزمایش حق تعالى سر بلند شدى ، با من سخن بگو، و آن بانوان مکرمه در آنگاه ، همزبان با حضرت فاطمه بازگشتند. مرد نصرانى که بیهوش شده بود ناگاه بهوش آمد و اثرى از مسافران عالم بالا ندید. با چشم اشکبار به سوى سر مبارک رفت ، و آنرا بر سینه فشرده عرض کرد: اى برگزیده پروردگار و اى شهید بنا حق کشته از جفاى ابن زیاد! ترا سوگند مى دهم به ارواح مطهر اجداد بزرگوارت ، که سخنى با من بگویى ، بگو از کدامین انجمن و لاله داغدار کدام گلشنى ؟ سپس لبهاى به خون خشکیده حسین بن على (علیه السلام ) به حرکت در آمد و فرمود:
من مظلوم ، غریب و شهیدم ، من فرزند محمد مصطفى (ص) و پسر على مرتضى (علیه السلام ) و فاطمه زهرا مى باشم ، من شهید صحراى کربلا، حسین شهیدم .
مرد نصرانى ، که در آنگاه فهمیده بود، در حضور کیست ، به روح عیسى بن مریم سوگند یاد کرد، که دست از احسان حسین بن على بر نمى دارد، تا بداند آیا مورد شفاعت آن حضرت در روز رستاخیز قرار خواهد گرفت ؟ یا نه ، حضرت فرمود:
اسلام بیاور و شفاعت تو در روز جزا با من است .
نقل است که آن راهب نصرانى شهادتین بر زبان جارى ساخت و با اعتقاد کامل ، محب خاص سرور شهیدان گردید. صبح روز بعد که لشگر ابن زیاد، آماده حرکت به سوى شام بودند، شمر براى طلب آن سر مبارک به نزد واهب نصرانى رفت ، و آن سر مبارک را دریافت و قول داد، که بى احترامى نسبت به ایشان نکند اما به قول خود عمل نکرد.
راهب نصرانى اسلام آورده ، به خدمت حضرت سیدالساجدین رسیده ، آماده جهاد و مهیاى جنگ با لشگر ابن زیاد گردید، اما حضرت سیدالساجدین ، ایشان را مرخص کردند. لشگر کفار چون به نزدیک دمشق (شام ) رسید شمر و دیگر سر کردگان دریافتند، که زرهاى دریافتى از راهب نصرانى تبدیل به سفال شده است .
یک روى سکه ها صاف و در پشت سکه ها نوشته شده بود:
الا الذین اءمنو و عملوا الصلحت و ذکروا الله کثیرا و انتصروا من بعد ما ظلموا و سیعلم الذین اءى منقلب ینقلبون .
(آنان که ظلم و ستم کردند، بزودى خواهند دانست که براى انتقام به چه کیفرگاهى بازگشت مى کنند).
سرگذشت یکى از نگهبانان سر مبارک امام حسین (علیه السلام)
سید بن طاووس روایتى را چنین ذکر کرده است : در خانه کعبه روزى عده اى در حال طواف بودند، مردى را دیدند که بر دامن کبریاى احدیت آویخته و نالان مى گوید: ((الهى مرا عفو کن ! اگر چه یقین دارم ، که مرا نخواهى بخشید)). ناله و فغان این مرد، جلب توجه عده زیادى را که در حال طواف بودند، نمود و از روى کنجکاوى به سراغ آن مرد رفته ، و سؤ ال نمودند، اى مرد! ترا چه مى شود، که از رحمت خداى کریم نومیدى ، و این چنین ماءیوس از درگاه خداوند منان طلب مغفرت مى کنى ؟ آن مرد در جواب گفت : ((چه بگویم ، که در حق خود چه کرده ام ، و چه گونه دچار هواى نفس شدم ؟ من جزو پنجاه نفرى بودم ، که در راه شام مستحفظ سر نورانى فرزند فاطمه بودیم ، شبى از شبها آن سر مطهر را در میان گرفته ، و همراهانم به خوردن شراب مشغول بودند، و من از نوشیدن شراب خوددارى کردم . چون ایشان مست شدند، در آن هنگام صدایى مهیب همچون رعد و برق ، بلند شد. به آسمان نگریستم ، گویى آسمان را دریست ، که گشوده شده ، و صداى اسبان و اسلحه مردان بگوشم مى رسید، دیدم ؛ آدم صفى ، نوح نبى ، ابراهیم خلیل و اسماعیل و یعقوب ، محمد بن عبدالله بهمراه جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و حضور بسیارى از فرشتگان سر مبارک را در میان گرفته اند سپس حبیب خدا به زبان حال به آن سر مبارک ، خطاب کرده و مى فرمود:
شود فداى تو به جد تو، نور عینم واى
شهید بى گنه تشنه لب حسینم ، واى
به من ز امت بیدادگر، شکایت کن
ز سرگذشت جوانان خود، حکایت کن
عزیز من پدر و مادر فداى تو باد
چه کینه داشت نهان ، در دل از تو ابن زیاد
آن بزرگوار اشک ریزان مى فرمود: اى پیامبران خدا! ببینید که امت جفا کار با فرزند بیگناه من چه کردند! جبرئیل به حبیب خدا عرض کرد: یا رسول الله اگر بفرمایى زمین را مى لرزانم ، همچنان که قوم لوط را هلاک نمودم ، این فرقه غافل را نیز معدوم گردانم . آن بزرگوار فرمودند: با این قوم در قیامت آن چنان که باید رفتار خواهد شد. جمعى از فرشتگان نزول نمودند و عرض کردند: اى رسول خدا! از جانب ایزد منان ماءموریم ، که این پنجاه نفر را هلاک سازیم ، و آنان در آتش خواهند سوخت ، و یک یک در داخل شعله آتش که در آنجا درست شد، مى سوختند. آن مرد گفت : ((چون نوبت به من رسید، فریاد کردم الامان ، الامان یا رسول الله آن جناب فرمودند: پنج روزى او را امان دادیم ، که خدا هیچگاه او را نیامرزد)). با این وجود چگونه ماءیوس نباشم ؟ مدت درازى را فرصت ندارم ، و اگر خداوند مرا نبخشد؟ چه ...
ابن شهر آشوب مى گوید: چون لشگر عمر سعد روانه کربلا شد، مرد آهنگرى ، با مقدار زیادى آهن ، همراه لشگر شد، تا در بین راه اسلحه آنان را تعمیر کند. بعد از شهادت حضرت سیدالشهدا، آن مرد آهنگر مى گوید: شبى در خواب دیدم ، که قیامت برپا شده ، و آفتاب در نهایت حرارت و سوزش بر سر مردم مى تابید، و مردمان را چون آهن گداخته مى سوزانید، و همه با ترس و لرز در انتظار حساب و کتاب ، و کسى از نگرانى و ترس دیگرى را نمى شناخت ، و ملجا و پناهى جز درگاه احدیت و اعمال نیک آنان بر ایشان نبود.
در این حال ناگاه سوارى را دیدم ، که حسن و جمالش به سر حد کمال ، و با عجله و شتابان از میان مردم عبور کرد، در حالیکه انبیا و شهدا و صدیقان در خدمت او، در حال عبور بودند، و از دنبال آنان سوار دیگرى ، در نهایت مهابت و صلابت ، به فرشتگان نهیب زد، که این فرد گمراه را بگیرید، آن مرد ادامه داد، فرشته اى چنان با قدرت بازوى مرا گرفت و کشید، که احساس کردم دست از کتفم جدا شد. از فرشته هویت آن بزرگوار را پرسیدم ، جواب شنیدم : حیدر کرار، دوباره درباره شخص اول پرسیدم ، جواب شنیدم : احمد مختار. سبب دستگیرى خود را سؤ ال کردم ، جواب شنیدم : اى مرد شرور و رو سیاه درگاه احدیت ، تو نیز مانند این جماعت ، گناهکار و مجرم هستى . چون نظر کردم ، ابن سعد را با لشگرش ، اسیر در زنجیرهاى آتشین دیدم . با این وضع من و ایشان را به صحرایى رسانیدند، که در آن صحرا پیامبر خدا بر تختى نشسته ، و فرمودند: ((یا على چه کردى ؟ و مولا على (علیه السلام) پاسخ دادند: احدى از قاتلان فرزند تو حسین (علیه السلام ) را باقى نگذاشتیم ، و همه را جمع کردم)). آن جناب آن چنان گریستند، که حبیب خدا و دیگر پیامبران خدا و فرشتگان به گریه در آمدند، ابن سعد و جمعى از کافران را به حضور آوردند، و حبیب خدا فرمودند: ((اى ناخلف امتان گمراه و نادان ! و اى دشمنان خدا! و رسول ! شما هر یک با فرزند غریب و شهید من چه کردید؟)) سپس ((منقذ بن مره عبدى)) قاتل على اکبر و ((حکیم بن طفیل)) قاتل عباس ((عمرو بن سعد ازدى)) قاتل قاسم و شمر بن ذى الجوشن ، قاتل سرور آزادگان حسین بن على (علیه السلام) را به حضور آوردند. رسول خدا فرمود: ((اى دشمنان خدا! شما هر یک با اولادان دور از وطن و بى کس من چه کردید؟)) از سخنان آن اشرار، پیامبران ، صدیقان ، و ملائک هفت آسمان چنان فغان و شیون کردند، گویى دگرگونى در عالم هستى ایجاد شده بود. پیامبر خدا به سختى گریست و فرمود: ((اى رسولان بر حق پروردگار! ببینید، که امت جفا کار من ! با نوباوه هاى گلزار من چه کرده اند)) پس متوجه عمرو بن سعد ازدى و شمر ذى الجوش گردیدند و فرمودند: ((اى دشمنان خدا و رسول خدا! شما با اولاد معصوم و مظلوم من چه کردید؟)) عمرو ازدى شیون کنان گفت : اى پیامبر آخر زمان و اى پدر مهربان امت ! به خداوند عالمیان ، و به تاج تارک مبارک تو سوگند، که فرزند دلبند تو حسین (علیه السلام) ستاره میدان نبرد، و به قدرت با ده هزار دلاور برابر، به شجاعت پدر، اما از کثرت درد و زخم بسیار، دست او از پیکار، دور ماند و با دلى غمگین، از براى کودکان و خانواده اش ، مقدارى آب طلب کرد، و کسى از این قوم بى مروت و شرور، قطره آبى بدو نداد، ناسزایش گفتند. از فرط خستگى ، تشنگى و جراحات بسیار، از ذوالجناح بر خاک افتاد، و من گمراه بر او رحم نیاوردم ، و با لب تشنه ، بدنش را به خون کشیدم . چنان با حسین و فرزندش قاسم کردم که خود از بیان آن شرم دارم . مرد آهنگر، چنین ادامه داد: بفرموده پیامبر، آن لشگر کافر را با همان زنجیرهاى آتشین ، به سوى دوزخ بردند. سپس من و مرد نجارى را که در لشگر کفار بودیم و به ایشان خدمت مى کردیم، به خدمت رسول خدا بردند، و ایشان فرمودند: ((اى دشمنان خدا! اولاد مرا کشتید؟)) و ما عرض کردیم: یا رسول الله! ما مرد میدان کارزار نبودیم ، و دست به اسلحه نبردیم . آن حضرت فرمودند: ((همین ، که در میان ایشان بودید، و در خدمت ایشان، و بر سیاهى لشگر افزودید، بس)). و دستور فرمودند: که ما را نیز به سوى جهنم ببرند. آهنگر مى گوید: که از شدت ترس و وحشت از خواب بیدار شدم، و از شدت اضطراب، نیمى از بدن فلج شده بود، و به همین حال، تا آخرین روز حیاتش زیست.
ورود اهل بیت به شام
در شام و کوفه ، شور محشر شد آشکار
از انقلاب کوفه و از ماجراى شام
در کربلا هر آنچه به آل على رسید
از یاد برد محنت کرب و بلاى شام
شام غریب و خوشدلى امریست بس عجیب
دلتنگى غریب بود، اقتضاى شام
آل رسول را که پناه دو عالمند
جا داد در خرابه اى بى سقفهاى شام
از فرش خاک و مسند شاهى برنج و عیش
زان اصفیاى یثرب ، زین اشقیاى شام
در شام ، صبح سید سجاد، شام بود
از ناله هاى صبحدم و گریه هاى شام
رفتیم چون بشام ، ز خلق نظاره گر
مسدود شد ز آمد و شد کوچه هاى شام
ما سر برهنه بر شتران مرد و زن سوار
گرم نظاره مرد و زن بى حیاى شام
چون اهل بیت امام شهید بزرگوار را آن لشگر اشرار، به شام رسانیدند، یزید کافر فرمان داد، که شهر را آیین ببندند، و منافقان به یکدیگر تهنیت بگویند.
سهل بن ساعدى که یکى از اصحاب پیامبر بود، و به تازگى وارد شهر شام شده بود، به مناسبت جشن برپا شده و تهنیت گویى مردم شام از کوچک و بزرگ ، از شخصى پرسید، که اى یاران ، من در این شهر غریبم و از قوانین این شهر اطلاعى ندارم، چه روى داده است که مردم غم و غصه را فراموش کرده ، و به یکدیگر تبریک مى گویند؟ شخصى شامى گریست و چنین پاسخ دادن اى شیخ مگر تو غریبى ؟ گفت آرى ، من سهل ساعدى ، و از اصحاب رسول خدا هستم . آن مرد شامى گفت : اى سهل !
دختر زهرا اسیر و سبط پیغمبر شهید
چرخ مى گردد بکام ظالم بى دین یزید
طبل عیش و کوس عشرت ناى شادى در نواست
گر جهان ویران شود، بالله نه بى موقع بجاست
سهل ساعدى از شدت ناراحتى بر سر زد و پرسید، که اى مردم ؟ مردان آل رسول شهید و زنان ایشان اسیرند؟ آن مرد گفت آرى ! سهل پرسید، از کدام دروازه شهر ایشان را داخل شهر مى نمایند؟ مرد گفت : از دروازه ساعات ، سهل با چشمانى اشکبار خود رابه دروازه ساعات رسانیدد، و دید که کثرت سپاهیان مسلح ، و جمعیتى که براى تماشا ایستاده بودند، خود قیامتى برپاست . سهل گوید: از ازدحام مردم ، نتوانستم خود را به خدمت سید سجاد (علیه السلام ) برسانم ، در فکر پیدا کردن راهى بودم ، که دخترى با چشم گریان ، سوار بر شتر از برابر من گذشت ، عرض کردم : اى خاتون ! گل کدام گلشن و شمع کدام انجمى ؟ فرمود: سکینه فرزند حسین بن على (علیه السلام ) هستم . گفتم : فدایت شوم ، من خادمى از خدمتگزاران دربار احمد مختار، مرا فرمانى دهید، سکینه گفت : اى شیخ بزرگوار! اگر توان آن دارى ! به کافران بگو: که سرهاى شهدا را از میان اسرا بیرون ببرند، تا مردم متوجه سرهاى بریده شهدا شده ، و به اسرا کمتر توجه کنند سهل گوید: چهار صد دینار طلا به بزرگ نیزه داران پرداختم ، تا بدین وسیله ، توجه مردم به اسرا، همانطور که فرزند حسین بن على (علیه السلام ) خواسته بود، کاسته شود. و چنین ادامه داد: که بخدا سوگند زر را از من گرفتند، و به خواسته من توجهى نکردند. ام کلثوم شمر را طلبیده و خواسته سکینه را بیان فرمود، شمر از خداى بى خبر فریاد کرد: که اى خواهر حسین ! توجهى به خواسته هاى شما نمى کنم ، و از انتقام خدا و رسول هم ترسى در دل ندارم ، خواسته من خبر آزار و بدنامى شما نیست . سپس شمر، که خود اقرار به خدانشناسى خود کرده بود، دستور داد که سرهاى شهدا را در وسط کجاوه هاى اسیران حمل کنند.
حضرت سجاد (علیه السلام ) مى فرماید: آنروز با دست و پاى به زنجیر بسته و با تبى شدید، بر شتر عریان سوار، بهمراه اهل بیت اطهار، داخل خراب آباد شدیم ، و هر یک از اهالى شام ، با شماتتى سینه هاى ما را مجروح مى کردند، و با اشاره به سر مبارک سیدالشهدا، سخنى ناشایست بر زبان مى آورند، که عرش به لرزه در مى آمد.
سپس اهل بیت رسول خدا را، پس از رسیدن به مقصد در مسجد جامع که خرابه و منزلگاه غریبان بود، جاى دادند، و آنان در آن خرابه منزل گزیدند، تا دمى از رنج و آزار مردمان بیاسایند. در آن خرابه ، نه میهمان و نه میزبانى ، و نه فرشى و ظرفى و یا آب و نانى بود. سکینه فرزند، خردسال حسین (علیه السلام ) پرسید، اى عمه جان گناه ما چیست ؟ که در چنین خرابه اى ، که نه سقف دارد و نه جاى نشستن ما را مکان دادند. زینب کبرى ، سکینه را در کنار خود جاى داد، دلجویى کرد و تسلى داده ، و گفت : کسى که بى یار و یاور است ، و سرانجامش به از این نتواند باشد.
در این حال ابراهیم فرزند طلحه ، که جراحت جنگ جمل ، در سینه پر کینه او بود، به خدمت امام سجاد رسید، گفت : شکر خدا را، که آخر مغلوب شدید. آن حضرت فرمود: تا وقت اذان صبر کن ، تا ببینى که آوازه چه کسى بلند است .
نوشسنده:دکتر عباس علاقه بندیان