داشت میرفت سر چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش ...اما دست-
داشت میرفت بنوشد، نه بنوشاند آب
نه به تشنه خورشید، به آن بالا دست
دست در آب فرو برد، فرو پاشید آب
ریخت دریای سخاوت به دل دریا، دست
مشک سیراب شد از آب و فرات از عباس
تا کجا میکشد این بار امانت را دست؟
...تیغها پشت هم آهسته صدایش کردند
کم شده فاصله سینه صحرا تا دست
کیست یاری بکند یک تنه خورشیدش را؟
نیست دیگر به سر شانه این سقا دست
داشت میرفت سر چشمه سواری با دست
داشت میآمد از آن دور سواری بیدست
منبع : رضا نیکوکار