سایههایی که او را از دور میبینند، رنگ میبازند، اما مرد با هر قدمی که جلو میرود چهرهاش به سرخی میگراید و عرق شرم بر پیشانیاش میدرخشد.
سوزش آفتاب مانع میشود تا مرد سرش را بالا بگیرد؟ یا شرم حضور؟ با این حال اگر کمی سرش را بالاتر بگیرد میشود در چشمانش برق عاشقی را دید.
یادش که میآید چگونه راه را بر خورشید بسته است دلش میلرزد. پاهایش سست میشود.
میایستد و از دل میگذراند: «اگر مرا نبخشد؟...»
و صدایی در گوشش میپیچید:
سد کردهای از کینه چرا راه مرا، حرّّ
از جان من امروز چه میخواهی؟ یا حرّّ!
تیرهای آفتاب همچنان در چشمهایش فرو میرود. دیگر نمیتواند قدم بردارد. تردید امانش را بریده است؛ اما چهره مهربان امام که به یادش میآید دلش محکم میشود.
خم میشود و بندچکمههایش را باز میکند، گره میزند و به گردن میآویزد.
شنهای داغ صحرا به پاهای برهنه اش بوسه میزند.
آرام قدم بر میدارد و دلش را راهی خیمه گاه نور میکند.
صدای ضربان قلبش را فرشتهها به تبرک میبرند. سکوتی به رنگ حیرت روی آسمان و زمین خیمه میزند. نفس در سینه دقایق حبس میشود. دوباره میایستد. ردی از خون روی زمین، مسیر آمدنش را نشان میدهد.
حالا مرد جلوی خیمهای رسیده که قلب زمین است. میخواهد حرفی بزند. صدایش در نمیآید. کمکم جرات میکند و نگاهش را از روی شنهای داغ به پرده خیمه میدوزد. لبهای ترک خوردهاش را میخواهد از هم باز کند، اما انگار رمقی در وجودش نیست.
بناگاه دستی پرده را بالا میزند و صدایی دلنشین از درون خیمه خورشید شنیده میشود:
ـ خوش آمدی حرّ...!