کیوان شعبانی مقدم (عضو هیأتعلمی دانشگاه رازی): سر میرزا را در یک جعبه چوبی گذاشته بودند و اطراف جعبه را با پارچه سفید آستر کشیدند. داخل شهر شدند، چهار نفر بالای دست گذاشته بودند و با خطّ [درشت روی جعبه] نوشته بودند: «شاها به آستان تو من با سر آمدم/ میخواستم با پای خود آیم به پایبوس»
اینها جملاتی هستند که محافظ شخصی میرزا کوچکخان، درباره فرجام کار او در دفتر خاطراتش آورده است، خاطراتی که ذیل کتابی تحت عنوان «خاطرات امانالله زندش» توسط انتشارات «شیرازه کتاب ما» به چاپ رسیده است. کتاب صد سال پس از خاتمه نهضت جنگل، به کوشش هومن یوسفدهی از پرده مستوری بیرون آمده و به طبع رسیده است. نویسنده، امانالله زندش در حدود سال 1283 در سسطلانِ فومن در خانوادهای کشاورز متولد شده و وقتی 15 سال بیشتر نداشته، به جنگلیها پیوسته است. نحوه پیوستنِ او اینگونه بوده است که به یکی از یاران میرزا به نام برارجان مراجعه میکند و میگوید: «باید مرا ببرید مجاهد شوم.» برارجان پاسخ میدهد: «ابداً چنین کاری نخواهم کرد. اولاً پدرت با من دوست است. اگر بفهمد من چنین دشمنیای با او کردهام، از من دلنگران خواهد شد. بعداً شما بچه هستید، میرزا کوچکخان شما را قبول نمیکند.» امانالله در پاسخ میگوید: «یا باید مرا بکُشید یا مجاهد بکنید.» متعاقباً با تلاشهایی که میکند و سختیهایی که میکشد، میتواند خودش را به عنوان فردی که میتوان به وی اعتماد کرد معرفی کند.
در ابتدا حسادتِ برخی اطرافیان باعث ایجاد ذهنیت برای میرزا میشود، تا جایی که یک بار امانالله را در اتاقی تاریک حبس میکند و وعده میدهد که وی را تیرباران میکند. زندش اما بهتدریج اعتماد میرزا را جلب میکند و به دلیل ویژگیهایی که داشته، در زمره همراهان شخصی او قرار میگیرد و درنهایت اسکورت شخصی میرزا میشود. زندش به لحاظ ویژگیهای بدنی، فردی قویبنیه و چابک بوده و کسانی که در کنار او بودهاند میتوانستهاند در موقعیتهای خطیر، روی تواناییهایش حساب کنند. تصویری که از وی در کتاب ارائه میشود، تصویرِ مردی جسور، عملگرا و درعینحال، پاکدست و شریف است. درمجموع زندش حدود دو سال در کنار میرزا کوچکخان بوده است. او در آخرین ساعات عمر میرزا و گائوکِ آلمانی در گدوک گیلوان با آنان همراه است و گزارشی از آخرین لحظات و نحوه مرگ این دو ارائه داده است.
پس از خاتمه نهضت جنگل در سال 1300، زندش سعی میکند تعدادی از مجاهدین را دور هم جمع کند و بهزعم خودش به مبارزه ادامه دهد، ولی با تماسِ برخی بزرگان ازجمله میرزا یوسفخان و حسنخانِ معینالرعایا تسلیم میشود و در زمره محافظان شخصی معینالرعایا قرار میگیرد. در شهریور 1308 به استخدام شهربانی رشت درمیآید و آژان میشود، سپس تشکیل خانواده میدهد و بهتدریج ارتقای درجه پیدا میکند. او در دیماه 1356 در تهران از دنیا میرود و در قطعه 15 بهشتزهرا به خاک سپرده میشود.
زندش خاطراتش را در سال 1331 برروی دفتری بلند در 350 صفحه پاکنویس میکند و اتفاقاً این همان سالی است که با درجه سرپاسبان یکمی مشغول کار است و اندکی بعد بازنشسته میشود. او روی جلد دفتر خاطراتش برگهای میچسباند و روی آن مینویسد: «نور چشمان عزیزم شهرام، این کتاب یادگار من است، فراموش نکنید»، سپس آن را در اختیار خانواده میگذارد.
خاطرات یک تفنگچی ساده و فرد عادیِ نهضت جنگل
تا به امروز، بیشترِ مطالبی که درباره نهضت جنگل نوشته شده، شامل خاطرات و دیدگاههای سران و چهرههای شاخص این نهضت بوده است. در این کتاب ما خاطرات یک تفنگچی ساده و یک فرد عادیِ نهضت جنگل را میخوانیم، درنتیجه وجوه سیاسی در آن کمرنگ است. زندش به عنوان یک نوجوان جذب نهضت جنگل میشود و مشاهداتش را در قامت ناظری غیرآشنا با سیاسیکاریهای معمول که استخوانخُردکردهها و باتجربههای سیاست به آن آلودهاند بیان میکند، ازاینرو انتشار این کتاب درباره نهضت جنگل، اتفاقی کمنظیر است، گویی کسی از دل تاریخ بیرون آمده و بدون آشنایی با پیشفرضهای سیاسی رایج، ماجرای جنگل را از نقطهنظری بیطرفانه برای ما بازگو میکند. بهطورقطع تأثیر این کتابِ دستاول را در پژوهشها و تحلیلهایی که در سالهای آتی از نهضت جنگل صورت میگیرد خواهیم دید و چهبسا خوانش ما را از برخی رخدادهای جنگل دگرگون سازد.
بیپروایی و صراحت نویسنده در بیان خاطراتش حائز اهمیت است. او از بیان کوچکترین نکتهها، دیدهها و شنیدهها فروگذار نکرده است. این صراحت در حدی است که حتی جزئیات خواستگاری رفتنهای خودش را نیز بهتفصیل بیان میکند. زندش مختصر سوادی داشته که چشمگیر نبوده، ولی نسبت به روزگار خودش، قابل قبول بوده است. او خواندن و نوشتن را نزد یک ملای طالقانی به نام کورمیش آخوند میآموزد. در آن زمان، امانالله و چند بچه دیگر را بهاجبار دور آخوند جمع میکنند و آخوند کورمیش طالقانی در کنار آموزش، هر روز یکی از بچهها را به فلک میبندد و میزند. خودِ زندش میگوید: «عاقبت کار به جایی رسیده بود که پدر و مادرها به داد ما نمیرسیدند، خدا کاری کرد که کورمیش آخوند ناخوش شد و مُرد و ما از دست او راحت شدیم.»
زندش که اکنون باسواد شده است، در طول دوران نهضت و اتفاقات بعدی، آنچه را که دیده است مینویسد: ...در کنار آب روی یک سنگ نشسته بودم، با مداد به یک دفترچه سیاه صد ورقی مشغول نوشتن سرگذشت خودم و آمدن جنگل بودم. ناگهان دیدم از پشت سر من یکی اِستاده است. نگاه کردم دیدم میرزا با مشهدی بالام تاوانی. میرزا کتابچه را از من گرفت، نگاه کرد و چون سوادم خوب نبود، مقداری را خواند و از من پرسید: مگر سرنوشت جنگل را مینویسید. گفتم بله! چون درویش علیخان مینوشت، من هم از او یاد گرفتم. گفت: مرحبا ولی باید سوادت کامل باشد، گفتم: قربان با خطّ خودم مینویسم، بعد به دست سواددارِ خوب میدهم برای من بنویسند (ص 26).
نفوذ میرزا بین مردم
یکی از برجستگیهای کتاب این است که به شکلی بیغلوغش و صریح، نقش و نفوذ میرزا کوچکخان و جنگلیها را بین آحاد مردم نشان میدهد و مرام و باور او و مجاهدین را به تصویر میکشد و تصویری ملموس و واقعی از میرزا و اطرافیانش به دست میدهد. او مینویسد که مردم با دلوجان حاضر به خدمت به میرزا بودهاند. مثلاً وقتی میرزا عازم رشت میشود، به همراه خالوقربان، احساناللهخان و حسنخان کیشدرهای در درشکهای مینشینند و امانالله، تفنگ و قطار میرزا را برمیدارد و جلوی درشکه مینشیند. میرزا دستور میدهد درشکه آنقدر آهسته برود که مردمِ پیاده بتوانند همراه آنان حرکت کنند. جمعیت زیادی به تماشای میرزا میآیند و جاده پر میشود، به نحوی که مانع از حرکت میشوند. میرزا از درشکه پیاده میشود و دستور میدهد درشکه و سوار عقب بمانند و جلو نیایند و تا رشت اینگونه بروند تا مردم زیر درشکه نروند. میرزا به اسکورتهایش دستور میدهد: «عدهای از مجاهدین جلو بیفتید و با حال متانت و بدون خشونت در وسط جاده عبور کنید و راه باز کنید تا ما هم پشت سر شما به رشت برویم.» وقتی احساناللهخان به میرزا میگوید خوب است از اینجا تا رشت، عدهای از مجاهدین را قدمبهقدم نگه داریم تا بتوانیم به رشت برسیم، میرزا پاسخ میدهد: «نخیر لازم نیست. مجاهدین ممکن است به مردم اذیت و آزاری نمایند.» و در صحنهای بهغایت دلنشین، نویسنده از گل ریختنِ مردم بر سر میرزا و سرود خواندنِ دستهجمعی برای او و دست و هوار کشیدن و گفتنِ «میرزا زنده و پاینده باد» میگوید: «از عینک تا سر پلِ چمارسرا رسیدیم. اینقدر مردم گل ریخته بودند بر سر میرزا کوچکخان و مجاهدین، که تمام جاده پر از گل بود. دست میرزا بالا بود و با سر به مردم تعظیم و تعارف مینمود.»
تصرف قزاقخانه رشت
در صحنهای دیگر (تصرف قزاقخانه رشت در 28 خرداد 1299)، میرزا جلسهای با رؤسا و نمایندهها میگذارد و معلوم میشود چند هزار نفر ژاندارمِ آن زمان که قزاق هستند، در شهربانی و درخانه حکومتی، پشت تلگرافخانه سکنی گزیدهاند. میرزا از آنها میخواهد بدون جنگیدن تسلیم شوند، ولی حاضر به این کار نیستند. خالو قربان به دنبال این است که قزاقها و ژاندارمها را به حالتِ اسیروار تسلیم کنند، ولی میرزا قبول نمیکند و میگوید ابداً مایل به جنگ نیست و آنها با ارسال قاصدی تسلیم خواهند شد. خالو مخالفت میکند. آنها با یکدیگر بحث میکنند، تا جایی که به گفته نویسنده، نزدیک است به زدوخورد بیفتند (ص 129). درجایی دیگر آمده است که میرزا گفت: «من به خالو قربانِ پدرسوخته گفتم جنگ نکنید. حالا رفته است جنگ را شروع کرده است. الساعه میفرستم نمیگذارم جنگ بشود.» میرزا امانالله را صدا میزند و میگوید: «امانالله! بروید به خالو قربان بگویید جنگ نکنید، مردمِ رشت میترسند.» میرزا مجدداً پیگیر میشود و کسی را نزد خالوقربان میفرستد و میگوید: «به خالو گفتید؟» و خالوقربان پاسخ میدهد: «از ژاندارمریها و از عده ما، خیلی مجاهدین را زدند. حال جنگ نکنم و دست بکشم؟ غیرممکن است. بروید نمانید.» درنهایت قزاقها تسلیمِ میرزا میشوند. میرزا روی بالکن میآید و برایشان نطق میکند که هرکدام میل دارید، نزد من بمانید و قسم یاد کنید. به شما اسلحه میدهم و با حقوقی شبیه سایر نفرات مجاهد خدمت کنید. و هرکدام که میل ندارید، نفری 5 تومان خرجی میدهم برای خودتان بروید. عدهای از قزاقها حاضر میشوند قسم یاد کنند و با اسلحه در بین مجاهدین خدمت کنند و عدهای دیگر میگویند ما زن و بچه داریم و مقدور نمیشود بمانیم. هرکدام 5 تومان میگیرند و مرخص میشوند.
اهتمام میرزا به درس و مشق
با خواندن کتاب میتوانیم به برخی ویژگیهای شخصی میرزا ازجمله سخاوت و دستودلبازیاش پی ببریم. در جایی از کتاب، نویسنده میرزا را اینگونه توصیف میکند: «میرزا کوچکخان آدم خوبی بود؛ باخدا و بانماز و باایمان و بارحم و ناموسپرست و نانبده بود.» اهتمام میرزا کوچکخان به تحصیل نیز جالب است. در جایی از کتاب میخوانیم که روزی میرزا هنگام بازدید از مدرسه نظامی، بالای سر امانالله میآید و وقتی خط او را میبیند میگوید: «خط تو خوب نشده. من تو را داخل کردم که دارای خط خوب باشی. این چه خطی است داری؟» سپس گوش امانالله را میکشد، تا جایی که از اشک از چشمانش اشک سرازیر میشود و سپس به چند نفر دستور میدهد که «امانالله را درس بدهید که جلو بیاید و هر ماه بیاید جلوتر... دفعه دیگر بیایم، خط او خوب باشد و از او امتحان خواهم گرفت.» پس از گذشت یک ماه، میرزا دوباره به طور ناگهانی وارد مدرسه میشود و مجدداً خط امانالله را نگاه میکند و میگوید: «از آن خط بهتر شده است.» و دیگر از او ایرادی نمیگیرد.
جزئیاتی که در هیچ منبع دیگری نیست
کتاب جزئیاتی از زندگی خصوصی میرزا کوچک خان را نیز بیان میکند که تقریباً در هیچ منبع دیگری نمیتوان آنها را یافت. ظاهراً میرزا در ابتدا حاضر به زن گرفتن نبوده و هرچه اطرافیانش اصرار میکنند قبول نمیکند. روزی به طور اتفاقی وقتی در حال عبور از ماهویزان به طرف پایینمحله تنف بوده، دو زن را میبیند که مشغول شستن لباساند، یکی به مجاهدین نگاه میکند، دیگری اما سرش را بالا نمیگیرد و اعتنایی نمیکند. میرزا، شاهرضا را صدا میزند و میگوید: «برو از آن دختر سؤال کنید، ببینید دخترِ کِه است؟» شاهرضا مشخصات دختر را به دست میآورد و ازدواجی سر میگیرد که جزئیات آن در صفحات 221-219 کتاب آمده است. همسر میرزا، جواهرخانم آنچنان به میرزا وفادار بود که هیچگاه سرّیات شوهرش را به مردم آشکار نکرد و حتی به مادرش نیز نگفت. پس از مرگ میرزا، او هفت سال به خاطر همسر بلندآوازهاش سیاه پوشید. هرگاه خواستگاری برای او میآمد حاضر به ازدواج نمیشد، تا جایی که اطرافیان حتی اقدام به تهدید او کردند. عاقبت جواهر از محل سکنای خود گریخت و به جای دیگری رفت.
روسها ماسوله را غارت کردند
کتاب برای خواننده نکتهسنج، حاوی نکات جذابی است. مثلاً درمییابیم که رسم میرزا بر این بوده که همیشه وقتی میخواسته در خانهای منزل کند، حتماً باید یک اتاق بالایی میداشته و صاحبخانه حق خارج شدن نداشته است. سایر مجاهدین نیز در خانههای اطراف توقف میکردهاند و میرزا اصرار داشته که نباید مخلّ آسایش مردم باشند. برخی نکات نیز واجد اهمیت تاریخی هستند. مثلاً درباره قشونکشی روسها به ماسوله که در بهمن 1294 اتفاق افتاد، ما میفهمیم که روسها تمام ماسوله را غارت کردند و به اموال و نفوس مردم رحم نکردند.
کتاب همچنین حاوی اطلاعاتی دستاول درباره قیامهای برخی بازماندگان جنگل ازجمله میرزا ابراهیمخان کسمایی (کبریتخان) و سید جلال چمنی و شورشهای محلی است. علاوه بر بیانِ اتفاقات تاریخی، کتاب به بخشی از فرهنگ دهقانی که نه فقط در شمال ایران، بل در سراسر ایران رایج بوده است اشاراتی دارد. مثلاً در بخشی از کتاب میخوانیم که فردی به نام نقدعلیبک نزد میرزا میآید. میرزا از او میپرسد که چرا در آمدن تأخیر داشته، و او پاسخ میدهد: «قربان، زن من مُرد، آمدم خدمت شما، برای اینکه بچههایم یتیم نباشند، مقداری پول به من بدهید زن ببرم!» میرزا به او میگوید: «تا زنت مُرد میخواهید زن ببرید!»، نقدعلی پاسخ مثبت میدهد و این باعث خنده میرزا میشود. یا در جایی دیگر، وقتی ملاجوادِ روضهخوان به منزل پدریِ زندش میرود و مدعی میشود او (امانالله) چند لنگه برنجش را دزدیده است، پدر زندش بنای فحاشی به ملاجواد را میگذارد و میگوید: «چقدر برنج میخواهید، من به شما میدهم؛ پسرم آدم میکشد، ولی نه اینکه برنج میدزدد» (ص 396).
کتاب همچنین نشان میدهد که روابط بین افراد چگونه شکل میگرفته و تثبیت میشده است. یکی از نکاتی که در کتاب فراوان به چشم میخورد، اهمیت قول و قرار در بین مردم بوده است. اساساً برای وفادار ساختنِ کسی، راهی به جز قول گرفتن از او وجود نداشته است و در مسائل جدی و مهم، طرف را وادار به سوگند خوردن میکردهاند. این موضوع وقتی جالب میشود که میبینیم فیالمثل یکی از طرفینِ خصومت، کسی را که قبلاً برای طرفِ مقابل سوگند وفاداری یاد کرده است و دیگرانی شاهدش بودهاند، به نحوی گیر میآوَرَد و از او میخواهد سوگند بخورد که به او وفادار است! مشخص است که امتناع از سوگند خوردن، چه فرجامی خواهد داشت. همین امر سبب شده که موضوع خیانت و از پشت خنجر زدن، موضوعی داغ باشد. در جایی از کتاب میخوانیم که امانالله برای میرزا از یک شغال میگوید که شب گذشته، در کنارش ایستاده و مدام به او (امانالله) زل میزده است. و میرزا به او میگوید: «از آن شغال هم باید ترسید، چون زیاد به ما خیانت شده است.» (ص 200).
کتاب حاوی داستانهای جذابی است و اغراق نیست اگر بگوییم برخی از آنها میتوانند دستمایه فیلم سینمایی باشند. زندگیِ غنی و پرماجرای زندش و قرار گرفتن در برههای از تاریخ که پر از اتفاقات خاص بوده، سبب شده او چیزهایی را تجربه کند و در کتابش بیاورد که بسیار خواندنی هستند. از آن جمله میتوان به تلاش برای یافتن گنج، نحوه برگزاری مسابقات کشتی گیلهمردی و آداب و رسوم آن، نحوه تهیه اسلحه برای نهضت، نحوه کشتن حسین سسطلانی و... اشاره کرد. ماجرای عظمت خانم نیز که فردی بود با ثروتی هنگفت و نیروهای کافی و توانمند، جالب است. این زن همواره آرزو داشت میرزا را ببیند، ولی هیچگاه به آرزویش نرسید. میرزا نیز در واپسین روزها میخواست نزد عظمت خانم برود و از او کمک بگیرد. حسرتِ این ملاقات در دل هر دوی آنها ماند. پس از کشته شدن میرزا، عظمت خانم بدن بیسر او را پس از آنکه با احترام در رودخانه شستوشو میدهند، در پشت محل گیلوان در بالای تپهای در قبرستان بزرگی به خاک میسپارد و سنگ قبر بزرگی به نام میرزا، با اسم و تاریخِ کشته شدنش میتراشد و در آنجا نصب میکند. زندش میگوید: «تا مدتی که عظمت خانم زنده بود، سر قبر میرزا قرآنخوان تهیه کرده بود.»
تمرین سرود وطنی
یکی از اتفاقات جالبی که در کتاب به آن اشاره شده و شاید بتوان آن را پاسخی به برخی کینهتوزیها و زیادهگوییها علیه میرزا و چسباندن انگِ تجزیهطلبی به او دانست، ماجرای تمرین سرود است. در جایی از کتاب میخوانیم که میرزا دستور میدهد تمام نیروهایی که در مدرسه نظامی مشغول تعلیم هستند به خارج از شهر حرکت کنند. در آنجا میرزا سرودی را که مشحون از عشق به ایران و وطنپرستی است، روی کاغذی نوشته و برای مجاهدان میخوانَد و از آنها میخواهد آن را حفظ کنند و با آهنگ پای خود بخوانند:
ایران! ایرانِ باعزت و فر
کن جامۀ خوشبختی تو به بر
برویم برویم یا کشته شویم
یا فتح و ظفر گیریم به بر
ایران! ایران! موروث ساسانی
ایران! تو بیشه شیرانی
ای مهد تمدن عهد قدیم
تو مفتخر جمله شاهانی..
ایران! ایران! ای مام عزیز
این جان در تن گشته لبریز
یا سر بدهیم اندر ره تو
یا محو کنیم دشمن به ستیز
برویم برویم یا کشته شویم
یا فتح و ظفر گیریمُ به بر
بنگر روزت گردیده سیاه
به خدا به خدا، آییمُ و همه
یا سر بدهیم اندر ره تو
یا محو کنیم دشمن به ستیز
در صفحه 175 کتاب، شعری با ریتمی دیگر آمده است که نیروها در هنگام مشق نظامی، موظّف به خواندن آن بودهاند:
ملت ایران همه از من دورند
ما همه جوانان توایم ای وطن
غم مخور به قربان توایم ای وطن
جامه نپوشیم به غیراز کفن
ما همه جوانان توایم ای وطن
غم مخور به قربان توایم ای وطن
بهر ایران کوشش کن
زنده شود نام ما
نادر ما رفته به هند
هند کجا و نادر ما
زنده شود نام ما
بارالها تویی قادر جهان
کن نگهداریِ میرزا کوچک خان
ما همه جوانان توایم ای وطن
غم مخور به قربان توایم ای وطن
ای ملت همتی کن
رفته ایران از کف ما
بهر ایران کوششی کن
نادر ما رفته به هند
هند کجا و نادر ما
زنده شود نام ما
به نظر میرسد زندش از همان دورانی که مینوشت، میدانست که سرگرم نگارش یک اتفاقِ تاریخی است. شخصاً با دیدن نوشته روی جلد دفتر خاطرات او، به یاد پیشگویی جسورانه توکودیدس (توسیدید) افتادم که وقتی کتاب «تاریخ جنگهای پلوپونزی» را در حدود 400 سال قبل از میلاد مسیح مینوشت، در بخشی از آن ادعا کرد: «این کتاب تا ابد در مالکیت آدمیان باقی خواهد ماند»؛ ادعایی که تا به امروز درست از آب درآمده است. یعنی با وجود سپری شدن حدود 2500 سال از تاریخ تصنیف کتاب و انتشار ترجمههای متعددی از آن به زبانهای مختلف (که حتی فرد نامداری مثل توماس هابزِ فیلسوف آن را ترجمه کرده است)، هنوز شرح جزئیات نبردها برای خواننده ملالانگیز نیست و سالهاست موضوع بحث و گفتوگو و پژوهش است. امانالله زندش با وجود تحصیلات مختصری که داشت، شوق، همت و جسارت نگارش خاطراتش را داشت و این کاری است درخور ستایش. فراموش نکنیم که وقتی زندش این خاطرات را مینوشت، یک تفنگچی ساده و کمسنوسال بیش نبود. وقوف فرد به اینکه در برههای مهم از تاریخ قرار دارد و بهرغم مخاطرات جانی، سختیهای روزگار، مشغلههای فراوان و فقدان وقت خالی، اقدام به نوشتن خاطرات میکند، جای شگفتی دارد و میتواند سرمشقی نیکو برای ما باشد. انسان آرزو میکند ای کاش درباره دیگر حوادث و رخدادهای مهمی که در تاریخ ما اتفاق افتاده، کسانی که از نزدیک دستی بر آتش داشتند مبادرت به نوشتن و احصای مشاهداتشان میکردند و واقعیت را بیکموکاست برای آیندگان بهجا میگذاشتند و به روشن شدن حقایق، آنگونه که بود کمک میکردند.

259