صلح امام حسن علیه السلام

مساله صلح امام حسن،هم در قدیم مورد سؤال و پرسش بوده (۱) و هم در زمانهای بعد،و بالخصوص در زمان ما بیشتر این مساله مورد سؤال و پرسش است که چگونه شد امام حسن علیه السلام با معاویه صلح کرد؟مخصوصا که مقایسه ای به عمل می آید میان صلح امام حسن با معاویه و جنگیدن امام حسین با یزید و تسلیم نشدن او به یزید و ابن زیاد

NOWRAP

1 کلیاتی در مساله جنگ و صلح از نظر فقه اسلامی

بسم الله الرحمن الرحیم

مساله صلح امام حسن،هم در قدیم مورد سؤال و پرسش بوده (1) و هم در زمانهای بعد،و بالخصوص در زمان ما بیشتر این مساله مورد سؤال و پرسش است که چگونه شد امام حسن علیه السلام با معاویه صلح کرد؟مخصوصا که مقایسه ای به عمل می آید میان صلح امام حسن با معاویه و جنگیدن امام حسین با یزید و تسلیم نشدن او به یزید و ابن زیاد.به نظر می رسد برای کسانی که زیاد در عمق مطلب دقت نمی کنند این دو روش متناقض است،و لهذا برخی گفته اند اساسا امام حسن و امام حسین دو روحیه مختلف داشته اند و امام حسن طبعا و جنسا صلح طلب بود بر خلاف امام حسین که مردی شورشی و جنگی بود.بحث ما این است که آیا اینکه امام حسن قرارداد صلح با معاویه امضا کرد و امام حسین به هیچ وجه حاضر به صلح و تسلیم نشد،ناشی از دو روحیه مختلف است که اگر فرض کنیم در موقع امام حسن امام حسین قرار گرفته بود و به جای امام حسن امام حسین می بود،سرنوشت چیز دیگری می بود و امام حسین تا قطره آخر خونش می جنگید،و همین طور اگر در کربلا به جای امام حسین امام حسن می بود جنگی واقع نمی شد و مطلب به شکلی خاتمه می یافت؟یا این مربوط به شرایط مختلف است،شرایط در زمان امام حسن یک جور ایجاب می کرد و در زمان امام حسین جور دیگری.برای اینکه راجع به شرایط مختلف بحث کنیم باید مبحثی را مطرح نماییم،و معمولا کسانی که بحث کرده اند وارد همین مبحث شده اند که شرایط زمان امام حسن با شرایط زمان امام حسین اختلاف داشت و واقعا مصلحت اندیشی در زمان امام حسن با شرایط زمان امام حسین اختلاف داشت و واقعا مصلحت اندیشی در زمان امام حسن آنچنان ایجاب می کرد و مصلحت اندیشی در زمان امام حسین اینچنین.البته ما هم این مطلب را قبول داریم و بعد هم روی آن بحث می کنیم ولی قبل از آنکه این مطلب را بحث کنیم یک بحث اساسی راجع به دستور اسلام در موضوع جهاد لازم است،چون هر دو بر می گردد به مساله جهاد:امام حسن متارکه کرد و صلح نمود و امام حسین متارکه نکرد و صلح ننمود و جنگید.پس ما کلیات اسلام در باب جهاد را بیان می کنیم-که ندیده ایم کسانی که در باب صلح امام حسن بحث کرده اند این جهات را وارد شده باشند-بعد وارد این مساله می شویم که صلح امام حسن روی چه حسابی بوده و جنگ امام حسین روی چه حسابی؟

پیغمبر اکرم و صلح

و بعد خواهیم دید که این اساسا اختصاص به صلح امام حسن ندارد،خود پیغمبر اکرم در سالهای اول بعثت تا آخر مدتی که در مکه بودند و نیز ظاهرا تا سال دوم ورود به مدینه، روششان در مقابل مشرکین روش مسالمت است،هر چه از ناحیه مشرکین آزار و رنج و ناراحتی می بینند و حتی بسیاری از مسلمین در زیر شکنجه می میرند و مسلمین اجازه می خواهند که با اینها وارد جنگ بشوند و می گویند دیگر بالاتر از این چیزی نیست،از این بدتر می خواهد وضع ما چه بشود،به آنها اجازه نمی دهد و حد اکثر به آنان اجازه مهاجرت می دهد که از حجاز به حبشه مهاجرت می کنند.ولی وقتی که پیغمبر اکرم از مکه مهاجرت می کنند،و به مدینه می روند،در آنجا آیه نازل می شود: اذن للذین یقاتلون بانهم ظلموا و ان الله علی نصرهم لقدیر (2) خلاصه اجازه داده شد به این کسانی که تحت شکنجه و ظلم قرار گرفته اند که بجنگند.

آیا اسلام دین جنگ است یا دین صلح؟اگر دین صلح است،تا آخر باید آن روش را ادامه می دادند و می گفتند اساسا جنگ کار دین نیست،کار دین فقط دعوت است،تا هر جا که پیش رفت رفت،هر جا هم نرفت نرفت،و اگر اسلام دین جنگ است پس چرا در سیزده سال مکه به هیچ وجه اجازه ندادند که مسلمین حتی از خودشان دفاع کنند،دفاع خونین،یا اینکه نه، اسلام،هم دین صلح (3) است و هم دین جنگ،در یک شرایطی نباید جنگید و در یک شرایطی باید جنگید.باز ما حضرت رسول را می بینیم که در همان دوره مدینه هم در یک مواقعی با مشرکین یا با یهود و نصاری می جنگد و در یک مواقع دیگر حتی با مشرکین قرارداد صلح می بندد،همچنانکه در حدیبیه با همین مشرکین مکه که الد الخصام پیغمبر بودند و از همه دشمنهای پیغمبر سر سخت تر بودند،علیرغم تمایل تقریبا عموم اصحابش قرارداد صلح امضا کرد.باز در مدینه می بینیم پیغمبر با یهودیان مدینه قرارداد عدم تعرض امضا می کند.این حساب چه حسابی است؟

علی علیه السلام و صلح

همچنین ما می بینیم امیر المؤمنین در یک جا می جنگد،در جای دیگر نمی جنگد.بعد از پیغمبر اکرم که مساله خلافت پیش می آید و خلافت را دیگران می گیرند و می برند،علی در آنجا نمی جنگد،دست به شمشیر نمی زند و می گوید من مامور هستم که نجنگم و نباید بجنگم،و هر مقدار هم که از دیگران خشونت می بیند،نرمش نشان می دهد،به طوری که یک وقت تقریبا مورد سؤال و اعتراض حضرت زهرا قرار گرفت که فرمود:«ما لک یا ابن ابی طالب اشتملت شملة الجنین و قعدت حجرة الظنین » (4) پسر ابو طالب!چرا مثل جنین در رحم، دست و پایت را جمع کرده و همین جور یک گوشه نشسته ای،و مثل اشخاصی که متهم هستند و خجالت می کشند از خانه بیرون بروند در خانه نشسته ای؟تو همان مردی هستی که در میدانهای جنگ شیران از جلوی تو فرار می کردند،حالا این شغالها بر تو مسلط شده اند؟ !چرا؟که بعد حضرت توضیح می دهد که آنجا وظیفه من آن بوده،اکنون وظیفه من این است.

بیست و پنج سال می گذرد و در تمام این بیست و پنج سال علی یک مرد به اصطلاح صلح جو و مسالمت طلب است.آن وقتی که مردم علیه عثمان شورش می کنند(همان شورشی که بالاخره منجر به قتل عثمان شد)علی خودش جزء شورشیان نیست،جزء طرفداران هم نیست،میانجی است میان شورشیان و عثمان،و کوشش می کند که بلکه قضایا به جایی بینجامد که از طرفی تقاضاهای شورشیان-که تقاضاهایی عادلانه بود راجع به شکایتی که از حکام عثمان داشتند و مظالمی که آنها ایجاد کرده بودند-برآورده شود و از طرف دیگر عثمان کشته نشود.این در نهج البلاغه است و تاریخ هم به طور قطع و مسلم همین را می گوید.به عثمان می فرمود:من می ترسم بر اینکه تو آن پیشوای مقتول این امت باشی،و اگر تو کشته شوی باب قتل بر این امت باز خواهد شد،فتنه ای در میان مسلمین پیدا می شود که هرگز خاموش نشود.

پس علی حتی در اواخر عهد عثمان-که بدترین دوره های زمان عثمان بود-نیز میانجی واقع می شود میان شورشیان و عثمان.در ابتدای خلافت عثمان هم وقتی که آن نیرنگ عبد الرحمن بن عوف طی شد که در آخر فقط دو نفر از شش نفر به عنوان کاندیدا او نامزد باقی ماندند:علی علیه السلام و عثمان،[روش حضرت از همین قبیل بود.قضیه از این قرار بود که عمر شورایی مرکب از شش نفر را مامور انتخاب جانشین خود کرد.در این شورا ابتدا]سه نفر کنار رفتند،یکی به نفع حضرت امیر و از زبیر بود،یکی به نفع عثمان و او طلحه بود،و یکی به نفع عبد الرحمن و او سعد وقاص بود.سه نفر باقی ماندند.عبد الرحمن گفت من هم داوطلب نیستم.باقی ماند دو نفر،و رای شد رای عبد الرحمن.عبد الرحمن به هر کس رای بدهد او چهار رای دارد(چون خودش دو رای داشت،هر یک از آندو هم دو رای داشتند)و طبق آن شورا خلیفه است.اول آمد نزد حضرت امیر و گفت:من حاضرم با تو بیعت کنم به شرط عمل به کتاب خدا و سنت پیغمبر و سیره شیخین.فرمود:من با تو بیعت می کنم به شرط عمل به کتاب خدا و سنت پیغمبر و آنچه خودم درک می کنم.بعد رفت نزد عثمان و گفت:من با تو بیعت می کنم به شرط عمل به کتاب خدا و سنت پیغمبر و سیره شیخین.گفت:بسیار خوب، قبول می کنم،در صورتی که عثمان از سیره شیخین هم منحرف شد.به هر حال،در آنجا آمدند به حضرت اعتراض کردند که چرا این طور شد؟حال که اینها چنین کاری کردند تو چه می کنی؟(در نهج البلاغه است) فرمود:«و الله لاسلمن ما سلمت امور المسلمین و لم یکن فیها جور الا علی خاصة » (5) مادامی که ستم بر شخص من است ولی کار مسلمین بر محور و مدار خودش می چرخد و آن کسی که به جای من هست اگر چه به نا حق آمده اما کارها را عجالتا درست می چرخاند،من تسلیمم و مخالفتی نمی کنم.

بعد از عثمان و در زمان معاویه،مردم می آیند با حضرت بیعت می کنند.آنجا دیگر امیر المؤمنین با متمردین یعنی ناکثین و قاسطین و مارقین،اصحاب جمل و اصحاب صفین و اصحاب نهروان می جنگد و جنگ خونین راه می اندازد.همچنین بعد از جنگ صفین،در قضیه طغیان خوارج و نیرنگ عمرو عاص و معاویه که قرآنها را سر نیزه کردند و گفتند بیاییم قرآن را میان خودمان داور قرار بدهیم،و عده ای گفتند راست می گوید،و در سپاه امیر المؤمنین انشعاب پدید آمد و دیگر جایی برای امیر المؤمنین باقی نماند،با اینکه مایل نبود،تسلیم شد و بالاخره حکمیت را پذیرفت.این هم خودش کاری نظیر صلح بود،یعنی گفت حکمها بروند مطابق قرآن و مطابق دستور اسلام حکومت کنند،منتها عمرو عاص قضیه را به شکلی در آورد که حتی برای خود معاویه هم دیگر ارزش نداشت،یعنی قضیه را به شکل حقه بازی تمام کرد،ابو موسی را فریب داد اما فریبش به شکلی نبود که نتیجه اش این باشد که علی خلع بشود و معاویه بماند بلکه به شکلی بود که همه فهمیدند که اساسا اینها با همدیگر توافق نکرده اند و یکی از ایندو سر دیگری کلاه گذاشته است،چون یکی می گوید من هر دو نفر را خلع کردم و دیگری می گوید در یکی راست گفت و در دیگری دروغ گفت،آن یکی را من قبول ندارم،و هنوز از منبر پایین نیامده،خودشان با همدیگر جنگشان در گرفت و فحش و فضاحت که تو چرا کلاه سر من گذاشتی؟و معلوم شد که قضیه پوچ است.

به هر حال،قضیه حکمیت هم همین طور است.چرا علی و لو اینکه خوارج هم بر او فشار آوردند حاضر به حکمیت شد و جنگ را ادامه نداد؟حد اکثر این بود که کشته می شد،همین طور که پسرش امام حسین کشته شد،چنانکه می گوییم چرا پیغمبر در ابتدا نجنگید؟حد اکثر این بود که کشته بشود،همین طور که امام حسین کشته شد.چرا در حدیبیه صلح کرد؟ حد اکثر این بود که کشته بشود،همین طور که امام حسین کشته شد.یا می گوییم چرا امیر المؤمنین در ابتدای بعد از پیغمبر نجنگید؟حد اکثر این بود که کشته بشود،بسیار خوب، مثل امام حسین کشته می شد.همچنین چرا تسلیم حکمیت شد؟حد اکثر این بود که کشته می شد،بسیار خوب،مثل امام حسین کشته می شد.آیا این سخن درست است یا نه؟بعد هم می آییم به زمان امام حسن و صلح امام حسن.ائمه دیگری هم که تقریبا همه شان در حالی شبیه حال صلح امام حسن زندگی می کردند.این است که مساله تنها مساله صلح امام حسن و جنگ امام حسین نیست،مساله را باید کلی تر بحث کرد.من قسمتهایی از«کتاب جهاد»فقه را برای شما می خوانم تا یک کلیاتی به دست آید.بعد،از این کلیات وارد جزئیات می شویم.

موارد جهاد در فقه شیعه

می دانیم که در دین اسلام جهاد هست.جهاد در چند مورد است.یک مورد،جهاد ابتدایی است، یعنی جهاد بر مبنای اینکه اگر دیگران[غیر مسلمان باشند و]مخصوصا اگر مشرک باشند، اسلام اجازه می دهد که مسلمین و لو اینکه سابقه عداوت و دشمنی هم با آنها نداشته باشند به آنها حمله کنند برای از بین بردن شرک.شرط این نوع جهاد این است که افراد مجاهد باید بالغ و عاقل و آزاد باشند،و انحصارا بر مردها واجب است نه بر زنها.و در این نوع جهاد است که اذن امام یا منصوب خاص امام شرط است.از نظر فقه شیعه این نوع جهاد جز در زمان حضور امام یا کسی که شخصا از ناحیه امام منصوب شده باشد جایز نیست،یعنی از نظر فقه شیعه الآن یک نفر حاکم شرعی هم مجاز نیست که دست به اینچنین جنگ ابتدایی بزند.

مورد دوم جهاد آن جایی است که حوزه اسلام مورد حمله دشمن قرار گرفته،یعنی جنبه دفاع دارد،به این معنا که دشمن یا قصد دارد بر بلاد اسلامی استیلا پیدا کند و همه یا قسمتی از سرزمینهای اسلامی را اشغال کند،یا قصد استیلای بر زمینها را ندارد،قصد استیلای بر افراد را دارد و می خواهد بیاید یک عده افراد را اسیر کند و ببرد،یا حمله کرده و می خواهد اموال مسلمین را به شکلی برباید(یا به شکل شبیخون زدن یا به شکلی که امروز می آیند منابع و معادن و غیره را می برند که به زور می خواهند بگیرند و ببرند)و یا می خواهد به حریم و حرم مسلمین،به نوامیس!625 مسلمین،به اولاد و ذریه مسلمین تجاوز کند.بالاخره اگر چیزی از مال یا جان یا سرزمین و یا اموری که برای مسلمین محترم است مورد حمله دشمن قرار گیرد،در اینجا بر عموم مسلمین اعم از زن و مرد و آزاد و غیر آزاد واجب است که در این جهاد شرکت کنند (6) ،و در این جهاد اذن امام یا منصوب از ناحیه امام شرط نیست.

آنچه که عرض می کنم عین عبارت فقهاست،عبارت محقق و شهید ثانی است که من دارم برای شما ترجمه اش را می گویم.

محقق کتابی دارد به نام «شرایع »که از متون مسلمه فقه شیعه است و شهید ثانی آن را شرح کرده به نام «مسالک الافهام »که بسیار شرح خوبی است،و شهید ثانی هم از اکابر و بزرگان تقریبا درجه اول فقهای شیعه است.

در این مورد می گویند که اجازه امام شرط نیست.تقریبا نظیر همین وضعی که الآن بالفعل اسرائیل به وجود آورده که سرزمین مسلمین را اشغال کرده است.در اینجا بر مسلمین اعم از زن و مرد،آزاد و غیر آزاد،و دور و نزدیک واجب است که در این جهاد که اسمش دفاع ست شرکت کنند،و هیچ موقوف به اذن امام نیست.

عرض کردیم «اعم از دور و نزدیک ».می گویند:«و لا یختص بمن قصدوه من المسلمین بل یجب علی من علم بالحال النهوض اذا لم یعلم قدرة المقصودین علی المقاومة » (7).می گوید:[این جهاد]اختصاص ندارد به افرادی که خود آنها مورد تجاوز قرار گرفته اند(سرزمینشان،مالشان، جانشان،ناموسشان)بلکه بر هر مسلمانی که اطلاع پیدا کند واجب است مگر اینکه بداند که آنها خودشان کافی هستند،خودشان دفاع می کنند،یعنی قدرت دشمن ضعیف است و قدرت آنها قوی است و نیازی ندارند،و الا اگر بداند نیاز به وجود او هست واجب است،و هر چه که نزدیکتر به آنها باشند واجبتر است یعنی وجوب مؤکد می شود.

نوع سوم هم نظیر جهاد است ولی جهاد عمومی نیست،جهاد خصوصی است و احکامش با جهادهای عمومی فرق می کند.جهاد عمومی یک احکام خاصی دارد،از جمله اینکه هر کس که در این جهاد کشته شود شهید است و غسل ندارد.کسی که در جهاد رسمی کشته می شود او را با همان لباس و بدون غسل با همان خونها دفن می کنند.

خون،شهیدان را ز آب اولی تر است این گنه از صد ثواب اولی تر است

قسم سوم را هم اصطلاحا«جهاد»می گویند اما جهادی که همه احکامش مثل جهاد نیست، اجرش مثل اجر جهاد است،فردش شهید است،و آن این است که اگر فردی در قلمرو اسلام نباشد،در قلمرو کفار باشد و آن محیطی که او در قلمرو آن است مورد هجوم یک دسته دیگر از کفار قرار بگیرد به طوری که خطر تلف شدن او نیز که در میان آنهاست وجود داشته باشد(مثلا فردی در فرانسه است،بین المال و فرانسه جنگ در می گیرد)،یک آدمی که اساسا جزء آنها نیست در اینجا چه وظیفه ای دارد؟وظیفه دارد که جان خودش را به هر شکل ست حفظ کند،و اگر بداند که حفظ جانش موقوف به این است که عملا باید وارد جنگ شود و اگر نشود جانش در خطر است،نه برای همدردی با آن محیطی که در آنجا هست بلکه برای حفظ جان خودش باید بجنگد،و اگر کشته شد اجرش مانند اجر شهید است.کما اینکه موارد دیگری هم داریم که در اسلام اینها را نیز شهید و مانند مجاهد می نامند اگر چه حکم شهید را ندارند در اینکه با همان لباسشان و بدون غسل دفنشان کنند و بعضی احکام دیگر.از جمله این موارد این است که کسی مورد حمله دشمن قرار بگیرد که قصد جانش یا قصد مالش و یا قصد ناموسش را دارد،و لو اینکه آن دشمن مسلمان باشد.مثلا انسان در خانه خودش خوابیده، یک دزد(حتی دزدی که مسلمان است و ممکن است از آن دزدهای-به قول حاجی کلباسی-نماز شب خوان هم باشد (8) ،ولی به هر حال دزد است)آمده و حمله کرده به این خانه و می خواهد مال او را ببرد.آیا در اینجا انسان می تواند از مال خودش دفاع کند؟بله.می گویید احتمال کشته شدن هم هست.و لو انسان صدی ده احتمال بدهد،حفظ جان در صدی ده احتمال هم واجب است.اما در اینجا چون مقام دفاع از مال است،تا حدودی صدی پنجاه هم می تواند جلو برود.اما اگر خطر غیر مال مثل ناموس یا جان در کار باشد،با صد در صد یقین به اینکه کشته می شود هم باید قیام کند،باید دفاع کند،باید بجنگد و نباید بگوید خوب،او قصد کشتن مرا دارد،من چکار بکنم؟

نه،او قصد کشتن دارد،بر تو واجب است که او را قبلا بکشی،یعنی باید مقاوم باشی نه اینکه بگویی او که می خواهد بکشد،من دیگر چرا دست به کاری بزنم،من چرا شرکت کنم؟!

قتال اهل بغی

سه مورد را عرض کردیم.دو مورد دیگر هم داریم.یک مورد را اصطلاحا می گویند«قتال اهل بغی ».مقصود این است:اگر در میان مسلمین جنگ داخلی در بگیرد و یک طایفه بخواهد نسبت به طایفه دیگر زور بگوید،اینجا وظیفه سایر مسلمین در درجه اول این است که میان اینها صلح بر قرار کنند،میانجی بشوند،کوشش کنند که اینها با یکدیگر صلح کنند،و اگر دیدند یک طرف سرکشی می کند و به هیچ وجه حاضر نیست صلح کند بر آنها واجب می شود که به نفع آن فئه مظلوم علیه آن فئه سرکش وارد جنگ بشوند.این نص آیه قرآن است:

و ان طائفتان من المؤمنین اقتتلوا فاصلحوا بینهما فان بغت احدیهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله. (9) قهرا یکی از مواردش آن جایی است که مردمی بر امام عادل زمان خودشان خروج کنند.چون او امام عادل و بحق است و این علیه او قیام کرده،فرض این است که حق با اوست نه با این،پس باید که له او و علیه این وارد جنگ شد.

یکی دیگر از موارد-دیگر که در آن تا اندازه ای میان فقها اختلاف است-مساله قیام خونین برای امر به معروف و نهی از منکر است.آن هم یک مرحله و یک مرتبه است.

صلح در فقه شیعه

یک مساله دیگر هم در کتاب «جهاد»مطرح است و آن مساله صلح است که در اصطلاح فقها آن را«هدنه »یا«مهادنه »می گویند.مهادنه یعنی مصالحه،و هدنه یعنی صلح.معنی این صلح چیست؟ همان پیمان عدم تعرض،پیمان نجنگیدن و پیمان-به اصطلاح امروز-همزیستی مسالمت آمیز با یکدیگر.اینجا هم من عبارت محقق در شرایع را می خوانم:«المهادنة و هی المعاقدة علی ترک الحرب مدة معینة ».می گوید:مهادنه یا صلح عبارت است از پیمان بر نجنگیدن و با سلم با یکدیگر زیستن اما به این شرط که مدتش معین باشد.در فقه این مساله مطرح است که اگر طرف فی حد ذاته قابل جنگیدن است[یعنی]مشرک است،می توان با او پیمان صلح بست ولی نمی توان پیمان صلح را برای یک مدت مجهول بست و گفت «عجالتا».نه، «عجالتا»درست نیست،مدتش باید معین و مشخص باشد،مثلا برای شش ماه،یک سال،ده سال یا بیشتر،چنانکه پیغمبر اکرم در حدیبیه برای مدت ده سال پیمان صلح بست.«و هی جایزة اذا تضمنت مصلحة للمسلمین ».می گوید:صلح جایز است اگر متضمن مصلحت مسلمین باشد (10).اگر مسلمین مصلحت ببینند فعلا صلح بکنند جایز است و حرام نیست.ولی عرض کردیم که اگر در موردی است که باید جنگید(مثلا گفتیم یکی از موارد،آن است که سرزمین مسلمین مورد حمله دشمن قرار بگیرد)این،یک واجبی است که به هر حال باید این سرزمین را آزاد کرد و باید جنگید و آزاد کرد.حال اگر مصلحت ایجاب کند که با همان دشمن اشغالگر یک صلحی را امضا کنند،امضا بکنند یا نکنند؟می گوید اگر مصلحت ایجاب می کند،بکنند اما نه برای مدت نامحدود بلکه برای یک مدت معین،چون نمی تواند برای مدت نامحدود اشغال سرزمین مسلمین از طرف دشمن مصلحت باشد.اگر مصلحت باشد،معنایش ترک مخاصمه است برای مدت معین.

حال چطور می شود که مصلحت مسلمین ایجاب کند صلح را؟می گویند:«اما لقلتهم عن المقاومة »[یا به خاطر اینکه]اینها کمترند،یعنی قدرتشان کمتر است (11) ،وقتی قدرت ندارند و جنگشان هم برای یک هدف معینی است،پس باید فعلا صبر کنند تا مدتی که کسب قدرت کنند.«او لما یحصل به الاستظهار»یا ترک مخاصمه می کنند برای اینکه در مدت ترک مخاصمه کسب نیرو کنند،یعنی نقشه ای است برای جلب یک پشتیبانی.«او لرجاء الدخول فی الاسلام مع التربص »یا در این صلح امید این باشد که طرف وارد اسلام شود.این فرض در جایی است که طرف کافر است،یعنی ما صلح می کنیم و این جور فکر می کنیم:در این مدت صلح طرف را از نظر روحی مغلوب خواهیم کرد همچنانکه در صلح حدیبیه همین طور بود،که بعد عرض می کنم.«و متی ارتفعت ذلک و کان فی المسلمین قوة علی الخصم لم یجز»هر وقت که این جهات منتفی شد،ادامه دادن صلح جایز نیست.

این هم بحثی بود راجع به مساله صلح و به اصطلاح «مهادنه ».دیدیم که از نظر فقه اسلام صلح در یک شرایط خاصی جایز است،حال صلح چه به معنی این باشد که یک قراردادی امضا شود و چه به معنی ترک جنگ باشد.چون اینجا دو مطلب داریم:یک وقت ما می گوییم «صلح »و معنایش این است که یک قرارداد صلحی بسته شود.این،آن جایی است که دو نیرو در مقابل یکدیگر قرار می گیرند و حاضر می شوند که یک قرار داد صلحی را امضا کنند،آن طور که پیغمبر کرد و حتی آن طور که امام حسن کرد،و یک وقت می گوییم «صلح »و مقصود همان راه مسالمت و نجنگیدن است.گفته اند یک وقت ما می بینیم که نمی توانیم مقاومت کنیم و خلاصه جنگیدن ما فایده ای ندارد،پس نمی جنگیم.صدر اسلام را این طور باید توجیه کرد.در صدر اسلام مسلمین قلیل و اندک بودند و اگر می خواستند آن وقت بجنگند ریشه شان از بیخ کنده می شد و اصلا اثری از خودشان و از کارشان باقی نمی ماند.گفتیم ممکن است یا مصلحت این باشد که در این خلالها پشتیبانها و پشتیبانیهایی جلب کنند،و یا مصلحت این باشد که در این بینها تاثیر معنوی روی طرف بگذارند.اینجا باید صلح حدیبیه پیغمبر اکرم را شرح بدهم که بر همین مبناست،کما اینکه صلح امام حسن هم بیشتر از همین جا سرچشمه می گیرد.

صلح حدیبیه

پیغمبر اکرم در زمان خودشان صلحی کردند که اسباب تعجب و بلکه اسباب ناراحتی اصحابشان شد،ولی بعد از یکی دو سال تصدیق کردند که کار پیغمبر درست بود.سال ششم هجری است،بعد از آن است که جنگ بدر،آن جنگ خونین،به آن شکل واقع شده و قریش بزرگترین کینه ها را با پیغمبر پیدا کرده اند،و بعد از آن است که جنگ احد پیش آمده و قریش تا اندازه ای از پیغمبر انتقام گرفته اند و باز!630 مسلمین نسبت به آنها کینه بسیار شدیدی دارند و به هر حال از نظر قریش دشمن ترین دشمنانشان پیغمبر و از نظر مسلمین هم دشمن ترین دشمنانشان قریش است.مه ذی القعده پیش آمد که به اصطلاح ماه حرام بود. در ماه حرام سنت جاهلیت نیز این بود که اسلحه به زمین گذاشته می شد و نمی جنگیدند. دشمنهای خونی در غیر ماه حرام اگر به یکدیگر می رسیدند البته همدیگر را قتل عام می کردند ولی در ماه حرام به احترام این ماه اقدامی نمی کردند.پیغمبر خواست از همین سنت جاهلیت در ماه حرام استفاده کند و برود وارد مکه شود و در مکه عمره ای بجا آورد و برگردد.هیچ قصدی غیر از این نداشت.اعلام کرد و با هفتصد نفر(و به قول دیگر با هزار و چهار صد نفر)از اصحابش وعده دیگری حرکت کرد،ولی از همان مدینه که خارج شدند محرم شدند،چون حجشان حج قران بود که سوق هدی می کردند یعنی قربانی را پیش از خودشان حرکت می دادند و علامت خاصی هم روی شانه قربانی قرار می دادند،مثلا روی شانه قربانی کفش می انداختند-که از قدیم معمول بود-که هر کسی می بیند بفهمد که این حیوان قربانی است.دستور داد که اینها-که هفتصد نفر بودند-هفتاد شتر به علامت قربانی در جلوی قافله حرکت دهند که هر کسی که از دور می بیند بفهمد که ما حاجی هستیم نه افراد جنگی.زی و همه چیز زی حجاج بود.

از آنجا که کار،مخفیانه نبود و علنی بود،قبلا خبر به قریش رسیده بود.پیغمبر در نزدیکیهای مکه اطلاع یافت که قریش،زن و مرد و کوچک و بزرگ،از مکه بیرون آمده و گفته اند:به خدا قسم که ما اجازه نخواهیم داد که محمد وارد مکه شود.با اینکه ماه ماه حرام بود،اینها گفتند ما در این ماه حرام می جنگیم.از نظر قانون جاهلیت هم کار قریش بر خلاف سنت اهلیت بود.پیغمبر تا نزدیک اردوگاه قریش رفت و در آنجا دستور داد که پایین آمدند.مرتب رسولها و پیام رسان ها از دو طرف مبادله می شدند.ابتدا از طرف قریش چندین نفر به ترتیب آمدند که تو چه می خواهی و برای چه آمده ای؟پیغمبر فرمود:من حاجی هستم و برای حج آمده ام،کاری ندارم،حجم را انجام می دهم،بر می گردم و می روم.هر کس هم که می آمد،وضع اینها را که می دید می رفت به قریش می گفت:مطمئن باشید که پیغمبر قصد جنگ ندارد.ولی آنها قبول نکردند و مسلمین(خود پیغمبر اکرم هم)چنین تصمیم گرفتند که ما وارد مکه می شویم و لو اینکه منجر به جنگیدن شود،ما که نمی خواهیم!631 بجنگیم،اگر آنها با ما جنگیدند،با آنها می جنگیم.«بیعت الرضوان »در آنجا صورت گرفت،[اصحاب]مجددا با پیغمبر بیعت کردند برای همین امر.تا اینکه نماینده ای از طرف قریش آمد و گفت که ما حاضریم با شما قرار داد ببندیم.پیغمبر فرمود:من هم حاضرم.پیغامهایی که پیغمبر می داد پیغامهای مسالمت آمیزی بود.به چند نفر از این پیام رسان ها فرمود:«ویح قریش (12) اکلتهم الحرب »وای به حال قریش!جنگ اینها را تمام کرد.اینها از من چه می خواهند؟مرا وابگذارند با دیگر مردم، یا من از بین می روم،در این صورت آنچه آنها می خواهند به دست دیگران انجام شده،و یا من بر دیگران پیروز می شوم که باز به نفع اینهاست.زیرا من یکی از قریش هستم،باز افتخاری برای اینهاست.فایده نکرد.گفتند قرارداد صلح می بندیم.مردی به نام سهیل بن عمرو را فرستادند و قرارداد صلح بستند که پیغمبر امسال برگردد و سال آینده حق دارد بیاید اینجا و سه روز در مکه بماند،عمل عمره اش را انجام دهد و باز گردد.سایر موادی که در صلحنامه گنجاندند یک موادی بود که به ظاهر همه بر ضرر مسلمین بود،از جمله اینکه:بعد از این اگر یکی از قریش بیاید به مسلمین ملحق شود قریش حق داشته باشد بیایند او را ببرند،ولی اگر یکی از مسلمین فرار کند و به قریش ملحق شود مسلمین چنین حقی نداشته باشند،و بعضی مواد دیگر که مواد بسیار سنگینی بود.ولی در مقابل،مسلمانها در مکه آزادی داشته باشند و تحت فشار قرار نگیرند.تمام همت پیغمبر متوجه همین یک کلمه بود.همه شرایط سنگین آنها را قبول کرد به خاطر همین یک کلمه.قرارداد را امضا کردند.

مسلمین ناراحت بودند،می گفتند:یا رسول الله!این برای ما ننگ است،ما تا نزدیک مکه آمده ایم،از اینجا برگردیم؟!آیا چنین کاری درست است؟!خیر،ما حتما می رویم.پیغمبر فرمود: خیر،قرارداد همین است و ما آن را امضا می کنیم.سپس پیغمبر دستور داد قربانیها را همان جا قربانی کردند و بعد فرمود بیایید سر مرا بتراشید،و سرش را تراشید به علامت خروج از احرام.ابتدا مسلمین نمی خواستند این کار را بکنند ولی بعد خودشان این کار را کردند اما با ناراحتی زیاد،و آن که از همه بیشتر اظهار ناراحتی می کرد عمر بن خطاب بود،آمد نزد ابو بکر و گفت:مگراین پیغمبر نیست؟گفت:آری.مگر ما مسلمین نیستیم؟مگر اینها مشرکین نیستند؟آری.پس این وضع چیست؟!پیغمبر قبلا در عالم رؤیا دیده بود که با مسلمانها وارد مکه می شوند و مکه را فتح می کنند،و این رؤیا را برای مسلمین نقل کرده بود.آمدند گفتند: مگر شما خواب ندیده بودید که ما وارد مکه می شویم؟فرمود:آری.پس چطور شد؟چرا این خوابت تعبیر نشد؟فرمود:من که در خواب ندیدم و به شما هم نگفتم که امسال وارد مکه می شویم،من خواب دیدم و خواب من هم راست است و ما هم وارد مکه خواهیم شد.گفتند: پس این چه قراردادی است که اگر از آنها یک نفر بیاید میان ما آنها اجازه داشته باشند او را ببرند،اما اگر از ما کسی برود میان آنها ما نتوانیم او را بیاوریم؟فرمود:اگر از ما کسی بخواهد برود میان آنها،او یک مسلمانی است که مرتد شده و به درد ما نمی خورد.مسلمانی که مرتد شده،برود،ما اصلا دنبالش نمی رویم.و اگر از آنها کسی مسلمان شود و بیاید نزد ما،ما به او می گوییم برو،فعلا شما مسلمین در مکه به همان حالت استضعاف بسر ببرید،خداوند یک راهی برای شما باز خواهد کرد.

به شرایط خیلی عجیبی تن داد.همین سهیل بن عمرو یک پسر داشت که مسلمان و در جیش مسلمین بود.این قرارداد را که امضا کردند،پسر دیگرش دوان دوان از قریش فرار کرد و آمد نزد مسلمین.تا آمد،سهیل گفت قرارداد امضا شده،من باید او را برگردانم.پیغمبر هم به او-که اسمش ابو جندل بود-فرمود:برو،خداوند برای شما مستضعفین هم راهی باز می کند.این بیچاره مضطرب شده بود،داد می کشید و می گفت:مسلمین!اجازه ندهید مرا ببرند میان کفار که مرا از دینم بر گردانند.مسلمین هم عجیب ناراحت بودند و می گفتند:یا رسول الله! اجازه بده این یکی را دیگر ما نگذاریم ببرند.فرمود:نه،همین یکی هم برود.نشانی به همان نشانی که همینکه این قرارداد صلح را بستند و بعد مسلمین آزادی پیدا کردند و آزادانه می توانستند اسلام را تبلیغ کنند،در مدت یک سال یا کمتر،از قریش آن اندازه مسلمان شد که در تمام آن مدت بیست سال مسلمان نشده بود.بعد هم اوضاع آنچنان به نفع مسلمین چرخید که مواد قرارداد خود به خود از طرف خود قریش از بین رفت و یک شور عملی و معنوی در مکه پدید آمد.

داستان شیرینی نقل کرده اند که مردی از مسلمین به نام ابو بصیر-که در مکه بود و مرد بسیار شجاع و قویی هم بود-فرار کرد آمد به مدینه.قریش طبق قراردادخودشان دو نفر فرستادند که بیایند او را برگردانند.آمدند گفتند ما طبق قرارداد باید این را ببریم.حضرت فرمود:بله همین طور است.هر چه این مرد گفت:یا رسول الله!اجازه ندهید مرا ببرند،اینها در آنجا مرا از دینم بر می گردانند،فرمود:نه،ما قرارداد داریم و در دین ما نیست که بر خلاف قرارداد خودمان عمل کنیم،طبق قرارداد تو برو،خداوند هم یک گشایشی به تو خواهد داد. رفت.او را تقریبا در یک حالت تحت الحفظ می بردند.او غیر مسلح بود و آنها مسلح بودند. رسیدند به ذو الحلیفه،تقریبا همین محل مسجد الشجره که احرام می بندند و تا مدینه هفت کیلومتر است.در سایه ای استراحت کرده بودند.یکی از آندو شمشیرش در دستش بود.این مرد به او گفت:این شمشیر تو خیلی شمشیر خوبی است،بده من ببینم.گفت:بگیر.تا گرفت،زد او را کشت.تا او را کشت،نفر دیگر فرار کرد و مثل برق خودش را به مدینه رساند.تا آمد، پیغمبر فرمود:مثل اینکه خبر تازه ای است![گفت]بله،رفیق شما رفیق مرا کشت.طولی نکشید که ابو بصیر آمد.گفت:یا رسول الله!تو به قراردادت عمل کردی.قرارداد شما این بود که اگر کسی از آنها فرار کرد تو او را تسلیم کنی،و تو تسلیم کردی.پس کاری به کار من نداشته باشید.بلند شد رفت در کنار دریای احمر،نقطه ای را پیدا کرد و آنجا را مرکز قرار داد. مسلمینی که در مکه تحت زجر و شکنجه بودند،همینکه اطلاع پیدا کردند که پیغمبر کسی را جوار نمی دهد ولی او رفته در ساحل دریا و آنجا نقطه ای را مرکز قرار داده،یکی یکی رفتند آنجا.کم کم هفتاد نفر شدند و خودشان قدرتی تشکیل دادند.قریش دیگر نمی توانستند رفت و آمد کنند.خودشان به پیغمبر نوشتند که یا رسول الله!ما از خیر اینها گذشتیم،خواهش می کنیم به آنها بنویسید که بیایند مدینه و مزاحم ما نباشند،ما از این ماده قرار داد خودمان صرف نظر کردیم،و به همین شکل صرف نظر کردند.

به هر حال این قرار داد صلح برای همین خصوصیت بود که زمینه روحی مردم برای عملیات بعدی فراهمتر بشود،و همین طور هم شد.عرض کردم مسلمین بعد از آن در مکه آزادی پیدا کردند،و بعد از این آزادی بود که مردم دسته دسته مسلمان می شدند و آن ممنوعیتها بکلی از میان برداشته شده بود.

حال وارد شرایط زمان امام حسن و شرایط زمان امام حسین بشویم،ببینیم که آیا دو جور شرایط بوده است که واقعا اگر امام حسن به جای امام حسین بود کار امام حسین را می کرد و اگر امام حسین هم به جای امام حسن بود کار امام حسن را می کرد،یا نه؟مسلم همین طور است.فقط نکته ای عرض بکنم و آن اینکه اگر کسی بپرسد آیا اسلام دین صلح است یا دین جنگ،ما چه باید جواب بدهیم؟به قرآن رجوع می کنیم.می بینیم در قرآن،هم دستور جنگ رسیده و هم دستور صلح.آیات زیادی راجع به جنگ با کفار و مشرکین داریم: و قاتلوا فی سبیل الله الذین یقاتلونکم و لا تعتدوا (13) و آیات دیگری.همچنین است در باب صلح: و ان جنحوا للسلم فاجنح لها (14) اگر تمایل به سلم و صلح نشان دادند،تو هم تمایل نشان بده.یک جا می فرماید: و الصلح خیر (15) و صلح بهتر است.پس اسلام دین کدامیک است؟

اسلام نه صلح را به معنی یک اصل ثابت می پذیرد که در همه شرایط[باید]صلح و ترک مخاصمه[حاکم باشد]و نه در همه شرایط جنگ را می پذیرد و می گوید همه جا جنگ.صلح و جنگ در همه جا تابع شرایط است،یعنی تابع آن اثری است که از آن گرفته می شود.مسلمین چه در زمان پیغمبر،چه در زمان حضرت امیر،چه در زمان امام حسن و امام حسین،چه در زمان ائمه دیگر و چه در زمان ما،در همه جا باید دنبال هدف خودشان باشند،هدفشان اسلام و حقوق مسلمین است،باید ببینند که در مجموع شرایط و اوضاع حاضر اگر با مبارزه و مقاتله بهتر به هدفشان می رسند آن راه را پیش بگیرند و اگر احیانا تشخیص می دهند که با ترک مخاصمه بهتر به هدفشان می رسند آن راه را پیش بگیرند.اصلا این مساله که جنگ یا صلح؟ هیچ کدامش درست نیست.هر کدام مربوط به شرایط خودش است.

و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.

پرسش و پاسخ

-استناد به فقه شیعه در باره اینکه صلح امام حسن مجاز بوده یا مجاز نبوده درست نیست، زیرا پایه های فقه شیعه اصلا رویه ائمه است.همیشه در هر موضوعی یک چیزهایی به عنوان اصل قرار داده می شود،بعد قضایا مبتنی بر آن اصل گذاشته می شود.فقه محقق یا سایر علمای شیعی اصلا بنا و بنیادش بر رویه ائمه است.

استاد:تذکر بسیار مفید و مناسبی است.درست است،ولی منظور ما این نبود که بخواهیم بگوییم امام حسن در اینجا از فقه شیعه پیروی کرده اند،بلکه منظور ما این بود که این کلیات فقهی را که عرض می کنیم ببینیم آیا با منطق منطبق است یا نه.اینکه این مطلب را طرح کردم این جور پیش خودم فکر کردم که اول قطع نظر از هر بحث دیگری،ما کلیات فقهی را مطرح کنیم و بعد ببینیم این کلیات فقهی اصلا با منطق جور در می آید یا جور در نمی آید(چون وقتی انسان مساله را به صورت کلی طرح کند،این امر کمک می دهد برای اینکه بتواند به حل مساله در یک مورد بالخصوص نایل بشود،و الا ما نخواستیم به یک مسائل تعبدی استناد کرده باشیم.به نظر ما آنچه که ما الآن در فقه می بینیم،خود همین مسائل یک مسائل منطقی است، اعم از اینکه آن را از روش ائمه استفاده کرده باشند یا از جای دیگر). ببینیم اینکه در مواردی جهاد را مشروع می دانند،آیا جای ایراد هست که چرا در این موارد جهاد مشروع است یا نه،و نیز اینکه در مورادی صلح را مشروع می دانند آیا این منطقی است یا منطقی نیست.ما خواستیم این طور بفهمیم که هم مواردی که جهاد را مشروع دانسته اند منطقی است و هم مواردی که صلح را مشروع دانسته اند.بعد که این را از نظر منطق قبول کردیم،آن وقت برویم دنبال اینکه ببینیم آیا کار امام حسن جایی بوده که باید جهاد کند و صلح کرده،یا کار امام حسین جایی بوده که می بایست صلح کند و جهاد کرده(چون هر دو ستون در اسلام هست:ستون جهاد و ستون صلح)یا اینکه نه،امام حسن در جایی صلح کرده که جای صلح کردن بوده و امام حسین در جایی جهاد کرده که جای جهاد کردن بوده است. همین طور امیر المؤمنین و پیغمبر.در مورد آنها که دیگر قطعی است.راجع به پیغمبر بالخصوص که دیگر جای بحث نیست،زیرا پیغمبر در یک جا صلح کرده و در یک جا جنگ کرده است.

-آیا در فقه برادران اهل تسنن ما در مورد جهاد اختلافی با فقه شیعه هست یا نه،و اگر هست موارد اختلاف چیست؟سؤال دیگر اینکه در آنجایی که شرایط جهاد را فرمودید تسلط به مال و انفس بود به طور کلی،آیا تسلط فکری در اینجا مطرح می شود یا نه؟و در این صورت نوع جهاد چه خواهد بود؟

استاد:مساله فقه اهل تسنن را باید مطالعه کنم.نگاه می کنم و برایتان عرض می کنم.البته این قدر می دانم که اجمالا شرایط آنها با شرایط ما زیاد فرق ندارد و اگر فرقی هست در ناحیه ما محدودیتهایی است که آنها آن محدودیتها را ندارند،از نظر اینکه ما در یک مواردی شرط می کنیم وجود امام معصوم یا نایب خاص امام معصوم را که آنها این شرایط را ندارند.مساله دومی که سؤال کردید مساله ای نیست که در قدیم در فقه مطرح شده باشد،چون اصلا پدیده اش پدیده جدیدی است.این را باید تامل کرد که روی اصول کلی حکم این پدیده چیست،و خلاصه باید رویش اجتهاد کرد از نظر قواعد،و الا چنین مساله ای در قدیم مطرح نبوده است.

پی نوشتها

1- در زمان خود امام حسن برخی اعتراض می کردند،و در زمان ائمه بعد نیز این مساله مورد سؤال بوده است.

2- حج/39.

3- صلح به معنی اعم،یعنی ترک جنگ.

4- احتجاج طبرسی،ج 1/ص 107.

5- نهج البلاغه صبحی صالح،خطبه 74.

6- شاید حتی غیر بالغ هم جایز است که در این جهاد شرکت کند.

7- مسالک الافهام،ج 1/ص 116.

8- [اشاره به آن داستان است که به حاجی کلباسی گفتند فلان خانه را نیمه شب دزد زده است،گفت:پس آن دزد کی نماز شبش را خوانده است؟!]

9- حجرات/9.

10- این طور نیست که جنگ واجب است و صلح همیشه حرام.نه،صلح جایز است و بلکه شهید می گوید این «جایز»که اینجا می گویند نه معنایش این است که اگر هم نکردید نکردید، جایز است یعنی حرام نیست،که در بعضی موارد واجب می شود.

11- در قدیم قدرت بر اساس کمیت محاسبه می شد،ولی امروز قدرت بر اساس عدد محاسبه نمی شود،بر اساسهای دیگر است.

12- «ویح »همان «وای »است که ما می گوییم اما«وای »در حال خوش و بش.در عربی یک «ویل »داریم و یک «ویح ».ما در فارسی کلمه ای به جای «ویح »نداریم.وقتی می گویند«ویلک »این در مقام تندی و شدت است،وقتی می گویند«ویحک »این در مقام خوش و بش و مهربانی است.

13- بقره/190.

14- انفال/61.

15- نساء/128.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان