چکیده
تحولات بعد از جنگ سرد جهانی نشان می دهد که موازنه قدرت جدیدی بین تمدنها شکل گرفته است. در این روند، قدرت غرب، در مقایسه با سایر تمدنها کاهش یافته است.
موازنه جدید قدرت، منجر به افزایش اعتماد به نفس بین جوامع غیر غربی گردیده است. این امر دارای ویژگیهای ذیل می باشد:
1- روند سقوط مطلوبیت و برتری غرب در فرآیندی کم شدت انجام پذیرفته است.
2- روند کاهش قدرت غرب در مسیر مستقیمی به پیش نمی رود. این روند به شدت نامنظم و بی قاعده می باشد.
3- علت مشخصه افول غرب را باید در کاهش منابع قدرت آن، مورد جستجوقرار داد.
براساس اطلاعات ارائه شده، سهم قدرت غرب در نظام جهانی کاهش یافته است. منابع قدرت اقتصادی، نظامی، نهادی، جمعیتی، سیاسی، اجتماعی و تکنولوژیک آمریکا در اوایل قرن بیستم افزایش یافته بود. اما این روند از دهه 1980 و در مقایسه با سایر تمدنها کاهش یافته است.
کشورهای غیر غربی، اقتدار خود را از طریق بومی سازی و احیاء فرهنگهای غیر غربی و همچنین احیا مجدد دین فراهم آورده اند. تفوق و زوال قدرت غرب
در مقایسه با سایر تمدنها، دو تصویر از قدرت غرب وجود دارد. تصویر اول حکایت از کوبندگی، پیروزی و تقریبا تسلط کامل غرب بر جهان دارد. فروپاشی اتحاد شوروی، تنها چالش جدی غرب را بر طرف نمود; و قواعد جهان غرب را به همراه منافع، اولویتها و اهداف آن را تحقق بخشید. این امر براساس همیاریهای مقطعی ژاپن همراه بوده است.
از آنجایی که غرب به عنوان تنها ابر قدرت باقی مانده جهان بعد از فرو پاشی اتحاد شوروی تلقی می گردد. امریکاییها به همراه فرانسه، انگلستان، تصمیمات بنیانی و اساسی خود را در حوزه های سیاسی و امنیتی عهده دار گردیده اند. همچنین ایالات متحده با همکاری آلمان و ژاپن تصمیمات بنیانی و اساسی را در حوزه اقتصاد جهانی اتخاذ می کند.
شواهد نشان می دهد که غرب تنها تمدنی است که در هر منطقه و تمدن دیگر دارای منافع جدی می باشد. این امر منجر به شرایطی گردیده است که سیاست، تمدن و امنیت سایر مناطق جغرافیایی را متاثر می سازد. معمولا جوامع با تمدنهای متفاوت جهت دست یابی به اهداف و حمایت از منافع خود نیازمند کمک غرب می باشند. یکی از نویسندگان، نقش تاریخی ملتهای غربی را چنین بیان می دارد:
1- کشورهای غربی، نظام بانکی بین المللی را در تصرف و نظارت خود دارند.
2- کنترل تمامی ارزهای معتبر جهان در دست سیستم مالی غربی می باشد.
3- غربی ها، اصلی ترین خریدار کالاهای تولیدی سایر مناطق می باشند.
4- اکثر کالاهای ساخته شده و تولیدی در جهان تحت نظارت غربیها تولید می شود.
5- بازارهای مالی و بورس جهانی در اختیار غربیها می باشد.
6- رهبری معنوی و عاقلانه بسیاری از جوامع توسط امریکاییها انجام می پذیرد.
7- توان دخالت نظامی امریکا در حجم و عرصه های زیادی وجود دارد.
8- خطوط دریایی در نظارت و کنترل امریکا قرار دارد.
9- اکثریت تحقیقات، پیشرفتهای صنعتی و فن آوریهای موجود توسط غرب هدایت و انجام می پذیرد.
10- آموزش و انتقال تکنیکهای برتر در اختیار غربیها قرار دارد.
11- دستیابی به فضا در کنترل و هدایت غرب قرار دارد.
12- صنعت هوا- فضا در اختیار و کنترل کشورهای غرب است.
13- غرب بر ارتباطات بین المللی و ابزارهای ارتباطی تسلط دارد.
14- صنایع تسلیحاتی مدرن و پیچیده که از فن آوری بالا برخوردار است، در اختیار غرب قرار دارد.
(4) چهره دوم غرب بسیار متفاوت از نماد اولیه آن می باشد. براساس چنین نگرشی، تمدن غرب در سراشیب سقوط قرار گرفته است; سهم غرب از قدرت نظامی، اقتصادی، سیاسی جهان در مقایسه با سایر تمدنها در حال افول است; پیروزی غرب در جنگ سرد، موفقیتی را برای آن به ارمغان نیاورد، بلکه منجر به فرسودگی غرب گردیده است; کشورهای غربی در دوران موجود با مشکلاتی از جمله کاهش رشد اقتصادی، کاهش جمعیت انسانی، بیکاری، کسر بودجه عظیم، سقوط اخلاق کاری و حجم پایین ذخایر مواجه می باشد; در بسیاری از واحدهای غربی از جمله امریکا جنایت، اعتیاد و از هم پاشیدگی اجتماعی موجب نگرانی شده است; توان اقتصادی غرب در آسیای شرقی رو به کاهش است. از سوی دیگر قابلیتهای اقتصادی آسیای شرقی به گونه فزاینده ای در حال گسترش می باشد. متعاقب این روند، زمینه لازم برای افزایش قدرت نظامی و نفوذ سیاسی این کشورها آغاز گردیده است.
نقش قدرت، فرهنگ و بومی سازی سایر...
هند نیز در آستانه شکوفایی اقتصادی قرار دارد; جهان اسلام در دشمنی شدید و فزاینده با غرب قرار دارد; تمایل سایر جوامع در پذیرش امر و نهی های غرب و همچنین تسلیم در برابر موعظه های آن کشور رو به کاهش است; از سوی دیگر، اعتماد به نفس و تمایل غرب برای تسلط بر سایر جوامع محدود گردیده است. سالهای پایانی دهه 1980 گواه بر این بود که نظریات متنوع و گسترده ای در باره روند سقوط و اضمحلال ایالات متحده ارایه گردیده است. در اواسط دهه 1990 نیز تحلیلهای مشابهی طرح گردید که دارای نتایج و جهت گیری مشابهی با نظریات ارایه شده در دهه 1980 می باشد.
نظریه های ارایه شده در دهه 1990 گواه بر این امر می باشد که توان نسبی و قابلیتهای امریکا، در بسیاری از موارد با سرعت روز افزونی کاهش یافته است. در ارتباط با تولید و قابلیتهای اقتصادی، جایگاه امریکا نسبت به ژاپن و حتی چین از وضعیت نامناسبی برخوردار شده است. در حوزه مسایل نظامی، توازن و کنترل مؤثری که امریکا بر کشورهایی با قدرت منطقه ای دارا بود، در حال کاهش است. از جمله این کشورها می توان به ایران، هند و چین اشاره داشت. این امر امریکا را از شرایط مرکزی به حوزه پیرامونی منتقل می سازد. بخش دیگری از حوزه های قدرت ساختاری امریکا در نظام بین الملل به سایر جوامع منتقل گردیده است. از جمله این موارد می توان به حوزه های نرم افزاری قدرت اشاره داشت; چنین اقتداری هم اکنون به سوی بازیگران غیر دولتی همانند شرکتهای چندملیتی، سوق داده شده است.
(5) حال کدامیک از دو چهره متضادی که از غرب تصویر گردیده در جهان واقعیت وجود دارد؟
پاسخ به این سؤال آن است که هر دو تصویر ارایه شده از غرب، مصداق و واقعیت دارد. غرب هم اکنون بطور چشمگیری بر نظام جهانی حاکم است قدرت و نفوذ آن در قرن بیست و یکم در جایگاه اول قرار خواهد داشت; در حالی که تحولات تدریجی و محتوم در موازنه قوا بین تمدنها در حال تحقق است. در این روند، قدرت غرب در مقایسه با سایر تمدنها همچنان کاهش خواهد یافت. به موازات آن که تفوق غرب رو به نابودی می گذارد، قسمت اعظم توان و قابلیتهای آن کاهش می یابد. توانمندیهای غرب در سطح منطقه ای نیز میان چندین تمدن اساسی و دولتهای مرکزی در هر منطقه پراکنده می گردد.
در این روند می توان از چین نام برد. این کشور به گونه ای تدریجی به مجموعه ای تبدیل می گردد که بر سر نفوذ و تسلط جهانی، اهداف و منافع غرب را به چالش فرا می خواند تغییر جهت قدرت در میان تمدنها در روندی قرار دارد که منجر به افزایش اعتماد به نفس جوامع غیر غربی خواهد شد. همراه با چنین شرایطی می توان محدودیتهای روز افزون فرهنگ غربی را یادآوری نمود. این امر دارای سه ویژگی می باشد:
اول این که روند سقوط مطلوبیت و برتری غرب در فرآیند کم شدتی انجام می پذیرد. رشد قابلیتها و توان واحدهای غربی در حدود چهارصد سال به طول انجامید. بنابراین افول آن نیز تدریجی خواهد بود. در دهه 1980 یکی از نظریه پردازان انگلیسی روابط بین الملل به نام «هدلی بال » چنین بیان نمود:
«نفوذ غرب و جوامع اروپایی بر جوامع کشورهای بین المللی در سال 1900 به نقطه اوج خود رسیده است و از آن زمان به بعد در روند زوال قرار دارد».
(6) چاپ اول از کتاب «اسوالدو اشپینگلر» نیز تحت عنوان «سقوط غرب » در سال 1918 منتشر گردید. این بحث در تمامی قرن بیستم موضوع مرکزی مباحث سیاسی بوده است. به هر حال احتمالا این روند در آینده سرعت می یابد. غالبا رشد اقتصادی و افزایش توانمندیهای یک کشور به شکل منحنی در حرکت می باشد و روند مارپیچی دارد. ابتدا با حرکت کند آغاز می شود; سپس اوج می گیرد. متعاقب آن کاهش نرخ رشد مشاهده می گردد و بعد از آن شاهد هم ترازی و هماهنگی در حرکتهای آینده می باشیم. این روند در مورد روسیه صادق بوده است. در ابتدا حرکت رشد این کشور متعادل بود. سپس روند یاد شده به سرعت فزونی یافت و بعد از آن حرکت نزولی پیدا نمود تا این که سرنگون گردید. به این ترتیب می توان تاکید داشت که سقوط غرب در حالت اولیه و کند آن قرار دارد. اما در مرحله ای ممکن است این امر به گونه فوق العاده ای سرعت پیدا کند.
مشخصه دوم سقوط غرب در این است که روند سقوط در خط مستقیمی به پیش نمی رود بلکه این روند به شدت نامنظم و بی قاعده می باشد; زیرا با وقفه، واژگونیها و پافشاریهای غرب رو به رو می شود. متعاقب آن، ضعف تدریجی غرب نمایان می شود. جوامع دموکراتیک غرب، از قابلیت بالایی برای بازسازی خود بر خوردار می باشند. از سوی دیگر و بر خلاف بسیاری از تمدنها، دارای دو مرکز اصلی برای قدرت خود بوده است. آنچه را که «هدلی بال » آن را به عنوان «افول تمدن غرب » نامید باید به معنای افول قدرت انگلستان دانست.
در طی سالهای 1910 تا 1945، اروپا از درون تقسیم گردیده بود. کشورهای اروپایی درگیر مشکلات سیاسی، اجتماعی و اقتصادی خود بودند. اگر چه از دهه 1940، مرحله آغازین تسلط ایالات متحده را شاهد می باشیم. در سال 1945 امریکا به سرعت جهان را تحت نفوذ خود درآورد. حوزه نفوذ امریکا در این سال تقریبا قابل مقایسه با قدرتهای متحد در سال 1918 بود.
روند مستعمره زدایی بعد از جنگ جهانی اول آغاز گردید; این امر نفوذ اروپا را با کاهش بیشتری روبرو نمود. این امر در مورد امریکا صادق نمی باشد; زیرا ایالات متحده فاقد قلمرو ارضی مستعمراتی بود. در دوران جنگ سرد، توان نظامی امریکا با شوروی برابری داشت. در این دوران توان اقتصادی امریکا در مقایسه با ژاپن به گونه تدریجی کاهش یافت. با این وجود امریکاییها تلاشهایی را برای بازسازی عرصه اقتصادی و نظامی خود به انجام رساندند.
در سال 1991 «باری بوزان » یکی دیگر از اندیشمندان انگلیسی روابط بین الملل بیان داشت:
«واقعیت آن است که کشورهای مرکز در شرایط موجود از توانمندی بیشتری برای تسلط برخوردار گردیده در حالی که واحدهای پیرامونی نیز به گونه مشهودی در تابعیت فراگیر قرار گرفته اند. این وضعیت از آغاز دوران استعمار تاکنون سابقه نداشته است ».
(7) به هر حال همانگونه که پیروزی های نظامی غرب کاهش یافته است. موقعیت غرب نیز به تدریج کاهش خواهد یافت. زیرا اعتبار کشورهای غربی ناشی از پیروزیهای نظامی آنان بوده است.
مشخصه سوم افول غرب را باید در کاهش منابع قدرت آن مورد جستجو قرار داد. زیرا قدرت را به عنوان توانایی یک فرد یا گروه، باید در ایجاد تغییر رفتار دیگران دانست. این امر از طریق بکار گیری شیوه های مختلفی تحقق می یابد. بکارگیری روشهای ترغیب کننده اعمال فشار و توصیه را باید از جمله این تاکتیکها دانست. برای انجام این امر، کشورها نیازمند بکارگیری ابزارهای اقتصادی، نظامی، نهادی، جمعیتی، سیاسی، اجتماعی و تکنولوژیک می باشند. از اینجاست که معمولا توان و اقتدار یک گروه یا دولت با اندازه گیری ذخایر در دسترس آن واحدها در مقایسه با سایر واحدهای چالشگر مورد مقایسه قرار می گیرد. سهم غرب در اکثر منابع قدرت مهم جهانی، در اوایل قرن بیستم اوج گرفت و سپس در مقایسه با سایر تمدنها رو به افول نهاد. جمعیت و تمامیت سرزمینی غرب
در سال 1490، جوامع غربی بر قسمت فراگیری از شبه قاره اروپا تسلط پیدا نمودند; صرفا منطقه بالکان که در حدود 5/1 میلیون مایل مربع وسعت داشت از حوزه کنترل غرب خارج بود. سایر حوزه های جغرافیایی جهان که شامل 5/52 میلیون مایل مربع مساحت داشت در حوزه نفوذ واحدهای غربی قرار گرفته بود.
سال 1920 را باید نقطه اوج توسعه سرزمینی کشورهای غربی دانست. این واحدها به گونه ای مستقیم بر 5/25 میلیون مایل مربع - که در حدود نیمی از مساحت قاره ای جهان می باشد - اعمال حاکمیت می کردند. در سال 1993، چنین میزانی از کنترل ارضی و سرزمینی توسط واحدهای غربی کاهش یافت و به 12 سال 1920 رسید. در این شرایط، نفوذ غرب صرفا بر7/12 میلیون مایل مربع اعمال می گردید.
در حوزه کنترل جمعیت نیز تغییرات مشابهی رخ داد. در سال 1900، غربیها در حدود سی درصد مردم جهان را تشکیل می دادند. دولتهای غربی بر 45 درصد از جمعیت جهان حاکم بودند. این امر در سال 1920 به 48 درصد جمعیت جهان رسید. در حالی که در سال 1993 به جز بقایای چند امپراطوری کوچک همانند هنگ کنگ، دولتهای غربی بر مردم سایر نقاط جهان اعمال حکومت نمی کردند. - هنگ کنگ نیز هم اکنون به چین اعاده گردیده است. - هم اکنون جمعیت غرب در حدود13 درصد جامعه انسانی را شامل می گردد. این ارقام در اوایل قرن آینده به 11 درصد جمعیت جهان، و تا سال 2025 تنها شامل ده درصد جمعیت جوامع انسانی را تشکیل خواهند داد.
(8) در سال 1993، جامعه غرب به عنوان چهارمین جمعیت تمدنی جهان محسوب می گردد. رتبه جمعیتی غرب بعد از چین، کشورهای اسلامی و جوامع تمدنی هندو قرار دارد. بنابراین غربیها به لحاظ «نیروی انسانی کمی » در اقلیت قرار داشته و جایگاه جمعیتی خود را به تدریج از دست می دهند.
همان گونه که ملاحظه می گردد; توازن جمعیتی غرب با سایر تمدنهادر حال تغییر است. روند به گونه ای است که مؤلفه های کیفی نیز بتدریج دگرگون می شود. مردم کشورهای غیر غربی سالم تر، آداب دان تر، تحصیل کرده تر و باسوادتر می شوند. تا اوایل دهه 1990، نرخ مرگ و میر کودکان در امریکای لاتین، خاورمیانه، جنوب آسیا، شرق آسیا و آسیای جنوب شرقی در مقایسه با سی سال پیش به مقیاس 12 تا13 کاهش یافته است.
انتظارات زندگی در این مناطق به گونه شگفت آمیزی افزایش یافته است. در اوایل دهه 1960، در اکثر کشورهای جهان سوم صرفا13 جمعیت باسواد بودند. در حالی که شرایط در دهه 1990 دگرگون گردیده است. به غیر از آفریقا و چند کشور محدود، در سایر کشورها نرخ باسوادی افزایش یافته است. 50 درصد جمعیت هند و در حدود 75 درصد از چینیها قادر به خواندن و نوشتن می باشند.
متوسط نرخ تحصیلات «در کشورهای در حال توسعه » در سال 1970، در حدود چهل و یک درصد «کشورهای توسعه یافته » بود. این نرخ در سال 1992 به هفتاد و یک درصد رسیده است. تا اوایل دهه 1990 - به غیر از آفریقا - در تمامی مناطق دیگر، نوجوانان واجد ورود به مقطع ابتدایی، در مدرسه ثبت نام به عمل می آوردند.
چشمگیرتر از همه، باید نرخ دانش آموزان دبیرستانی در کشورهای در حال توسعه را مورد توجه قرار داد. در اوایل دهه 1960، در مناطق آسیا، امریکای لاتین، خاور میانه و افریقا، صرفا13 از گروه سنی در مقطع تحصیلی متوسطه ثبت نام می کردند. تا اوایل دهه 1990، به غیر از افریقا، در حدود نیمی از جمعیت کشورهای در حال توسعه وارد دبیرستان می شدند.
در دهه 1960، صرفا در حدود 25 درصد از جمعیت کشورهای کمتر توسعه یافته در مناطق شهری بودند. در حالیکه بین سالهای 1960 تا 1992، میزان جمعیت شهری در این مناطق افزایش یافته است. جمعیت شهری امریکای لاتین از49 درصد به 73 درصد رسیده است. این ارقام در کشورهای غربی از 34 درصد به 55 درصد و در افریقا از 14 درصد به 29 درصد، و در چین از 18 درصد به 27 درصد، و در هند از19 درصد به 26 درصد افزایش یافته است.
(9) تغییرات ایجاد شده در میزان با سوادی ،تحصیلات و شهرنشینی ،منجر به آن گردیده است که گروهها و جامعه منسجمی در کشورهای در حال توسعه ایجاد گردندکه از تواناییهای بالاتری برخوردار بوده و انتظارات بیشتری در مورد شیوه زندگی خود دارا می باشند. چنین شرایطی، اهداف سیاسی فراگیری را برای آنان بوجود آورده است. در حالی که روستائیان بی سواد فاقد چنین قابلیتهایی در عرصه سیاسی بودند. در سال 1953، زمانی که کمتر از 15 درصد مردم ایران با سواد بودند و صرفا در حدود17 درصد آنان در شهرها به سر می بردند; «کرمیت روزولت » و مجریان سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا به راحتی توانستند آشوبها را سرکوب کنند و شاه را به تاج و تخت خود برگردانند. در سال 1979، وقتی که 50 درصد ایرانیان از تحصیلات برخوردار گردیدند و47 درصد مردم در شهرها ساکن شده بودند، نیروهای نظامی امریکا نیز نمی توانست شاه را بر تخت سلطنت حفظ نماید.
هم اکنون بین جوامع هندی، چینی، عرب و افریقایی با کشورها و جوامع غربی، ژاپنی و روسی شکاف گسترده ای مشاهده می گردد. در حالی که تا دهه 1970 این شکاف محدود به نظر می رسید. تضاد حاصل از این شکاف در عرصه های مختلف نمایان می گردد. متوسط سن غربیها، ژاپنیها و روسیها در حال افزایش است. بنابراین بخش عظیمی از جمعیت که فاقد کار می باشند، فشارهای فزاینده ای را بر دوش کسانی که در عرصه های تولیدی فعالیت می کنند، وارد می آورد. این امر در ارتباط با سایر تمدنهاوجود ندارد. جامعه کشورهای در حال توسعه، رقم بالای بچه ها را تحمل می کند. این بچه ها، کارگران و سربازان آینده می باشند. تولید اقتصادی
روند تولید اقتصادی جهان به گونه ای بود که غرب در سال 1920 به اوج خود در مقایسه با سایر کشورها رسید. اما این روند از زمان جنگ جهانی دوم به بعد کاهش یافته است. در سال 1750، چینیها در حدود13 ، هندیها 14 و غربیها 14 از صادرات جهان را به خود اختصاص داده بودند. در سال 1830، غربیها به آرامی از چین جلو افتادند. همانگونه که «پل بایروک » بیان می دارد، صنعتی شدن غرب منجر به غیر صنعتی شدن سایر نقاط جهان گردید. در سال 1913، نتایج حاصل از تولید کشورهای غیر غربی به سختی به میزان 23 سال 1800 رسید. با آغاز نیمه دوم قرن نوزدهم، سهم غرب در تولیدات اقتصادی جهان به طور چشمگیری افزایش داشته است. این رقم در سال 1928 به نقطه اوج خود رسید، یعنی 2/84 درصد از برون دادهای تولیدی جهان را به خود اختصاص داده است. بعد از این مقطع زمانی، نرخ رشد غرب در حد متوسط باقی مانده. در حالی که کشورهای کمتر صنعتی شده، به سرعت صادرات خود را افزایش دادند. این امر بعد از جنگ جهانی دوم از عینیت بیشتری برخوردار است. در این روند، سهم غرب از تولید اقتصادی جهان کاهش یافت. بگونه ای که در در دهه 1980 غربیها صرفا 8/57 درصد از تولیدات جهانی را به خود اختصاص دادند. این رقم با سهم غرب از اقتصاد جهان در دهه 1860 برابری داشت.
(10) اظلاعات معتبر و قابل اعتماد در مورد تولید ناخالص ملی داخلی و برای دوران قبل از جنگ جهانی دوم در دسترس نمی باشد.به هر حال،غرب در دهه 1950 بسختی 64 درصد از تولید ناخالس جهان را دارا بود.این رقم تا دهه 1980 به 49در صد از تولید اقتصادجهانی کاهش یافت .
تا سال 2013و بنابر محاسبات انجام گرفته ،غربیها صرفا 30 درصد از تولید جهانی را به خود اختصاص خواهندداد.بنابر پیش بینی دیگری که در سال 1991انجام گرفت.چهار کشورازهفت واحدی که در اقتصاد جهانی نقش مؤثری دارا می باشند به کشورهای غیر غربی تعلق دارند. این ملتها عبارتند از: ژاپن که در رده دوم قرار دارد،چین که سومین سهم در اقتصاد جهانی را کسب خواهد کرد، روسیه در جایگاه ششم و هند به عنوان هفتمین کشور قدرتمند اقتصادی تلقی می گردند.
در سال 1992، امریکا عظیم ترین اقتصاد را در جهان دارا بود. از میان ده کشور دیگری که در موقعیتهای بالای اقتصادی قرار داشتند، پنج کشور متعلق به تمدن غرب بود و بقیه از میان 5 تمدن عمده دیگر به چنین مرحله ای نایل گردیده اند. این کشورها شامل چین، ژاپن، هند، روسیه و برزیل می باشند.
براساس پیش بینیهای قابل قبول و معقولانه ای که ارائه شده است، روند نزولی اقتصاد غرب در سالهای آینده تداوم خواهد داشت. در سال 2020، پنج قدرت مالی و تجاری جهان به تمدنهای مختلف تعلق دارند و در میان ده قدرت اقتصادی جهان تنها سه کشور غربی وجود دارند. مطمئنا کاهش نسبی جایگاه غرب در روند اقتصاد جهانی، ناشی از رشد سریع اقتصادی کشورهای آسیای شرقی می باشد.
(11) آمار آشکار و معقولانه ای که در مورد برون دادهای اقتصادی جهان ارائه شده، منجر به نادیده انگاشته شدن تفوق و برتری غرب در عرصه های کیفی و تکنیکی گردیده است. غرب و ژاپن تقریبا کلیه صنایع و فن آوری پیشرفته در حوزه تولیدی را به خود اختصاص داده اند. چنانچه غرب بخواهد برتری خود در این حوزه ها را حفظ نماید، باید ترویج و انتشار فن آوریهای پیچیده را به حداقل رساند. به هر حال با توجه به جهانی که به لحاظ ساختاری، پیوستگیهای درونی زیادی نسبت به یکدیگر بوجود آورده، تحقق این امر تا حدی مشکل به نظر می رسد.
همان گونه که مشاهده می شود چین در اکثریت تاریخ، عظیم ترین اقتصاد جهانی را داشته است. با انتشار فن آوری و توسعه اقتصادی جوامع غیر غربی در نیمه دوم قرن بیستم، چین بار دیگر موقعیت اولیه خود را بدست آورده و به متن تاریخ اصلی خود باز خواهد گشت. البته روند این حرکت کند و به تدریج صورت خواهد گرفت. اما تا میانه قرن بیست و یکم و - اگر نگوئیم قبل از آن - بعید نمی نماید که توزیع جایگاه کشورها در اقتصاد جهانی همانند سالهای قبل از 1800 باشد. به این ترتیب مشاهده می شود که برتری دویست ساله غرب در اقتصاد جهانی در حال پایان یافتن است. قابلیتهای نظامی
برای بررسی قابلیتهای نظامی هر کشور باید چهار بعد را در نظر گرفت. این موارد عبارتند از:
1- مؤلفه های کمی قدرت نظامی که شامل تعداد پرسنل نظامی، میزان تسلیحات، ذخایر نظامی و تجهیزات می باشد.
2- مؤلفه های تکنولوژیک که براساس میزان کارایی و پیچیدگی ابزارها، سلاحها و تجهیزات قابل اندازه گیری می باشد.
3- مؤلفه های سازمانی قدرت نظامی; که بر مبنای میزان انسجام، نظم، آموزش، روحیه سربازان و میزان تاثیر فرماندهی و کنترل بر عرصه های سازمانی اندازه گیری می شود.
4- ابعاد اجتماعی قدرت نظامی; مبتنی بر توانایی و رغبت جامعه در بکارگیری نیروی نظامی می باشد.
در دهه 1920، کشورهای غربی در تمامی ابعاد ذکر شده از سایر کشورها جلوتر بودند. در سالهای بعد از دهه 1920، توان نظامی غرب در مقایسه با تمدنهای دیگر به گونه تدریجی کاهش یافت. این کاهش در تغییر موازنه در پرسنل نظامی انعکاس یافت. اگر چه این مؤلفه، مهمترین بعد قدرت نظامی نمی باشد; اما در قابلیت و توان نظامی کشورها دخیل می باشد.
روند نوگرایی و توسعه اقتصادی منجر به افزایش منابع کشورها در تامین نیازهای دولتها و افزایش قابلیتهای نظامی آنان گردید. ژاپن و اتحاد شوروی در دهه 1930، نیروی نظامی قدرتمند و بسیار قوی ایجاد نمودند. آنها توان نظامی بالا و مؤثر خود را در جنگ جهانی دوم به نمایش گذاردند. طی دوران جنگ سرد، اتحاد شوروی یکی از دو قدرت نظامی قوی در جهان محسوب می گردید. اخیرا کشورهای غربی، توانایی استقرار نیروهای متعارف را در هر نقطه ای از جهان در انحصار خود قرار داده اند.
این که آیا غرب قادر است که قابلیتهای موجود را حفظ نماید، مورد تردید می باشد. در هر حال آنچه از جمعیت منطقی قطعی می نماید این است که طی دهه آینده، دولتهای غربی اگر مورد حمایت برخی از دولتهای غیر غربی نیز قرار گیرند، قادر به رقابت با غرب و ایجاد قابلیتهای مشابهی با کشورهای غربی ندارند. در مجموع می توان تاکید داشت که: سالهای بعد از جنگ سرد تحت الشعاع پنج گرایش عمده در رشد، تکامل و تحول قابلیتهای نظامی جهانی قرار گرفته است.
1- بعد از فروپاشی اتحاد شوروی، نیروهای مسلح آن کشور کاهش چشمگیری یافتند. به غیر از روسیه، صرفا کشور اکراین از قابلیتهای نظامی قابل توجهی برخوردار است. نیروهای نظامی روسیه نیز به گونه ای چشمگیر کاهش یافته و از اروپای مرکزی و دولتهای بالتیک عقب نشینی نمودند.
در این شرایط، کارکرد نظامی و عمر «پیمان ورشو» پایان یافت. در این شرایط، آرزوی به چالش کشاندن نیروی دریایی ایالات متحده کنار گذاشته شد، تجهیزات نظامی این کشور منهدم گردیدند و یا این که سیر قهقرایی پیدا کردند. بسیاری از این ابزارها به شکلهای غیر عملیاتی تبدیل شدند. بودجه نظامی روسیه جهت هزینه های دفاعی آن کشور کاهش یافت. روند غیر اخلاق گرایانه در گروههایی از مردم و افسران نظامی رخنه یافت. در چنین شرایطی ارتش روسیه، دکترین و ماموریتهای خود را بازسازی نمود. نقش جدید روسیه در حمایت از روسهای سایر جمهوریهای مستقل مشترک المنافع و برای مقابله با مناقشات منطقه ای بود که در حوزه خارج نزدیک [Near Abroad ] انجام می گرفت.
2- کاهش شدید در توانمندیها و قابلیتهای نظامی روسیه، منجر به افول هزینه های نظامی غرب و همچنین کاهش در دستاوردهای تسلیحاتی غرب گردید. دولتهای «جورج بوش » و «ویلیام کلینتون » هزینه های نظامی امریکا را 35 درصد کاهش دادند، هزینه های نظامی امریکا از3/342 میلیارد دلار در سال 1990، به 3/222 میلیارد دلار در سال 1998 کاهش یافته است. قرار بر این گردید که ساختار و سازمان رزمی امریکا نیز به 12 و یا حداکثر23 میزانی برسد که در سال 1990 وجود داشته است. به این ترتیب مقرر گردید که مجموع پرسنل نظامی از 1/2 میلیون به 4/1 میلیون نفر کاهش یابد. با تاکید بر این برنامه، بسیاری از برنامه های تسلیحاتی عمده امریکا متوقف گردیدند و یا در حال سرگردانی به سر می برند.
بین سالهای 1985 و 1995، خریدهای تسلیحاتی امریکا کاهش یافت. تعداد کشتیهای جنگی از29 فروند به 6 فروند رسید. تعداد هواپیماهای آبی - خاکی نیز از943 به 127 فروند رسید، تعداد تانکها نیز از 720 عدد در سال به صفر رسید. کاهش مشابهی در تعداد موشکهای استراتژیک انجام پذیرفت. تعداد متوسط این موشکها از 48 فروند در سال به 18 فروند رسید.
در سالهای پایانی دهه 1980، بریتانیا، آلمان و تا حد کمتری فرانسه، هزینه های دفاعی خود را کاهش دادند. در اواسط دهه 1990 مقرر گردید که نیروهای نظامی آلمان از 370 هزار نفر به 340 هزار نفر و احتمالا به رقم 320 هزار نفر کاهش یابد. همچنین ارتش فرانسه مجبور به کاهش نیروهای خود از 290 هزار نفر در سال 1990 به 225 هزار نفر در سال 1997 گردید. پرسنل نظامی بریتانیا نیز از 377100 نفر در سال 1985 به 274800 نفر در سال 1993 رسید. اعضاء اروپایی ناتودوران خدمت سربازی را کوتاه کرده و بر سر کنارگذاشتن خدمت سربازی به بحث پرداختند.
3- گرایش نظامی و تسلیحاتی در آسیای جنوب شرقی، متمایز و متفاوت از روندی بود که در غرب و روسیه در جریان بود. استراتژی اصلی چین بر افزایش هزینه ها و گسترش نیروهای نظامی قرار گرفته بود. علت این امر را باید در افزایش توان اقتصادی جامعه چین دانست. سایر دولتهای آسیای شرقی نیز در روند نوگرایی قرار گرفته و نیروهای نظامی خود را توسعه بخشیده اند. ژاپن گسترش توانمندیهای نظامی خود را در دستور کار قرار داده است. تایوان، تایلند، کره جنوبی، مالزی و اندونزی هزینه های نظامی فراگیرتری را برای ساختار دفاعی خود تخصیص داده اند. آنها مبادرت به خرید هواپیما، تانک و کشتیهای نظامی از کشورهای روسیه، امریکا، بریتانیا، فرانسه و آلمان و سایر کشورها نموده اند. در حالی که هزینه های دفاعی کشورهای عضو سازمان پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) بین سالهای 1985 تا1993 در حدود ده درصد کاهش یافته است; میزان هزینه های نظامی این کشورها نیز از6/539 میلیارد به 485 میلیارد کاهش یافته است. در حالی که میزان این هزینه ها در آسیای شرقی به میزان 50 درصد افزایش یافته و از 8/89 میلیارد دلار به 8/134 میلیارد دلار طی همان سالها رسیده است.
(21) 4- گرایش قابل توجهی به تکثیر سلاحهای کشتار جمعی در عرصه جهان بوجود آمده است. همچنانکه کشورها به لحاظ اقتصادی توسعه پیدا می کنند، زمینه لازم برای توانایی آنها در تولیدات تسلیحاتی را فراهم می آورد. بطور مثال در فاصله دهه 1960 تا دهه 1980، تعداد کشورهای جهان سوم که به تولید سلاحهای جنگی و ابزارهای تسلیحاتی می پرداختند و همچنین تعدادی هواپیمای جنگنده را وارد خط تولید کردند، از یک کشور به 9 کشور افزایش یافته است. کشورهای تولید کننده تانک و هلی کوپتر از یک کشور به 6 کشور و تولید کنندگان موشکهای زمین به زمین از صفر به هفت واحد افزایش یافته اند. در دهه 1990 نیز گرایش جدیدی در جهت جهانی شدن صنایع دفاعی ایجاد گردیده است. این گرایش احتمالا در راستای کاهش برتریهای نظامی غرب صورت گرفته است.
(13) در این دوران، حتی بسیاری از جوامع غیر غربی از جمله روسیه، چین، اسرائیل، هند، پاکستان و احتمالا کره شمالی به سلاحهای هسته ای دست یافته اند. کشورهای دیگری همانند ایران، عراق، لیبی و احتمالا الجزایر تلاش مجدانه ای را برای دستیابی به این گونه جنگ افزارها از خود نشان داده اند. برخی دیگر از کشورها همانند ژاپن ساختار صنعتی خود را در وضعیتی قرار داده که در صورت نیاز به این امر، فورا به چنین سلاحهایی دست یابند.
5- براثر تکامل چنین روندی، شاهد آن می باشیم که «منطقه گرایی » به عنوان وجه مسلط قدرت و استراتژیهای نظامی در دوران بعد از جنگ سرد نمایان گردیده است. منطقه گرایی را می توان به عنوان بازتاب و نتیجه منطق کاهش نیروهای نظامی کشورهای غربی و روسیه تلقی نمود. در شرایط بعد از جنگ سرد، روسیه فاقد توانمندیهای نظامی در سطح جهانی بود. آن کشور راهبردهای دفاعی اش را براساس تمرکز نیروها در حوزه های پیرامونی خود قرار داده بود. چین نیز نیروها و استراتژی دفاعی خود را با تاکید بر اهداف منطقه ای و دفاع از منافع چینی ها در آسیای شرقی قرار داده بود. کشورهای اروپایی نیز به گونه ای مشابه، نیروهای خود را برای مقابله با بی ثباتیهای منطقه ای در اروپا، در چارچوب پیمان ناتو و اتحادیه اروپای غربی سازماندهی نمودند.
ایالات متحده امریکا نیز برنامه نظامی خود را، از مقابله با شوروی تغییر داد. این کشور به سوی اهداف جهانی متمایل گردید. هدف ایالات متحده بر خورد همزمان در حوادث منطقه ای خلیج فارس و شمال شرق آسیا بود. احتمالا امریکا فاقد توانمندی لازم برای انجام اقدامات هم زمان در حوزه های مختلف خواهد بود. این کشور برای شکست عراق حجم عظیمی از نیروهای خود را بسیج نمود. 75 درصد از هواپیماهای نظامی فعال، 42 درصد از تانکهای جنگی مدرن،46 درصد ناو هواپیما بر،37 درصد از پرسنل نظامی زمینی و46 درصد از پرسنل دریایی خود را در خلیج فارس مستقر نمود.
با کاهش قابل ملاحظه نیروهای نظامی آمریکا در آینده، برای این کشور دشوار است تا اقدامات مؤثری را علیه قدرتهای عمده منطقه ای انجام دهد. براساس نتایج یاد شده می توان تاکید داشت که امنیت نظامی جهان نه تنها بستگی به چگونگی توزیع قدرت و عملکرد ابر قدرتها دارد، بلکه باید آنرا براساس توانمندی و اقدامات دولتهای مرکزی تمدنهادر مناطق مختلف دانست. بطور کلی غرب تا اوائل قرن بیست و یکم به عنوان قدرتمندترین تمدن باقی خواهد ماند بعد از آن زمان نیز، احتمالا کشورهای غربی رهبری اساسی را در حوزه هایی از جمله استعدادهای علمی - تحقیقی، گسترش توانائیها و ابداع فن آوریهای نظامی و صنعتی حفظ خواهد کرد. اما علی رغم این امر، کنترل سایر ذخایر قدرت بین واحدهای مرکزی هر تمدن و سایر تمدنهای پیشروی غیر غربی انشعاب می یابد .
تسلط غرب در دهه 1920 بر این گونه ذخایر به اوج خود رسید. از آن زمان به بعد روند یاد شده به طور مارپیچی ولی به گونه قابل توجهی کاهش یافت. در دهه 2020 یعنی یکصد سال بعد از زمانی که غرب در اوج خود بسر برده است، امکانات محدودتری را در کنترل خود قرار خواهد داد. در آن شرایط، غرب 24 درصد از قلمرو جهانی (که قبلا49 درصد بوده است) ، 10 درصد از جمعیت کل جهان (که قبلا 48 درصد بوده است)، 15 تا 20 درصد از جمعیت سازمان یافته جهان، و در حدود 30 درصد از تولیدات اقتصادی جهان را که در هنگام اوج قدرت غرب بالغ بر 70 درصد بوده را در اختیار خود قرار خواهد داد. علاوه بر موارد یاد شده، در سال 2020، در حدود 25 درصد از فرآورده های تولیدی جهان (که اوج آن در حدود 84 درصد بوده) و کمتر از ده درصد از نیروی انسانی نظامی جهان را (که قبلا 45 درصد بوده)، تحت کنترل خود خواهد داشت.
در سال 1919 «تئودور ویلسون »، «نلوید جورج »، و «جورج کلمانسو»، روسای کشورهای امریکا، انگلیس و فرانسه، با یکدیگر کنترل جهانی را عهده دار گردیدند. آنها در حالی که در کنفرانس پاریس فعالیت داشتند، حوزه اقتدار کشورهای جدید را تعیین نمودند. آنها مشخص می کردند که کدام کشور باقی بماند یا از میان برود. چه کشورهای جدیدی خلق گردند، حاکمان آنها چه افرادی باشند، مرزهایشان کدامین باشد، و سرانجام این که چگونه خاورمیانه بین سایر قدرتهای فاتح تقسیم گردد. آنها همچنین در مورد دخالت نظامی در اتحاد شوروی و حذف امتیازات اقتصادی اجباری در چین تصمیم گرفتند.
صد سال بعد از این مقطع زمانی یعنی در سال 2020، گروه کوچکی از دولتمردان غربی قادر به انجام چنین اقداماتی نخواهند بود. این گروه شامل نوع توازن رهبرانی است که در مرکز تمدنی قرار دارند و شامل هفت یا هشت کشور اصلی خواهد بود. جانشینان رونالد ریگان، مارگارت تاچر، فرانسوا میتران و هلموت کهل با چالش ناشی از جانشینان دنگ شیائوپینگ، ناکازونه ایندرا گاندی، بوریس یلتسین، آیة الله خمینی و سوهارتو روبرو خواهد شد. به این ترتیب همانگونه که ملاحظه می گردد، عصر تسلط غرب در حال پایان یافتن است. در چنین شرایطی، شاهد افول غرب، ظهور واحدهای مرکزی تمدنی، ارتفاء روند جهانی شدن پدیده ها و احیاء فرهنگ غیر غربی در سطح نظام بین الملل می باشد. بومی سازی و احیاء فرهنگهای غیر غربی
چگونگی توزیع قدرت در نظام جهانی مبتنی بر مکانیسم توزیع فرهنگها می باشد. ممکن است تجارت از پرچم به عنوان نماد هویتی یک کشور تبعیت نماید. اما فرهنگ همواره از قدرت تبعیت می کند. در سرتاسر تاریخ، گسترش قدرت یک تمدن معمولا هم زمان با شکوفایی فرهنگ آن بوقوع پیوسته است. همواره فرهنگ برای گسترش ارزشها، عادات و همچنین تاثیر گذاری در سایر جوامع از قدرت استفاده نموده است. یک تمدن جهانی درصدد کسب قدرت جهانی است. به طور مثال رومیها با بهره گیری از قدرت خود توانستند فرهنگ خود را در جهان کلاسیک ایجاد نمایند.
قدرت غرب در چارچوب سیاست استعماری اروپا در قرن نوزدهم و تسلط امریکا در قرن بیستم منجر به گسترش فرهنگ غربی در بیشتر نقاط جهان معاصر گردید. در یک مقطع تاریخی، استعمارگری اروپایی به پایان رسید. تسلط و اقتدار غرب نیز در حال کاهش می باشد. به این ترتیب زوال تمدن غرب نیز فرا خواهد رسید. همین که انجمنها، اعتقادات، زبانها و فرهنگهای بومی که از لحاظ تاریخی ریشه دار می باشند، درصدد احیاء خود برآیند، نشانه چنین روندی می باشد. قدرت در حال رشد جوامع غیر غربی با روند نوگرایی آغاز گردید. این امر منجر به احیاء مجدد فرهنگهای غیر غربی در سراسر جهان گردیده است.
(14) «بوزف نای » دیدگاه متفاوتی را در این رابطه بیان می دارد. وی اعتقاد دارد که بین مبانی «قدرت سخت افزاری » و «قدرت نرم افزاری » پیوستگی وجود دارد. به این معنا که قدرت سخت افزاری وادار کردن دیگران بر اساس توان نظامی و اقتصادی است. در حالی که شکل دیگری از قدرت به مفهوم توانایی یک دولت با توسل به جاذبه های فرهنگی و ایدئولوژیک است یعنی این که براساس این جاذبه ها و آنچه را که قدرت مسلط مورد توجه قرار می دهد، پذیرا گردند. و نیازی به فشارهای نظامی و اقتصادی نباشد.
«بوزف نای » به این جمعبندی رسیده بود که غربیها قدرت سخت افزاری خود را در جهان اعمال کرده اند. ملتهای بزرگ کمتر از گذشته جهت دستیابی به اهدافشان قادر گردیده اند از منابع قدرت مرسوم و سخت افزاری خود استفاده کنند... اگر فرهنگ و ایدئولوژی دولتی برای دیگران جذاب باشد، سایرین بیشتر علاقمند به آنند تا از رهبری وی پیروی نمایند.... لذا قدرت نرم افزاری به اندازه قدرت سخت افزاری دارای اهمیت می باشد.
(15) بنابراین می توان این سؤال را مطرح نمود که چه روندی منجر می شود تا فرهنگ و تمدنی جذاب به صورت غیر مطلوب جلوه گر شود؟ فرهنگ و ایدئولوژی هنگامی جذاب می نماید که ریشه در نفوذ و موقعیت مادی کشورها داشته باشد. قدرت ملایم و نرم افزاری صرفا هنگامی به عنوان قدرت تلقی می گردد که ریشه در نفوذ و موقعیت مادی کشورها داشته باشد. افزایش اقتصادی و نظامی قدرت سخت افزاری، غرور و اعتماد به نفس فراوانی را ایجاد می کند. کاهش قدرت اقتصادی و نظامی کشورها منجر به عدم اعتماد به خود و بحران هویت می گردد. در این شرایط تلاش برای شناخت راههای موفقیت سیاسی، نظامی و اقتصادی را بوجود می آورد. هنگامی که جوامع غیر غربی قابلیتهای سیاسی، نظامی و اقتصادی خود را افزایش دهند، در آن شرایط مطلوبیتهای ارزشی، نهادی و تمدنی خود را در بوق و کرنا می کنند.
ایدئولوژی کمونیستی هنگامی که با توانمندیهای نظامی و موفقیتهای اقتصادی اتحاد شوروی قرین گردید، مورد توجه تمامی مردم جهان در دهه 1950 و 1960 گردید، در حالی که، رکود اقتصادی اتحاد شوروی منجر به آن گردید که توان نظامی خود را حفظ نکند و جاذبه ایدئولوژی کمونیستی از بین رفت. بنابراین اگر مردم ارزشها و نهادهای غربی را تحسین می کنند، این امر ریشه در منابع قدرت و ثروت غرب دارد.
این فرآیند، قرنها است که ادامه داشته است. همچنانکه «ویلیام مک نیل » خاطر نشان می سازد میان سالهای 1000 و 1300، قوانین رومیها، مسیحیان و دیگر عناصر فرهنگ غربی مورد توجه مجارها، لهستانیها و لیتوانیها قرار گرفت. پذیرش تمدن غربی توسط این اقدام به دلیل ترس همراه با مهارتهای نظامی شاهزاده نشینهای غربی واقع گردید.
(16) بنابراین به همانگونه ای که قدرت غرب کاهش یابد، توانمندی غرب برای تحمیل مفاهیم حقوق بشر، لیبرالیسم و مردم سالاری در بین مردم سایر تمدنهاکاهش می یابد.
این امر قبلا نیز وجود داشته است. مردم غیر غربی، قرنهاست که رونق اقتصادی، فن آوریهای پیچیده، قدرت نظامی و انسجام سیاسی غرب را مورد حسادت قرار می دهند، آنها در جستجوی رمز این موفقیت در نهادها و ارزشهای غرب بودند. آنها تلاش نمودند تا این روشها را در جوامع خود بکار گیرند تا همانند واحدهای غربی از قدرت فراگیری بر خوردار گردند.
با این وجود، هم اکنون اندیشه های «کمال گرایی » در شرق آسیا ناپدید گردیده است. کشورهای آسیای شرقی، توسعه اقتصادی خود را به واردات فرهنگ غربی نسبت نمی دهند، بلکه آنرا مرهون پایبندی به فرهنگ بومی خود می دانند. آنها همواره بر این امر تاکید می ورزند که علت موفقیت آنها، تفاوت در روشهای اجرایی با غرب می باشد. به همین ترتیب هنگامی که جوامع غیر غربی نسبت به غرب احساس ضعف می کنند، برای توجیه مخالفت خود با روندهای سلطه جویانه غرب، به برخی از ارزشهای غربی همانند استقلال، لیبرالیسم، دموکراسی، و خود مختاری متوسل می شوند.
در شرایط موجود، آنان به گونه ای، روز افزون قوی می گردند. بنابراین در حمله و نکوهش همان ارزشهایی که سابقا جهت پیشبرد منافع خود از آن استفاده می کردند، کوچکترین تردیدی به خود راه نمی دهند. طغیان علیه غرب که سابقا با تاکید بر جهان گرایی ارزشهای غربی همراه بود، هم اکنون با اعمال برتری ارزشهای غیر غربی مشروعیت می یابد.
شکل گیری چنین روندهایی را باید تجلی همان عبارتی دانست که «رونالد دور» Ronald Dore آن را «پدیده نسل دوم بومی سازی » نامید. کشورهای مستقل و همچنین در کشورهایی که سابقا مستعمره غرب بودند، همانند ژاپن و چین، اولین نسل نوگرا، غالبا مباحث آموزشی خود را در دانشگاه های خارجی و به زبانهای غربی و بین المللی فرا می گرفتند. این امر بدان علت بود که آنها در ابتدا به عنوان نوجوانهایی تاثیرپذیر و احساساتی به خارج از کشور می رفتند. و در نتیجه، شیوه زندگی و ارزشهای غربی در آنان تعمیق می یافت. در مقابل، اکثریت نسل دوم که بیشتر از گروه های اولیه بودند، تحصیلات خود را در کشوری ادامه می دادند که توسط نسل اول بنیان گذاشته شده بود. در این شرایط، زبان و ارزشهای بومی بیش از زبان استعماری آموزش داده می شد.
این دانشگاهها، تماس بسیار محدودی با تمدن مرکزی جهان دارا بوده اند. دانش تخصصی نیز با استفاده از ترجمه کتابها که به لحاظ کیفی ضعیف و محدود بود، بومی می گردید. فارغ التحصیلان این دانشگاهها از تسلط نسل قبل که آموزش یافته غرب بودند انزجار جسته و در نتیجه غالبا تسلیم خواسته جنبشهای قومی گرای مخالف می گردیدند.
(17) به موازات آن که نفوذ ارزشهای غربی فروکش نمود، رهبران جوان آرمان گرا نمی توانستند جهت فراهم آوردن قدرت و ثروت به غرب چشم بدوزند. آنها می باید ابزارهای موفقیت را در درون جامعه خود می یافتند. در نتیجه آنها باید خود را با ارزشها و فرهنگ همان جامعه مطابقت می دادند.
فرآیند بومی سازی نیازی نداشت که منتظر نسل دوم باقی بماند. رهبران توانمند، هوشمند و انطباق پذیر نسل اول، خود را بومی ساخته بودند. سه نمونه بارز از این گونه رهبران را می توان «محمد علی جناح »، «هری لی » و «سلمان بندرانیک » دانست. آنان فارغ التحصیلان برجسته دانشگاههای آکسفورد، کمبریج و لینکلن بودند. حقوقدانان برجسته ای بودند که اعضاء غربی شده نخبگان در جامعه خود بودند.
«محمد علی جناح » یک سکولاریست متعهد بود. بنا به گفته یکی از وزرای کابینه بریتانیا، «هری لی » بهترین انگلیسی تمام عیار شرق سوئز بود. «سلمان بندرانیک » به آئین مسیحیت گرایش پیدا کرد. با این وجود جهت رهبری ملت خود، لازم بود تا قبل و بعد از استقلال به هنجارهای بومی پایبند می گردید. به این ترتیب آنان به فرهنگ آباء و اجداد خود رجعت نمودند و در مقطعی از زمان; هویت، نام، لباس و عقیده خود را تغییر دادند. «محمد علی جناح » که یک حقوقدان انگلیسی بود تبدیل به قائد اعظم پاکستان گردید. «هری لی » نیز نام خود را به «لی کان یو» تغییر داد. «محمد علی جناح » که فردی سکولار بود به عنوان پیشوای اسلامی و یکی از افراد محوری در دولت پاکستان گردید. «هری لی » انگلیسی مآب، زبان رسمی چین را فرا گرفت و مروج بلیغ کنفوسیوسیسم محسوب می شد. «بندرانیک » مسیحی به بودائیسم روی آورد و جذب ناسیونالیسم «سینهالی » گردید.
«بومی سازی » در سراسر جهان غیر غرب در دهه 1980 و 1990 به عنوان دستورالعمل اجرایی کشورها شده بود. احیاء مجدد اسلام و «اسلام گرایی مجدد» موضوع اصلی در جوامع اسلامی تلقی می گردید. در هند، روند «هندوسازی » سیاست و جامعه آغاز گردید و به عنوان شکل غالب رفتار اجتماعی برای انکار ارزشهای غربی محسوب می شود. در آسیای شرقی، دولتها در حال ترویج مکتب کنفوسیوسیسم می باشند. آنها از «آسیایی سازی » کشورهای خود سخن می گویند.
در اواسط دهه 1980، ژاپن متاثر از اندیشه «مخاهان چین ران » فرضیه «ژاپن و ژاپنی » بود. در چنین شرایطی، اندیشمند بزرگ ژاپنی بر این اعتقاد بود که به لحاظ تاریخی، کشور ژاپن در چرخه واردات فرهنگهای خارجی و غربی قرار گرفته است. به این ترتیب نخبگان کشور تلاش نمودند. تا از طریق همانند سازی و پالایش ارزشهای غربی، مظاهر مدرنیسم را بومی سازی نمایند. این امر با ایجاد مازاد فرهنگی انجام می پذیرفت و زمینه را برای صدور مبانی پالایش شده به جهان خارج فراهم می آورد.
با پایان جنگ سرد، روسیه را نیز باید به عنوان کشور از هم گسیخته ای دانست که زمینه را برای ظهور کشمکشهای قدیمی بین غرب گرایان و اسلام گرایان فراهم آورد. با این وجود به مدت یک دهه، گرایش عمومی از غرب گرایی به سوی ناسیونالیسم اسلاوی بود. نماد این امر را باید در رقابتهای گورباچف و یلتسین مورد توجه قرار داد. همانگونه که می دانیم از سال 1991، گورباچف جای خود را به یلتسین داد. گورباچف به لحاظ سبک و سیاق، خودی روسی محسوب می گردید. وی به لحاظ اعتقادات نیز یک روشنفکر غربی تلقی می شد. او توسط ناسیونالیستهایی که مظهر بومی سازی ارتدکس بودند، مورد تهدید قرار گرفت.
روند بومی سازی بر معمای دموکراسی در کشورهای در حال توسعه پیشی گرفته است اگر چه تطابق جوامع غیر غربی با نهادهای دموکراتیک غربی مورد تشویق قرار می گیرد، اما این امر زمینه برای گسترش جنبشهای سیاسی غیر غربی و به قدرت رسیدن بومی گرایان را فراهم می آورد. در دهه 1960 و 1970، دولتهای غرب زده و موافق غرب، از طریق کودتا یا انقلاب مورد تهدید قرار گرفتند. در حالی که در دهه های 1980 و 1990 این کشورها از طریق انتخابات و الگوهای دموکراتیک در معرض بر کنار شدن قرار گرفتند. این امر نشان می دهد که در دهه های اخیر روند دموکراتیک سازی با الگوهای غرب گرایی در جوامع جهان سوم در حال تغییر و دگرگونی می باشند. تحولات یاد شده نشان می دهد که الگوهای دموکراتیک، و نمادهای دموکراسی در جهان سوم فرآیندی محدود در افکار و عقاید نخبگان بوده و فاقد جلوه های جهانی می باشد. سیاستمداران در جوامع غیر غربی با بروز میزان غربی بودنشان به پیروزی در انتخابات نایل نگردیدند. رقابتهای انتخاباتی آنان را بر می انگیخت تا آنچه را که بر آن باور داشتند را به عنوان خواسته و تمایلات جامعه خود نمایان سازند. این افراد عموما شامل شخصیتهای مذهبی، ناسیونالیست و بومی می باشند.
نتیجه این فرآیند را باید در بسیج عمومی جامعه علیه نخبگان تحصیلکرده در غرب یا غرب محور دانست. گروههای اصول گرا در چندین انتخابات که در کشورهای اسلامی برگزار گردید، به خوبی عمل نمودند. بطور مثال می توان به الجزایر اشاره داشت. اگر ارتش و گروههای نظامی، انتخابات را لغو نمی کردند، اسلام گرایان در الجزایر به قدرت دست می یافتند در هند، مبارزه برای حمایتهای انتخاباتی، گرایشات خشونت آمیز فرقه ای را بر می انگیخت.
(19) روندهای دموکراتیک در سری لانکا، حزب آزادیخواه سری لانکا را قادر نمود تا حزب نخبه گرا که غرب محور بود را بر کنار نمایند. این امر فرصت برای ظهور جنبش های ملی گرا در دهه 1980 را فراهم آورد.
تا قبل از1949، آفریقای جنوبی و نخبگان حاکم بر آن به عنوان یک دولت غربی مورد توجه قرار می گرفتند. بعد از این که رژیم آپارتاید شکل گرفت، نخبگان غربی به تدریج آفریقای جنوبی را خارج از مجموعه غربی تلقی نمودند. این امر در حالی بود که سفید پوستان آفریقایی خود را غربی می پنداشتند. با این وجود آنها به منظور احیاء جایگاه خود در نظام بین الملل مجبور بودند تا نهادهای دموکراتیک غربی را که ناشی از به قدرت رسیدن نخبگان غرب زده بود را ایجاد نمایند. به هر حال چنانچه نسل دوم بومی سازان روی کارآیند، دارای نگرش آفریقایی بوده و افریقای جنوبی به طور روز افزون خود را یک دولت آقریقایی خواهد شناخت.
در دورانهای زمانی قبل از قرن 19، عربها، چینیها، بیزانسها، ترکهای عثمانی، مغولها و روسها از دست آوردهای خود در مقایسه با غرب مطمئن بودند. در آن مقطع زمانی، آنها از حقارت فرهنگی، عقب ماندگی سازمانی، فساد و انحطاط غرب بیزار بودند. چنین نگرشی بار دیگر ظاهر گردیده است. جوامع غیر غربی احساس می کنند که دیگر مجبور نیستند تا غربیها را تحمل کنند. ایران یک مورد افراطی است. اما همچنانکه اندیشمندان تاکید دارند ارزشهای غربی به طرق گوناگون و بطور جدی در کشورهایی همانند مالزی، اندونزی، سنگاپور، چین و ژاپن از سوی مردم مورد انکار قرار می گیرند.
(20) به این ترتیب ما شاهد پایان عصر رونق اخلاقی و ارزشی غرب می باشیم. اگر قبلا شاهد تسلط ایدئولوژیهای غربی بوده ایم، هم اکنون در مسیر جدیدی گام بر می داریم که با تمدنهای متنوع و چندگانه ای نمایان گردیده است. این تمدنهادر شرایط تعامل، رقابت و هم زیستی مسالمت آمیز با یکدیگر قرار دارد و از سوی دیگر با یکدیگر مساعدت می ورزند.
(21) هم اکنون فرآیند بومی سازی، جلوه ای جهانی پیدا کرده و در بسیاری از نقاط جهان با مؤلفه های مذهبی نمایان گردیده است. رواج و احیاء مؤلفه های فرهنگی در بسیاری از کشورهای آسیایی و اسلامی را باید به عنوان نشانه ای از پویاییهای جمعیتی و اقتصادی آنان دانست. احیاء دوباره دین
در نیمه اول قرن بیستم، اکثریت نخبگان و نظریه پردازان توسعه چنین می پنداشتند که نوگرایی اقتصادی و اجتماعی منجر به از میان رفتن مذهب به عنوان یک عنصر مهم در مباحث اجتماعی انسانها خواهد شد. این نظریه توسط طرفداران نوگرایی و همچنین مخالفین نوگرایی مطرح می گردید. سکولارها که به روند نوگرایی روی آورده بودند بر مؤلفه هایی از جمله عقلگرایی، عملگرایی و علم گرایی تاکید داشته و از سوی دیگر، رویکردهای علمی را به عنوان عواملی می دانستند که اوهام، رفتارهای غیر منطقی و سنت را کاهش خواهد داد. آنها پیش بینی کرده بودند که جامعه در حال ظهور در جوامع جهان سوم، صبور، منطقی، عمل گرا، ترقی خواه، انسان دوست و سکولار خواهد بود از سوی دیگر محافظه کاران نسبت به عواقب هولناک از بین رفتن عقاید مذهبی، نمادهای دینی، و مبانی اخلاقیات مذهبی هشدار می دادند و نتیجه نهایی این روند را آشوب، انحراف، و تضعیف تمدن می نامیدند. «تی. اس. الیوث » در این باره می گوید که:
«اگر خدا نداشته باشید (خدایی مراقب و ناظر بر انسانهاست) باید به افرادی همانند هیتلر یا استالین کردن نهید.»
(22) نیمه دوم قرن بیستم، این گونه ترسها و امیدها را بی اساس جلوه داد. نوگرایی اجتماعی و اقتصادی به لحاظ حوزه ای، جهانی گردید. در همان زمان احیاء جهانی مذهب نیز بوقوع پیوست. احیاء مجدد «مذهب » همانگونه که «کپل [Kepel بیان می دارد، در هر قاره، تمدن و تقریبا در هر کشوری رخنه کرده است. در اواسط دهه 1970، گرایش موجود که مبتنی بر غیر مذهبی کردن جوامع و همراهی دین با سکولاریسم بود; وارونه گشت. نگرش مذهبی جدیدی در این دوران شکل گرفت. هدف نگرش جدید مذهبی، بهبود بنیادهای مقدس دینی برای سازماندهی جامعه بود. به بیان دیگر این گرایش، گذار از نوگرایی را مورد پیگیری قرار می داد و نقاط کور آن را ناشی از جدایی از خدا می دانست. موضوع گفتمان مذهبی جدید «بشارت جدید اروپا برای گرایش به مسیحیت بود. هدف دیگر مذهب جدید را نمی توان نوگرا نمودن اسلام دانست، بلکه باید آنرا به عنوان اسلامی کردن نوگرایی تلقی نمود».
(23) احیاء مذهب توسط گروههایی انجام می گیرد که به جذب نیروهای جدید در جوامع مختلف پرداخته اند در این جوامع سابقا چنین شکلی از مذهب وجود نداشته است. بنابراین احیاء مذهبی، به جوامع در حال توسعه، جان و نیروی تازه ای بخشید. معانی جدیدی به مبانی دینی این گونه جوامع افزوده شد. مسیحیت، اسلام، یهودیت، هندوئیسم و ارتدکس، جوشش و هیجان جدیدی را در بین طرفدارانشان ایجاد نمودند. در تمامی مذاهب یاد شده جنبشهای اصول گرا ایجاد گردید. این امر پاکسازی شدید اصول مذهبی و نهادهای دینی را به دنبال داشت. همچنین رفتارهای جمعی، اجتماعی و فردی مطابق با اعتقادات مذهبی بازسازی شد.
شواهد نشان داد که جنبشهای اصول گرا چشمگیر هستند و می توانند تاثیرات سیاسی قابل توجهی را بر جای گذارند با این وجود، این موارد فراتراز امواج سطحی گرایش مذهبی می باشند، بلکه در پایان قرن بیستم شکلهای متنوع و متفاوتی از رفتار را به جوامع و انسانها، اعطاء نمودند. تجدید حیات مذهب در سر تا سر گیتی را باید فراتر از فعالیتهای افراط گرایان اصول گرا دانست. این روند، خود را در زندگی روزمره و کنشهای مردم نشان داده است. احیاء فرهنگی در جامعه روشنفکران سکولار پیروان کنفوسیوس، شکلی از تصدیق و پذیرش ارزشهای آسیایی را به خود گرفته است. در حالی که در سایر نقاط جهان، روند احیاء فرهنگی به عنوان نمادی از پذیرش ارزشهای مذهبی تجلی یافته اند، جورج ویل خاطر نشان می سازد که: «سکولار زدایی جهان یکی از حقایق مسلط جوامع مختلف در اواخر قرن بیستم است ».
(24) ظهور مذهب و روندهای دینی به شکل فوق العاده ای در دولتهای کمونیستی سابق مشاهده می شود. خلا چشمگیری که با سقوط ایدئولوژی در این جوامع باقی مانده است، منجر به احیاء روندهای مذهبی در این مناطق گردیده است. احیاء مذهب در تمامی این جوامع از آلبانی تا ویتنام قابل ملاحظه می باشد. در روسیه بازگشت اساسی در ارتباط با گرایش به سوی مذهب ارتدکس است. در سال 1994، سی درصد از جوانان زیر بیست و پنج سال گفته اند که از الحاد، به خدا روی آورده اند. تعداد کلیساهای فعال در محدوده مسکو از 50 عدد در سال 1988 به 250 عدد در سال 1993 رسیده اند. تمامی رهبران سیاسی روسیه به مذهب احترام گذاشته و دولت را حامی مذهب می دانند. یکی از محققین بیان می دارد که در سال 1993، نوای زنگهای کلیسا بار دیگر فضای روسیه را پر کرده است. به تازگی در روسیه گنبدهایی تذهیب شده که دارای نماد مذهبی است در خورشید موج می زند. اخیرا کلیساهای مخرب، جلوه شکوهمندی پیدا کرده اند و ندای آنان در جامعه انعکاس پیدا نموده است. کلیساها هم اکنون شلوغ ترین مراکز شهری روسیه می باشند.»
(25) همزمان با احیاء ارتدکس در جمهوریهای اسلاو، احیاء مجدد اسلام در کشورهای آسیای مرکزی به سرعت در حرکت است. در سال 1989، در حدود 160 مسجد و یک حوزه علمیه در این منطقه وجود داشته است. تا اوایل سال 1993، شاهد فعالیت 1000 مسجد و 10 مدرسه در آسیای مرکزی می باشیم، احیاء اسلام در این مناطق همراه با جنبشهای اصول گرای سیاسی بود. این روند مورد حمایت عربستان سعودی، ایران و پاکستان قرار گرفته است.
(26) با توجه به حوادث یاد شده، این سؤال مطرح می گردد که چگونه احیاء جهانی مذهب تبیین می گردد. دلایل ویژه ای در کشورها و تمدنهای مختلف وجود داشته و در شکل گیری این فرآیند مؤثر بوده است. البته نباید انتظار داشت که زمینه های مذهب گرایی منجر به پیشرفت همزمان و هم شکل این امر در مناطق مختلف جهان گردد. یک پدیده جهانی، تبیین و توجیه جهانی رفتارها را می طلبد هر چند که بسیاری از وقایع در کشورهای خاصی احتمالا تحت تاثیر عوامل منحصر به فرد قرار گرفته اند. البته عوامل و دلایل عمومی و فراگیر نیز در این رابطه وجود داشته است. این عوامل کدامند؟
مشخص ترین و اصلی ترین علت بازگشت مذهب در جهان، دقیقا همان است که زمینه را برای مرگ مذهب فراهم آورده است. فرآیند نوگرایی فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی که در نیمه دوم قرن بیستم به سرعت در جهان حرکت نمود و به این ترتیب منابع پایدار هویت و همسانی نظامهای قدرت را متلاشی نمود.
مردم از روستاها به شهرها مهاجرت کردند و از بنیانهای اجتماعی خود جدا گردیدند. آنان در شغلهای جدیدی به کار گرفته شدند و یا این که بیکار ماندند. این گروه با افراد بیگانه بسیاری مبادرت به تعامل نمودند و در معرض مجموعه جدیدی از روابط قرار گرفتند. آنان نیازمند منابع جدید هویت، اشکال نوین جامعه به اثبات و مجموعه جدیدی از اصول اخلاقی بودند که به آنها هدف و معنی می بخشید. مذهب هم در قالب اصول گرایان و هم در خط فکری این گونه افراد محسوب می گردید. «لی کو آن یو» چنین روندی را برای آسیای شرقی چنین تفسیر کرده است:
«ما جامعه کشاورزی هستیم که از یکی دو نسل قبل از ما به تدریج صنعتی شده است. آنچه که در غرب بالغ بر 200 سال به طول انجامید، در این جوامع در حدود 50 سال یا کمتر اتفاق افتاده است. تمامی این جریان در یک قالب زمانی بسیار فشرده هجوم آورده است. بنابراین آنچه که با چنین شتابی شکل گیرد، محکوم به در هم ریختگی، آشفتگی و ناکارایی است. اگر نگاهی به کشورهای به سرعت در حال رشد بیندازیم و واحدهای کره، تایلند، هنک کنگ، و سنگاپور را مورد ملاحظه قرار دهیم، به این جمع بندی می رسیم که مذهب در آنها در حال گسترش است. آداب و رسوم قدیمی، همچون پرستش اجداد و پیروی از عقاید جادوگران دوران اولیه تمدن بشر در نواحی ادرال هرگز کاملا بی اعتبار نگردیده است. جستجو درباره توجیه و تبیین خلقت بشر وجود دارد. این مساله با روندهای گسترده ای از فشارهای روانی در جامعه همراه گردیده است.»
(27) مردم صرفا با عقل و خرد زندگی نمی کنند. تا هنگامی که آنان خود را درنیابند، نمی توانند در تعقیب منافع شخصی خود رفتار محاسبه گرایانه ای داشته باشند. رقابتها و زد و بندهای مادی در جوامع بیانگر تمایل آنان به هویت می باشد. در زمان تحول اجتماعی، به گونه ناگهانی هویتهای یکسانی شکل می گیرد. «خود انسانی » دوباره تشریح می گردد و هویتهای جدیدی خلق می گردد.
برای مردمی که می خواهند بدانند که هستند و به کجا تعلق دارند، مذهب پاسخهای قانع کننده ای دارد. گروه های مذهبی، جوامع اجتماعی کوچکی را جهت جایگزینی جوامعی که در روند مدرنیته ناپدید شده بودند را دوباره شکل می بخشد. همچنانکه «حسن الترابی » گفته است:
«تمامی مذاهب به مردم حس هویت و هدفمندی را در زندگی ارایه می دهند. در این ارتباط مردم هویتهای تاریخی جدید را دوباره کشف کرده و یا خلق می نمایند. اهداف جهانی این مذاهب هر چه می خواهد باشد، اما آنان از طریق ارائه تمایز میان معتقدان و بی اعتقادان، میان گروه های درونی ممتاز و گروه های بیرونی متفاوت و حقیرتر به مردم هویت می بخشند.»
(28) «برنارد لوئیس » نیز اعتقاد دارد که در جهان اسلام در مواقع اضطراری گرایشی پدید می گردد که هویت اساسی و وفاداری خود را به جامعه مذهبی اعطاء می کند. هویت هایی که براساس معیارهای سرزمینی و قومی تعریف می گردند، توسط اسلام معرفی می شود. «کیپل » نیز به گونه ای مشابه بر این امر تاکید دارد که: احیاء اسلام گرایی در ابتدا از سطوح پائین جامعه آغاز می گردد. این امر تلاشی است برای بازسازی هویت انسانها و جوامعی که هویت خود را از دست داده و به این ترتیب از محیط موجود بیگانه گردیده و رفتارهای بی نظم خواهد داشت.»
(29) در هندوستان نیز هویت «هندوی » جدیدی در حال شکل گیری است. این هویت نوین را می توان پاسخی به تنهایی و بیگانگی انسانی دانست که در اثر نوگرایی ایجاد شده است.
(30) در روسیه نیز احیاء مجدد مذهب بر اساس تلاشی آرمانی و احساسی برای هویت می باشد. کلیسای ارتدکس تنها پل خراب نشده روسیه با گذشته هزار ساله آن می باشد. این پل می تواند آرزوی ملی را برآورده نماید. این امر در حالی است که در جمهوریهای مسلمان نشین روسیه احیاء مجدد مذهب از قویترین خواسته های کشورهای آسیای میانه برای دستیابی به هویت است. هویتی که مسکو آن را برای دهها سال سرکوب کرده است.
بر این اساس می توان جنبشهای اصول گرا را به عنوان راهی تلقی نمود که با بهره گیری از آن می توان برآشوبها، بحران هویت، بی معنایی در رفتارهای اجتماعی و ساختارهای سکولار فائق گردید. این روند را می توان به عنوان بازتاب شرایط سیاسی دنیای مدرن و واکنش به سکولاریسم، پیشرفتهای اقتصادی و فرهنگ علمی دانست، همانطور که «ویلیام اج مک نیل » بر این امر توافق دارد که جنبشهای اصول گرای مهم آنهایی هستند که در حوزه های گسترده ای از جامعه گسترش پیدا نموده و به نیازها، احتیاجات و ضرورتهای جامعه از منظر انتقادی پاسخ می گویند. آنان به احتیاجات جدید جامعه اشاره می نمایند. تصادفی نیست که این جنبشها در کشورهایی ظهور می یابند که فرسایش ساختار قدیمی زندگی دهقانی را آغاز نموده است، در حالی که این کشورها فاقد نهادهایی برای جذب اکثریت جمعیتی است که از روستاها به محیطهای شهری سرازیر گردیده و به ابزارهای ارتباط جمعی شهری دسترسی پیدا نموده اند.»
(31) در سطح گسترده تری باید تاکید داشت که احیاء دینی به عنوان واکنشی محسوب می گردد که در مقابل نسبی گرایی اخلاقی، سکولاریسم و افراطی گرایی دنیای مدرن ایجاد گردیده است. این امر همچنین بیانگر اثبات دوباره ارزشهایی همانند سلسله مراتب، نظم، کار، کمک متقابل و یکپارچگی جوامع انسانی است. گروههای مذهبی آن دسته از احتیاجات اجتماعی را مورد توجه قرار دادند که توسط بوروکراسی دولتی، اشغال نگردیده است. این حوزه ها شامل سرویسهای بیمارستانی و پزشکی، کودکستانها و مدارس، نگهداری از سالخوردگان، اعطاء کمکهای فوری بعد از وقوع حوادث طبیعی، حمایتهای رفاهی و اجتماعی در دوران فقر اقتصادی و نیازهای اضطراری می باشد. بطور کلی بی انضباطی و در هم ریختگی ناشی از فعالیت نهادهای جدید، بوجود آورنده خلا و مشکلاتی است که توسط مذهب و گروههای اصول گرا تکمیل می گردد.
(32) اگر رویکردهای سنتی به مذهب و مذهب سنتی، احساسات و نیازهای اجتماعی را برآورده نمی ساختند، سایر گروههای مذهبی که دارای رویکرد رادیکال بودند، در این روند مشارکت نموده، حوزه فعالیت خود را گسترش داده و اهمیت مذهب را در حیات سیاسی - اجتماعی جامعه خود گسترش دادند.
بطور مثال، کره جنوبی کشوری بود که بودائیسم در آن به گونه چشمگیری رواج داشت. طبق سر شماری 1950، تعداد مسیحیان نسبت به بوداییها در حدود 1 تا3 درصد بود، زمانی که توسعه اقتصادی در کره جنوبی گسترش یافت و منجر به شهر نشینی گسترش یافته و تنوع حرفه ای شد، ناکارآییهای بودائیسم آشکار گردید. به این ترتیب برای میلیونها انسانی که به شهرها هجوم آورده بودند و همچنین برای بسیاری از افرادی که در پشت دیوارهای تغییر یافته روستاها اقامت داشتند. بودائیسم سنتی که ریشه در ساخت کشاورزی و روستایی داشت، جذابیت خود را از دست داد.
مسیحیت با پیام رستگاری انسانی و تقدیر فردی، آرامش مطبوعتری را در دوران سر درگمی های اجتماعی عرضه نمود.
(23) به این ترتیب در دهه 1980. مسیحیت «کاتولیک »و «پرسباترین » که وابسته به کلیسای مشایخی پروتستان می باشند، حداقل 30 درصد از جمعیت کره جنوبی را شامل گردیدند.
دگرگونی مشابه و موازی با آنچه که در بالا ذکر شد، در امریکای لاتین نیز بوقوع پیوسته است. تعداد پروتستانهای امریکای لاتین در سال 1960 در حدود هفت میلیون نفر بودند. این افراد در سال 1990 به 50 میلیون نفر رسیدند، علت این امر را اسقفهای کاتولیک امریکای لاتین در سال 1989 متوجه گردیدند. آنان چنین فرآیندی را ناشی از کندی و عدم تساهل در کنار آمدن با فن آوریهای زندگی شهری و ساختار مذهبی جامعه دانستند. زیرا لازم است تا مذهب به نیازهای روانی جامعه و مردم پاسخ گوید. در حالی که کلیسای کاتولیک امریکای لاتین، فاقد چنین کارآمدی بود.
طبق تحقیقی که یک کشیش برزیلی به عمل آورد، کلیسای پروتستان بر خلاف کلیسای کاتولیک، نیازهای اساسی افراد انسانی را با محبت، التیام یابی و با بهره گیری از حوادث روحی عمیق برآورده می ساخت. گسترش پروتستانیزم در میان توده فقیر امریکای لاتین را نمی توان به عنوان جایگزین یک مذهب توسط سایر مذاهب دانست. بلکه باید آنرا ناشی از افزایش قابل توجهی در ایمان و مشارکت مذهبی تلقی نمود.
در چنین شرایطی، کاتولیکهای ظاهری و منفعل، با تغییر در جهت گیری دینی خود به بشارت دهندگان صادق و فعال دین مسیحیت تبدیل گردیدند بطور مثال در اوایل دهه 1990، در حدود 20 درصد از جمعیت برزیل را پروتستانها و73 درصد را کاتولیکها تشکیل می دادند. با این وجود در یکشنبه ها، جمعیت حاضر در کلیساهای پروتستان 20 میلیون نفر بودند ولی افراد حاضر در کلیسای کاتولیکها در حدود 12 میلیون نفر می شدند.
(34) مسیحیت همانند بسیاری دیگر از مذاهب جهانی در روند نوگرایی، رجعتی جدید به مذهب پیدا نمودند. در آمریکای لاتین احیاء مذهبی بیش از آن که در چارچوب کاتولیک باشد، گرایش مشهود و پردامنه به سوی پروتستانیزم بود.
تحولات یاد شده در کره جنوبی و آمریکای لاتین منعکس کننده ناتوانی بودائیسم واصول عقاید کاتولیک رسمی در برآورده ساختن نیازهای روانی، عاطفی و اجتماعی مردم بود. نیازهایی که در فرآیند نوسازی دچار ضایعه و شوک روحی گردیده بود. پاسخ به این مطلب که آیا تغییرات مهم و قابل توجه دیگری در پیروان مذهبی سایر نقاط جهان بوقوع پیوسته یا خیر را باید به میزان توانایی مذهب غالب در آن جوامع در ارتباط با برآورده ساختن نیازهای گروههای اجتماعی و انسانی دانست.
اصول کنفوسیوس در پرکردن خلا احساسی پیروان خود، آسیب پذیر ظاهر گشت. در کشورهای پیرو مذهب کنفونسیوسی، اصول رفتاری مذاهب پروتستان و کاتولیک از جاذبه قابل توجهی برخوردار بودند. به همانگونه ای که در امریکای لاتین شاهد رونق و افزایش کارآیی اصول پروتستان می باشیم. این امر در کشورهای مسلمان و هندو، زمینه را برای ظهور بنیادگرایی فراهم آورد. در چین و در اواخر دهه 1980 شاهد رشد همزمان در فعالیتهای اقتصادی و گرایش جامعه به سوی مسیحیت می باشیم. دولت چین در برابر این روند واکنش نشان داد. در این ارتباط با انجام اقداماتی از جمله زندانی کردن مبلغان، کشیشان و تبشیردهندگان مسیحی، از شکل گیری هرگونه فعالیت سازمانهای مسیحی جلوگیری به عمل آوردند. دولت چین در سال 1994 قانونی را به تصویب رساند که براساس آن هرگونه تبلیغ بیگانگان و یا ایجاد مدارس و سازمانهای مذهبی در چین را ممنوع می کرد. از سوی دیگر قوانینی تصویب شد که براساس آن گروههای دینی از ورود به فعالیتهای سیاسی و اقتصادی در داخل و خارج از کشور، منع می گردیدند.
در سنگاپور نیز همانند چین، 5 درصد از جمعیت آن را مسیحیان تشکیل می دهند. در اواخر دهه 1980 و اوایل دهه 1990، سازمانهای تابعه دولتی هشدار دادند که مبلغان مسیحی، «توازن مذهبی » در سنگاپور را بر هم می زنند. بر این اساس اقدامات محدود کننده از جمله ایجاد مزاحمت و زندانی کردن گروههای مسیحی در کشور آغاز گردید.
(35) با پایان یافتن جنگ سرد و ایجاد فضای باز سیاسی در اتحاد جماهیر شوروی، کلیساهای غرب، حرکت به سوی جمهوریهای سابق شوروی را آغاز کرده و با کلیساهای احیاء شده ارتدکس به رقابت برخاستند. در روسیه و سایر جمهوریهای مستقل مشترک المنافع، همانند آنچه در چین انجام گرفت. تلاشهایی برای مهار و محدود سازی فعالیتهای تبلیغی گروههای مسیحی غربی تحقق یافت. در سال 1993 و بنا به درخواست کلیسای ارتدکس، مجلس روسیه لایحه ای را به تصویب رساند که مطابق آن گروههای مذهبی خارجی باید توسط دولت به رسمیت شناخته شوند. و یا این که اگر در صدد برآیند تا به انجام فعالیتهای تبلیغی مبادرت ورزند، این گونه از اقدامات خود را تحت نظارت سازمان مذهبی روسیه انجام دهند. البته یلتسین رئیس جمهور وقت روسیه از تصویب این لایحه خودداری نمود.
بطور کلی روند و اخبار یاد شده حکایت از این امر دارد که این نیروها بالاخره با یکدیگر برخورد پیدا خواهند کرد. در این شرایط، احیاء مجدد ادیان، زمینه را برای بومی سازی روندهای مذهبی و سیاسی فراهم می آورد. چنانچه نیازها و ضرورتهای مذهبی مردم و گروههای اجتماعی از طریق باورهای قدیمی و نمادهای سنتی برآورده نشود; در آن شرایط مردم به سوی جلوه هایی از مذهب احساسی و اغناء کننده جدید روی می آورند.
علاوه بر مؤلفه هایی از جمله آسیبهای اجتماعی، عاطفی و روانی که در دوران نوسازی ایجاد می گردد، باید پایان جنگ سرد و عقب نشینی غرب را نیز از جمله مواردی دانست که منجر به احیاء انگیزشهای دینی گردیده است. با شروع قرن نوزدهم، واکنش تمدنهای غیر غربی در قبال غرب را می توان بر مبنای ایدئولوژیهای وارداتی از غرب، مورد توجه قرار داد. در قرن نوزدهم، نخبگان کشورهای غیر غربی ارزشهای آزادیخواهانه غرب را جذب نموده و براساس آن چالشهایی را در برابر غرب ایجاد نمودند. بطور مثال اولین جلوه مخالفت آنان با غرب در چارچوب گرایشات ناسیونال- لیبرال شکل گرفت. بعد از آن، نخبگان امریکای لاتین، افریقایی، عرب، آسیایی و روسیه، ایدئولوژیهای مارکسیستی و سوسیالیسی را وارد کردند و آن را در مخالفت با کاپیتالیسم و امپریالیسم غربی با ناسیونالیسم در هم آمیختند. هم اکنون سقوط کمونیسم در اتحاد شوروی، تغییرات شدید کمونیستی در چین و ناکامی اقتصادهای سوسیالیستی در دستیابی به اهداف خود، خلا ایدئولوژیک مشهودی را ایجاد کرده است.
گروهها، دولتها و نهادهای بین المللی غرب گرا همانند صندوق بین المللی پول و بانک جهانی تلاش دارند تا این خلاء را با تعالیم اقتصادی نوین و اصول سیاسی دموکراتیک ترمیم نمایند. دامنه تاثیر و بازتاب تعالیم جدید در فرهنگهای غیر غربی نامشخص است. با این وجود، مردم کمونیسم را به عنوان آخرین رب النوع مادی و غیر مذهبی در حال سقوط می دیدند. به این ترتیب با فقدان خدایان مادی و غیر مذهبی، جامعه در صدد نیل به آرامش و عشق به مقولات حقیقی تری برآمد. در دوران جدید، دین ایدئولوژی را از آن خود نمود و ناسیونالیسم مذهبی جایگزین ناسیونالیسم غیر مذهبی شد.
(36) جنبشهایی که برای احیاء دین صورت پذیرفت، به استثناء آنهایی که در قالب مسیحیت ظاهر گردیدند، ضد غربی، ضد فرهنگهای غیر مذهبی و ضد جهانی بودند. آنان همچنین مخالف نسبی گرایی، تجمل گرایی خود مداری و مصرف گرایی لجام گسیخته می باشند. به این ترتیب نمادهایی شکل گرفت که «بروس ب. لورنس » آن را «نوگرایی » نامید و از تجدد متمایز ساخت. زیرا تجدد ریشه غربی دارد، در حالی که می توان جلوه هایی از نوگرایی را در تمامی ساختارها ملاحظه نمود.
به این ترتیب در دوران جدید جنبشهایی که برای احیاء دین انجام می گرفت با مؤلفه هایی از «شهری شدن »، «صنعتی شدن » توسعه، سرمایه داری، علم، فن آوری و تمامی آنچه را که برای نهادهای اجتماعی ضروری است، پیوند یافت. به این ترتیب جنبشهای احیاء گرایانه دینی دوران جدید با مدرنیسم مخالف نیستند. همچنانکه «لی کوان یو» بیان می دارد، این گونه جنبشها، مواردی از جمله مدرنیسم و نیازهای اجتناب ناپذیر علمی، فنی و ضرورتهای نوآوری در روشهای زندگی را مورد پذیرش قرار دادند. با این حال چنین جنبشهایی مخالف «غربی شدن » می باشند. «الترابی » اعتقاد دارد که سوسیالیسم و ناسیونالیسم قادر به تحقق پیشرفت در جهان اسلام نگردیدند، وی اعلام داشت:
«دین ما مبشر پیشرفت و توسعه است. اسلام ناب همان نقشی را در دوران معاصر ایفا خواهد کرد که با اصول اخلاقی پروتستانیزم در تاریخ غرب قابل مقایسه می باشد. دین با توسعه دولتهای امروزی کاملا سازگار می باشد».
(37) در چنین بستری شاهد آن می باشیم که جنبشهای اصول گرای اسلامی در بسیاری از جوامع پیشرفته و ظاهرا غیر مذهبی جهان اسلام همانند ایران، الجزایر، مصر، لبنان و تونس قوی می باشد.
(38) جنبشهای دینی و بویژه از نوع اصول گرای آن، بطور کاملا ماهرانه ای از ارتباطات مدرن و روشهای سازمانی علمی جهت گسترش پیام خود استفاده می نمایند. این امر بطور چشمگیری با موفقیت همراه بوده است. این روند را می توان با ظهور جنبشهای پروتستانی در امریکای مرکزی مورد مقایسه و ملاحظه قرار داد.
رهبران و پیروان نهضت دینی جدید، از تمامی شیوه های زندگی اجتماعی بهره می گیرند. آنان در حوزه های شهری و روستایی مخاطبان لازم را دارا می باشند. زیرا مهاجرینی که به تازگی وارد شهرها می شوند نیازمند حمایتهای اجتماعی و عاطفی می باشند. چنین کارکردی را گروههای دینی بیش از هر مجموعه دیگری پاسخگو می باشد. همانگونه که «رژی دبره » می گوید:
«در دوران جدید دین افیون توده ها نمی باشد، بلکه باید دین را نیروبخش ضعیفان دانست.»
(39) به این ترتیب باید حوزه اساسی جدال و چالش سیاسی در برابر غرب را در درون طبقه متوسط جدید جستجو نمود «دور این مجموعه ها را عناصر «نسل دوم در پدیده بومی سازی » می داند. همانگونه ای که «کپل [Kepel خاطر نشان می سازد، افراد فعال در مجموعه ها و گروههای اصول گرای اسلامی، شامل محافظه کاران سالخورده و دهقانان بی سواد نیستند. احیاء مجدد دین نزد مسلمانان و سایرین را باید پدیده ای مربوط به طبقه متوسط شهری دانست. این پدیده برای گروههایی جذابیت دارد که دارای گرایشات تجدد محور و تحصیل کرده می باشند. آنانی که دارای مشاغلی در دانشگاه، دولت و یا عرصه های تجاری می باشند.
در میان نسل جدید بومی سازی، بسیاری از جوانانی که دارای گرایشات دینی می باشند، خانواده هایشان دارای نگرش غیر مذهبی هستند. تقریبا شرایط مشابهی نیز در مورد هندوها وجود دارد. رهبران جنبشهای احیاء گرای دینی متعلق به نسل دوم بومی شده بوده و غالبا از میان تجار موفق و کارگزاران حکومتی می باشند. در اوایل دهه 1990، حامیان آنان بطور فزاینده ای از میان هندوهای خالص و اصیل، طبقه متوسط هند، تاجران، حسابداران، مهندسین، روزنامه نگاران روشنفکران و کارگزاران ارشد دولتی می باشند.
(140) در کره جنوبی نیز مردمانی از همین گروه، کلیساهای کاتولیک و پروتستان راطی دهه های 1960 و 1970 رونق بخشیدند.
مبانی دینی، چه مبنای بومی داشته باشد و یا این که دارای جلوه های وارداتی باشد، اصول و مفاهیم دگرگون کننده ای برای روشنفکران جوامع در حال نوسازی فراهم می آورد. «رونالد دور [Ronalddore در این ارتباط، چنین بیان می دارد:
«مؤلفه های ارزشی و دینی به عنوان نشانه های اعتبار بخشیدن به هویت یک کشور برای مقاومت در برابر نفوذ سایر ملل و یا طبقه حاکم محلی است که تحت تاثیر ارزشها و شیوه زندگی ملت های مسلط قرار گرفته اند.»
«ویلیام مک نیل [William Mc Neil نیز در این ارتباط بیان می دارد که ظهور مجدد اسلام و پذیرش آن توسط جوامع با هر شکلی که دارا می باشد، به معنای انکار تسلط امریکا و غرب بر جوامع محلی، عقاید سیاسی و الگوهای اخلاقی است.
(41) از این جهت احیاء مجددادیان غیر غربی، به عنوان قدرتمندترین ابزار برای ایجاد جنبشهای ضد غربی است. احیاء مجدد ادیان را نمی توان به عنوان انکار تجدد گرایی دانست، بلکه باید آنرا انکار غرب، مکاتب غیر مذهبی، نسبی گرایی و فرهنگ منحطی دانست که با غرب همراه است. این امر به معنی شکلی از «غرب زدایی » از جوامع غیر غربی است. این روند را باید اعلامیه استقلال فرهنگی جوامع از غرب تلقی نمود. عبارت غرور آفرینی در توصیف چنین رویکردی بیان می دارد که: «ما مدرن خواهیم شد، اما همانند شما نخواهیم بود».
پی نوشت ها:
Samuel P. Huntington, "The Fading of the west:Power Culture and Indoigenization", in Theclash of Civilization and Remaking of world order.- 1
2 - ساموئل هانتینگتون یکی از برجسته ترین نظریه پردازان سیاسی و بین المللی آمریکا در دوران معاصر می باشد.
3 - مدیر گروه علوم سیاسی دانشگاه مفید.
4- Jeffcry R. Barnett, "Exclusion as National Security Policy," Parameters, 24 ( Spring 1994), 54.
5- Aaron L. Friedberg, "The Future of American Power," Political Science Quarterly, 109(Spring 1994), 20-21.
6- Hedley Bull, "The Revolt Against the West," in Hedley Bull and Adam Wat- son, eds,Expansion of Intemational Society (Oxford:OXford University Press, 1984), P. 219.
Security in the Twenty- first Century," IntemationalAffairs, 67(July 1991), 451.
7- Barry G. Buzan, "New Patterns of Global
8- Project 2025, (draft) 20 September 1991, P. 7; World Bank, World
Development Report1990 (Oxford:Oxford University Press, 1990), PP. 229,244;
The World Almanac and Book ofFacts 1990 (Mahwah, NJ:Funk & Wagnalls,
1989), P. 539.
9- United Nations Development Program, Human Development Report 1994 (
New York:Oxford University Press, 1994), PP. 136-137, 207-211; World Bank, "
World DevelopmentIndicators," World Development Report 1984, 1986, 1990,
1994; Bruce Russett etal, WorldHandbook of Politocal and Social Indicators (New
Haven:Yale University Press, 1994) PP.222-226.,
10- Paul Bairoch, "International Industrialization Levels from 1750 to 1
Journal of EuropeanEconomic History, 11 (Fall 1982), 296, 304.
11- Economist, 15 May 1993, P. 83, citing International Monetary Fund, W
EconomicOutlook; "The Global Economy," Economist, 1 October 1994, PP. 3-9;
Wall Street Joumal, 17May1993, P. A12; Nicholas D.Kristof. "The Rise of China,"
Foreign Affairs, 72 (Nov./ Dec. 1993), 61;Kishore Mahbubani, "The Pacific Way,"
Foreign Affairs, 74 (Jan./Feb. 1995), 100-103.
12- International Institute for Strategic Studies, "Tables and Analyses, "The
Military Balance1994-95 (London:Brassey؛s, 1994).
13- Project 2025, P. 13; Richard A. Bitzinger, The Globalization of Arms
Production: DefenseMarkets in Transition (Washington, D.C:Defense Budget
Project, 1993), Passim.
15- Joseph S. Nye, Jr., " The Changing Nature of WorldPower," Political Scienc
Quarterly, 105(Summer 1990), 181-182.
16- William H. McNeill, The of the West:A History of the Human Community
Chicago:University of Chicago Press, 1963), P. 545.
17- Ronald Dore, "Unity and Diversity in Contemporary World Culture," in
and Watson, eds,Expansion of International Society, PP. 420-421.
18- William E. Naff, "Reflections on the Question of East and West from
of View ofJapan," Comparative Civilizations Review, 13/14 Fall 1985 and Spring
1986), 219; Arata Isozaki,"Escaping the Cycle of Eternal Resources," New
Perspectives Quarterly, 9(Spring 1992), 18.
19 - Richard Sission, "Culture and Democratization in India," in Larry D
Political Cultureand Democracy in Developing Countries (Boulder:Lynne Rienner,
1993), PP. 55-61.
20- Graham E. Fuller, "The Appeal of Iran," National Interest, 37(Fall 1
21- Eisuke Sakakibara, "The End of Progressivism:A Search for New Goals,
Forcign Affairs, 74(Sept/ Oct 1995), 8-14
22- T. S Eliot, Idea of a Christian Society (New York:Harcourt, Brace an
Pany, 1940),P.64.
23- Gilles Kepel. Revengc of God:The Resurgence of Islam, Christianity a
Judaism in theModem World (University Park, PA:Pennsylvania State University
Press, trans. Alan Braley1994). P. 2.
24- George Weigel, "Religion andPeace:An Argument Complexified," Washing
Quarterly, 14(Spring 1991), 27.
25- James H. Billington, "The Case for Orthodoxy," New Republic, 30 May 1994 .
P.26; SuzanneMassie, "Back to the Future," Boston Globe, 28 March 1993P. 72
. d>
Engineers in S@e@arc@h of In@dustry (C@ambr@i@dg@e:M.I.T. Pr@ess, 1980), PP. 227-228.
Times, 15 January 1993, P. A9:Henry Clement Moore, Images of Development:Egypt@i@an
33- New York
Scott Stokes, "Korea؛s Church Militant," New York Times Magazine, 23 November1972, P. 68.
34- Henry
(July- August 1991), 43; New York Times,11 July 1993, P. 1; Time, 21 January 1991, P. 69.
July 1993, P. 10; Timothy Goodman,"Latin America؛s Reformation," American Enterpris@e, 2
35- Rev. Edward J. Dougherty, S. J., New York Times 4
, P. 23:11 November 1989, P. 41; Times (London), 12 April 1990, P.12; Observer, 7May 1990, P. 18.
36- Economist, 6May 1989
37 - New York Times, 16July 1993, p.Ag:Boston Globe, 15 july 1993, p.13.
Conftronts TheSecular State (Berkeley:Uni@v@ers@ity of C@al@iforn@i@a Pr@ess, 1993).
38- See Mark Juergensmeyer, The New Cold War? Religious Nationalism
, "Secularization and States of Moder- nity," WorldPolit@ics, 36(Apr@il 1984), 362-382.
," P. 118; Al- Turabi, "Islamic Awakcn- Ing؛sSecond Wave," P. 53. See T@err@anc@e C@arroll
39- Zakaria, "Conversation with Lee Kuan Yew
Islanic Threat:Myth or Reality (New York:Oxford Un@i@v@ers@ity Pr@ess,1992), P. 10.
40- John L. Esposito, The
, "God and the Politocal Planet," New Perspectiv@es Qu@art@erly, 11 (@Spr@ing 1994),15.
41- Regis Debray