تاریخ: 7/9/78
در ابتدای بحث، سؤالاتی را مطرح می سازیم که ما را در تنقیح این مبحث یاری می کند ; از جمله آنکه دریافت ابتدایی شما از شنیدن عنوان بحث چیست؟ مفهوم سهم آینده و وسعت آینده در این عنوان چیست؟ شما به چه زمانی می گویید آینده؟ و آینده را در چه مقطعی می بینید؟ آیا اساسا می توان آینده را در زمان حال صید کرد؟ و آیا می توان تصویری از آینده داشت؟ بر فرض وجود، این تصویر شفاف کدام است؟ و آیا این تصویر با کلام دینی «لا یعلم الغیب الا هو» تناقضی دارد یا خیر؟ تفاوت آرزو و خواست چیست؟
پاسخ به این سؤالات، درآمدی است بر بحث ما در خصوص «سهم ما از آینده و در آینده ».
این بحث، بگونه ای نیست که مقطعی باشد و پرونده اش بسته شود، بلکه در طول زندگی قابل طرح است و باید برای آن هزینه علمی تعیین کرد.
با توجه به این نکته، سؤالات دیگری نیز قابل طرح است از جمله آنکه: آیا در زندگی الگویی دارید؟ الگو باید چه خصوصیاتی داشته باشد؟ چقدر با نظریه عمومی سیستمها آشنا هستید؟ و بحث را با توجه به آن نظریه چگونه می بینید؟ شناخت شما از مباحث مدیریت عام و بطور خاص مدیریت استراتژیک، مدیریت خویشتن و تصویر از خود چیست؟
مساله مهم دیگر، لزوم یک نگاه سیستمی است که در آن، خروجیهای سیستمی حاصل از طبیعت تعیین می گردد; بعبارتی تبیین یک مکانیسم عملی در زمینه توسعه فرایند جبر و اختیار!
با پاسخگویی به سؤالات مذکور، مقاصد این بحث یعنی «بدست آوردن یک چشم انداز شفاف از آینده برای خود و جامعه، به منظور دستیابی به یک هدف مشخص » تا حدی مشخص می شود.
در ابتدا، عنوان بحث را توضیح می دهم; از دیدگاهی، انسانها بدون در نظر گرفتن عوارض شخصی بر دو دسته اند: انسانهای «فعال » یا اصطلاحا «پراکتیو» و انسانهای «منفعل » یا «واکنشی ».
اما تفاوت این دو دسته در چیست؟ باید توجه کرد که این بحث یک بحث ارزشی نیست و مقصود ما این نیست که دسته اول ارزشمندند و دسته دوم بی ارزش; بلکه بحث ما تبیینی و کشفی است.
با این دید، دسته اول که افراد فعال هستند، خویش را - بدون در نظر گرفتن مسائل کلامی در مرکز و محور عالم، می بینند که «اراده آنها تعیین کننده آینده آنهاست » و نتیجتا شکستشان را مستقیما متوجه خود می دانند. در این حالت، خویشتن را ملامت می کنند که من باید می توانستم پیش بینی کنم. اینگونه افراد در دستیابی به اهداف سخت، اراده ای محکم و آهنین دارند.
دسته دوم که افراد واکنشی هستند، همه چیز را در خارج از خودشان جستجو می کنند و اگر در نیل به اهداف کست بخورند، عوامل بیرونی را دخیل می دانند. این افراد در حال شکست ابراز می کنند که اتفاق، قابل پیش بینی نبود، من مقصر نیستم، مگر من چقدر توان دارم، بهر حال انسان جایز الخطاست، فلانی مقصر است و... .
از دیگر تفاوتهای این دو دسته، آن است که در انتخاب دو راه حل، دسته اول لزوما راه حل ساده را انتخاب نمی کنند; بلکه بدنبال بهترین راه حلند، اما دسته دوم به دنبال کشف ساده ترین راه حلند; گرچه از نظر منطقی ساده ترین راه حل، لزوما بهترین راه نیست.
از سوی دیگر، درصد افراد این دو دسته یکسان نیست و مکان خاصی ندارند که فکر کنید مثلا در غرب چنین است و در شرق چنان است! جنسیت و سواد نیز مطرح نیست.
با این نگاه، عنوان بحث نیز تقسیم می شود به «سهم ما از آینده » و «سهم ما در آینده »!
«سهم ما از آینده »، دیدگاه دسته دوم و کسانی است که همچون طفلانی سهم خویش را از مادر زمان تقاضا می کنند; و «سهم ما در آینده » دیدگاه دسته اول، یعنی آنانی است که آینده خویش را با اراده خویش می سازند; البته این بحث نیاز به تبیین بحث جبر و تفویض، و قضا و قدر دارد.
بسیاری از افراد دسته دوم برای توجیه شکست خویش به بحث جبر و تفویض پناه می برند، این بدان معنا نیست که این بحث را فهمیده اند; بلکه این یک مفر است و بعبارتی توجیه عملکرد خویش است تا تحمل شکست راحت تر باشد.
متاسفانه اکثر ما در برخورد با مسائل زندگی همین حالت را داریم و وقتی با مسائل دشوار روبرو می شویم، حلش را ذهنا به عقب می اندازیم تا بتوانیم زندگی کنیم. ولی منطق خلاف این را می گوید، بدان معنا که برای آغاز حرکتی نو باید مشکلات را برطرف کرد.
سخن اخیر، ما را به این واقعیت می رساند که ترسیم دو دسته بطور مجزا واقعیت خارجی ندارد; بلکه هر فردی می تواند در مرتبه ای از زندگی جزو گروه اول و در مرتبه ای دیگر جزو گروه دوم قرار بگیرد. همچنین گفتیم که این بحث، یک بحث ارزشی نیست ; چرا که در آن صورت، همه ما خود را از دسته اول می دانیم ; اما از دید تبیینی در واقعیتهای هستی هرکدام از ما در مرتبه ای از این دو نوع هستیم. پس باید به شناخت خویش بپردازیم که آیا ما سهمی را از آینده می طلبیم و یا سهمی را تولید می کنیم؟ و اساسا آینده بدون توجه به مقطع خاص چگونه است؟ یعنی من باید سهمم را بخواهم، یا بسازم ؟
برای دستیابی به پاسخ، باید گفت که علم یک امر objective نیست تا خارجی باشد ; بلکه subjective است و بعبارتی تولیدی است، محصول است و یکی از خروجیهای آن سیستمی است که بدان اشاره شد. لذا چهره رقیب در آن، چهره دیگری است!
در نگاه اول و بعبارتی «سهم ما از آینده » رقیب نامیمون است; چون سهمی را از آنچه موجود است (مثل کیک) برمی دارد، پس سهم من کمتر می شود!
اما در نگاه دوم و بعبارتی «سهم ما در آینده » رقیب نه تنها میمون نیست، پلکان ترقی هم هست; چون او هست من تلاش بیشتری می کنم، سبقت می گیرم و محصول بزرگتری تولید می کنم. در این نگاه، هرکس جای خود را اشغال می کند.
حال با توجه به نگاه دوم، این سؤال مطرح است که چه مکانیسمی این سهم را برای ما تولید می کند؟ و چه باید کرد؟
گام اول شناخت، تفاوت آرزو و خواست است; تفاوت این دو در لفظ نیست بلکه تفاوت در یک «امر ذهنی » است; بدینگونه که امر دست یافتنی در ذهن فرد «خواست » می شود و بعکس امر دست نایافتنی در ذهن آرزو تلقی می گردد; اگر چه ممکن است واقعا دست یافتنی باشد.
در نتیجه، فرد برای خواست که از نظر او دست یافتنی است، برنامه ریزی می کند اما برای آرزوهایش هیچ برنامه ای نمی ریزد. بنابراین منشا خواستها و آرزوها به دید ذهنی هریک از افراد باز می گردد; هرچه این دید محدودتر باشد، فرد بیشتر با نگاه اول به آینده می نگرد و آرزوهایش بیش از خواستهایش می باشد. در اصطلاح فلسفی به آن «پارادایم » گویند; یعنی پارادایم و محدودیت ذهنی شما هر قدر بیشتر باشد، ناچار رفتار خاصی خواهید داشت و محصول خاصی را خواهید داد. پارادایم و یا بعبارتی «پارادایت » در آرزو و خواست متفاوت است; بنابراین گام اول، آن است که پارادایتهای خویش را مورد بررسی قرار دهیم.
قدم دوم داشتن یک الگوست، در این خصوص باید گفت که الگو را از بیرون نمی توان برای فردی تعیین کرد و بعبارتی الگو انتصابی نیست، بلکه پذیرفتنی و انتخابی است. این فرد است که از نظر ذهنی، موقعیت مهم یا فرد خاصی را بعنوان الگوی خویش می پذیرد.
لذا الگو از درون فرد تعیین می شود، چنانکه الگوها در قرآن و اسلام هم تعیین نشده اند، بلکه تعریف و معرفی شده اند. انتخاب و پذیرش الگو از سوی فرد برای خود، بدان معناست که الگو از حالت آرزوی دست نیافتنی خارج شده به حوزه خواست قابل تحقق تعلق گیرد. اینجاست که باید گریزی به جامعه خودمان بزنیم که وقتی می گوییم حضرت زهرا«علیهاالسلام » را بعنوان الگوی خویش تعیین کردیم، یعنی خواست ماست که به او برسیم، ولی در عمل خلاف این را مشاهده می کنیم. این ادعا دروغین است. «خواستن، توانستن است » و اگر رسیدن به الگو خواست ما باشد، باید بتوانیم بدان دست یابیم.
و اینکه برخی می گویند این عبارت بدان معناست که خواستن باید در محدوده توان فرد باشد و برای آن قیودی متصور می شوند، بی معناست; چرا که این عبارت علاوه بر آنکه در ادبیات فارسی موجود است ، دقیقا منشا علمی یقینی دارد.
گویند در زمان آیت الله بروجردی طلبه ای به شدت و دقت درس می خواند; روزی آیت الله بروجردی از او سؤال کرد: فلانی می خواهی چکاره شوی و الگویت کیست؟ او که تا آن زمان مرحوم بروجردی را ندیده بود، گفت: می خواهم آیت الله بروجردی شوم. گویند که آیت الله بروجردی فرمود: بروجردی می خواست امام صادق شود، بروجردی شد، تو اگر بخواهی بروجردی شوی، هیچ چیز نمی شوی.
نتیجه آنکه الگو باید متعلق خواست فرد قرار بگیرد تا تحولی در او رخ دهد.
اما گام سوم ; با توجه به الگویی که متعلق خواست فرد است، او باید نقاط قوت خویش را بشناسد. البته این مرحله سختی نیست; بلکه با توجه به مکانیسمی که ارائه شده است، راحت تر نیز می شود ; اولا توجه کنید تا با توجه به الگویی که انتخاب کردید - نه الگویی که خواسته اید - نقاط قوت خویش را از چند جهت بدست آورید. اولین جهت بدست آوردن نقاط قوت به عنوان یک «انسان » منطقی بدون عوارض دیگر می باشد. پس انسان که انسان است، نقاط قوتش در چیست؟ ممیزه انسان، عقل و نتیجه آن تفکر است. اراده نیز منوط به داشتن قوه تفکر است و در پله دوم (پس از عقل) قرار می گیرد. حال این سؤال مطرح می شود که ما به عنوان انسان، چقدر دارای این نقاط قوت هستیم ; مثلا چقدر فکر می کنیم؟ چقدر اراده قوی داریم؟ و آیا اصلا وقت فکر کردن داریم یا نه؟!
این نقاط قوت را بغیر از آنکه می توان در مورد «انسان » بودن خویش مورد ارزیابی قرار داد، در مقاطع متفاوت و تحت عوارض دیگری از شخصیت نیز می توان بررسی کرد; مثلا بعنوان یک دانشجو، همسر، زن، شهروند و یا یک مدرس و... و در هر یک از این موارد نقاط قوت ما به گونه «نوعی » به دست می آید و نه «شخصی »! اما در مرحله آخر و جمع بندی این گام، نقاط قوت به گونه شخصی و به زبان منطقی «جزئی حقیقی » به دست می آید.
گام پنجم که کمی سخت تر است، بدست آوردن نقاط ضعف است و مکانیسم آن دقیقا همانند مرحله پیشین می باشد. این مرحله چون مخالف حب نفس و خودبینی انسان است، باید آن را جدی گرفت و حداقل در برنامه ریزی، خویش را متوجه این نقاط ضعف ساخت.
گام پنجم و ششم متعلق به عالم بیرون از ماست، در حالیکه گامهای پیشین درونی بود. در مرحله پنجم، شناخت تهدیدها و در مرحله ششم، شناخت اقبالها را مورد بررسی قرار می دهیم که تا چه حد با الگوی ما تلاقی دارند.
تهدیدها در واقع لغزشگاهها هستند که باید آنها را شناخت تا کورکورانه حرکت نکرد. اما تعریف تهدید چیست ؟
یکی از مهمترین اشتباهات انسان در تعریف تهدید است. این اشتباه نیز از تقسیم ذهنی هر فردی سرچشمه می گیرد ; بدان گونه که یک اصل ذهنی پذیرفته شده در ذهن ما نقش بسته است که بنا بر آن، عوامل بیرونی یا بار مثبت دارند یا بار منفی; آنهایی را که بار مثبت دارند "اقبال" و آنهایی که بار منفی دارند "تهدید" می گوییم. در حالی که همانطور که اشاره کردیم، اشتباه از همین جاست ; چرا که عوامل بیرونی، فی حد ذاتی، نه بار مثبت دارند، نه بار منفی; یعنی هرگز باری ندارند و خنثی هستند. این عوامل بیرونی هرگاه با نقطه قوت ما درگیر شوند، اقبال و هرگاه با نقطه ضعف ما درگیر گردند، تهدید خوانده می شوند. این مساله درست همانند شیطان است که شیطان چون با نقطه قوت ما ترکیب گردد، دشمن می شود و الا خنثی است.
اما کسانی باشتباه و با این ذهنیت که شیطان باری منفی دارد، حتی خطاب به خداوند می گویند: چرا شیطان را خلق کردی تا دشمن ما گردد؟! در حالی که شیطان نیز اگر با نقطه قوت انسان ترکیب شود می تواند پلکان ترقی باشد، یعنی انسان چنان تسلطی بر شیطان می یابد که او را نافرمانی می کند. چنانکه باران شدید، خود بخود ویرانگر نیست، هرگاه انسان نتواند آن را کنترل کند، سیل می شود و موجب خرابی می گردد; ولی اگر با کشاورزی مکانیزه در هم آمیزد، بسیار هم مفید است.
و... آخرین گام، مساله فرصتها و شناخت آنهاست. در این گام، ضعفها تبدیل به قوتها شده، تهدیدها تبدیل به اقبالها می شوند; که این درست زمان برنامه ریزی و نهایتا عمل است.
فرصتها زمان حال شمایند و نه آینده; بلکه آینده ظرف محصول شماست. امیر مؤمنان علی «علیه السلام » در خصوص فرصتها دو سخن نغز دارند که بیان آنها حسن ختام مطلب ماست.
حضرت می فرمایند: الفرص تمر مر السحاب ; ای بشر! فرصتها همچون ابرهای فرارند که اگر سر بجنبانید از دست می روند. خیلی سریع می گذرند و باید با دهها دیده آن را به بند بکشید.
بلی این دهها دیده یعنی محورهای برنامه! و همچنین اشاره می کند به اینکه سهم نقد شما، همین حال است و الا آینده سهم نسیه است. این همان نکته ای است که در ابتدای بحث مطرح کردم که: «آیا آینده را می توان در زمان حال صید کرد؟ »حضرت امیر«علیه السلام » همچنین می فرمایند:
ما فات مضی و ما سیاتیک فاین قم فاغتنم الفرصة بین العدمین
آنچه از دست رفته، گذشته است و آنچه نیامده است کو؟ برخیز وفرصت میان دو عدم - گذشته و آینده را غنیمت شمار.
آن چیزی که نقد است «حال » است و محصول آن نیز در همین زمان حال به دست می آید به شرطی که با برنامه ریزی و بخصوص عمل همراه باشد. پس برای دریافت سهم خویش «درآینده » باید حال را دریافت!
سخنران: حجت الاسلام علم الهدی
موضوع: خوف و رجاء عبد در مقام عبودیت
تاریخ: 6/11/78
پیامبر اکرم «علیه السلام » فرمودند: للصائم فرحتان: فرحة عندالافطار و فرحة عند لقاءالله; برای شخص روزه دار دو شادی وجود دارد; سرور و شادی اول هنگام افطار و نزدیک افطار است. سرور و شادی دوم هنگام دیدار خداست. اصولا احساسی که در لحظات عبادت به انسان دست می دهد، احساس عاشق دلداده در مقام وصل معشوق است; معشوقی که در راه نیل به او هجران بسیار کشیده است. این احساس وصل نشاطو شادابی خاصی در انسان روزه دار ایجاد می کند; زیرا به فرمان محبوب و معبود ازلی و به عشق او ساعتها گرسنه و تشنه بسر برده است.
تمام سخن من درباره حالت عبد در درگاه حق است. ارزشمندترین تصویری که عرفا از حال بنده در درگاه حق عرضه کرده اند، حالت بیم و امید، یا خوف و رجا است. در حدیثی از امیرالمؤمنین علی «علیه السلام » کیفیت تحقق این حالت در انسان بیان شده است: لا یرجون احد الا ربه و لا یخافن الا ذنبه ; هیچ کس امید نداشته باشد مگر به خدایش و از چیزی نهراسد مگر از گناهش.
مساله امید را بعضی ها در حوزه اطمینان و توکل خلاصه کرده اند; در حالی که امید، مفهومی والاتر است. امید به معنای اعتماد و تکیه نیست; هر چند اینها لازمه امید است. امید مایه و محور زندگی است و بدون آن بشر قدرت ادامه زندگی را ندارد.
در عبارت «لا یرجون احد الا ربه » نمی خواهد بگوید که انسان فقط در مقام برآورده شدن خواسته ها، رسیدن به اهداف و آرزوها و آرمانها باید به خدا امیدوار باشد، بلکه می گوید: در صحنه زندگی باید محور امیدی جز خدا نداشته باشید و دلدادگی و دلبستگیتان باید فقط به خدا باشد. امید به خدا یعنی وابسته بودن به خدا و قطع همه وابستگیها; علایقی چون علاقه به فرزند، همسر، پدر، مادر، برادر و خواهر، در سطح عاطفه مطلوب است نه در سطح دلبستگی. هر دلبستگی جز دلبستگی به خدا، نابودشدنی و در حال تغییر و زوال است. عشقها در حال تغییر و وابستگیهای مادی در حال از هم گستنند; اما آن عشقی که قابل تغییر نیست و آن وابستگی که دگرگون نمی شود، وابستگی و دلدادگی به ذات مقدس پروردگار است.
اما مقام بیم; خداوند قابل ترسیدن نیست. آدم از چیزی می ترسد که در آن ضرر احساس کند; ما که در خدا آفت و ضرری احساس نمی کنیم. مولا امیر المؤمنین «علیه السلام » می فرمایند: اذا خفت المخلوق، فررت منه، و اذا خفت الخالق فررت الیه; هر وقت که تو از مخلوقی بترسی، از او فرار می کنی; اما اگر از خدا بترسی به طرف او فرار می کنی. لذا ترس از خدا به معنای متد اول معنی ندارد. ترس از خدا سه نوع است: خشیت که در این حال، هیبت و کبریایی حق، در نظر انسان جلوه می کند و احساس ترس به او دست می دهد، که انما یخشی الله من عباده العلماء. این خشیت مخصوص علماست. ترس دوم، ترس از نارضایتی خداست. امیرالمؤمنین «علیه السلام » در دعای شریف کمیل به درگاه خدا عرضه می دارد: وهبنی صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک؟ خدایا! بر فرض اینکه بر عذابت شکیبا بودم; چگونه با راقت بسازم؟ اما ترس سوم، ترس از خدا نیست، بلکه ترس از گناه است; ترسی که به انسان، بینش مراقبانه عطا می کند; یعنی وقتی انسان دلداده حق شد، می ترسد که مبادا خدا از او خشنود نباشد; لذا مراقب اعمال خویش می گردد: و لا یخافن الا ذنبه. وقتی انسان به برنامه و کارنامه زندگی خود نگاه می کند، فریادش بلند می شود. فوالهفاه من خجلتی و افتضاحی. وای از غم و غصه و از حالت شرمندگی که در برابر تو(خدا) دارم و از حالت رسوایی که در برابر تو به من دست داده است. در قسمتی از دعای شریف ابوحمزه ثمالی، متعلق به سحرهای ماه مبارک رمضان، می خوانید: سیدی! انا الصغیر الذی ربیته و انا الجاهل الذی علقته و انا الضال الذی هدیته و انا الوضیع الذی رفعته و انا الخائف الذی امنته و انا الجائع الذی اشبعته و العطشان الذی ارویته و العاری الذی کسوته و الضعیف الذی قویته و الذلیل الذی اعززته و السائل الذی اعطیته و المذنب الذی سترته و الخاطی الذی اقلته و انا القلیل الذی کثرته و المستضعف الذی نصرته و انا الطرید الذی آویته ; خدایا! ای سرور و محبوب من! من آن کوچکی بودم که تو بزرگم کردی. من آن ضعیفی بودم که تو نیرومندم کردی. من آن گرسنه ای بودم که تو سیرم کردی. من آن تشنه ای بودم که تو سیرابم کردی. من آن برهنه ای بودم که تو مرا پوشاندی. من آن سؤال کننده و گدایی بودم که تو به من عطا کردی. من آن گنهکاری بودم که تو گناهم را پوشاندی و من آن آواره ای بودم که تو پناهم دادی!...
پس ترس اول، مقام خشیت و آمیخته با امید است ; ترس دوم، ترس عاشق از معشوق و محب از محبوب است. این هم با امید آمیخته است ; اما ترس سوم، ربطی به خدا ندارد، این ترس، ترس از گناه است. از خودم می ترسم ; و از عذابی که نتیجه اعمال خودم می باشد: ان یستغیثوا یغاثوا بماء کالمهل یشوی الوجوه بئس الشراب و ساءت مرتفقا (کهف، 29)
جهنمیان را وقتی عذاب کنند، تشنه می شوند ; پس آب می خواهند و فریاد العطششان بلند می شود. در مقابل این اظهار تشنگی، به آنها آبی می دهند مثل «مهل ». «مهل » یعنی فلز یا مسی که روی آتش ذوب شده و به صورت آب آتشین درآمده باشد. این عذاب، در برابر آن گناه است. بنابراین معلوم می شود که حالت عبد در مقام عبودیت و بندگی خدا که حالت بین خوف و رجا، یا بیم و امید است، چگونه حالتی است. ما باید سعی کنیم که در مقام عبودیت و بندگی حق، این حالت را در خود به وجود آوریم.
خداوندا! در این عبودیت و بندگی، توفیقات لازم و کامل به همه ما عنایت بفرما.
سخنران: دکتر سعید زیبا کلام
موضوع: مدرنیزم، غالبترین جریان فکری در ایران معاصر
تاریخ: 25/11/78
بنده معتقد نیستم که جریان فکری حاکم بر ایران امروز، اسلام ناب محمدی است ; شاید بهتر باشد که بگوییم اندیشه غالب و انحصاری «مدرنیزم » است.
حال باید دید که ذیل عنوان مدرنیزم چه اندیشه ها، باورها و مؤلفه هایی می گنجد و چه مکاتبی بر روی هم مدرنیزم را تشکیل می دهند. نکته مهم و قابل ذکر آن است که هیچکدام از الفاظ مدرنیزم، سوسیالیسم، فاشیستم و آنارشیزم و... خود بخود معنایی را نمی رساند; بلکه این عالمان، دانشجویان، متفکران و بطور کلی انسانها هستند که حدود و ثغوری را برای آنها مشخص کرده بار معنایی خاصی به آنها می دهند. مدرنیزم از سه مؤلفه اساسی و عمده تشکیل شده است :
1- سیانتیسم یا علم پرستی، علم گرایی و علم زدگی موافق با غرب زدگی; سیانتیسم مکتبی است که با سیانیزم یا علم بالمعنی الاخص، نه بالمعنی الاعم، پیوند دارد. سیانیزم به علوم طبیعی و علوم اجتماعی اطلاق می شود که عمدتا در جهان غرب تولید می شود و شاخه های آن جامعه شناسی، اقتصاد، علوم سیاسی و روانشناسی اجتماعی است .
پس سیانتیسم عبارت است از نگرشی ویژه به مجموعه ای از این معرفتها. اما این نگرش چگونه است ؟
فرد سیانتیست یا علم زده، که به این مکتب تعلق دارد، همه معارف و دانشهای معتبر بشری را همان علوم یاد شده می داند و هر علم و معرفت دیگری را که با این مجموعه سازگار باشد، قابل قبول و پذیرش می داند والا مهر کذب و بطلان بر آن می زند.
2- دومین مؤلفه مدرنیزم، ارزشهایی است که در این مکتب برای انسان مفروض دانسته می شود. به عبارت دیگر چیستی ها، کیستی ها و بایدها و نبایدهایی است که پیرو این مکتب را به سعادت مطلوب می رساند. این ارزشها و بینشها تعیین می کند که انسان در حوزه های مختلف چه بگوید و چه کارهایی انجام دهد. سیانتیسم یک نگرش بسیار کلی است، بنابراین، معیار و میزانی را هم که به شما می دهد، کلی است.
در اینجا ما با دو نظریه معرفت شناختی مواجهیم که مصادیق این نگرش کلی اند; زیرا همانطور که گفتیم سیانتیسم کلی تر از آن است که به لحاظ غربال کردن، فیلتر کردن، تصویر نمودن، برگرفتن و وانهادن جهان بینی، عملا کمک دقیقی به ما کند. اینجاست که در ذیل یک مکتب معرفت شناسی به نام «تجربه گرایی منطقی » ظهور می کند.
تجربه گرایی منطقی نیز به دو شاخه تقسیم می شود: 1) پوزیتیویسم یا اثبات گرایی و 2) نگاتیویسم یا ابطال گرایی. این دو نگرش به ما می گوید که علم و معرفت را چگونه جمع آوری کرده، حدس بزنیم، ارزیابی و نقادی کنیم و کدام را رها سازیم.
آنچه در ایران امروز بسیار رایج است، ابطال گرایی است. ابطال گرایی بدان معناست که شما دعاوی معرفتی خود را همانند خدا، پیغمبر، ارسال رسل و نزول کتب و چگونگی همزیستی با دیگر انسانها و ملاکهای خوشبختی و بدبختی را مورد آزمون قرار داده، سعی کنید که آنها را ابطال کنید; اگر ابطال نشد، می گویند که عجالتا صادق است. یکی از ظهورات این نگرش و ابطال گرایی که امروزه در دانشگاههای ما نیز بسیار رایج شده، همانا تز عقیده را در معرض آزمون گذاشتن است که تحت عنوان «عقیده و آزمون » مطرح می شود. این عقیده ممکن است منشا وحیانی یا منشا انسانی داشته باشد، و یا... .
اما آیا می توان عقیده را به آزمایشگاه برد و با آزمایش مورد بررسی قرار داد؟! پاسخ آن است که مقصود، «آزمون » تجربی نیست، بلکه آزمون تاریخی است. یعنی اگر به تاریخ مراجعه کنیم می بینیم همه مکاتب، آزمایش خویش را داده اند و اثر آنها در زندگی بشر مشخص گردیده است. با مراجعه به تاریخ می توان دریافت که آیا این مکاتب به وعده های خویش در خصوص سعادت انسان عمل کرده اندیاخیر؟
تز عقیده و آزمون، تجلی تئوریزه شده و صورت بندی شده نظریه ابطال گرایی است; ولی تجلیهای دیگری هم از این نظریه موجود است که غیر تئوریزه می باشند و بهتر است به آنها "عبارت" بگوییم تا تئوری ; همانند مدیریت علمی، نگرش علمی، نگاه علمی، اندیشه علمی، فقه علمی، انسان علمی، طباخی علمی و... و مهمترین آنها عبارت است از روش علمی، نگرش علمی و تفکر علمی. به عقیده بنده، این نوع اصطلاحات و عبارات افسانه هایی بیش نیستند و واقعیت ندارند. این نه تنها نظر من، بلکه نظر بسیاری از علم شناسان بزرگ نیز می باشد.
مؤلفه دوم مدرنیزم، لیبرالیسم و دموکراسی است. این دو مکتب اجتماعی سیاسی و ایدئولوژیک ترکیبی به نام لیبرال دموکراسی و یا دموکراسی لیبرال می سازد.
در اوایل دهه 70 هجری شمسی تز خاصی تحت عنوان «دین بزرگتر و چاقتر از ایدئولوژی است » مطرح گردید. بنابراین تز، دین اساسا، ایدئولوژی و به عبارت دیگر باید و نباید ندارد; بلکه برخی از اسلام شناسان همچون امام خمینی «رحمه الله » شهید مطهری و دکتر شریعتی اسلام را ایدئولوژیک کرده اند. مثلا برای عناصری چون شجاعت، صبر، قناعت، سخاوت، انفاق اموال و... باید و نباید گذاشته اند و برای تمامی و یا اکثر قریب به اتفاق اندیشه های دینی و مفاهیم دینی، ایدئولوژی و باید و نباید قائل شده اند.
در مقابل اسلام،دو مکتب ایدئولوژیک دیگر مطرح می شود; مارکسیسم و فاشیسم! آنها تنها یک مکتب را استثنا کرده اند و آن را ایدئولوژیک نمی دانند که آن لیبرالیسم است. اما واقعیت چیز دیگری است; لیبرالیسم را در هر کتاب علوم سیاسی، فلسفه سیاسی و یا حتی واژه نامه سیاسی بخوانید، می بینید مکتبی است که 300 سال سابقه دارد و ارزشها، بینشها و بایدها و نبایدهای آن تماما کالبد شکافی شده است. پس واقعا حیرت انگیز است که عده ای آن را ایدئولوژی نمی دانند و حیرت انگیزتر آن است که امروزه در دانشگاههای ما این مساله پذیرفته شده است.
مخالفان وطرفداران اصلی لیبرالیسم و حتی آنها که نسبت به آن بیطرفند، مطلقا آن را بدون ایدئولوژی نمی دانند; بلکه آن را همانقدر صاحب ایدئولوژی می دانند که مارکسیسم را. بنابراین چگونه می توان ادعا کرد که لیبرالیسم بار ایدئولوژیک ندارد؟! هر مکتب اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، برای انسان و حقوق، امتیازات و کارهای او، حدود و ثغوری تعیین می کند; مثلا باید و نبایدهایی را در حوزه اقتصاد و سیاست تعیین می کند: مساله آزادیهای اجتماعی، روابط انسانها با یکدیگر، روابط سیاسی - اجتماعی و حتی روابط جنسی انسانها، از جمله مسائلی هستند که هیچ مکتب اجتماعی در مورد آنها سکوت نکرده است. تمامی این مکاتب، چه با آنها موافق باشیم و چه نباشیم، بایدها و نبایدها را بیان می کنند که نشان از بار ایدئولوژیکی آنها دارد. پس چگونه لیبرالیسم را در یک مکتب ایدئولوژیک نمی دانند؟!
با ذکر این نکته که تقریبا همه مکاتب به لحاظ ارزشها و بینشهای خاصی که نسبت به انسان و تامین سعادت و دوری او از شقاوت دارند، برایش ایدئولوژی ارائه می دهند; این سؤال مطرح می شود لیبرالیسم این بینشها و ارزشها را بر چه مبنایی به دست آورده است ؟
یکی از تفکرات بنیادی لیبرالیسم در این خصوص، اعتقاد به آزادی انسانی است، به حدی که هر آنچه می خواهد انجام دهد و بر اساس این اندیشه، پایه های روابط اقتصادی - سیاسی و اجتماعی خویش را تامین کند; قابل ذکر است که خود این مکتب نیز انشقاقاتی درونی دارد; مثلا برخی از لیبرالیستها آزادی را تا حدی مجاز می دانند که به حقوق دیگران لطمه ای نزند!
مکاتب دیگری همچون مارکسیسم و یا فاشیسم نیز با توجه به شناختی که از انسان دارند، سعادت و شقاوت او را در مسائل خاصی دیده اند و در درون خود نیز حدود و ثغور متفاوتی برای آن قائل شده اند.
در خصوص دموکراتیسم نیز چنین است; یعنی ما در دموکراسی نیز دموکراسی های متعدد داریم ; در حالی که نقطه اشتراک و بینش کلی آنها در مورد انسان، تامین منافع و خواست اکثریت مردم است. اختلافات از آنجا شروع می شود که این منافع و خواست چگونه تامین شود؟! و چه نهادهایی برای آن لازم است.
امروزه در کشور و بخصوص در دانشگاههای ما اعتقاد به یک نوع لیبرال دموکراسی خاص با تفسیر خاصی، مثل مردم سالاری (که صادق ترین برخورد با این دو مکتب است) به عنوان لیبرال دموکراسی اسلامی مطرح است. بطور مثال در حوزه اقتصاد و جامعه، اندیشه های نظام سرمایه داری لیبرالیسم و به عبارتی سوسیالیسم، از حدود ده سال پیش تاکنون در کشور ما پیاده شده است. این نسخه پیچی ها از طریق صندوق بین المللی پول، بانک جهانی، سازمانی کنترل جمعیت جهانی، گسترش نظام بانکی و... صورت گرفته است. این نوع نظام سرمایه داری با عنوان خاص لیبرال دموکراسی به کشور ما وارد نشده است، بلکه با عناوین دیگری و بطور تدریجی وارد کشور شده اندیشه ناب اسلامی را کم رنگ ساخته است !