روزنامه اعتماد: «از همان ابتدا فکر میکردم بازیگری یعنی تفاوتهایت را ابراز کنی نه اینکه بکوشی شبیه به فرد دیگری باشی. » این جملهای است که ایزابل اوپر به تازگی در گفتوگویی با روزنامه گاردین درباره عادتها، علایق و عقایدش گفته است.
این بازیگر فرانسوی از سال ١٩٧١ فعالیتش را در این حرفه آغاز کرد و تنها بعد از گذشت سه سال با بازی جلوی دوربین برتران بلیه، فیلمساز گزیدهکار فرانسوی توجهها را به خود جلب کرد. طی ٤٦ سال فعالیت در دنیای سینما در بیش از ١١٠ فیلم ایفای نقش کرده است. در این سالها شخصیت زنهای آرام، تکرو و با روحیهای آهنین که او به تصویر کشیده است باعث شده از جمله بازیگران منتخب بهترین کارگردانان باشد.
اوپر در سال ٢٠١٦ شخصیت محوری دو فیلم را ایفا کرد؛ در فیلم «آینده» به کارگردانی مییا آنسن- لو، شخصیت ناتالی، معلم فلسفهای را بازی میکند که پس از از دست دادن هر آنچه گمان میکند عاشقش است، آزادی غیرمنتظرهای را تجربه میکند. این فیلم که عنوان انگلیسی آن «آنچه در پیش است» ترجمه شده است، جایزه خرس نقرهای بهترین کارگردانی شصتوششمین جشنواره برلین را برای این آنسن- لو ٣٦ ساله به ارمغان آورد. در فیلم «او» به کارگردانی پل ورهوفن، نقش میشل را ایفا میکند؛ زنی که مورد اذیت و آزار جنسی قرار میگیرد اما از اینکه قربانی این اتفاق شود، سر باز میزند.
اوپر یکی از بزرگترین بازیگران زن نسل خود شناخته میشود که بیشترین جوایز جشنوارههای معتبر فرانسه را به خانه برده است.
این بازیگر در مصاحبهای با نشریه «Slantmagazine» درباره خوششانسیاش در بازیگری، لذتی که از ایفای نقش زنی روشنفکر در فیلم «آینده» نصیبش شد و چرا در فیلم «او» قبل از ایفای نقش میشل به رفتارهای او فکر نمیکرده، صحبت کرده است.
برای بازیگران زن سخت است کارنامهای که ارزشها و استانداردهای کیفیشان را منعکس کند، داشته باشند. چرا که بازیگران مرد برای خلق شخصیتی مناسب به دیگران وابسته هستند، منتظرند آنها را استخدام کنند تا نقشی را ایفا کنند، میخواهند کارگردان، فیلم را خوب کارگردانی کند و غیره. با این وجود تازگیها در مصاحبه با روزنامه گاردین و پس از بازی در بیش از ١٠٠ فیلم، گفتهای: «هرگز از حضور در هیچکدام از فیلمهایی که بازی کردهام، شرمنده نیستم. خیلی هم خوششانس بودهام. » چرا فکر میکنی خوششانس بودهای؟
فکر میکنم به اندازه کافی خوششانس بودهام که نقشهای محوری را بازی کردهام. در اکثر فیلمهایی که بازی کردهام، شخصیتم محور داستان بوده و این محوریت واقعا یاریدهنده است. فضای وسیعی برای ابراز ریزهکاریها داری. میتوانی مثل نویسندهای ادبی، رفتار کنی؛ یعنی ابتدا در یک جهت قدمبرداری و بعد قدم بعدی را با حرکتی متفاوت، نقض کنی.
اما سوالم این است که چطور کارت را با این نقشها شروع کردی. مطمئنم شانس هم نقشی داشته، مثل زندگی همه ما. اما مولفههای دیگری هم دخیل بوده که مشخصا استعدادت نخستین آنهاست. ظاهرا در ارزیابی فیلمنامه و کارگردانها خوب عمل میکنی.
در حقیقت بیشتر کارگردان را ارزیابی میکنم تا فیلمنامه را. چرا که اصلیترین فرضیه انتخابم، کارگردان است. اگر به خاطر پل ورهوفن نبود، در «او» بازی نمیکردم. اگر به خاطر مییا آنسن-لو نبود در «آینده» بازی نمیکردم. اگر به خاطر میشاییل هانکه نبود در «معلم پیانو» بازی نمیکردم. اعتقاد من در سینما این است: [انتخاب نقشها] به فرد به خصوصی مربوط است و این یکی از علایق من در معرفینامهام است و با این معرفینامه در جلوی رویم میتوانم از پس معرفینامه خودم بربیایم که آن هم در جایی از معرفینامه کارگردان مخفی شده است.
دنبال این نوع پدیدآورندهها و کارگردانها بودم اما آنها سراغ من آمدند و چه کلود شابرول یا میشاییل هانکه باشد یا بنوآ ژکو، فیلمساز فرانسوی که به زودی قرار است در فیلم دیگری با او همکاری کنم، من را در محور فیلمهایشان قرار دادهاند و مهم نیست کاری که من میکنم خوب باشد (میخندد)، چون این طوری است که شخصیت داستان اصلی را اشباع میکند.
دخترت، لولیتا شاما هم بازیگر است. اول اینکه میخواهم بدانم چه احساسی داشتی وقتی او شروع به کشف این حرفه کرد؛ خوشحال بودی یا نگران یا هر دوی این احساسات را داشتی؟
او بازیگر جوان فوقالعادهای است و به این خاطر که او بازیگر زن خوبی است خوشحالم که او بازیگر است. ما با هم در یک فیلم به نام «Copacabana» بازی کردیم. او واقعا خوب بازی کرد.
تا به حال توصیهای در مورد ساختن حرفهای رضایتبخش از بازیگری به او دادهای یا فکر میکنی با دیدن تو، آن را یاد میگیرد؟
نه، نمیتوانم بگویم که به او توصیهای ملموس و دقیق کرده باشم اما شاید کاری که من میکنم و نوع کار کردنم را در این سالها دیده است. مثلا فکر میکنم ویژگیهای آدم به بچههایش منتقل میشود اما نه با توصیه کردن، میدانی که چه میگویم؟ حدس میزنم اکثر اوقات بیشتر درباره اعتماد و تشویق و نمونه بودن است.
چند باری جزو اعضای هیات داوران جشنواره کن بودهای و با کارگردانهای سراسر جهان کار کردهای که فکر میکنم نوع دیگری از انتخاب کارگردان با نگاه کردن به سراسر جهان و نه فقط فرانسه باشد؟
بله، دوست دارم پتانسیلم را بالاتر ببرم. این کار را از همان ابتدا انجام میدادم. از آن زمان که بازیگری را شروع کردم، در ایتالیا فیلم بازی کردم، خب، این کشور آنقدرها دور نیست اما در سینمای مجارستان، لهستان و جاهای دیگر حضور داشتهام و تازگیها به کره سفر کردم تا با هونگ سانگ سو، کارگردان بزرگ کرهای همکاری کنم و با مندوزای بااستعداد در فیلیپین اما گفتن این خبرها خیلی زود است. اما باید بگویم، این کنجکاوی را دارم که به خارج سفر کنم تا همه جا فیلم بازی کنم. خوشحالم میکند.
با کارگردانهای بزرگ امریکایی هم کار کردهای.
به کارگردانهای امریکایی که با آنها همکاری کردهام خیلی افتخار میکنم چرا که همیشه همان مسیری را دنبال میکنم که در فرانسه دنبال میکنم؛ به این معنی که با مولفها کار میکنم، میدانی که، مولف به همان معنایی که در فرانسه تحسینش میکنیم. یعنی با مایکل چمینو و کرتیس هنسن- دو کارگردان بزرگی که متاسفانه همین تازگیها از دنیا رفتند- و دیوید او. راسل و ند بنسون و به عقبتر بازگردیم، حتی با اتو پرمینجر کار کردهام. [رزباد] فیلمی غیرمحتمل بود اما با این وجود با اوتو پرمینجر جواب میدهد! و این تجربیات شامل جوزف لوزی هم میشود.
در آن زمان، با او فیلمی را کار کردم، فیلمی فرانسوی بود و اما چون او مدتها پیش امریکا را ترک کرد بنابراین من او را آخرین کارگردان امریکایی که با او کار کردم به خاطر میآورم. اما با همه اینها او امریکایی بود، همان طور که همه میدانند.
در صحبت از واکنش مردم به «آینده»، درباره غافلگیری برخی که وقتی میبینند ناتالی زندگی روشنفکرانه و هم خانوادگی دارد، صحبت کردی.
بله، این ایدهای از پیش تعیینشده است. دیروز مییا آنسن- لو آن را به شکلی خندهدار توضیح داد که وقتی (در نشست خبری اکران فیلم در جشنواره فیلم نیویورک) از او درباره ناتالی و به آغوش گرفتن بچه و تکان دادن او در پایان فیلم پرسیدند، آنسن- لو گفت: «فکر نمیکنید بتوانید فکر کنید و همزمان بچهای را تکان دهید؟» منظورم این است که این آدمها باورهای عجیبی دارند، میدانید؟ باید بگویم متاسفانه نشان دادن این آدمهای روشنفکر روی پرده سینما خیلی عادی نیست.
فلسفه را در این فیلم خیلی غیرملموس و آبستره نشان ندادیم و البته که فلسفه میتواند خیلی آبستره باشد. اما در این مورد، فلسفه بیشتر شبیه پروژهای از زندگی است: به حساسیت [ناتالی] از زیبایی منجر میشود، البته حساسیت او به ذکاوت و ایدهپردازی. او را دچار وجد میکند. و چند نقل قول [از متون فلسفی] که طی فیلم گفته میشود شما را به فکر درباره مسائل سادهای مانند «ما به مردم احتیاج داریم؟» یا «چطور میتوانیم خوشحال باشیم؟» وامیدارد. اغلب اوقات، در سادهترین مفهوم واژه، فلسفه به این معناست.
فکر میکنید فلسفه خواندن ناتالی به او کمک میکند مسائل ناخوشایندی را که سر راه او قرار میگیرند، با خونسردی بپذیرد؟
البته. بله. قطعا. این چیزی نیست که او را از مردم دور نگه دارد. برعکس. بنابراین [فلسفه] به موضوعی جذاب در فیلم بدل میشود. همچنین ابزار انتقالی میان او و دانشجویانش است. در نتیجه به خاطر همه این دلایل، خیلی به او میآید که معلم فلسفه باشد.
بنابراین فکر میکنید وقتی مردم میبینند ناتالی زندگیای روشنفکرانه دارد و همینطور زندگیای شخصی، غافلگیر میشوند، فقط به این دلیل که او یک روشنفکر است نه اینکه زن است؟
اگر آدمی را با سطح مشخصی از روشنفکری دیده باشید، مردم عادت دارند ذهنیتهای از پیش تعیینشدهای در مورد آنها به کار ببرند و آنها را در دنیایی انتزاعی قرار بدهند که ربطی به زندگیهای عادی ندارد. بنابراین فکر میکنم نشان دادن چنین فضاهایی روی پرده خیلی خوب باشد. غیرعادی است. علاوه بر این، «آینده» حقیقتا موفق بود که البته خبر خوبی است. به این معنی که خدایا، هنوز هم میتوان ویژگی خاص فکر کردن را شرح بدهی.
در فیلم «او»، رسانه کاری میکند که مردم فکر کنند شخصیت شما، میشل، ممکن است مثل پدرش بیماری روانی باشد. من احتمال این موضوع را واقعا احساس کردم، آن هم براساس کارهایی است که میشل انجام میدهد و شیوهای که این نقش را بازی میکنی. وقتی مشغول ایفای این نقش بودی، به باز گذاشتن این احتمال فکر کردی؟
نه. ما هرگز در این باره فکری نکردیم، نه من و نه پل ورهوفن. و وقتی نظراتی شبیه به حرفت را شنیدم یا فیلم را دیدم، هنوز هم برایم سخت است که بتوانم او را جامعهستیز یا آنچه تو گفتی بدانم.
کلمه بیمار روانی در فیلم هم گفته میشود.
ما اطلاعاتی درباره گذشته این پدر را یک احتمال میدهیم. مشخص است آنچه در کودکی میشل رخ داده، خیلی خاص بوده است و او خودش را شکل داده و پرسونای خودش را از این آسیب روحی بسازد. از طرفی، شاید، از آن حس گناهی ناشی میشود که خودش را همدست پدرش میداند چون زمانی که پدرش قتلها را مرتکب شد او همهچیز را در خانه سوزاند. این فقط یک فرضیه است. نمیدانم. فکر میکنم او فراتر از این نوع تعریف است. حتی این چیزی نیست که وقتی من این نقش را بازی میکردم به ذهنم رسیده باشد.
در حقیقت، نکات کم و ناچیزی حین بازی این نقش به ذهنم رسید، میدانید که چه میگویم؟ مثل این بود که ما محتویاتی داشتیم که مثل آتش عمل میکردند و حین انجام کار همهچیز را میسوزاندند. اگر فیلم را با زیر سوال بردن هر آنکه میشل هست، شروع میکردیم، فکر میکنم [کار پیش نمیرفت. ] به گمانم نقطه قوت فیلم این است که هر گونه ژانری را نادیده میگیرد، در نتیجه به مطالعه روانکاوانه خاصی متعهد نیست. باید بگویم فیلم تریلر نیست بلکه یک کمدی است. اما فقط هم یک کمدی نیست. اما لایههای دیگر را مانع نمیشود؛ لایههایی که عمق بیشتر، پرسشهای بیشتر و پریشانی بیشتری را به فیلم میدهد.
میشل رابطهای بسیار بسیار عجیب را با این مرد مخفیانه شکل داده است. دلیلش را هرچه فرض کنید، در آخر فیلم تایید میکنید که این مرد مرده است و حتی اگر «او» از همان ابتدا فیلم کلاسیک انتقامی نبود، فیلمی که زوج مقابل جیمز باند بیاید و اسلحهای بردارد و به این مرد شلیک کند، هنوز هم در آن اخلاقیات و حس تنبیهی وجود داشت چرا که این مرد میمیرد، میدانید که؟
و میشل هیچ نوع واکنش احساسیای به مرگ این مرد نشان نمیدهد. همان طور که داستان پیش میرود هر رابطهای که میشل با این مرد شکل داده است، دقیقا معمایی است که نشان داده میشود، اما میتوانی مطمئن باشی که مانع از جذابیت آن نمیشود، مانع از احساس و امیال نمیشود، مانع از رویارویی شخصی با خشونتی که میشل در آن لحظه تجربه میکند که احتمالا او را به گذشتهاش میبرد، نمیشود. واقعیت اینکه میشل به هنگام مرگ او هیچ احساسی ندارد، از نظر من، مهم است. این یعنی اینکه این داستان در فضایی بسیار خاص روی میدهد و در این فضا بدین شکل است و در این فضا همینطور باقی میماند، به نوعی.
به حرفی که پیش از این زدی، برگردیم؛ قبل از اینکه نقش میشل را ایفا کنی، سعی نمیکردی او را روانکاوی کنی. سالهاست میگویی شخصیتها را بازی نمیکنی بلکه لحظهها را و حالات روحی و روانی را بازی میکنی. تفاوت میان ساخت یک شخصیت و بازی کردن لحظات زندگی یک شخصیت در چیست؟
وقتی نقشی مثل میشل را بازی میکنی، آن هم در چنین فیلمی که شخصیتش شبیه به فیلمهای دیگر نیست و فقط مختص خودش است، فیلمی که شخصیت آنقدر محوری است و کل داستان حول این شخصیت میچرخد، واقعا قدم در زندگی فرد دیگری میگذاری و وارد ذهن و روان او میشوی. دوست دارم فیلم شبیه به تجربهای زنده باشد.
فکر میکنم تماشاگر همان طوری که من به عنوان بازیگر فیلم آن را میبینم، ببیند، همان طور که خودم داستان را به هنگام فیلمبرداری کشف میکنم. اگر پیش از فیلمبرداری خیلی به آن فکر کنم، پس پاسخ چیزهایی را میدهم که قرار نیست پاسخشان را بدهم. چون در زندگی نمیدانی در لحظه بعد قرار است چی کار کنی. روز را شروع میکنی و نمیدانی قرار است چطور آن را تمام کنی. بنابراین دوست دارم وقتی در فیلمی بازی میکنم این شروع را در نظر بگیرم. روز به روز، صحنه به صحنه، مسیر خودم را طی میکنم. به همین خاطر است که خیلی به آن فکر نمیکنم. احتمالا همین دلیل تنبلیام است. (لبخند میزند.)