گفتگو با حجت الاسلام دکتر محمد اشرفی اصفهانی، فرزند شهید آیت الله اشرفی اصفهانی
جناب دکتر،فرمودید بعد از بیست وسه سال حضرت آیت الله بروجردی به پدرتان مأموریت دادند که به کرمانشاه بروند. آیا درآن زمان،حاج آقا درگیر فعالیت های مبارزاتی بودند؟
خیر، درزمان آیت الله بروجردی کارهای مبارزاتی مطرح نبود، فقط جریان فدائیان اسلام پیش آمد که افراد معدودی وارد این مسأله شدند وتا آن جایی که من یادم هست مرحوم شهید نواب صفوی درقم بود.ایشان خانه ای را تهیه کرده وسقف حیاط آن را خیمه زده بودوآن جا نمازجماعت برگزار می کرد. الان سیمای نواب صفوی و واحدی، به خوبی در ذهن من هست که جوان بودند ومحاسن مشکی داشتند وهمیشه عمامه شان را تحت الهنک آویزان کرده بودند.مرحوم نواب صفوی می آمد زیارت حضرت معصومه (س) وبا همین حالت عمامه می آمد وبقیه فدائیان اسلام همراه با ایشان بودند ونماز می خواندند.
پدر شما هیچ ارتباط با آن ها نداشتند؟ حتی در زمان جنگ جهانی دوم وقبل از تولد شما که ممکن است بعداً از آن فعالیت های احتمالی مطلع شده باشید.
خیر، از آن اتفاقات، من اصلاً چیزی یادم نمی آید، ما که آن قدرها هم پیرنیستیم!
اختیار دارید؛ مثلاً خود من از بچگی چون شم خبرنگاری داشتم، می پرسیدم و پدرم که روحانی ومدرس علوم دینی بودند،تعریف می کردند که قدیم ها حوزه علمیه قم مثلاً این جوری بود وخاطرات شان را می گفتند .می خواستم ببینم که آیا شما هم دراین خصوص چیزی از پدر بزرگوارتان می پرسیدید.
نه، ما آن موقع بچه بودیم وچیزی سرمان نمی شد.حالا بگذریم که مردم همه هوشیار یا به اصطلاح سیاسی شده اند وبچه می آید وبا پدر،راجع به مسائل سیاسی، کلی صحبت می کند. درهمه منازل تلویزیون و رادیو و در بعضی از خانه ها ماهواره هم هست. اصلاً آن موقع درخانه ها رادیو نبود واگر هم کسی داشت، می گفتند این کافر است، مرتد است، این خونش مباح است وبه همین سبب کسی جرأت نمی کرد در خانه اش تلویزیون داشته باشد.
حتی آن اوایل که امام اعلامیه می دادند، اعلامیه شان درقم چاپ نمی شد.دستگاه فتوکپی هم کم بود، دوتا اعلامیه دستی می نوشتند ویک کپی به در مدرسه فیضیه می چسباندند ودوساعت بعد ساواکی ها همان ها را هم پاره می کردند. الان این همه امکانات نشر،اینترنت وموبایل هست که به وسیله آن ها اس ام اس می فرستند،جوک می گویند، فحش می دهند وآبروریزی می کنند.
آن موقع این مسائل نبود،اوایل انقلاب آن قدر طلبه ها ترسو بودند که یک مکبرداشتیم درمدرسه فیضیه، بعد ازنماز آقای اراکی می گفت برای سلامتی مراجع تقلید مخصوصاً".... " صلوات بفرستید واین جایش را خیلی یواش می گفت ومنظورش امام خمینی بود که در پی آن یک عده ای اعتراض می کردند وعده ای هم پا به فرار می گذاشتند.همیشه تا یک مأمور ساواک از در مدرسه فیضیه داخل می شد، نصف طلبه های مدرسه فیضیه فرار می کردند.
یادم هست که بعد از جریان پانزده خرداد، دو سه سال درمدرسه فیضیه مراسم می گرفتند .یک سال یکی از سخنران ها آیت الله مشکینی بود.آن ها دویست،سیصد نفر از طلبه هایی را که با جرأت و نترس بودند، جمع کردند، قاری قرآن آوردند وجزوه ها را بخش کردند وشروع کردند وبه جمع گفتند فاتحه ای برای شهدای پانزده خرداد بخوانید.آن دویست، سیصد نفر طلبه همگی شیرمردهای قم بودند وما هم آن جا بودیم. یک مرتبه دیدیم مأموران مدرسه فیضیه را بسته اند ویک پاسبان از بالای مدرسه فیضیه دیده می شود .ناگهان همه چشم ها از منبر برگشت به سمت پشت بام ویک عده ای ، یواشکی، کفش های شان را برداشتند وفرار کردند.
این درحالی بود که آیت الله مشکینی بالای منبر به عربی گفت:" لاتخافی، لاتحزنی..." بعد گفتند بنشینید،از خدا بترسید وبعداز سخنرانی،حضار شروع کردند به شعار دادن:" درود برخمینی، درود برخمینی ،" بعد دیدیم که مامورها دارند به ما از بالا نگاه می کنند وپنج دقیقه طول نکشید که همه طلبه ها متفرق ودرحجره ها مخفی شدند.آن زمان این گونه بود .حالا بگذریم که درسال 1357 انقلاب اوج گرفت وتظاهرات درخیابان ها برگزارشد.واعتصاب های آن چنانی درکشور صورت گرفت، ولی اوایل این طوری نبود.
در زمان دستگیری امام درسال 1342 می خواستند یک مراسمی برگزارکنند،ولی کسی جرأت نمی کرد.مردم می ترسیدند، چون آن ها را می گرفتند، می بردند، شکنجه می دادند ومی کشتند.خیلی بد برخورد می کردند.این که شما از مبارزات گفتید اصلاً مبارزه اوجش درسال 1357بود که فراگیر شد وعمومیت پیدا کرد؛ بعد از توهین به حضرت امام وشهادت حاج آقا مصطفی .بعد از آن، دیگر شروع شد وفراگیر شد، والا قبل از آن خیلی مشکل بود. از پانزده خرداد سال 1342 که من درقم بودم تا سال 1357 که انقلاب پیروز شد، خیلی دوران عجیبی برما گذشت.منتها دیگر حالا گذشته است ورفت وحالا یک عده ای ، وقتی برای شان تعریف می کنی، باور نمی کنند.
رساله امام را کسی جرأت نمی کرد بفروشد.رساله امام چاپ می شد، ولی روی جلد آن به نام آیت الله شاهرودی بود یا به نام علمای دیگری. با یک رمزی متوجه می شدند که این رساله امام خمینی است.درحالی که رساله عملیه بود.سیاسی نبود، خیلی ها به خاطرچاپ وتوزیع آن رساله به زندان رفتند، حجره خود من هم درقم توسط دادستانی پلمپ شد ومدت شش ماه بسته بود.
ساواکی ها رفته بودند به داخل حجره وکشف الاسرارامام را که خیلی جرمش سنگین بود پیدا کرده بودند،به همراه کتاب فدائیان اسلام که خیلی خطرناک بود واگراز کسی می گرفتند،حتماً اورا اعدام می کردند.
فدائیان اسلام،هم کتاب وهم مجله ای داشتند به نام "مکتب اسلام" وماموران این ها را از ما گرفتند وبردند.به علاوه چند کتاب دیگر، از جمله کشف الاسرارامام وعکسی ازامام بود که قاب گرفته بودم.این ها را بردند و در حجره را هم بستند وچند ماه،به دنبالم می گشتند.
شما چه می کردید؟
من، دراصفهان وکرمانشاه فراری بودم.خدارحمت کند،یک روزخدمت آیت الله گلپایگانی رفتم وگفتم آقا،وضع حجره ما این طوری شده است،گفتند شما اصلاً این جا نمانید،از قم بروید .بعد ازچند ماه اوضاعی پیش آمد که مدرسه فیضیه که توسط ساواک بسته شده بود باز شد، حجره ها را تحویل دادند، ولی حجره من را تحویل ندادند، چون پرونده ام قطور شده بود که قصه اش خیلی مفصل است.
یک روز،رفتم پیش آقای یزدی وهم چنین آقای مقتدائی وآیت الله مظاهری معروف که از دوستان ما بودند.به آقای یزدی گفتم: آقا، ما اگر همیشه فراری باشیم، ازدرس ضربه می خوریم،من الان چند ماه است که در قم نیستم؛ چه کارکنم؟ گفت:" اگر می خواهی پرونده ات سبک شود وتحت تعقیب نباشی، برو خودت را معرفی کن." گفتم: بروم ساواک؟ گفت:"بله، برو خودت را معرفی کن تا جرمت سبک تر شود."
مقر ساواک قم، درآن زمان درخیابان راه آهن قم بود.منزل خود آقای یزدی هم درهمان خیابان بود، من، بعد از مشورت با آقای یزدی، از منزل ایشان خارج شدم ورفتم به مقر ساواک، زنگ زدم ودر را باز کردند.گفتم من این جا پرونده دارم وآمده ام پی گیری کنم.مامور پرسید:"تو؟" گفتم: من اشرفی هستم. آن موقع ما به اشرفی اصفهانی معروف نبودیم،بعد از شهادت حاج آقا بود که به اشرفی اصفهانی معروف شدیم وآن وقت ها ، حاج آقا بهنام"حاج آقا عطاء" معروف بود، حاج آقا را با نام می شناختند وبه خود حضرت امام هم"حاج آقا روح الله" می گفتند. وقتی به مامور ساواک گفتم اشرفی هستم، تعجب کرد گفت:"اشرفی تویی؟" گفتم بله. گفت بیاتو.تا گفت بیا تو، من گفتم قطع حیاتم شد! به داخل رفتم، آن جا یک نیمکتی بود ویک گردن کلفتی ،آستین هایش را بالا زده بود، نگاهی به من کرد ورفت و همین طور هی آمد رفت. من با خودم گفتم حالا هرچه می خواهد بشود، بالاخره یا اعدام مان می کنند،یا زندان، یا هر اتفاقی که می خواهد بیفتد.
ولی حالا وقتی فکر می کنم،می بینم که ما آن موقع،چه قدر شهامت داشتیم. من هنوز متأهل نشده بودم،یک نفرآمد،یک جزوه ای آورد وپرکرد، سوال کرد چه می خوانی؟ پدرت کیست؟ من هرچه توانستم از حاج آقای خودمان حرف زدم،حالا حاج آقا اشرفی اصفهانی را به عنوان مبارز سیاسی مطرح نکردم،بلکه ازاین که ایشان شاگرد آیت الله بروجردی وآیت الله گلپایگانی و نجفی مرعشی وحکیم ونماینده آیت الله گلپایگانی ونجفی مرعشی وحکیم ونماینده آیت الله بروجردی در کرمانشاه هستند .گفتم واسمی ازامام خمینی نیاوردم .آن ها نیز فهمیدند که ما ازاین بچه طلبه های معمولی نیستیم،یک آدم استخوان داری هستیم.
خلاصه،بعد ازکلی سوال وجواب ما را صدا کردند ورفتیم بالا.طبقه بالا،یک اتاق بزرگی بود وعکس بزرگی ازشاه درآن نصب کرده بودند.رئیس ساواک قم تیمساری بود که اسمش رایادم نیست.پرونده بزرگی را آوردند که عکس من هم روی آن بود.کتاب ها ومجله هایم نیز درداخل آن بود.یک نکته را عرض نکردم: زمانی که ساواک اتاق من را بررسی کرده بود،مقداری پول درآن جا بود ودوتا جعبه گزاصفهان و کلوچه کرمانشاه که همه آن ها را خورده بودند.و پول ها را هم برده بودند.رئیس ساواک، وقتی مرا دید گفت:"اشرفی تویی؟" گفتم: بله. گفت:"بیا، بنشین این جا"ابتدا دست به کمر به دوراتاق چرخید وچند دفعه به من ودوباره به پرونده نگاه کرد وبعدگفت:"ما چند ماه است که به دنبال تو می گردیم."گفتم:بفرمایید من تسلیمم،اعدام می خواهید بکنید ،زندانی می خواهید بکنید،من آمده ام این جا چون خودم شاکی هستم.گفت:"ازکه شاکی هستی؟ "گفتم:" این ها داخل حجره ما شده وکتاب برده اند؛با این عنوان که این کتاب ها مال من است؛درصورتی که این کتاب ها مال من نیست.
یعنی به نوعی طلبکارهم شدید؟
حالا ببینید که من موقع خرید کتاب من چه کار می کردم وچقدر حواسم جمع بود،برای روز مبادا!
من هرچه کتاب می خریدم،یک مهرروی آن می زدم، با عنوان کتاب خانه شخصی محمد اشرفی اصفهانی،ولی کتاب های سیاسی را مهر نمی زدم،آن جا که رفتم،زبانم باز شد، گفتم: آقا این کتاب ها داخل حجره ما بوده ولی آیا درحجره بودن کتاب ها ، دلیل بر مالکیت من است؟ شماثابت کنید.کتاب های من همه مهر خورده، آیا این کتاب هایی که ازمن برده اید،مهرمن روی آن هاهست؟ نگاه کرد ودید که برهیچ یک ازکتاب های سیاسی مهرنخورده است.
پرسید:"پس این ها را چه کسی درحجره شما گذاشته است؟" گفتم:ما، درحوزه سالی دو مرتبه جابه جایی داریم وحجره ها عوض می شوند .قبل از من کسانی آن جا بوده اند واین ها ممکن است متعلق به آن ها باشد.البته کتاب ها مال من بود، ولی من، بااین حرف ها، می خواستم خودم را تبرئه کنم. گفتم من وقتی یک حجره را تحویل می گیرم، اگرببینم چند کتاب آن جا هست،جرأت نمی کنم به آن ها دست بزنم،فقط آن ها را بسته بندی می کنم وکناری می گذارم،شاید صاحبش بیاید وکتاب ها را بخواهد.گفتم: به هر حال،این کتاب ها مال من نیست، شما ثابت کنید که این کتاب ها مال من است .به علاوه، ما دونفر بودیم که در یک حجره زندگی می کردیم وهرحجره ای که از نفرات قبلی به نفرات جدید انتقال پیدا می کند، مقداری لوازم درآن جا می ماند که بعداً آن ها را می برند.
حالا شما اگرمی توانید ثابت کنید که این کتاب ها مال من است، بکنید. گذشته از این ها نشروپخش کتاب سیاسی فقط جرم است؛ نگاه داشتنش که جرم نیست. کجای قانون گفته اند که اگر این کتاب درحجره من باشد جرم است؟ خلاصه، مامور ساواک محکوم شد.گفتم:بنده محمد اشرفی هستم فرزند آیت الله اشرفی کرمانشاهی،نماینده آیت الله حکیم، نماینده آیت الله خویی، نماینده آیت الله گلپایگانی، شما سابقه بنده را از آیت الله گلپایگانی بپرسید،چون آیت الله گلپایگانی درآن زمان قرب ومنزلت داشت.
درضمن،بنده آمده ام این جا شاکی از این که من از محل شهریه هایی که گرفته بودم، مبلغی را برای ازدواجم پس انداز کرده بودم که ماموران شما پول های من را بردند وهرچه شیرینی آن جا بوده خورده وجعبه آن را به کناری پرت کرده ورفته اند. من خواهش می کنم پول های من را برگردانید. حالا شیرینی ها هیچ، ولی پول ها را من خرده خرده جمع کرده ام وباید آن ها را پس بدهید.
مامور ساواک هم که دید حریف ما نیست وما خودمان را تبرئه کرده ایم، گفت:"شما اگر شاکی هستید، باید بروید دادستانی شکایت کنید.ما این جا یک سازمان امنیتی هستیم و مسائل سیاسی را بررسی می کنیم، مسائل مالی به ما ارتباطی ندارد، شما برای شکایت به تهران بروید.ولی به خاطر این با پای خودت آمده ای به این جا،جرم شما خیلی پایین آمد. ما دنبال این بودیم که شما را دستگیرکنیم."ناگفته نماند که به غیر از کتاب ها ، مقدار زیادی هم اعلامیه بود که چون درحجره مادیده بودند می گفتند مال من است.
درمدت غیبت شما ساواک به سراغ پدرتان نرفته بود؟
خیر، البته من حاج آقا را گرفتار کردم.واقعیت این است که حاج آقا خیلی توی گود مبارزه نبود،ما یک طلبه داغ و"دو آتیشه" بودیم که از قم اعلامیه می آوردیم به کرمانشاه وآن ها را می ریختیم توی مدرسه آیت الله بروجردی.همین حاج آقا حسین ما یادش بخیر می گفت تو حاج آقا را زندانی کردی، تو حاج آقا را به میدان مبارزه بردی. زمانی که حاج آقا رابه زندان بردند، همین اخوی بزرگ ما تا صبح به من اعتراض می کرد ومی گفت که تو از قم اعلامیه می آوری به این جا وحاج آقا را"آتیشی " می کنی.
مثلاً برای مرحوم حاج آقا مصطفی- پسرامام-یک مجلس فاتحه ای گرفتم که بی نظیر بود.شب تا صبح تمام مسجد شاه تهران را اعلامیه فوت حاج آقا مصطفی چسباندم، همین آقای خوانساری را که با حاج آقای ما هم مباحثه بودند وبعداً هم امام جمعه اراک شدند، به کرمانشاه بردم ودرمراسم شرکت کردند.
همین طورآقای گرامی که الان از اساتید بزرگ قم هستندودارای رساله اند واستخاره خوبی هم می کنند،ایشان را برای سخنرانی، ویک اتوبوس طلبه را از قم به کرمانشاه بردیم که در مراسم حاج آقا مصطفی شرکت کنند وعمامه یک سید را باز کردیم، به عنوان پارچه مشکی،به جلوی اتوبوس بستیم. اعلامیه فوت حاج آقا را بر آن نصب کردیم .یک اعلامیه به امضاء حاج آقا چاپ کردم ومخفیانه رفتیم به یک چاپ خانه ، اعلامیه حاج آقا مصطفی را با ذکر محل وتاریخ برگزاری چاپ کردیم وحاج آقای ما روحشان هم خبردارنبود.
جریانان مفصل بود، بعد از آن امام از نجف نامه ای برای حاج آقا نوشتند وازایشان تشکر کردند که در زندگی نامه پدرم چاپ شده است. درقسمتی از نامه این گونه گفته بودند که از قرار مسموع ،شما به زحمت افتاده ودر فوت مصطفی، خود رابه زحمت انداخته اید، امام به این ترتیب از نجف برای حاج آقای ما نامه فرستادند وتشکر کردند.
ساواک،سرانجام شما را دستگیر کرد یا این که آزاد شدید؟
گفتند:"برو به امید خدا، پاشو برو بیرون خداحافظ شما!" وقتی آمدم، به آقای یزدی گفتم ما این جوری از خودمان دفاع کردیم. گفت:" بارک الله، خیلی شهامت داشتی که خودت با پای خودت رفتی آن جا واین طوری از خودت دفاع کردی."
این ماجرا را برای حاج آقا اشرفی اصفهانی تعریف کردید؟
بله.
ایشان چه گفتند؟
حاج آقاگفتند؟" تو جوانی، کله ات بوی قورمه سبزی می دهد،آخر هم سر خودت را به باد می دهی." من درکرمانشاه اعلامیه می آوردم، یک آقایی ازعلمای کرمانشاه که اسمش را نمی آورم، به منزل ما می آمدند.حاج آقا اعلامیه ای را تنظیم کرده بود که بنا بود علما امضاء بکنند، ولی آن آقا مقاومت می کرد وامضاء نمی کرد .آخرش هم که امضاء کرد گفت:" تووپدرت هر دو
درقعرجهنم جای دارید، تو اعلامیه به حاج آقا می دهی وهر دواز ما امضاء می گیرید مردم با این اعلامیه ها می آیند به خیابان ها، تظاهرات می کنند وکشته می شوند واین خونها به گردن توو پدرت می افتد وبالاتر از آن به گردن خمینی می افتد .خمینی باید جواب بدهد که بچه های مردم را به کشتن می دهد." می گفت: "این حرف ها را می زنی، اعلامیه از قم می آوری، آتش به پا می کنی، پدرت هم ما را این جا جمع می کند و وادارمی کند اعلامیه ها را امضاء کنیم."
خلاصه، این جوری بود اوضاع واحوال ما، هنوز هم این آقا وقتی من را می بیند، مثل این که قاتلش را دیده وهنوزهم به اعتقاد خود باقی است.
آن شخص با پدرتان هم بحث می کرد؟
بله، به طورمفصل با پدرم راجع به مرجعیت بحث می کرد.امام را قبول نداشت وحضرت امام را مجتهد ومرجع نمی دانست.
حاج آقا چه می گفتند؟
البته حاج آقا زبان ملایمی داشتند همیشه با او می گفتند:" نسبت به امام جسارت نکن. اگر عقیده شما این است که آیت الله خمینی مرجع اعلم نیست،این را به زبان جاری نکن.من به تونصیحت می کنم که این کاررا نکنی، به ضررت تمام می شود. توبگو فلان آقا اعلم است وبنده هم می گویم آیت الله خمینی اعلم است.
مردم را به اختیارخودشان بگذارید تا یک عده از آیت الله خمینی تقلید بکنند، عده ای هم از دیگران.این که شمااصرار دارید که تقلیدازامام باطل است،درست نیست،این را نگو،این هم به ضررآخرت تو است و هم به ضرر دنیای تو،ما باید امام را تقویت کنیم تقویت امام تقویت اسلام است. تضعیف امام تضعیف اسلام است." اوگوش نداد والان هم گوشه نشین ومنزوی شده ولی شهید محراب بعد ازبیست وهفت،هشت سال، همه ساله سالگردش مطرح است ونامش تا ابد درتاریخ ثبت شده است.
برگردیم به موضوع هجرت پدر بزرگوارتان به کرمانشاه. اصولا چه شرایطی باعث شد که حضرت آیت الله العظمی بروجردی ، ایشان را به آن منطقه فرستادند؟
دردوران ستم شاهی، کمبودهای زیادی درغرب کشور ، به ویژه کرمانشاه ، احساس می شد.اگر تمام استان را می گشتی، شاید تعداد کل علمای آن جا به ده نفر هم نمی رسید.این چنین بود که وقتی درسال 1335، پدرم وآن چند عالم به همراه مرحوم محمد تقی فلسفی - واعظ ومنبری مشهور- به همراه 25 نفر از طلاب، از قم به کرمانشاه رفتند وبا استقبال بی نظیر مردم بومی مواجه شدند.این حرکت برمجموع اهالی منطقه غرب تأثیری مثبت گذاشت.
دراین میان به دلایلی ، فقط پدرم درکرمانشاه باقی ماندند رنج تنهایی را به جان خریدند. پس از ارتحال آیت الله العظمی بروجردی نیز، به سبب دفاع ایشان از مرجعیت حضرت امام خمینی(ره) مشکلات آن شهید بزرگوار بیش تر شد ودائم از طرف ساواک وعمال رژیم مورد تهدید وفشارقرار می گرفتند.پای مردی و مقاومت آن مجاهد بزرگ، تحیر وتحسین همه دوستان وهم سنگران را برانگیخت وآنان لب گشودند که آقای اشرفی اصفهانی بزرگ ترین جهاد را درکرمانشاه انجام می دهد.
درتاریخ انقلاب خوانده ایم که مقارن قیام پانزده خرداد در سال 1342، مردم غرب کشور وبه ویژه استان کرمانشاه نیز تحت تأثیرآیت الله اشرفی اصفهانی وبه تبعیت از حضرت امام، حرکاتی منسجم علیه رژیم از خود نشان داده اند از تلاش های پدرتان درآن دوره بگویید.
ایشان، گاه آشکارا وگاه به صورت غیر علنی،برای قیام عمومی مردم زمینه چینی می کرد.این کار بیش تر با نشر اعلامیه ها یا پخش نوارهای سخنرانی امام فراهم می شد. بعد از 15 خرداد ودستگیری حضرت اما، اختناق، شدت بیش تری یافت وعلمای بزرگ همه شهرها تحت نظر قرار گرفتند .دراین زمان، شهید محراب که درتهران بود، تصمیم گرفت با مراجع قم ومشهد دیدار کند.وآن ها را از اهداف پلید رژیم- به ویژه درخصوص دستگیری امام- مطلع کند.ایشان به همراه یکی از علمای بزرگ، درقم با آیت الله العظمی گلپایگانی ودرتهران با آیت الله العظمی نجفی مرعشی دیدار کرد ورژیم که از واکنش مراجع ومردم به محبوس بودن حضرت امام می هراسید، ناچار بعد از مدتی شبانه معظم له را به قم برگرداند.آن وقت بود که شهید محراب به همراه تنی چند ازعلما واقشار مختلف مردم کرمانشاه درقم به خدمت امام رسیدند.
خوب به خاطردارم که در آن ملاقات ، پدرم خوابی را که درباره امام دیده بود، این گونه تعریف کردکه درخواب امام را دیده که ندایی درپی ایشان بلند است ومی گوید: الله یعلم یجعل رسالته" وتعبیر آن نیز آزادی امام بود، چرا که شهید، دیشب این خواب را دیده بود وفردایش امام آزاد شده بودند.
یادم هست که روز بعد، درخدمت حضرت امام مرحوم آقا مصطفی بودیم وپدرم وآیت الله جبل عاملی نیز حضور داشتند.پس از صبحانه، امام حکم وکالت واجازه مطلق شفاهی وبه دنبال آن نیز اجازه کتبی وکالت واجازه مطلق درامور حسبیه وشرعیه را به شهید دادند وپدرم نماینده ووکیل تام الاختیار حضرت امام درکرمانشاه شد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 44
ادامه دارد...