ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

مدافع

حتی ما را یک راهنمایی هم نکردند! نمی‌دانستم پرونده ما کجا بود و باید با کی صحبت می‌کردیم. آن زمان با بنیاد شهید هم مرتبط نشده بودیم. پرونده‌ها هنوز نیامده بود. خلاصه همینطور ماندیم...
حتی ما را یک راهنمایی هم نکردند! نمی‌دانستم پرونده ما کجا بود و باید با کی صحبت می‌کردیم. آن زمان با بنیاد شهید هم مرتبط نشده بودیم. پرونده‌ها هنوز نیامده بود. خلاصه همینطور ماندیم...
حتی ما را یک راهنمایی هم نکردند! نمی‌دانستم پرونده ما کجا بود و باید با کی صحبت می‌کردیم. آن زمان با بنیاد شهید هم مرتبط نشده بودیم. پرونده‌ها هنوز نیامده بود. خلاصه همینطور ماندیم...
حتی ما را یک راهنمایی هم نکردند! نمی‌دانستم پرونده ما کجا بود و باید با کی صحبت می‌کردیم. آن زمان با بنیاد شهید هم مرتبط نشده بودیم. پرونده‌ها هنوز نیامده بود. خلاصه همینطور ماندیم...
آنها (طالبان) سلاح داشتند. ما یک سلاح شخصی داشتیم که آن را هم پنهان می‌کردیم. وقتی جمع شدیم با همان سلاح‌ها از خودمان دفاع کردیم. نتوانستند در قریه ما داخل شوند؛ محاصره‌مان کردند، دو ماه محاصره بودیم.
وقتی در ایران آن حرف‌هایش را یادم آمد، گفتم عباس! اجازه نمی‌دهم بروی. گفت مامان! برایم چایی بخر. گفتم من چایی نمی‌خرم، اجازه هم نمی‌دهم بروی. گفت مامان! چه چایی بخری چه نخری من این دفعه می‌روم...
وقتی در ایران آن حرف‌هایش را یادم آمد، گفتم عباس! اجازه نمی‌دهم بروی. گفت مامان! برایم چایی بخر. گفتم من چایی نمی‌خرم، اجازه هم نمی‌دهم بروی. گفت مامان! چه چایی بخری چه نخری من این دفعه می‌روم...
می‌گفت مامان! تو می‌دانی من خیلی شکمو هستم، فقط آشپزی می‌کنم و در آشپزخانه هستم. تو خودت می‌دانی من هر جا بروم، به آشپزخانه می‌روم، هیچ جای دیگر نمی‌روم. در حالی که دروغ می‌گفت! اصلا در آشپزخانه نبود.
من وقتی حرف عباس را شنیدم خیلی ناراحت شدم. دایی خودم هم دعوا می‌کرد و می‌گفت: «فلانی را از مشهد آوردند که شهید است؛ شهید کجاست؟ رفته خودش را به کشتن داده او شهید است؟ شهید نیست.»
من وقتی حرف عباس را شنیدم خیلی ناراحت شدم. دایی خودم هم دعوا می‌کرد و می‌گفت: «فلانی را از مشهد آوردند که شهید است؛ شهید کجاست؟ رفته خودش را به کشتن داده او شهید است؟ شهید نیست.»
پیشخوان