برای آنهایی که دوست دارند در دنیاها و قصههایی فراتر از تجربههای روزمره قدم بگذارند و حجمی شگرف از شگفتیهای داستانی غیرقابل انکار را در چارچوب روایتهایی بی مثل و مانند، آن هم در خلال تصاویری دوستداشتنی تجربه کنند، سینمای کریستوفر نولان یکی از برترین مقاصد ممکن است. علت این امر نیز چیزی نیست جز آن که فیلمهای او، دربر دارندهی ویژگیهایی هستند که خواه یا ناخواه باید پذیرفت به سختی در میان دیگر آثار حتی بزرگ و فراموشناشدنی سینمای جهان یافت میشوند. این وسط، آنچه که برای اثبات بزرگی و محبوبیت غیرقابل انکار این کارگردان شهیر بریتانیایی کافی به نظر میرسد، مقایسه شدنش با اسطورههای انکارناپذیر تاریخ سینما است که هر روز بیش از پیش توسط منتقدان بزرگ و مخاطبان عام و خاص سینما مطرح میشود. افزون بر تمام اینها، باید پذیرفت که سینمای نولان از آن معدود سینماهایی است که فارغ از درجه و سطح و بزرگی کارگردان مورد بحث، آنقدر یگانه است که به سختی در میان ساختههای دیگر مشاهیر سینمایی گذشته و حال هالیوود میتوان چیزهایی شبیه به آن پیدا کرد. اصلا همین که نولان فقط با آفرینش 9 قصهی سینمایی بلند، در سن چهل و چهار سالگی موفق به خلق کهنالگوهایی این چنین یگانه و مخصوص به خود شده، به همگان نشان میدهد که او به دنبال نشستن در جایگاهی است که اساطیر فراموش ناشدنی تاریخ سینما پیش از این بر آن تکیه زدهاند. حالا، در زمانی که بیش از یک سال تا اکران ساختهی بعدی کریس نولان یعنی «دانکِرک» باقی مانده، بگذارید با ردهبندی فیلمهای او ببینیم هر کدام از ساختههای بلندش چه رتبهای در کارنامهی خوش رنگ و لعاب او دارند و چه ویژگیهایی هستند که آنها را تا به این اندازه متمایز کردهاند:
9- تعقیب (Following)
«تعقیب»، به سادهترین بیان ممکن، شخصیترین و بیآلایشترین ساختهی کریستوفر نولان است که با روایت دو پیرنگ موازی، تصویری دوستداشتنی از باورهای او نسبت به ضعف سینمای هالیوود را به نمایش میگذارد. فیلم که تصویرپردازی تماما سیاه و سفیدی دارد، روایتگر داستان نویسندهای است که هر روز با قواعد و قانونی مشخص، شخصی را در خیابانهای شهر دنبال میکند و پس از درک و شناخت کامل او، وی را به طور کامل فراموش کرده و از اطلاعاتی که در هنگام تعقیب کردنش به دست آورده، برای خلق شخصیتهای داستانی خودش بهره میبرد. این وسط، ماجرا زمانی از کنترل او خارج میشود که تنها برای یک بار، قوانین وضع شده توسط خویش را کنار میگذارد و کاب، که دزدی حرفهای و عجیب است را بیش از حد معمول دنبال میکند. به همین سبب، او که تا به امروز با شیوه و روشی ارزشمند و یکتا به خلق کاراکترهای مورد نیاز داستانهایش میپرداخت، خود تبدیل به شخصیتی خردهپا و کمارزش در داستان خلافکاری میشود که تنها برای ایجاد احساساتی گوناگون در وجود انسانها، بدون آن که چیزی بدزدد وارد خانهی آنها شده و صرفا وسایلشان را به هم میریزد.
اما آنچه که این داستانگویی متفاوت از کارگردانی جوان و مستقل را از حد و اندازهی تجربههای روزمره فراتر میبرد و کاری میکند که آخرین فیلم نولان در ردهبندی آثارش هم هنوز فیلم خوب و قابل تماشایی تلقی شود، شخصیت اصلی فیلم است که برخلاف کلیشههای روز، در کنار مابقی کاراکترها صرفا جلوهای خاکستری به خود گرفته و هرگز تبدیل به قهرمانی با تعاریف سینمای تهیهکنندهمحور هالیوود نمیشود. افزون بر آن، «تعقیب» هم در فیلمبرداری و خلق جزئیات خوب است، هم به سبب افشاگری ناگهانی و خاصی که در پایان کار به ارمغان آورده جلوهای جذاب از دورنمای کارگردان و نویسندهی جوانی که با تعاریفی نو، پا به دنیای هنر هفتم گذاشته را تحویل مخاطب میدهد. جالبتر از همه آن است که نولان، برخلاف حجم بالایی از تازهکارهایی که میخواهند فیلمسازهای بزرگی شوند، به جای آن که در اولین فیلم دست به ساختارشکنی و خلق چیزی صد در صد تازه با چند ویژگی عجیب و غریب بزند، «تعقیب» را دقیقا بر پایهی آزمون و خطای تعالیم اصولی سینما میآفریند و در این میان، با اضافه کردن چاشنیهایی ویژهتر، فرمول دلخواه خود را نیز در آن میگنجاند. با تمام اینها، «تعقیب» خیلی با ساختههای دیوانهوار و برتر این کارگردان فاصله دارد اما در عین حال هنوز فیلم خوب و جاهطلبانهای است که تماشا کردنش دوستداشتنی به نظر میرسد. تازه، اصلا همین که فیلم توانسته در عین ساخته شدن با بودجهای شش هزار دلاری(!) به چنین موفقیتهایی دست یابد، به تنهایی نشاندهندهی ارزشمندیهای آن است.
«بیخوابی» را میتوان آزمون بزرگ نولان برای ورود به ساز و کار نظام استودیویی هالیوود دانست. فیلمی که پس از دو اثر ارزشمند مستقل، به او سپرده شد تا در صورتی که نتیجه چیزی موفقیتآمیز بود، وی را به سطحی تازه از فیلمسازی که با بودجههای کلان و امکانات زیاد همراه است، وارد کند. داستان فیلم از آنجایی شروع میشود که کارآگاه ویل دورمر(آل پاچینو)، برای بررسی یک قتل صورت گرفته در آلاسکا، راهی آن منطقه میشود و در همراهی با همکارش یعنی هک اکهارت(مارتین داناوان)، شروع به جست و جو برای یافتن قاتل مرموز پرونده می کند. وی در این راه، به سبب یک اشتباه سهوی و یک تصمیم ساده که به دنبال آن میآید، در مهلکهای آزاردهنده از ترس و تردید و عذاب وجدان قرار میگیرد و آرامآرام، تمام آرامش خویش را به شکل دائمی از دست میدهد. این وسط، روشنایی 24 ساعتهی آلاسکا در این دوره از سال، یکی از آن مواردی است که دائما بر حجم عذاب و ناراحتیهای او میافزاید و برای مدتی طولانی، وی را درگیر سردردهای جدی و بیخوابیهای طولانی میکند. حالا، او در برابر تصمیمی قرار میگیرد که در یک سوی آن رستگاری و آرامش و از دست دادن همهچیز خودنمایی میکند و در سوی دیگر، یک زندگی طولانی و سرتاسر بیخوابی و رنج و عذاب وجدان دیده میشود.
«بیخوابی»، بازسازی یک اثر نروژی با همین نام است که صرفا قرار بود تریلری جنایی و اکشن برای فروش در گیشهها باشد و از آنجایی که نولان به هیچ عنوان در نگارش فیلمنامهی آن دستی نداشت، هیچکس فکر نمیکرد که این اثر نیز تا به این اندازه شبیه به ساختههای دیگر او به نظر برسد. اما همانگونه که از کارگردان جاهطلب و توانمندی همچون کریس نولان انتظار میرفت، وی همان فیلمنامهی به ظاهر خالی از خلاقیت را به گونهای به تصویر کشید که به جای تمرکز بر سیر اتفاقاتی که برای شخصیتهای اصلی رخ میدهند، بر اهمیت انتخابها و درونریزیهای آنها تاکید داشته باشد. اصلا همین که نولان شخصی همچون رابین ویلیامز فقید را برای بازی در نقش آنتاگونیست داستان برگزید و برترین سکانسهای فیلم را بر پایهی خلوت شخصیتها با خودشان و ترسهای درونی آنها آفرید، ثابت میکند که او در اینجا نیز نگاهی فرامتنی به داستان پیش رویاش داشته است. نگاهی که بیش از هر چیز باز هم به همان ذات غلط قهرمانپردازیهای هالیوودی طعنه میزد و سعی به خلق کنشی جدی و باورپذیر در وجود مخاطب دارد. فیلم، از آنجایی که تنها اثر کارنامهی نولان است که خود او یا برادرش فیلمنامهی آن را ننوشتهاند، نمیتواند جایگاهی شگرف در ردهبندی فیلمهای او داشته باشد، اما هنوز هم آنقدر با بازیهای جذاب و فیلمبرداریهای معنادار و نگاه متفاوت کارگردان به داستان پر شده که تماشای آن را به سطحی جدی از ارزشمندی برساند.
چهارمین فیلم بلند کریستوفر نولان که برای اولین بار جلوهی کامل تعریف او از سینما و فیلمسازی را آشکار ساخت، در نگاه خیلیها قرار بود یک فیلم ابرقهرمانی و بلاکباستر باشد که به مانند دیگر پروژههای پولساز هالیوود، یک کارگردان جوان و خوشفکر و تازهکار را تبدیل به سازندهای ساده در نظام استودیویی کند. اما همانگونه که مشخص است، «بتمن آغاز میکند» در حد و اندازهای شگرف فراتر از تمام اینها بود و تبدیل به نقطهی قوتی در کارنامهی فیلمسازی کریس نولان نیز شد. فیلم، نه تنها توانست در همان دقایق آغازین و با استفاده از آن همه سکانس نمادین و معنادار، بار فلسفی خود را به سطحی شگفتانگیز و غیرقابل انتظار برساند، بلکه آنقدر یگانه و سرشار از ایدئولوژی به نظر میرسید که سخت میشد آن را اثری در ژانر «ابرقهرمانی» دانست وبرایاش ارزشی کمتر از آثار برتر سینمای قرن بیست و یک قائل شد. نولان، در خوانش نوین و مثالزدنیاش از داستانی که برای سالهای سال جهت سرگرمیسازی خالص به کار میرفت، آنقدر دیوانهوار و دوستداشتنی عمل کرد که توانست از بتمن، کاراکتری که همیشه نماد خوبیها و مبارزه با افراد شیطانصفت بود، شخصیتی عمیق و چندلایه بیرون بکشد که اگر درونش را نگاه میکردی، شاید به مراتب سیاهتر و ترسناکتر از تمام آن خلافکاران در ظاهر عجیب و مرموز به نظر میرسید.
افزون بر تمام اینها، فیلم دربر دارندهی تصویری شگرف از سینمایی بود که کاملا به عقاید نولان و نحوهی نگاه او به فیلمسازی معطوف میشد. تصویری که برخلاف تمام باورهای موجود در نظام فیلمسازی هالیوود، تکهدفی را از فیلمها دریغ میکرد و آنها را مجموعهای همهپسند میدانست. مجموعهای که باید به همان اندازهای که برای منتقد و بینندهی نکتهسنج ارزش قائل میشود، به فکر مخاطب صد در صد عامه که هدفش از تماشای فیلمها چیزی جز لذت بردن خالص نیست هم باشد و برای او نیز فستیوالی از سکانسهای تماشایی را به ارمغان بیاورد. نتیجه، اثری بود که به سبب زیبایی غیرقابل انکاری که با خود به همراه داشت، توانست در دل خیلیها جا باز کند و به وادی ساختههای فراموش ناشدنی و خواستنی کریس نولان نیز وارد شود. «بتمن آغاز میکند»، نه تنها یکی از «هیت»های مات و مبهوتکننده این کارگردان خارقالعاده بود، بلکه بیش از هر اثر دیگری توانایی بیپایانش در ادغام ژانرها و تلاشش برای خلق سینمایی «همهپسند» را بیپرده و به سادهترین شکل ممکن، نشان همگان داد.
«رستاخیز شوالیهی تاریکی» شاید یکی از آن آثاری باشد که در بسیاری مواقع، به غلطترین شکل ممکن در بحثها و مقالهنویسیهای سینمایی، عضوی ضعیف در میان 9 اثر پردازش شده توسط کریستوفر نولان خطاب میشوند. فیلمی فوقالعاده و سرشاز از معنا و مفهوم که از همان لحظهی عرضه تا به امروز، زیر سایهی دو چیز ضربه خورد و به شکلی نادرست بیاهمیت خطاب شد. اولی مرگ ناگهانی و دردناک هیث لجر در سال 2008 بود که خواه یا ناخواه اثر را در فیلمنامه با یک ضعف و یک نقطهی تو خالی مواجه کرد و دومی، ساخته شدن پس از شاهکار بی چون و چرای کریستوفر نولان و اثر ماندگار او در تاریخ سینما یعنی «تلقین» بود که انتظارات را از این فیلم به شکلی غیرقابل انتظار بالا برد. اما با تمام اینها، آخرین فیلم از سهگانهی «شوالیهی تاریکی» نولان، هنوز هم حکم ساختهای فراموش ناشدنی را داشت. ساختهای که به شکلی غیرقابل انتظار یکی از سادهترین کاراکترهای موجود در کمیکهای بتمن را برداشت و از او دشمنی به مراتب دهشتناکتر از تمام رقبای قبلی بروس وین آفرید و با خلق کاراکتر «بین»، باری دیگر هنر نولان در انتقال مفاهیم با استفاده از آفرینش قهرمانها و ضدقهرمانهایی تماما خاکستری را به یاد همگان آورد.
در این میان، آنچه که بیش از تمام موارد دیگر به چشم میآمد و سینمادوستان را مجذوب خود میکرد، عدم سقوط فیلم به همان سطح سادهی سینمای قهرمانمحور بود که باز هم اثر را در درجهای بالاتر از تمام فیلمهای ابرقهرمانی اکران شده تا به امروز به جز «شوالیهی تاریکی» قرار میداد. فیلم، دقیقا همانگونه که از آن انتظار میرفت، به مانند تمام ساختههای این مولف با تک به تک عناصر حاضر در خود برخوردی فرامتنی داشت و مرحلهی سوم تکامل بتمن یعنی فرار از سقوط و رسیدن به رستگاری را به زیباترین شکمل ممکن تصویر کرد. اما با تمام اینها، باید پذیرفت که «رستاخیر شوالیهی تاریکی» فیلم تماما بیاشکالی نبود که هیچ خردهای بر آن وارد نباشد، چرا که به سبب برخورد متناقض و تلخ دو ویژگی انکارناپذیر و صدالبته دوستداشتنی سینمای نولان یعنی علاقهی بیپایان او به ایجاد یک افشاگری متعجبکننده در انتهای فیلم و خلق آنتاگونیستهایی سرتاسر شگفتی و عمق، در نقطهی پایانی اثر توئیست ناراحتکنندهای را ایجاد کرد که به ضرر هر دوی آنها تمام شد. ولی حتی با در نظر گرفتن این حقیقت نیز فیلم هنوز اثری شایستهی بارها دیدن و سرشار از جذابیت بود. زیرا هم در روایت داستان و به پایان رساندن حماسهای شگفتانگیز عملکردی لایق تحسین داشت، هم جلوهای تکامل یافته از ترکیب فلسفههای عمیق و مفاهیم چندلایه با سینمای عامهپسند توسط نولان را تقدیم مخاطبان خویش کرده بود.
«یادگاری» یا همان دومین ساختهی مستقل کریستوفر نولان، روایتکنندهی داستان فردی است که به سبب ضربهی وارد شده بر سرش در شبی که همسر او را مورد تعارض قرار دادند و کشتند، به شکل دائمی حافظهی کوتاهمدت خود را از دست داده و هر چند دقیقه یک بار، همهچیز به جز تمام خاطرههای پیش از آن حادثهی تلخ را فراموش میکند. در این میان، او که به سبب این مشکل نمیتواند هیچ دادهی تازهای را در ذهن خود ثبت کند، با کمک تصاویر و نوشتههایی که بر کاغذ و حتی بر بدن خود حک کرده، دائما به دنبال یافتن قاتل بیصفتی است که همسر و همهچیزش را از او گرفته است. این وسط، آن ارزش افسانهای و یکتای سینمای نولان در این فیلم، آنجا خودش را به نمایش میگذارد که اثر با روایتی از انتها به ابتدا، چنان نوآوری تحسینبرانگیز و ماتکنندهای را تحویل مخاطب میدهد که احتمالا هرگز دیگر چیزی به مانند آن را تجربه نخواهد کرد. روایتی ویژه و دوستداشتنی که فیلمسازان زیادی را مشتاق تقلید از آن کرده اما هرگز سینما مجددا چیزی به مانند آن را به خود ندیده است.
اما این روایت مجذوبکننده و اعجابآور، تنها برای تبدیل کردن فیلم به اثری متفاوت در آن گنجانده نشده، بلکه در بر دارندهی حجم بالایی از خواستههای کارگردانی است که دوست دارد مخاطب خویش را به زیباترین شکل ممکن با کاراکتر پیچیده و عجیبی که برای داستانش به ارمغان آورده همراه کند. نولان که همواره بر علاقهاش نسبت به در هم ریختن شکل سادهی مواجههی مخاطب امروز سینما با فیلمها تاکید به سزایی داشته، در دومین اثر کارگردانی شدهاش نیز این شگرد را در پیش میگیرد و به یگانگی هرچه تمامتر، همذاتپنداری بیننده با قهرمانِ باز هم خاکستری و افسارگسیختهاش را به شکلی تماما متفاوت، به غایت و نهایت خود میرساند. لئونارد شلبی، به مانند کلیشههای رایج در سینمای هالیوود شخصیت زخمخورده و زجرکشیدهای نیست که به تلخی در حال تلاش برای گرفتن انتقام همسر عزیزش باشد، بلکه تصویری سیاه اما حقیقی از انسانهایی است که برای رسیدن به اندکی آرامش به انواع و اقسام چیزهایی که آنها را حقیقت میخوانند چنگ میزنند و دل میبندند. در پایان فیلم، یعنی در همان نقطهای که نولان اولین «افشاگری» به یاد ماندنیاش در سینما را خلق میکند و از خویش به جای میگذارد، بعید است کسی به تماشای «یادگاری» نشسته باشد و پس از آن، آثار این نابغهی داستانسرایی را به شکلی جدی دنبال نکند.
4- حیثیت (The Prestige)
«حیثیت» را به جرئت میتوان یکی از برترین روایتهای صورت گرفته از سوی کریستوفر نولان در سینمای هالیوود دانست. یک داستانگویی شگفتانگیز و بیاشکال که نه تنها در ارائهی تک به تک اصول ساختار روایی سینمای عامهپسند آمریکا موفق است، بلکه به مانند آنچه از او در «یادگاری» دیدهایم، در خلق استانداردهایی تازه و آفرینش شخصیتهایی سرتاسر معنا و مفهوم نیز شاهکار میآفریند. فیلم، به شعبدهبازهایی میپردازد که به سبب رخ دادن اتفاقی تلخ و غیرعمدی(شبیه به آنچه در «بیخوابی» شاهد آن بودیم)، تبدیل به دشمن خونی و ابدی یکدیگر میشوند و همواره برای رسیدن به جایگاه دیگری و نابود کردن طرف مقابل، از هیچ کار و رفتار ناپسندی دریغ نمیکنند. آلفرد بوردن و رابرت انجییر، طبق عادت همیشگی نولان، در اغلب بخشهای داستان در برابر تصمیمهایی واقعگرایانه قرار میگیرند که بیش از هر چیز ذات انسانی آنها را به چالش میکشد و این چالشها، باز هم همانگونه که از سینمای ویژهی او انتظار داریم، در حجم بالایی از دقایق فیلم نه تنها به قهرمانسازیهای رایج هالیوودی ختم نمیشوند، بلکه به عریانترین حالت ممکن، تصویر زشت درونریزیهای غلط آنان را نیز به نمایش میگذارد.
این وسط، یکی از آن مواردی که «حیثیت» را تبدیل به اثری پر رنگ و تاثیرگذار در کارنامهی نولان کرده، بهرهبرداری صحیح او از عناصر علمیتخیلی در مسیر قصهگویی دیوانهوارش است که چهار سال پس از اکران این اثر و در «تلقین»، به کمال میرسد. نکتهی دیگری که بیش از هر چیز به سبب ساخته شدن این اثر ستودنی پدید آمده، تثبیت ابتدایی نولان در میان اذهان عمومی به عنوان کارگردانی است که حتی پس از ورود به ساز و کار سودآور و پولساز هالیوود هم میتواند به فیلمسازیهای نامتعارف و معنادار خویش ادامه بدهد و سینمایاش در اغلب مواقع، جلوههایی ارزشمند برای تماشا دارد. «حیثیت» که انصافا در تمام دقایق با نقشآفرینی جذاب کریستین بیل و هیو جکمن مزین شده، در همراهی غیرقابل انکاری که با «بتمن آغاز میکند» دارد، آرامآرام سبک نگاه مخاطبان نسبت به سینمای این فیلمساز جسور را شکل میدهد و برای او جایگاهی در میان عامترین مخاطبان و سختگیرترین بینندگان دست و پا میکند. جایگاهی که اندکی بعد با «شوالیهی تاریکی» به درجهای از یگانگی میرسد که کمتر کسی در این سالها به آن دست پیدا کرده است.
پس از آن که سازندهی خوشفکر و دوستداشتنی «شوالیهی تاریکی» و «تلقین»، به سبب آفرینش سومین فیلم از سه گانهی فراموش ناشدنیاش یا همان «رستاخیز شوالیهی تاریکی» توسط برخی به باد انتقاد گرفته شد و در نگاه غلط بعضی دیگر، با اندکی افت و هالیوودی شدن مواجه شد، خیلیها میخواستند بدانند که نهمین ساختهی بلند کریستوفر نولان در دنیای سینما، تا چه اندازه به روزهای اوج این مولف نزدیک خواهد بود. اما با تمام اینها، «میانستارهای» باز هم در زمانی عرضه شد که حجم بالایی از دوستداران این کارگردان موفق بریتانیایی، انتظاری کمتر از شگفتیآفرینیهای بیپایان و خلق تصاویر و داستانهایی دیوانهوار از آن نداشتند. فیلم، به مانند دیگر ساختههای مثال زدنی این استاد سینما، از همان لحظهی اول تا همان ثانیههای انتهایی، هدفمند و معنادار تصویر میشد و در تمامی دقایق، همان رویهی خواستنی و ارزشمند همهپسند بودن ساختههای او را در پیش میگرفت. «میانستارهای»، همانقدر که میخواست عمیق و در بر دارندهی مفاهیمی فلسفی باشد، به جذابیت تک به تک ثانیههایش نیز اهمیت میداد و از این منظر، در مسیری مابین آثار صد در صد فلسفی و پر شده از معنای این ژانر مانند ادیسهی فضایی استنلی کوبریک و ساختههایی اغلبا گیشهای و خوشجلوه همچون جاذبهی آلفونسو کارون حرکت میکرد. البته با در نظر گرفتن این نکته که در قصهگویی و خلق تصویر صدها بار فراتر از ساختهای همچون «جاذبه» جلوه کرد و در آفرینش مفاهیمی شگرف، با اثری چون 2001 فاصلهی بسیار داشت.
اما راستش را بخواهید، «میانستارهای» نولان فیلمی فراتر از تمام این حرفها نیز بود. چرا که این ساختهی دوستداشتنی، بیشتر از آن که قصد ترکاندن مغز مخاطب با بهرهجویی از علمیتخیلیهای جنونآور را داشته باشد، از سیاهچالهی شگرف و فضاپیماهای غولپیکرش برای آفرینش درامی بهره برد که عمق خلق احساسی که در آن جریان داشت به سختی در میان درامهای برتر سینمای روز یافت میشد. حقیقتش را بخواهید نمیدانم کدام فیلم به جز «میانستارهای» میتوانست مفاهیم بعضا پیچیده و سنگین فیزیک و کیهانشناسی قرن 21 را با قرار دادن دوربین در برابر پدری که در گذر سه ساعت، بیست و یک سال همراهی فرزندانش را از دست داده بود، تحویل بینندهی افسارگسیختهی سینمای امروز دهد. نمیدانم کدام فیلم برتر سینمای جهان در سالهای اخیر توانست اینگونه و با این حجم از جزئیات دوستداشتنی، به قول خود نولان برای مخاطب خویش جهانی جایگزین خلق کند و تنها برای مدتی کوتاه، او را از دنیای پیرامونش جدا سازد و وی را به عمق تصویرپردازیهای فراموش ناشدنی خود فرو ببرد. افزون بر تمام اینها، فیلم در نقطهی پایانی آنچنان چرخش داستانیاش را جذاب تصویر کرده بود که سخت میشد به پای این اثر نشست و در لحظهی آخر، مات و مبهوت آن نشد. اثری که متیو مککانهی کاربلد و جواب پسداده را در راس بازیگرانش داشت و همانگونه که در «حیثیت» تجربهی چنین چیزی را داشتیم، به یادمان آورد که چه قدر فریب خوردن از کریس نولان و فیلمهایش به سبب هنر تمام ناشدنی او در داستانسرایی میتواند جذاب باشد. برتر از همهی اینها، «میانستارهای» پس از هشت سال به یادمان آورد که کریس نولان، بیش از هر چیز حکم شعبدهبازی را دارد که به مانند رابرت انجییر، یک دنیا زیبایی و داستانسرایی را خلق میکند که فقط در لحظهی پایانی، لذتی در وجود مخاطب خویش ایجاد کرده باشد که با هیچ چیز قابل معامله نیست. شعبدهبازی که دوست نداشتن کارهایش در این روزها تبدیل به امری غیرممکن شده است.
اگر تا به اینجای کار موارد حاضر در لیست فیلمهایی شگفتانگیز و دوستداشتنی بودند که به سبب چیرگی غیرقابل انکار نقاط قوتشان بر نقاط ضعف، دوستداشتنی و ارزشمند تلقی میشدند، از اینجا به بعد با دو اثری مواجه هستیم که به معنای حقیقی کلمه لایق صفت شاهکار هستند و به شکلی قطعی، خالی از هر نکتهی منفی کوچک و بزرگی جلوه میکنند. بیان این که «شوالیهی تاریکی» چیست و چگونه به این حجم از جذابیت و معنا و مفهوم رسیده، نه تنها در حد و اندازهی متون کوتاه و توصیفی حاضر در این مقاله نیست، بلکه خود نیازمند نوشتههایی پردازش شده و طویل است که پیشتر چند مورد از آنها را در زومجی داشتهایم. اما فارغ از اینها، این اثر جریانساز و تاثیرگذار و به یاد ماندنی، فقط به سبب خلق تصویری خاکستری از آنتاگونیست و پروتاگونیست محبوب خویش تا به این اندازه محبوب نشده است، چرا که چنین چیزی را در ساختههای دیگر کریس نولان نیز میتوان به سادگی هرچه تمامتر پیدا کرد. در «شوالیهی تاریکی»، آن عنصر ویژهای که این برترین ساختهی ابرقهرمانی تاریخ تا به امروز را در جایگاه فعلیاش نشانده، توجه بیپایان خالق به مفهوم غلط و بیقالب ابرقهرمان در جامعهی غربی است که بیش از هر چیز سبب خلق روایتهایی ضعیف از سوی آثاری بر پایهی آنان شده است. آثاری که به سبب همراهی دائمیشان با این ضعف ساختاری و غیرقابل انکار، تبدیل به بخشی جدا شده از سینمای ارزشمند و ماندگار شدهاند و خواه یا ناخواه، شانسی برای بقا در میان ورقهای تاریخ ندارند.
این وسط، نکتهای که بیش از هر چیز توجه مخاطب را به خود جلب میکند، ارائهی چنین انتقاد تلخی در فیلمی است که خودش در نگاه خیلیها قرار بوده دربر دارندهی چنین اشکالاتی باشد و اصلا با در نظر داشتن تم ظهور، سقوط و رستگاری یک شخصیت آرمانی و خیالی است که پا به عرصهی سینما میگذارد. فیلمی که برای اولین بار در تاریخ سینمای هالیوود، ابرقهرمانش را به عنوان شخصی دستیافتنی و ضعیف معرفی میکند که تنها به سبب تصمیم ارزشمندش در لحظات پایانی تبدیل به موجودی برتر و پراهمیتتر از جوکر میشود، وگرنه در معناگرایی و فلسفه داشتن و حتی هوشمند بودن، همواره در برابر این نمایندهی هرج و مرج، حرفی برای گفتن ندارد. اما «شوالیهی تاریکی» تنها به سبب خوانش نوین و شاید تکرار ناشدنی نولان نیست که تا به این اندازه دیوانهوار و جذاب شده است، چرا که خواه یا ناخواه باید پذیرفت که قسمتی شگرف از این زیبایی در هنرآفرینی افسانهای و خاصی نهفته است که به راستی در حد و اندازهای فراتر از آن چیزهایی که عموما بازیگری خطاب میشوند به منصهی ظهور رسیده و حاصل یکی شدن هنرمند با شخصیتی صیقلخورده و عمیق است. هیث لجر، با آن زبانبازیها و نحوهی ادای دیالوگها در «شوالیهی تاریکی»، نه تنها تبدیل به کاملترین تصویر موجود از این آنارشیست دوستداشتنی میشود، بلکه ساختهی خارقالعادهی نولان را نیز به همان نقطهای میرساند که بتوانیم به سادگی هرچه تمامتر، آن را شاهکار خطاب کنیم. ساختهای که برای اولین بار نولان را به عنوان یک اسطورهی سینمایی بر سر زبانها میاندازد؛ کارگردان و مولفی که آنقدر کاربلد است که میتواند از کلیشهایترین ژانر رایج در سینمای روز هالیوود، چنین شگفتی عمیق و فلسفهمداری را بیرون بکشد.
1- تلقین (Inception)
«تلقین» نه تنها ویژهترین ساختهی کریستوفر نولان تا به امروز است، بلکه ارائهدهندهی تصویری نو و تکامل یافته از سینمایی است که در نگاه این کارگردان، باید جایگزین کلیشهبازیهای روز هالیوود شود. فیلم نه فقط در جلوهی اثری فراموش ناشدنی، بلکه در تبدیل شدن به خالق سبک تازهای از فیلمسازیهای دیوانهوار، به شکلی غیرقابل انکار ارزشمند و جذاب به نظر میرسد. نولان در این اثر، با بهرهجویی از تغییری کوچک اما تاثیرگذار در سیستم روایت داستانهایش و صد البته حذف برخی از ویژگیهای نهچندان ضروری از ساختهی خویش، آنقدر پیشرفت و ترقی دارد که به سادگی هر چه تمامتر باید پذیرفت با ساخت این فیلم، وارد حیطهی جدیدی از هنرآفرینیهایش میشود. «تلقین» در حد و اندازهای روایت داستانش را ویژه و با دقت به کوچکترین جزئیات پیش برده که هم میتوان بارها به تماشایش نشست و از غوطهور شدن در میان تصاویر خواستنی آن لذت بیپایان برد، هم میشود بارها و بارها ثانیه به ثانیهاش را موشکافی کرد و هر بار به مفهومی تازه رسید. علاوه بر تمام اینها، «تلقین» چه در شخصیتپردازی و خلق عناصر داستانی و چه در فیلمبرداری و عوامل فنی، آنچنان تکرار ناشدنی و سرشار از شگفتی است که به مانند دیگر آثار نولان، در کوچکترین لحظهای هم در ارائهی درست و بیاشکال هیجان و ریتم و تمپوی بینظیرش به مخاطب، با مشکل مواجه نمیشود.
راستش را بخواهید، نه فقط بر من، بلکه هنوز بر تعداد زیادی از مخاطبان عام و خاص سینما پوشیده است که دقیقا مسئولان اسکار 2010 به چه دلیل و با کدام منطق جوایز بهترین فیلم و بهترین فیلمنامه را از رویا آفرینان بی مثل و مانند نولان دریغ کردند و تحویل پادشاهی دادند که صرفا لکنت زبان داشت! اما بیتوجه به مواردی این چنین، باید پذیرفت این اثر دوستداشتنی، هم نقطهی عطفی در دنیای فیلمسازیهای کریستوفر نولان است، هم به معنی واقعی کلمه از هر نظر عمیقترین ساختهی او است. فیلم که حاصل فیلمنامهی 10 ساله و تماما شخصی این کارگردان بریتانیایی است، بیش از هر چیز بر مسائل فلسفی جریانیافته در پیرامون انسان قرن 21 تاکید میکند و به جای جواب دادنهای الکی و خشک و خالی به او در رابطه با پرسشهای بزرگ روز، با طرح سوالی تکراری اما پراهمیت آن هم به شگفتانگیزترین حالت ممکن، برای همیشه در یاد و خاطرهی حجم بالایی از دنبالکنندگان سینما ثبت میشود؛ این که در سختترین لحظهها برگزیدن حقیقت تلخ و تشخیص واقعیت از خیال ارزشمندترین کار ممکن است یا دست و پا زدن در دروغی شیرین و فریبنده؟ و این دقیقا همان چیزی است که «تلقین» را به درجهای از اهمیت میرساند که آن را از اثری موفق یا حتی خارقالعاده در کارنامهی کارگردانی دوست داشتنی فراتر میبرد و برایش جایی در میان فراموش نشدنیهای تاریخ سینما دست و پا میکند.
شما چگونه فیلمهای کریستوفر نولان را ردهبندی میکنید؟
تهیه شده در زومجی