ماهان شبکه ایرانیان

دلتنگی‌های دوستانه یک رزمنده ارمنی

حدود ۱۷ ساعت در آماده‌باش کامل قرار داشتیم. شهر بی‌سر وصدا و خالی از سکنه بود. هیچ نوع حرکتی از سوی دو طرف صورت نمی‌گرفت. دستور پیشروی رسید. عراقی‌ها با شلیک گلوله‌های توپ و تانک به دل کوه، کار را دشوار کردند. در این عملیات من زخمی شدم.

دلتنگی‌های دوستانه یک رزمنده ارمنی

به گزارش  ایسنا، هشت سال دفاع مقدس بستری را فراهم کرد تا همه اقوام، اقشار و اقلیت‌های ادیان مذهبی دوشادوش یکدیگر به دفاع از میهن خود در برابر دشمن بپردازند و اجازه ندهند تا شرافت ملی و هویت انسانی‌شان لکه‌دار شود.

در این راستا به مناسبت آغاز سال نو میلادی و برگزاری مراسم گرامیداشت و تجلیل از خانواده‌های شهدا و ایثارگران ارامنه توسط ارتش جمهوری اسلامی ایران مروری داریم بر خاطرات یک هموطن جانباز ارمنی.

وی روایت می‌کند: «اسمم «هانیک ملکونیان» است و درسال 1339 در تهران به دنیا آمده‌ام. دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در مدارس ارامنه «آراکس» و «کوشش داوتیان» به پایان رساندم و با وجود از دست دادن پدر در سنین کودکی با توجه به مسئولیتم در قبال مادر و دو برادر کوچکتر از خود، مشکلات را به جان خریدم. در سال 1362 به خدمت سربازی رفتم.

حضور در عملیات‌های مختلف جنگی

پس از پایان دوره آموزشی در پادگان «06» تهران، به باختران(کرمانشاه)، منتقل و در پادگان «05» در خط مرزی، به خدمت مشغول شدم. در عملیات‌های مختلف جنگی حضور داشتم. به عنوان یک ایرانی و یک ارمنی خوشحالم که در لباس سربازی به کشورم خدمت کرده‌ام. با بیان بخش کوچکی از خاطرات خود می‌خواهم تا فرزندان ما و آیندگان بدانند که افرادی بوده‌اند که زندگی خویش را در راه آزادی کشور هدیه کرده‌اند. بدانند که آن‌ها از خود گذشتد تا ما بتوانیم از زندگی لذت ببریم. خصوصا ما ارامنه که پای به پای هموطنان خویش، قرن‌ها در ایران زندگی کرده‌ایم و همراه آنان، روسفید گشته و موفق شده‌ایم تا به خواسته‌های خود در زندگی جامه عمل بپوشانیم.

21 ماه حضور در جبهه

بیست و یک ماه در جبهه‌های جنگ تحمیلی حضور داشتم و در عملیات‌های مختلف شرکت مستقیم داشتم و به عنوان یک ارمنی توانسته‌ام خود را به همرزمانم معرفی کنم. به عنوان تنها فرد اقلیت در واحد، تصمیم گرفتم تا جایی که در توان دارم درست و پاک انجام وظیفه کنم. تصمیم داشتم حالا که به عنوان یک ارمنی بین برادران مسلمان قرار گرفته‌ام، خود را آن‌طور که در شأن یک ارمنی خوب است، به آن‌ها نشان دهم تا هر وقت در این گردان ارمنی دیگری وارد شد، به او بمثابه یک شخص مسیحی خوب نگاه کنند.

جنگ ممکن است در هر مقطعی شکل بگیرد

سعی داشتم تا همه کسانی را که در تربیت من نقش مستقیم داشته‌اند، روسفید کرده و توان و آموخته‌های خود را به دوستان هم سنگرم ارائه بدهم. در خدمت سربازی هم ورزشکار بودم و هم سرباز و به بیشتر با ادوات جنگی آشنا بودم. لحظات و خاطرات جنگ هرگز نمی‌تواند از ذهن انسان فراموش شوند. جنگ می‌تواند در کلیه مقاطع زندگی برای انسان پیش آید. جنگ هرگز دوست داشتنی نیست زیرا با خود بدبختی به همراه دارد. جامعه ارمنی توانست هم شهید، هم جانباز، هم آزاده و هم مفقودالاثر به کشور، تقدیم کند.

پس از اعزام به «لشکر 30 گرگان» خود را به واحد مربوطه در منطقه «قصرشیرین» رساندم. واحد درست در دل دشمن، دفاع از خط مرزی را به عهده گرفته بود. فرمانده دسته ما جناب سروان «عباس علی‌راز» بود که در حین تمام دوران خدمتم، احترام خاصی نسبت به او داشته و دارم. زمستان سختی در راه بود. هوا بسیار سرد شده و با دوستان هم سنگری‌مان مانند «جمشید رحیمی»، «منصور علیزاده مقدم» (اهل گیلان) که فوق‌العاده خوب بود و صمیمی‌ترین آن‌ها «ناصر اسعدی» (اهل ارومیه) که از بچه‌های خوب این سرزمین است و هنوز هم رابطه صمیمانه دارم، به خدمت مشغول بودم. زمستان 62 در منطقه «چناره» سنندج برف سنگینی نشسته بود. حدود 70 روز در آنجا ماندیم. هیچ نوع کمکی نمی‌توانست به ما برسد.

عملیات نجات در برف

من به عنوان فرمانده دسته هدایت آتش را بر عهده داشتم. به مخابرات نیز کمک می‌کردم. تصمیم گرفته شد که چند نفر به پایین رفته تا برایمان آذوقه آورده و راه را بگشایند. «ناصر اسعدی» و دو نفر دیگر اعزام شدند. سه روز گذشت. صبح زود با دلشوره از خواب بیدار شدم. احساس کردم دوستانم در خطر قرار دارند. موضوع را به فرمانده گفتم و وی نیز مرا تسکین داده و آرام کرد. صدای شیک گلوله شنیده شد. به فرمانده گفتم که آن‌ها در برف گرفتار شده‌اند.

اجازه دهید به کمک آنان برویم. ایشان نپذیرفتند. مدتی گذشت. صدای یک تک تیر دیگر نیز شنیده شد. دیگر طاقت نیاورده و به فرمانده گفتم و به همراه دو سرباز داوطلب دیگر، در میان برف سنگین به پیش رفته و با زحمت فراوان، آن‌ها را به همراه افسری از کرمان به نام «سعید ارکیان»، خیس و سرمازده، پیدا کردیم. اوضاع بسیار بدی بود. پاسی از شب گذشته بود که به کمک همدیگر به واحد رسیدیم.شکر خدا، همگی زنده ماندند.

تابستان 63 عملیات آغاز شده و در عین حال میان کُردهای ایران و عراق نیز جنگ سختی در گرفته بود. طی بمباران دشمن، دوستان زیادی را از دست دادیم. زمستان همان سال عملیات دیگری نیز در منطقه «سید صادق» شروع شد. برف سنگینی باریده و سرما، بسیار شدید بود. این بار واحد ما مستقیما در عملیات شرکت داشت. از ارتفاعات بالا رفته و به شهر «مندلی» نزدیک شدیم. عملیات بسیار سختی بود. با آرامش کامل، ولی به سختی به بالای کوه رسیدیم. بچه‌ها خسته و گرسنه بوده و سرمای زیادی را تحمل می‌کردند. حدود 17 ساعت در آماده‌باش کامل قرار داشتیم. شهر بی‌سروصدا و خالی از سکنه بود. هیچ نوع حرکتی از سوی دو طرف صورت نمی‌گرفت. دستور پیشروی رسید. عراقی‌ها با شلیک گلوله‌های توپ و تانک به دل کوه، کار را دشوار کردند. در این عملیات من زخمی شدم.

در حین خدمت به خوبی از امکانات ورزشی استفاده کرده‌ام. برای انجام مسابقات ورزشی در قالب تیم‌های هندبال، بسکتبال و دو و میدانی به شهرهای مختلف اعزام شده‌ام. در سال 64 به علت همکاری خوب با فرماندهان به درجه گروهبان سومی نائل گشتم. این امر برایم افتخاری محسوب می‌شد. البته هدف، خدمت بود و همه باید از خود مایه می‌گذاشتند.

شهیدی که دیوان حافظ را از حفظ بود

یکی از دوست‌داشتنی‌ترین خاطراتم مربوط به یکی از همرزمان و دوست عزیزم شهید «سیروس قدیمی» است. وی اهل آمل و تحصیل کرده بود. دیوان حافظ را از حفظ بود. همه سخنانش همراه با منطق بود. او در بیست و یکمین ماه خدمت خود به شهادت رسید. هنوز هم باور نمی‌کنم که او در میان ما نیست. یکی دیگر از دوستانم هم که نگهبان لوله یدکی بود و در یکی از عملیات‌ها به شهادت رسید اما قادر به بازگرداندن پیکر پاک او به خاک خودمان نشدیم.

ما در جبهه سعی داشتیم تا به یکدیگر کمک کنیم، هم از لحاظ خوراک و هم از لحاظ زندگی. ما از همه چیز راضی بودیم. جا دارد از دوستم «جمشید غریبی» یاد کنم. او بچه اردبیل و راننده آمبولانس بود. یک روز حدود ساعت پنج بعدازظهر، من و او بیرون محوطه ایستاده و در حال گفت‌وگو بودیم. افسری «آملی» داشتیم به نام «احمدزاده». پس از خواندن نماز از نمازخانه بیرون آمد و به شوخی گفت: «خدای من، یک خمپاره نصیب ما کن تا از دست این ملکونیان راحت شویم!» همگی خندیدیم. دوستم «اسدی» نیز در کنارم ایستاده بود. ناگهان صدای شلیک خمپاره‌ای را شنیدم.

تلفن نجات بخش

گفتم: «ناصر خمپاره 120 «کُره‌ای» زدند.» گفت: «نه، فکر نکنم.» گفتم: «چرا، با 120 ما را زدند.» در همان لحظه زنگ تلفن به صدا درآمد و ما به طرف دستگاه تلفنگرامی که در سنگر بود، رفتیم. دست «ناصر» را گرفته و گفتم: «برویم به تلفن جواب دهیم.» همین که به دم در سنگر رسیدیم، خمپاره درست به جایی که ما ایستاده بودیم، اصابت کرد. از موج انفجار، ما به داخل سنگر پرت شدیم. مثل اینکه موج انفجار ما را به داخل سنگر «هول» داد! بعد از چند لحظه که به خود آمدیم، گفتم: «ناصر، جمشید؟.»

«جمشید» آنجا ایستاده بود. وقتی به بالای سر آن‌ها رسیدیم، دیدیم که یک ترکش خمپاره به چشم سمت راستش و 6 ترکش دیگر نیز به بدن او اصابت کرده است. یک ترکش هم از شکم «احمدزاده»، وارد و از کمر او بیرون آمده بود. هر دوی آن‌ها را داخل آمبولانس گذاشتیم و از «بانه» به مریوان منتقل کردیم. از پزشکان خیلی خواهش کردم که به همرزمانم خوب رسیدگی کنند. بعد از چهار پنج روز به دیدن آن‌ها در بیمارستان رفتم.

متأسفانه یک سمت بدن «جمشید» و قسمت کمر به پایین بدن «احمدزاده»، فلج شده بود. بعد از چند سال برای دریافت کارت خدمتم به ستاد لشکر در شهرستان گرگان رفتم و سراغ «احمدزاده» را گرفتم. گفتند که او در همین جا، کار دفتری می‌کند. رفتم و او را دیدم. وقتی مرا شناخت، گفت: «من نسبت به تو بدی کردم! و این هم تاوانی است که پس می‌دهم!» گفتم: «تو اشتباه می‌کنی. این حادثه می‌تواند برای همه اتفاق بیفتد. ما ارمنی‌ها نیز همراه با شما در این کشور خدمت کردیم و «خون می‌دهیم». در درگاه خداوند هر دوی ما هیچ فرقی با یکدیگر نداریم.» جمشید را نیز بعد از چند سال نزدیک درب دانشگاه تهران روی صندلی «ویلچر» دیدم و به خانه دعوت کردم. بعد از آن دیگر آن دو دوست عزیزم را ملاقات نکردم. هر کجا هستند، خداوند نگهدار آن‌ها و خانواده‌هایشان باشد.

بعد از عملیاتی که طی آن خیلی از همرزمانم به شهادت رسیدند، به پادگان برگشته و به منظور بردن غذا برای سربازان، به وسیله خودرو به محل آشپزخانه رفتیم. آشپزخانه نزدیک ادوات تانک‌های ما بود و عراقی‌ها مرتبا آن قسمت را گلوله‌باران می‌کردند؛ جایی که توپ‌ها و کامیون‌ها هم در آنجا قرار داشتند. در اثنای بمباران، دست و پای راستم زخمی شد و مرا به بیمارستان انتقال دادند. از دوستم «اسدی» خواهش کردم تا به خانواده‌ام خبر ندهد، زیرا دو برادر کوچکتر از خود در خانه داشتم.

می‌ترسیدم که مادرم نگران شود. هر چند خونریزی شدیدی داشتم اما می‌دانستم اگر کمی تحمل کنم، به زودی مداوا می‌شوم. حدود 47 روز در بیمارستان بستری بودم، اما به خانواده‌ام خبر ندادم. در آن مدت، همیشه برای مادرم بهانه می‌آوردم که خوب هستم، اما نمی‌توانم مرخصی بگیرم.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان