گفت و گو با ۲ افسر تیپ ۵۵ هوابرد

مرصاد از زاویه‌ای دیگر/ خاطره‌ی خونین رهایی پادگان الله‌اکبر

ایسنا/فارس عملیات مرصاد، برای هر ایرانی یادمانی از دلاوری و جانفشانی مردان و زنانی‌ست که با شکست دشمن تا دندان مسلح، درس ماندگاری به دشمنان ایران‌زمین دادند و دندان طمع آنان را از بیخ کشیدند؛ عملیاتی که گفتنی‌های بسیار از آن گفته و نوشته‌اند و اما هنوز زوایای دیگری از آن روزهای سخت، به قلم و تصویر کشیده نشده است؛ زوایایی که بخشی از آن رشادت نظامیا ...

مرصاد از زاویه‌ای دیگر/ خاطره‌ی خونین رهایی پادگان الله‌اکبر

کلمه هوابرد بار عجیبی دارد. وقتی پسوند نام یک یگان نظامی، "هوابرد" باشد، یعنی آن یگان تشکیل شده از سربازانی که آموزش‌های بیشتر و تخصصی و خاص دیده‌اند و نیروی ویژه به حساب می‌آیند. دوره چتربازی را گذرانده‌اند و آمادگی جسمانی بالایی دارند و توان بدنی و هوش رزمی‌شان ارتقاء یافته تا فراتر از تصور هر دشمنی، عمل کنند.

عقرب‌های سیاه شیراز

در خاورمیانه تنها یک یگان هوابرد وجود دارد که آن هم در شیراز مستقر است؛ تیپ 55 هوابرد. این تیپ طی دوران جنگ عصای دست فرماندهان بود و عراقی‌ها به آن می‌گفتند عقرب سیاه! چون کلاه‌شان مشکی است. حق هم داشتند از آنان بترسند؛ همین تیپ بود که در عملیات فتح المبین، "سرلشکر دخیل علی حلالی" را اسیر کرد. برای این کار سربازان ژ3 به دست، از یک ریگ روانی‌ به طول 14 کیلومتر گذشتند و نیروهای عراقی را غافلگیر کردند!

اعضای این تیپ از 14 ماه قبل از شروع جنگ در منطقه غرب حضور داشتند و مشغول مبارزه با عناصر جدایی طلب بودند. ابتدا یک گروه سی نفره از آنان، داوطلبانه به ارومیه و سپس سردشت رفت و بعد از آن دیگر گردان‌های تیپ 55 به طور منظم در غرب کشور حضور داشتند. در 31 شهریور 59، دو گردان از این تیپ در کردستان مستقر بود.

به یاد صیاد شیرازی

سروان رنجبر یکی از همان سی نفری بود که زودتر از همه به سردشت رفتند. و ایضا جزو همان‌هایی بود که از 14 کیلومتر ریگ روان عبور کردند. این رزمنده سال‌های دفاع مقدس گفت که در سردشت برای اولین بار شهیدان چمران و صیادشیرازی را ملاقات کرده و مردانی که روی تیپ 55 هوابرد و هلی برنهایش در کوهستان حساب می‌کردند. مخصوصا که برخی اعضای این تیپ تکاور، تجربه جنگ ظفار و نبرد در جنگل‌های کوهستانی را با خود داشتند.

رنجبر گفت: "نگران زمزمه‌های طرح شده پیرامون انحلال ارتش در ابتدای انقلاب و صحبت‌های منحل کردن واحدهای نیروهای مخصوص پس از کودتای نقاب، نبودیم. زیرا از همان ابتدا در کردستان حضور داشتیم و پیش از آن هم طی دوران انقلاب، بسیار با تظاهرات کنندگان خوش رفتاری کرده بودیم. فرمانده ارشد ارتش در شیراز، پیش از انقلاب شهید فلاحیان بود و نگذاشت یک گلوله به سمت مردم شلیک شود. یک بار هم همان زمان ما را به قم فرستادند که آنجا نیز بسیار با مردم خوش رفتاری کرده بودیم و نامه‌های مراجع عظام در قدردانی از تیپ 55 هوابرد شیراز نیز موجود است."

صحبت با رنجبر را به مرصاد کشاندم. او صیاد را خوب می‌شناسد؛ از سال 63 تا 65 سرپرست تیم حفاظت او بوده. خاطراتی از سپهبد دارد که بعید است بتوان جای دیگری پیدا کرد. او معتقد است که صیاد ناجی مرصاد بود و واقعا کار عظیمی را در گردنه چارزبر پی‌ریزی کرد.

این رزمنده دوران دفاع مقدس گفت: "صیاد با اینکه مسئولیتی در ارتش نداشت، ولی آمد و کشور را نجات داد. توانایی فوق‌العاده صیاد در ناوبری و هدایت بالگردها عامل اساسی گرفتار شدن منافقین در تنگه بود."

سروان از شب قبل عملیات هم خاطراتی را نقل کرد، آن زمان که همراه با سرلشکر حسنی سعدی به کرمانشاه رفت و از جلسه‌ای که مرحوم آیت‌الله رفسنجانی با فرماندهان نظامی در آن دیار، برگزار کرد.

رنجبر گفت: "خبر رسید که منافقین به اسلام آباد غرب رسیده‌اند و عراق هم حمایت هوایی و توپخانه‌ای شدیدی از آنان دارد؛ ولی پیشروی‌ منافقان دوامی نداشت و صبح روز بعد نیروهای مردمی از جبهه مقابل با آنان درگیر و نیروهای ارتش هم از پشت سر به این درگیری اضافه شدند. شهید صیاد آمد و ستون‌هایشان را زد، آنان که فکر می‌کردند خیلی راحت قرار است تا تهران بروند و اصلا نیروهای خود را در طرفین پخش نکرده بودند، قلع و قمع شدند."

وی ادامه داد: "پس از اتمام کار منافقین به اسلام آباد رفتیم. چه جنایت‌ها که نکرده بودند. خودروهای سواری مردم عادی را به رگبار بسته بودند و ‌می‌دیدیم که زن و بچه در ماشین کشته شده‌اند. در بیمارستان اسلام آباد یک کشتار تمام عیار راه انداخته و مریض‌های بستری را به رگبار بسته بودند."

شکارچی شیرازی در کمین‌گاه

در ادامه گفت‌وگو، رنجبر ما را با سرهنگ بهروز آشنا کرد. افسری از اعضای تیپ 55 که در مرصاد به عنوان فرمانده یک گروهان تیپ 35 تکاور حضور داشته؛ گویا آن زمان یک گردان از یگان‌ها "لشکر 58 ذوالفقار، لشکر 84 پیاده لرستان، لشکر 81 زرهی کرمانشاه و تیپ 55 هوابرد شیراز" تیپ 35 تکاور را تشکیل داده بودند.

سرهنگ بهروز جمعی تیپ 55 هوابرد شیراز که حالا بازنشسته شده و بچه یکی از روستاهای فسا است در عملیات مرصاد همراه با گروهانش از سمت ایلام به نیروهای منافقین یورش می‌برند. موضوعی که کمتر درباره آن صحبت شده و بیشتر خاطرات تاکنون حول درگیری اصلی در محل تنگه چارزبر متمرکز بوده است.

این سرهنگ بازنشسته تیپ 55 هوابرد شیراز گفت: "پشتیبانی عراق از نیروهای منافقین به حدی بود که حتی در عملیات‌های ارتش بعث هم ندیده بودم. از 3 مرداد که از طرف سرپل ذهاب وارد خاک ایران شدند، هواپیماهای عراقی مدام منطقه را با بمب خوشه‌ای بمباران کردند. بمبارانی که خیلی هم هدفمند نبود و زمین را شخم می‌زد. به گونه‌ای که حین حرکت به سمت اسلام آباد، مردم زیادی را دیدیم که هنگام فرار، بر اثر انفجار این بمب‌ها کشته شده‌اند و اثاث خانه‌ و بقچه‌هاشان خونین و پیوند خورده با تکه‌های بدن مردم، هرجا پراکنده بود."

وی افزود: "زمان شروع تهاجم منافقین، گروهان ما از تیپ 35 تکاور در مهران حضور داشت. از رادیو می‌شنیدیم که منافقین به سمت اسلام آباد در حرکتند. تصور می‌کردند که پذیرش قطعنامه 598، به معنی خستگی نیروهای ایران از نبرد است و کسی دیگر انگیزه جنگیدن ندارد. لذا قادر خواهند بود خیلی سریع پیشروی کرده و فقط با شلیک یک تیر هوایی نظامیان از سر راهشان بردارند. این موضوع در مصاحبه‌های اعضای جدا شده سازمان منافقین در سال‌های اخیر هم مشهود است. تعداد قابل توجهی از نیروهای منافقین را ایرانیان مقیم اروپا و آمریکا تشکیل داده بودند که تحت تاثیر تبلیغات رجوی، تصور می‌کردند قرار است بدون درگیری به تهران برسند و اصلا آموزش نظامی ندیده بودند. نابلدی این باصطلاح سربازان کاملا در صحنه نبرد دیده می‌شد. "

 بهروز گفت: " هلی‌برن نیروهای تیپ 55 هوابرد در مسیر کرند به اسلام آباد و مقابل ستون منافقین، حرکت آنها را چند ساعتی کند کرد، خصوصا که آن‌ها با توجه به تعداد زیاد کامیون و جیپ و نفربر چرخ‌داری که در اختیار داشتند، کاملا متکی به جاده بودند و فقط به شکل ستون حرکت می‌کردند. ولی نهایتا چون پشتیانی عراق بسیار شدید بود و تعداد منافقین بسیار بیشتر، موفق شدند از سد هوابرد عبور کرده و به اسلام آباد برسند. ولی این کندی فرصت مغتنمی را در اختیار نیروهای مردمی قرار داد."

نبرد با نماد اهریمن

این افسر بازنشسته ارتشی گفت: "ساعت 4 یا 5 بعدازظهر بود که از مهران راه افتادیم به سمت اسلام آباد غرب. شب در قلاجه توقف کرده و فردا صبح پیش از طلوع خورشید ادامه مسیر دادیم تا 5 کیلومتری اسلام آباد. ما حدودا 150 نفر بودیم که از میان جنگل‌های بلوط حرکت کردیم به سمت شهر. در جنگل سرهنگ علیاری، فرمانده قرارگاه غرب را دیدیم که تک و تنها زیر یک درخت ایستاده بود. وقتی خود را معرفی کردیم، به ما گفت که منافقان پادگان الله اکبر ارتش، که البته آن زمان خالی بود، را اشغال کرده‌اند. پادگان سلمان فارسی نیز در خطر تصرف قرار دارد. پادگان سلمان فارسی یکی از مراکز مهم ذخیره مهمات غرب کشور بود و اشغال آن می‌توانست فاجعه‌ای باشد. از پادگان الله اکبر که در مدخل ورودی اسلام آباد از سمت کرند قرار دارد، تا پادگان سلمان فارسی، 5 دقیقه پیاده روی در دشت فاصله است و البته برای رسیدن به آن چند دقیقه‌ای هم بالا رفتن از و نهایتا ورود به جنگل را نیاز داشت. "

بهروز ادامه داد: "سرهنگ علیاری به ما گفت سریعا از تپه بالا بروید تا دسته منافقین که حتما به این سمت خواهند آمد را نابود کنید. من هم به عنوان فرمانده گروهان افراد به صورت زنجیر پخش کردم. 120 نفر در جلو و 20 نفر برای پشتیبانی در عقب؛ خودم هم با 3 افسر و یک درجه دار ورزیده، در میان این 2 گروه قرار گرفتم. به این ترتیب به سوی بالای تپه راه افتادیم. هواپیماهای عراقی بمب باران را متوقف نکرده بودند، گاهی یک هواپیما می‌آمد و بالای سر ما دایره درست می‌کرد؛ سپس هواپیمای دیگری داخل آن دایره بمب خوشه‌ای می‌ریخت. ولی چون سرعت رسیدن بمب‌های خوشه‌ای به زمین کم است و می‌توان محل برخوردشان را حدس زد و آنجا نیز منطقه‌ای جنگلی با صخره‌های فراوان بود، نیروها سریعا جان پناه پیدا می‌کردند و خدا را شکر کسی از بچه‌های ما در اثر بمباران خوشه‌ای آسیب ندید."

این رزمنده گفت: " به هرحال به بالای آن تپه رسیدیم و پایین آمدن به سوی دشت را آغاز کردیم. دیری نگذشت که متوجه شدم سه نفر با لحاف سفید دور دستشان به سمت من و چهار همراهم می‌آیند. به ما گفته بودند لحاف سفید دور دست نشانه نیروهای رجوی‌ست. فرد وسطی یک کلاشینکف روی دوشش بود و دو نفر کناری فقط کلت و نارنجک همراه داشتند. ما 5 نفر پشت یک سنگ پناه گرفتیم و آن سه در فاصله 10 متری ما ایستادند. مردی که وسط بود و کلاش داشت گفت نیروهایت را تسلیم کن، شما محاصره شده‌اید. بلافاصله پس از او یکی از افراد کناری که از صدایش متوجه شدیم خانم است، گفت به نام سازمان مجاهدین خلق ایران تسلیم شوید."

و آتش آغاز می‌شود

افسر سابق تیپ 55 هوابرد شیراز ادامه داد: "درجه دار همراه من که نورمحمدی نام داشت و بسیار ماهر بود، تا صحبت آن خانم را شنید، شلیک را آغاز کرد. ابتدا آن مرد وسطی را به رگبار بست و سپس یک تیر زد به دست آن خانم که قصد پرتاب نارنجک داشت زد. نارنجک از دستش افتاد و چون ضامنش را کشیده بود، همانجا منفجر شد. نارنجک خیلی کوچکی بود، به اندازه یک تخم مرغ؛ ولی خب به هرحال قدرت تخریبی زیادی داشت و انفجارش باعث مرگ آن خانم شد. نفر سوم نیز که او هم زن بود، دستانش را بالا برد و اعلام کرد که تسلیم می‌شود. ما تحت تاثیر تبلیغات فکر می‌کردیم تمام اعضای سازمان دوره کماندویی دیده‌اند و جنگجو هستند ولی دیدیم که خیر! صورت این خانم از ترس کاملا زرد شده است. به ما گفت که نامش ثریاست و پزشکی می‌خواند. شوهرش هم جزو منافقین بوده و کشته شده است. ما فقط چک کردیم سیانور زیر زبانش نباشد، سئوالاتی در مورد تعداد نیروهایشان پرسیدیم و بعد هم او را به عقب منتقل کردیم."

بهروزی اضافه کرد: "ثریا به ما گفت نیروهای رجوی در این منطقه حدودا 200 نفری هستند، بعد دیدیم درست می‌گفته. چون یک دسته از آن‌ها، شاید حدود 150 نفر، داشتند از روبرو به سمت ما می‌آمدند. انگشت بچه‌ها روی ماشه بود و تا آن‌ها را دیدند، شروع کردند به تیراندازی. مشخص بود که آن 150 نفر اصلا آموزش نظامی درستی ندیده‌اند، زیرا هیچ عکس العملی نتوانستند نشان دهند. زن و مرد دستان یکدیگر را می‌گرفتند، حلقه درست می‌کردند و می‌رفتند زیر آتش گلوله تا در آغوش یاران بمیرند! همگی همانجا کشته شدند بی آنکه افراد یگان ما حتی زخمی شوند."

این سرهنگ بازنشسته که هنوز هم ورزیدگی از اندامش و نافذی از چشم‌هایش پیداست، پس از نوشیدن یک لیوان آب، ادامه داد: "وقتی بچه‌ها بی‌سیم‌های آن‌ها را برداشتند، یکی دیگر از جنبه‌های آماتور بودن‌شان را دیدیم. منافقان پشت بی‌سیم می‌گفتند اینجا زیر فشار هستیم و نیاز به ماشین داریم. سپس بچه‌های ما جواب می‌دادند بروید فلان‌جا ماشین می‌فرستیم. آن‌ها هم نه رمز می‌خواستند و نه کانال عوض می‌کردند. ضمنا بی‌سیم تاکی واکی هم داشتند که خیلی راحت شنود می‌شد. در همین حین دیدیم یک کامیون از جنگلی که روبروی ما بود خارج شد و چند نفر از منافقین به سمتش رفتند. یکی از بچه‌های ارپی جی زن سریعا آن را هدف گرفت و تیرش درست خورد به هدف؛ همه‌شان کشته شدند. البته آن راننده کامیون را از صحنه به‌در برد."

پادگان الله اکبر

سرهنگ ادامه داد: "شب شده بود و سرهنگ جهان‌نوش به ما دستور داد با تصرف پادگان الله اکبر، در ورودی اسلام آباد از سمت کرند مستقر شوید تا منافقین نتوانند فرار کنند. ضمنا به ما خبر داد که در چارزبر درگیری است و نگران آنجا نباشید. چند ساعت پس از نیمه شب برای بازپس‌گیری پادگان الله اکبر حرکت کردیم. یک گروه تقریبا 40 نفره از پاسداران نیز با ما همراه شدند. این گروه پاسدار یک تیربار دوشکا روی سواری تویوتا هم داشتند، ولی سلاح ما فقط ارپی جی و مسلسل سبک بود. پادگان روی یک تپه قرار داشت و میان ما و آن تپه، دشتی زراعی فاصله انداخته بود. یک تیربار 4 لول کالیبر 23 روی دشت اشراف داشت و هر جنبنده‌ای را از حیوان و انسان می‌زد. گروهان خودم را دو دسته کردم و سمت چپ و وسط قرار گرفتیم و پاسداران هم در سمت راست مستقر شدند. به آن‌ها گفتم که باید بسیار بی سر و صدا در تاریکی شب پیش برویم تا مبادا ما را زیر آتش بگیرند. پس تا زمانی که نزدیک نشده‌ایم آتش دوشکا را آغاز نکنید."

این یادگار دوران دفاع مقدس، گفت: "ابتدا خوب پیش رفتیم ولی با تابیدن اولین بارقه‌های نور خورشید، متاسفانه یکی از برادران به حرف من گوش نکرد و با دوشکا به سمت تیربار 23 میلیمتری شلیک کرد. تیربار هم برادران پاسدار را زیر آتش گرفت. بر اثر آتشبار سنگین، شماری از آنان شهید شدند و بقیه هم اجبارا عقب نشستند؛ خودرو و دوشکا هم مهندم شد. ولی ما لو نرفتیم و حرکت را ادامه دادیم تا از خط آتش تیربار خارج شدیم. به ارپی جی زن‌ها گفتم بروید به زوایا و سعی کنید تیربار را بزنید. همزمان واحد پشتیبانی هم رسید و از فاصله دورتر با خمپاره 120 و راکت 107 تیربار را زیر آتش گرفت. وقتی تیربار منهدم شد با نیروها به بالای تپه رفتم. شوربختانه منافقین چند تک تیرانداز ماهر در پادگان مستقر کرده بودند که چهار نفر از افراد ما را زد. دوباره رفتیم پایین. از آن سو دیدیم که نیروهای مردمی هم وارد پایگاه شده‌اند و می‌گویند خود را تسلیم کنید. ما هم که به هیچ روشی نمی‌توانستیم اثبات کنیم از ارتش ایران هستیم و خطر زیر آتش رفتن توسط خودی‌ها وجود دارد. پادگان را دور زدیم و اسلام آباد غرب وارد شدیم.

طنابی دور گردن یک رزمنده

بهروز با تاثر بسیار از صحنه‌های جنایتی که منافقان در اسلام آباد ثبت کرده بودند، یاد می‌کرد، خاطرات ثبت شده از آن روزها را با بغضی که هر از گاه راه کلام را سد می‌کرد، آرام آرام می‌گفت و هر بار که سخن گفتن برایش دشوار می‌شد، بغض را با جرعه‌ای آب، فرو می‌داد.

این تکاور سابق تیپ 55 هوابرد، گفت: "منافقان در اسلام‌آباد حمام خون راه انداخته بودند؛ کشتار مردم بی‌گناه و غیر مسلح را به عینه و به معنای واقعی کلمه می‌شد دید؛ شبیه آن را شاید در قتل عام‌هایی که صرب‌ها در بوسنی مرتکب شدند، می‌شد دید."

بهروز بعد از لختی سکوت، ادامه داد: "بلاخره از سمت شهر به طرف پادگان الله اکبر رفتیم تا پیکرهای چهار شهید یگان را منتقل کنیم، به علاوه ستوان شهید اسدنژاد، که معاونم بود، به همراه 10 سرباز، پیش از ماجرای تیربار از ما جدا شده بودند و چند ساعتی می‌شد که جواب بی‌سیم را نمی‌داند و نگرانشان بودیم."

او گفت: " باید به سمت جنگل می‌رفتیم و دنبالش می‌گشتیم؛ متاسفانه آن او را در حالی پیدا کردیم که طنابی دور گردنش بود و سربازها هم دور تا دورش به خاک افتاده بودند؛ انگار در جنگل، گرفتار کمین منافقین شده بودند. حدسمان این بود که شهید اسدزاده، زیر بار دادن اطلاعات به منافقین نرفته و آنها بعد از شکنجه، او را به همراه سربازان تحت امرش، شهید کرده بودند تا شمار شهدای یگان ما به عدد 14 برسد، فدای راه چهارده معصوم."

به گزارش ایسنا، خاطرات نبرد دلاورانه رزمندگان، در روزهایی که منافقین کوردل، رویای فتح ایران را در سر پرورانده و با این رویا و با حمایت همه جانبه حکومت بعث عراق و حامیان آنان، برای همیشه در ذهن هر ایرانی و همه انسان‌های آزاده جهان، حک شده است، خاطراتی که هر سطر آن، نشانه‌ای از پایمردی مردمانی‌ست که همه گر سر به سر تن به کشتن دهند، دریغ آنکه خاک خود را به دشمن دهند...

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان