گروه جهاد و مقاومت مشرق- این مطلب، صدمین قسمت از سری گفتگوهای «در محضر مدافعان حرم» است. جا دارد به این مناسبت، از همه خانواده معزز شهدا، جانبازان و رزمندگان مدافع حرم که در این مسیر، ما را راهنمایی و همراهی کردند تشکر کنیم. ما را دعا کنید که همچنان این مسیر را محکمتر از گذشته ادامه دهیم و شما را با مدافعان حرم بیشتری آشنا کنیم.
فرزند فرمانده فاطمیون، شهید «سید احمد سادات» ما را به انتهای شهرک صنعتی اشتهارد و به اتاقی سه در چهار برد که مادر شهید سید جعفر امیری (جانشین فرماندهی تیپ امام علی (علیه السلام) از لشکر فاطمیون) و از همرزمان حاج قاسم سلیمانی به همراه همسرش (آقای سید امین امیری و عموی شهید امیری) و یکی از دخترانش در آن زندگی میکنند.
سالها پیش وقتی پدر شهید به رحمت خدا رفت، برادرش که نمیتوانست ببیند زنبرادرش زیر فشار زندگی کمر خم کرده؛ تصمیم گرفت همسر برادرش را به عقد خود درآورد. تعدادی از زنهای فامیل را به خواستگاری فرستاد و وصلتشان سر گرفت. مادر شهید و عموی شهید، همراه با یکی از خواهران شهید، زیر سقفی که در آن زندگی میکنند، در ظهرِ گرمِ 12 مرداد 1400 میزبان ما شدند تا چند ساعتی درباره زندگی و سرگذشتشان با هم گفتگو کنیم.
قسمت قبلی گفتگو را هم اینجا بخوانید:
ماجرای مجاهد افغان و کرینکوف روسی! +عکس
آنچه در ادامه میخوانید، متن بی کم و کاست این گفتگو است که در چند قسمت تقدیم حضورتان میشود. سرگذشت پر فراز و نشیب خانوادهای که از دل آن، چندین مدافع حرم تربیت شدند و یکیشان تا جایگاه فرماندهی بالا رفت و در نهایت، مدال شهادت به گردن آویخت...
**: پس شما اسم بچهها را بگویید که می شوند خواهر و برادرهای شهید.
مادر شهید: سید علی امیری، سید جعفر امیری (شهید)، سید اسماعیل امیری، سید ابراهیم امیری، سید محمد پسر کوچکم است، فاطمه سادات و طاهره خانم.
سیدمجتبی سادات: یک توضیح کوچکی بدهم؛ سید اسماعیل امیری یکی از نیروهای مدافع حرم است.
مادر شهید: بله؛ هنوز هم مدافع حرم است، ولی نمی تواند به سوریه برود چون مجروح است.
سیدمجتبی سادات: سید علی امیری، پسر بزرگ خانواده و جانباز است؛ خیلی مرد بزرگ و شریفی است؛ سید علی امیری فرمانده تیپ امام علی است.
مادر شهید: رفیق شهید سید احمد سادات بود در سوریه؛ همرزم بابای سید مجتبی بود.
**: الان آقا سید علی هستند؟
مادر شهید: بله، در مشهد هستند.
عموی شهید: خانوادهاش مشهد است و خودش جانباز است.
**: پس خانواده شما چند تا مدافع حرم داشته؟
سیدمجتبی سادات: در واقع سید جعفر امیری معاون برادرش سید علی در تیپ امام علی بود.
**: که آقا سید علی، آقا سید اسماعیل و آقا سید جعفر مدافع حرم بودند.
مادر شهید: سید جعفر فرمانده بود، این دو نفر نیرویش بودند. هزار به بالا نیرو داشت.
**: آقا سید جعفر فرمانده بود...
سیدمجتبی سادات: در مستند خاطرات بادیه، در یک قسمت مجزایی درباره سید جعفر گفته شده، حتما این مستند را ببینید.
مادر شهید: بله؛ سید جعفر چند سال فرمانده تیپ حضرت علی بود. بعد خیلی کم ایران می آمد؛ یک هفته می آمد و زود برمیگشت. جایگزین داشت؛ جایگزینش را می گذاشت و می آمد ایران.
سید جعفر فرمانده بود، سید علی و سید اسماعیل نیرویش بودند، هزار نفر نیرویش بودند و در تیپ امام علی کار می کرد.
**: آقا سید علی و آقا سید اسماعیل نیروی آقا سید جعفر بودند؟
مادر شهید: پسرخاله شان هم بود؛ افغانها زیاد بودند، ایرانیها هم زیاد بودند. بابای سید مجتبی (شهید سید احمد سادات) هم بود. اینها همه شان نیروی او بود، بابای سید مجتبی در ادوات کار می کرد، خیلی مرد خوبی بود. بابای سید مجتبی، بنده خدا شیمیایی شده بود. هر وقت میآمدند، در اتاق با همدیگر صحبت می کردند و چایی می خوردند. مثلا یک منطقه را آزاد می کردند، سید جعفر آنها را دعوت می کرد مثلا یک ناهار یا شامی به اینها می داد. اینها رفیق هایش بودند دیگر. سید جعفر خیلی کم میماند در ایران.
آخرین روزی که رفت، گفت مادر! من فرودگاهم و می خواهم بروم سوریه، کار نداری؟ گفتم نه، چرا می خواهی بروی سوریه؛ سید جعفر، تو که خانه داری، زن داری، بچه داری؟ بعد می گفت که ما نمی خواهیم نامردها یک آجر از حرم حضرت زینب یا حرم حضرت رقیه بردارند؛ من می روم.
بعد گفتم سید جعفر! ما می خواهیم برویم سوریه، زیارت. گفت این سری که آمدم،شما و مادربزرگم را با خودم به سوریه می برم. بعدش رفت؛ تقریبا نزدیکهایی که می خواست بیاید یک روز زنگ زد و گفت مادر کجایی؟ گفتم هیچی، خانهام؛ گفت قمی یا کرجی؟ گفتم کرج هستم. گفت نرفتی پیش مادر جان؟ (مادر من در قم زندگی میکرد) گفتم نه نشد، نرفتم، چطور؟ گفت من می خواهم بیایم ایران، می خواهم شما را ببرم سوریه... گفتم باشد.
**: مادربزرگ شهید امیری (مادر شما) در قم هستند؟
مادر شهید: بله در قم بودند؛ پارسال به رحمت خدا رفتند. «عزیز» برای سید جعفر خیلی گریه می کرد، اینقدر جوش می زد، فشارش بالا رفت، هرکار کردیم نشد که زنده بماند. دیگر رفت؛ پارسال اول ماه صفر بارش را بست و رفت. مادرم چهارده سفر کربلا رفته بود. آرزوی سوریه را اینقدر توی دلش داشت که خدا می داند. بچه ها کوچک بودند، یک خانواده بودیم و با مادرم با هم زندگی می کردیم. دیگر، قسمت اینطور شد. من آمدم اشتهارد و بچهها پیش مادرم در قم ماندند؛ مادرم بچهها را زن داد، صاحب زن و بچه شدند؛ جعفرآقا هم فرمانده شد.
**: ازدواج آقا سید جعفر در مشهد انجام شد؟
مادر شهید: نه؛ سید جعفر در قم ازدواج کرد. زن و بچهاش هم قم هستند. سید علی و سید اسماعیل مشهد هستند؛ بچههایشان هم مال مشهد هستند و آنجا زندگی می کنند. بالاخره سید جعفر نرسید که ما را سوریه ببرد. بعد از اینکه ایشان شهید شد آقای ط از فاطمیون یک بار زنگ زد که حاج خانم می خواهی بروی سوریه؟ من گفتم بله. دو سه روز سوریه بودیم. گریه و زاری داشتیم و این طرف و آن طرف میرفتیم. یک دختری ما را سوار ماشین می کرد و می برد به حرم و... این دختر بچه ایران بود و بزرگ شده سوریه. یک بار گفتم من را ببر آنجا که سید جعفر شهید شده؛ گفت حاج خانم آنجا خیلی خطرناک است، می خواهی بروی چهکار کنی؟ پیکرش را که تحویل گرفتی، در منطقه جنگی می خواهی چهکار کنی؟ هیچی دیگر، ما آمدیم ایران.
**: این زیارت برای چه سالی بود؟
مادر شهید: سال 97 بود. سال 96 سید جعفر شهید شد، سال 97خودمان از طرف سپاه رفتیم به سوریه و زیارت.
عموی شهید: 96/9/15 سید جعفر شهید شد.
**: حاج خانم (مادرتان) را هم بردید؟
مادر شهید: نه، موفق نشدم. این بچهها را هم نبردم. باز دوباره مادرم اینقدر گریه کرد. مادر آقاسید امین هم فوت کردند. چله سیدجعفر که رد شد، دوباره مادرم زنگ زد و گفت زینب کجایی؟ من می خواهم بروم سوریه؛ خواب دیدهام. گفتم مادر بیا، مجبورم دیگر، بگذار چله مادر آقاسید امین رد بشود، تو هم برو سوریه. مادر آقاسید هم نود و خرده ای سن داشت.
**: منظورتان مادر حاج آقا است؟ کجا بودند؟
مادر شهید: بله، همین اشتهارد زندگی میکردند. بعد چله مادر همسرم را که رد کردیم، مادرم دو هفته اینجا ماند. بعد از دو هفته آقا سید (همسرم) گفت که من در بساطم پول نیست، حالا چهکار کنم؟ آن وقتها هم نفری چهار میلیون و پانصد تومان میگرفتند برای سفر به سوریه. گفتم سید! این کارت مادرم، بردار و برو. گفت تو نمی آیی؟ گفتم نه، یک نفر باید در خانه باشد تا وقتی ماشین سنگین می آید به گاراژ، در را باز کند. بچه ها هم قم بودند. پسرم سید محمد هم در قم کار می کرد. بعد دوباره اینها رفتند. یک روز در مسجد نماز می خواندم؛ زن های اشتهاردی گفتند سید کجاست؟ گفتم دعا کنید که سید از سوریه برگردد. گفتند مگر مغزت خراب است؟ گفتم چرا؟ گفت اینها هواپیما را می زنند، چرا اینها را فرستادی؟ همان موقع اینها سوریه رفته بودند. بعد یک مریضی گرفتم و بدحال شدم که خدا می داند. دستهای خودم باد کرده بود.
**: از نگرانی بیمار شدید؟
مادر شهید: بله بخدا. هر افغان یا اشتهاردی که به ما می رسید همین را می گفت. آن موقع کرونا نبود و به مسجد می رفتیم. زنگ می زدم و آنتن نمی داد. یک بچه پسر افغان بود مثل این آقا مجتبی (نام او هم سید محمد بود) گفتم اینها کجا هستند، زنده اند یا مرده اند؟ گفت غم نخور عمه! من روی ماشین سنگینم و بار می برم جایی؛ می روم حتما شهر دمشق و می روم حرم حضرت زینب. چه اتفاقی افتاده که تو اینقدر نگرانی و گریه می کنی؟ می روم و به سید می گویم به گوشی شما زنگ بزند و صحبت کند.
بنده خدا رفت و گوشی را به آقاسید امین داد و با او صحبت کردم. گفتم هوای مادرم را داشته باش؛ مادرم مریض نشود. بعد از سید جعفر، امیدمان به مادرمان است. گفت باشد، عیب ندارد، زود می آییم. بعد اینها که آمدند من مریض شدم. خیلی بد مریض شدم. اینقدر بد مریض شدم که از جایم نمی توانستم بلند شوم. اینها آمدند از سوریه، بچه ها آمدند از سوریه، دامادها آمدند از سوریه؛ وقتی کنار و دور هم نشستیم یک مقدار حالم بهتر شد. از وضعیت اینها ترسیده بودم، خیلی از سلامتی عزیزانم که آنجا بودند ترسیده بودم.
عموی شهید: ترسیده بود که هواپیمای ما را هم بزنند.
مادر شهید: هر کسی می رسید می گفت سید خانم! تو مغزت خراب است، چرا اینها را فرستادی، مگر دیوانه شدی؟ گفتم حالا دیوانه بودم یا هوشیار بودم؛ رفتند دیگر...
**: پدر آقا سید جعفر به رحمت خدا رفته؟
مادر شهید: بله؛ به رحمت خدا رفتند.
عموی شهید: رفتند افغانستان و او را دستگیر مردند. او هم به دست برخی بدخواهان شهید شد.
مادر شهید: سید علی الان 33 ساله است، سید علی پسربزرگم بود که آن موقع چهار ساله بود. پدرشان را ردمرز کردند به افغانستان. مدارکش در خانه مانده بود. رفته بود زیارت، مدارکش خانه آبجیام بود؛ خودش را رد کردند رفت به افغانستان.
**: یعنی رد مرز شدند؟ مدارک نداشتند؟
مادر شهید: بله، مدارک در خانه مانده بود و در جیبش نبود. آن سال خیلی افغانها را در مشهد میگرفتند.
**: نمی توانست بگوید من بروم مدارکم را بیاورم؟
مادر شهید: نه دیگر، رد مرزش کردند.
عموی شهید: نه دیگر وقت ندارند؛ وقتی بگیرند، همانطور می فرستند به لب مرز؛ اگر کسی مدارکش را برد که برد، اگر نه، می فرستندش به افغانستان.
سیدمجتبی سادات: اگر یادتان باشد قضیه خفاش شب هم بود و به اتباع خیلی سخت می گرفتند.
**: اگر مدارک همراه کسی نبود، می بردندش؟
مادر شهید: بله، آن سال خیلی افغانیها را فرستادند.
**: آقا سید علی الان سی و سه ساله است؟ گفتید چهار سال قبل از آن ، یعنی می شود سال 1363؟
مادر شهید: بله؛ بچهها خیلی کوچک بودند، سید ابراهیم شیر می خورد، اینقدر بد مریض شدم که این بچهام از شیر افتاد. شیر گاو دادم؛ مجبور شدم. هر دکتری رفتم گفت اعصابت خراب شده به این بچه شیر نده، مغزش کم می شود. علی کوچک بود.
**: سید علی آن موقع هفت ساله بودند؟
خواهر شهید: آن موقع که پدرشان رد مرز شده انگار علی چهار ساله بوده است.
**: می شود سال 71.
مادر شهید: اینها شیر به شیر بودند. چهار تا بچه، پشت سر هم. سر یک سالگی اسماعیل، خدا سید ابراهیم را به من داد. آنها هم دیگه شیر همدیگر را خوردند. بچههای کوچک کوچک، نمی فهمیدیم دیگر، تازه آمده بودیم.
**: پس پدر شهید را رد مرز کردند؟
مادر شهید: بله؛ و برخی دشمنان داخلی او را شهید کردند.
**: یعنی دیگر نتوانستند برگردند...
مادر شهید: نه، گوشی هم نبود دیگر، بعد از یک سال خبر مرگ او را شنیدیم.
**: تا یک سال هیچ خبری نداشتید؟
مادر شهید: نه، گوشی و تماسی نبود. بعد یک افغانی آمد و یک نامه آورد و گفت این آقا به رحمت خدا رفته؛ می خواهی زندگیات را چه کار کنی؟ گفتم هیچی دیگر. خدای بالای سرم هست، می خواهم چه کار کنم. بدخواهان داخلی شهیدش کردند.
**: شما از ایشان (پدر شهید) 7 تا بچه داشتید؟
مادر شهید: 4 تا بچه داشتم.
**: 3 تا بچه دیگر پس چگونه به دنیا آمدند؟
مادر شهید: بعد، مادرم 4 تا بچهها را تحویل گرفت و من را داد به یک آخوند. این 3 تا بچه از آن همسرم که آخوند بود است.
سیدمجتبی سادات: این سید آخوند هم در همان قبرستان عمومی در کنار پدربزرگ من خاکسپاری شده.
**: ایشان هم به رحمت خدا رفتند؟
مادر شهید: پیرمرد بودند، 70 **: 80 سالشان بود.
**: 4 تا بچه از پدر سیدجعفرآقا داشتید، اسم ایشان چه بود؟
مادر شهید: سید عوض امیری. او هم جوان بود که رد مرز کردند و شهید شد.
**: اسم این سید آخوند چه بود؟
سیدمجتبی سادات: معروف به سید آخوند بودند.
عموی شهید: اسمش «سید عیسی فصیحی» بود.
**: ایشان هم افغان بود و در اشتهارد زندگی میکرد؟
مادر شهید: بله، افغانی بود و در اشتهارد زندگی میکرد. از آنها که در ماه محرم روضه می خواند و منبر می رفت. آدم خوبی بود بنده خدا.
**: سه تا فرزند آخرتان از ایشان است؟
مادر شهید: بله، دختری که اینجاست و سید محمد.
**: ایشان هم به خاطر کهولت سن به رحمت خدا رفتند یا به علت بیماری؟
مادر شهید: سید جعفر آن موقع سوریه می رفت و می آمد؛ سید عیسی مریض شد و سکته کرد. دو سال در بستر بیماری بود. هر چه دکتر بردم، مداوا نشد. شهادت فاطمه زهرا بود. آن شب گفتم کار نداری؟ من می روم مسجد؛ اشکهایش می ریخت.
**: یعنی شهادت آقا سید جعفر را بودند؟
مادر شهید: بله، سید جعفر آمد بابای اینها (سید عیسی)را دفن کرد و سنگ قبرش را گذاشت.
**: خواهر شهید: بابایم سال 92 فوت شد.
مادر شهید: بابای اینها خیلی جلوتر فوت کرد؛ سکته کرد؛ نمی دانم فشار زندگی بود یا چه چیزی. کار نمی کرد؛ پول آب و برق میآمد؛ کرایه خانه بود؛ بچه ها خرجی میخواستند؛ مدرسه می رفتند؛ اینها سه تا بچه بودند. من خودم هم می رفتم کشاورزی کار می کردم. برای بچهها می رفتم و کار می کردم.
**: حاج آقا کارشان چی بود؟
مادر شهید: پیرمرد بود؛ نمیتوانست کار بکند. اگر هوا خوب بود میرفت 10،15 کیلو پنبه می چید کنار مردها، یک روزهایی می رفت. ولی کلا نمی توانست کار کند.
**: شما در کشاورزی چه کار می کردید؟
مادر شهید: پنبه می چیدیم، گوجه می چیدیم، مثلا روجین پنبه را می زدیم، مثلا باغ پسته چند تا کارگر می گرفتند از افغانها و ما می رفتم. خرج خانه را من می آوردم. آن موقع ها خوب بود، پول ارزش داشت، آدم ها خوب بودند. الان نه پول ارزش دارد نه آدم ها اعتماد دارند ...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...