گروه جهاد و مقاومت مشرق - سیدحمید تقویفر در 20 فروردین 1338 در روستای «ابودِبِس» شهرستان کارون (کوت عبدالله) متولد شد. قبل از پیروزی انقلاب در برگزاری کلاس قرآن نقش داشت و در جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا میکرد و با فعالین انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت. زمانی که برای تحصیلات دوره متوسطه به دبیرستان سعدی اهواز رفت با شهید اسماعیل دقایقی، محسن رضایی و علی شمخانی آشنا شد و به گروه «منصورون» پیوست و گام در راه مبارزه علیه رژیم طاغوتی پهلوی گذاشت.
قسمتهای قبلی گفتگو را هم بخوانیم؛
با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهید تقویفر از نیروهای تشکیل دهنده هسته اولیه آن در اهواز بود که با عضویت در این نهاد به انجام وظیفه پرداخت. از آغازین روزهای حمله رژیم بعثی عراق به ایران اسلامی، برای دفاع از میهن اسلامی به جبهههای نبرد شتافت.
سید نصرالله تقویفر، (پدر شهید) در سال 1362 در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادرش، سیدخسرو نیز در عملیات والفجر 8 به خیل شهیدان پیوست. شهید تقویفر در جنگ بیشتر کارهای شناسایی را بر عهده داشت و بعدها در کنار شهید «حسن باقری» به جمعآوری اطلاعات میپرداخت. وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.
با پایان جنگ، شهید تقویفر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال 1390 از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.
وی پس از بازنشستگی زمان خود را به سه قسمت تقسیم کرد؛ به این نحو که: مدت یک ماه در عراق حضور داشت و برای تأسیس بسیج مردمی عراق) الحشد الشعبی) جهت مقابله با داعش به فعالیت مستشاری مشغول میشد؛ سپس به ایران باز میگشت و مدت دو هفته برای تبدیل خانه پدری (در زادگاهش روستای ابودبس خوزستان) به حسینیه و مرکز فرهنگی تلاش میکرد؛ و پس از این دو هفته به تهران مراجعت نموده و مدت بیست روز نزد خانواده میماند.
در زمانی که جریانهای تکفیری و وهابی، تروریستهای داعشی را سازماندهی کردند تا استانها و شهرهای غربی عراق ـ همچون موصل و الرمادی ـ را اشغال کنند و به بارگاه امامین عسکریین علیهماالسلام در شهر سامراء دست یابند وی به اتفاق نیروهای داوطلب مردمی به سمت جرف الصخر رفت و نسبت به آزادی این منطقه اقدام کرد؛ منطقهای که بعد از آزادسازی به نام "جرف النصر" معروف شده است. این آزادسازی، شهر مقدس کربلا را از تیررس موشکها و حملات داعش نجات داد. در عملیات سامراء که خمپارههای داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود میآمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقویفر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.
در 6 دی ماه1393پس از اقامه نماز ظهر عملیاتی به نام «محمد رسول الله» آغاز میشود و با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت گلوله تکتیرانداز داعشی قرار میگیرد و سرانجام در سامراء، به ارزوی دیرینهاش میرسد. پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.
آنچه در ادامه میخوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان میشود.
**: جوش هم میآوردند؟ میگویند کسانی که سید هستند جوش میآورند.
همسر شهید: در جایی که حقی ناحق میشد جوش میآوردند. گفتم پدرم در همان جلسه خواستگاری گفت دخترم هیچی بلد نیست. من چون در خانه خودمان ظرف و رخت نشسته بودم، پوست دستم حساس بود. هنوز هم همینطور است. موقعی که ازدواج کردیم مدتی که در روستا بودیم لباسهایم را جمع میکردم میآوردم اهواز مادرم یا خواهرم میشستند. وقتی حاج حمید به حمام میرفت و میدید داخل تشت لباس هست، کاری نداشت مال کیست. همه را با هم میشست و از پشت در حمام میگفت: «بیا اینها را پهن کن. » میگفتم: «تو رفتی حمام خودت را بشویی یا رختها را؟ » میگفت: «نمیشود. نباید کار روی زمین بماند. »
موقعی که به کیانپارس آمدیم، دوستمان خانم مینا عباسی که همسر پاسدار بود به من گفت در فلکه یک تعاونی درست شده است و با دفترچههای تعاونی کالا میدهد. گفت: «من میخواهم برای فریزر ثبتنام کنم. تو چطور؟ » گفتم: «من لباسشویی میخواهم.» دو تایی رفتیم و دفترچههای تعاونی را دادیم و ما را در نوبت گذاشتند.
من از پولی که حاج حمید میداد، کمی پسانداز کردم. اغلب در بسیج سپاه بودم. البته بماند که نه به ناهار سپاه میرسیدم، نه به ناهار بسیج. از صبح تا ظهر در تبلیغات سپاه بودم و بعد از ظهرها به بسیج مقاومت میرفتم. بیشتر اوقات موقعی میرسیدم که ناهار تمام شده بود. از اینجا مانده و از آنجا رانده بودم. گاهی هم که میرسیدم عدسپلو با ماست داشتند. غذای گوشتی کمتر بود.
غرض اینکه حقوق حاج حمید خیلی خرج نمیشد و فقط بابت کرایه از آن برمیداشتم. بقیهاش را در حساب میریختم. آن موقع یادم هست برای لباسشویی توشیبای ژاپنی تمام اتوماتیک ثبتنام کردم. مینا عباسی هم برای فریزر اسم نوشت. حاج حمید جبهه بود. هر چه من دست و پا نداشتم، خانم عباسی ماشاءالله زبل بود. چون اسم مغازه عجیب و غریب بود در خاطرم مانده است. اسمش پاپهن و در خیابان امام خمینی (پهلوی سابق) بود. حواله لباسشویی را از تعاونی گرفتیم و ایشان وانت گرفت و رفتیم لباسشویی و فریزر را تحویل گرفتیم. کارگرها هر دو را در وانت گذاشتند و آمدیم خانه. حاج حمید فردای آن روز آمد خانه و وقتی لباسشویی را دید بهشدت ناراحت و عصبانی شد. گفت: «رفتی یک چیز تجملاتی گرفتی؟ » گفتم: «این کجایش تجملات است؟ لباسشویی است. من حساسیت دارم. » گفت: «خودم میشستم. » گفتم: «شما گاهی هفته به هفته مأموریتی. من به لباسهایم نیاز دارم. نمیتوانم منتظر بمانم تا شما بیایی. » تا سه روز به خاطر لباسشویی با من قهر بود.
**: چرا؟
همسر شهید: چون آن زمان حتی ثروتمندها هم لباسشویی نداشتند. خانوادههایی داشتیم که وضع مالی خوبی هم داشتند، ولی در خانههایشان لباسشویی نبود. انگار در فرهنگشان جا نیفتاده بود. تا مدتها میگفتند اشکال شرعی دارد و درست پاک نمیکند.
به هر حال خیلی ناراحت شد. گفتم پوست دستم حساس است. از روی پوست چیزی پیدا نبود، ولی زیر پوستم جوشهای ریز میزد و از صبح تا شب باید دستم را میخاراندم و کلافه میشدم. دستم نباید با مواد شوینده تماس پیدا میکرد. هر چه گفتم به خاطر همین ماشین لباسشویی گرفتم، کوتاه نمیآمد و میگفت: «نه، این چه کاری است که کردی؟ ما را شهره کردی. چرا این را خریدی؟ » خیلی ناراحت شد، ولی چون در دین ما نباید بیشتر از سه روز قهر کنی، روز سوم خودش آمد و آشتی کرد.
هر چه در آن سه روز صدایش میزدم جواب نمیداد. روز سوم خودش آمد و سر صحبت را باز کرد. یادم هست سر لباسشویی خیلی ناراحت شد. بعد پرسید پولش را از کجا آوردی؟ گفتم از پولی که برای خرجی خانه میدادی. نه خودم را بدهکار کردم، نه کس دیگری را. گفت بحث پول نیست. تو ما را شهره کردی. هیچ کسی لباسشویی ندارد و تو رفتی لباسشویی خریدی.
**: کارهای خاصی میکردید.
همسر شهید: ما آن لباسشویی را تا سالهای سال داشتیم، چون ژاپنی اصل بود و خراب نمیشد. تا بچه چهارم هم آن را داشتم. عالی کار میکرد. بعد هم خودش رفت و یک ماشین لباسشویی جدید خرید. یک بار رفتم دکتر پوست و دستهایم را معاینه کرد و پرسید، «شغل ما چیست؟ » گفتم: «خانهدار هستم. » گفت: «ولی پوست دست شما خیلی لطیف است و مثل پوست دست زنهای خانهدار نیست. » بیرون که آمدم به حاج حمید که در اتاق انتظار نشسته بود حرف خانم دکتر را گفتم: گفت: «به او میگفتی اولش مادرم کارهایم را میکرد، بعد هم شوهرم و خودم دست به سیاه و سفید نمیزنم. »
**: با ماشین لباسشویی بنده خدا مادرتان هم راحت شد.
همسر شهید: موقعی که در روستا بودم لباسها را برایش میبردم. به کیانپارس که آمدم دیگر نمیبردم، چون طولی نکشید لباسشویی خریدیم. قبل از آن هم حاج حمید اول لباسها را لگد میزد و بعد هم حسابی میشست. همیشه میگفت: «ببین من تمیزتر میشویم یا لباسشویی؟ » خداییش تمیزتر از لباسشویی میشست!
بگذریم. ایشان در جنگ بیشتر در قسمت شناسایی بود، چون مسئولیت اطلاعات و عملیات سوسنگرد را داشت. یک سال فرمانده سپاه حمیدیه و یک سال فرمانده سپاه شادگان بود. شادگان شهری عربنشین با تعصبات بسیار خاص و وحشتناک بود. حاج حمید هر وقت به خانه برمیگشت سردرد بود، چون آنها قانون خودشان را داشتند. نمیدانم فیلم «عروس آتش» را دیدهاید؟
**: بله، دردآور است.
همسر شهید: اعتقادات خیلی ناجوری داشتند. حاج حمید شب میآمد خانه و میگفت فلان دختر را کشتهاند. مسائل را به این شکل بین خودشان حل و فصل میکردند. ما در شادگان در خیابانی مینشستیم که سر نبش آن خانه امام جمعه موقت شادگان بود و منزل شخصیتهایی مثل شهردار یا مسئولین ارگانهایی مثل ارگان جنگزدهها در آن خیابان بود. خانه امام جمعه حالت دژبانی هم داشت و اگر کسی میخواست وارد خانه شود او را میگشتند.
یک بار میخواستم بروم و به بستگانم تلفن بزنم. باید سوار مینیبوس میشدیم. دیدم سر کوچه شلوغ است، ولی توجه نکردم. سوار مینیبوس که شدم دیدم همه بلند میشوند و بیرون را نگاه میکنند. پرسیدم چه شده است؟ گفتند مردی سر خواهرش را بریده است. وقتی از پنجره بیرون را نگاه کردم و سر بریده دختر را دیدم وحشت کردم. شب که حاج حمید آمد ماجرا را پرسیدم. گفت این دختر در مزرعه کار میکرد که پسری میآید و مزاحمش میشود و بعد هم فرار میکند و میرود آن طرف آب. شادگان یک شهر مرزی است. دختر میترسید حقیقت را بگوید تا اینکه مشخص میشود باردار شده است. خانواده میفهمند و میخواهند او را بکشند. دختر خود را به مراجع قانونی معرفی میکند و در آنجا برای اینکه نفوذ خانواده دختر نباشد، تصمیم میگیرند او را به اهواز بفرستند که پرونده در آنجا پیگیری شود.
این دختر را با دو سرباز و مرجع قانونی به اهواز میفرستند. وقتی سر کوچه ما میرسند برادر دختر و پسرعموی او از راه میرسند و دختر را میگیرند و گردنش را میبرند. همان جا وسط خیابان دختر را دراز میکنند و سرش را میبرند. آنطور که اهالی آنجا تعریف میکردند گوشواره دختر تا فاصله چند متری پرت شده بود. موقعی که سوار مینیبوس شدم دیدم چیزی در دست پسر هست. سر دختر را از موهایش گرفته بود و خودش داشت میرفت که خودش را به سپاه معرفی کند.
**: افتخار میکرد!
همسر شهید: حاج حمید میگفت آمد و خودش را معرفی کرد و گفت: «ما انگشتی را که فاسد شود میبریم و نمیگذاریم همه دستمان را فاسد کند.»
**: شاید آن دختر بیچاره مورد تعرض قرار گرفته بود و گناهی نداشت.
همسر شهید: آنها به این چیزها فکر نمیکنند. فقط میگویند لکه باید پاک شود. ما حدود یک سال و نیم در آنجا زندگی کردیم و روزهای پر از دلهره و اضطرابی را گذراندیم. هر چند وقت یک بار از این خبرها برای ما میآمد و خیلی میترسیدیم.
یک بار یادم هست با خانم امام جمعه موقت که از قم آمده بودند به بازاری به اسم کندلآباد یا کندلی رفتیم. در آنجا به نی میگفتند کندل. من و ایشان به بازار رفتیم. شهر مرزی بود و از آن طرف جنس زیاد میآوردند. خرید کردیم و موقعی که میخواستیم برگردیم منتظر مینیبوس ایستادیم. در آنجا وانت زیاد رفت و آمد میکرد، ولی برای ما سخت بود که سوار وانت شویم. مرد و زن عقب مانده ذهنی هم در آنجا زیاد بودند.
**: کسانی که سندرم داون دارند.
همسر شهید: بله، از اینها زیاد بود و در سطح شهر زیاد دیده میشدند. نمیدانم علتش چه بود. شاید به خاطر این بود که منطقه محروم و شهر فقیری بود.
**: ازدواج فامیلی زیاد دارند.
همسر شهید: ما منتظر مینیبوس بودیم و یکمرتبه دیدیم یک نفر با چوب دارد به سرعت به سمت ما میآید. از همین عقب ماندهها بود. بهقدری ترسیده بودم که به خانم امام جمعه گفتم من که با همین وانت میروم. میآیی بیا. پریدم بالای وانت. آن روزها مریم را هم داشتم. او را پشت وانت گذاشتم و خودم هم پریدم بالا. آن خانم هم بچهاش را بغل کرد و دستش را گرفتم و او را بالا کشیدم. وانت تا آمد حرکت کند آن مرد با چوبش محکم زد به در وانت. شانس آوردیم وانت از جا کنده شد و راه افتاد. شهر عجیب و غریبی بود. آدم میترسید، مخصوصاً ما که چادر و مقنعه فارسی سرمان بود و آنها همه عرب بودند. به هر صورت ایرانی بودند، ولی تعصبات عجیب و غریبی داشتند که نگرانکننده بود.
من برای خرید میرفتم، ولی تمام کسانی که در آن کوچه مینشستند مأمور خرید داشتند. حاج حمید قبول نمیکرد و میگفت ما خودمان نمیتوانیم خرید کنیم؟ مأمور خرید میآمد، لیست میگرفت و میرفت خرید میکرد و میآورد. از آن خانم پرسیدم پول هم به او میدهید؟ گفت نه، خودشان حساب میکنند. نمیدانم جزو خدمات برای کسانی بود که در آن کوچه مینشستند یا از حقوقشان کم میکردند؟ نمیدانم جریانش چه بود. وقتی به حاج حمید گفتم: خیلی سربسته گفت: «ما خودمان کارهای خودمان را بکنیم بهتر است. » همیشه هم عادت داشت توجیهی پیدا میکرد. میگفت: «بد است میرویم در شهر چرخی میزنیم و میبینیم اوضاع از چه قرار است و چه چیز جدیدی آوردهاند؟ » میگفتم همیشه تو یک جوری ماجرا را توجیه میکنی.
غرض اینکه اهالی آن کوچه مأمور خرید داشتند، غیر از ما که خودمان خرید میکردیم و حاج حمید قبول نمیکرد. حتی چند بار همسایهها به من گفتند چرا شما خودت میروی خرید میکنی؟ مأمور خرید این کار را بکند. مأمور خرید میآمد از همه خانهها لیست میگرفت و با ماشین میرفت خریدها را میکرد و میآورد و تحویل میداد، ولی حاج حمید میگفت خودمان خرید میکنیم.
**: حتی به اندازه نوک سوزنی شبهه استفاده از بیتالمال نمیخواستند در زندگیشان باشد.
همسر شهید: اصلاً. خیلی روی مسئله بیتالمال حساس بود. یک روز (banner) تبلیغ نمایش ما را در سطح شهر دید که امشب نمایش داریم و آمد نمایش ما را ببیند. موقعی که میرسد میبیند بلیط تمام شده است، ولی نمیگوید من همسر خانم مرادی هستم یا خودش را معرفی نمیکند که تقوی هستم. این تئاتر مال سپاه بود و بچهها او را میشناختند و برای اینکه وارد شود مشکلی پیدا نمیکرد، اما همان جا ایستاده بود تا نمایش تمام شد.
یک نفر آمد و به من گفت آقایی جلوی در با شما کار دارد. لباسم را عوض و وسایلم را جمع کردم و راه افتادم و جلوی در حاج حمید را دیدم. پرسیدم، «کی آمدی؟ » گفت: «خیلی وقت است. نمایش تازه شروع شده بود. » پرسیدم، «آمدی و دیدی؟ » گفت: «نه، بلیط تمام شده بود. » گفتم: «برای تو که بلیطی نیست. » گفت: «نه. مردم همه یکسانند. اگر بقیه باید بلیط بخرند، من هم باید بلیط بخرم. » یعنی حاضر نشد به عنوان اینکه همسر من یا خودش هم جزئی از این ارگان هست از این حداقل امکان هم استفاده کند.
**: خودش صاحبخانه بود.
همسر شهید: بله، ولی حاضر نشد از این امتیاز استفاده کند. با حالت خاصی گفت: «بلیط تمام شده بود. نباید میآمدم داخل. » حالتش طوری بود که کاملاً یادم مانده است. قضیه مال اوایل ازدواجمان بود. یک بار داشتم نمایش بازی میکردم و سالن پر از سرباز و بسیجی بود. آقایی که همیشه پیامها را میبرد و میآورد آمد و گفت: «سربازی با شما کار دارد. » برادر حاج حمید که شهید شد، بسیجی بود و به جبهه میرفت. برادر خود من خسرو هم بسیجی بود و به جبهه میرفت. فکر میکردم یکی از اینهاست. آمدم بیرون و دیدم اولاً یکی نیست و چند تا سرباز هستند. پرسیدند، «شما بودید که روی صحنه بازی میکردید؟ » آن موقع امکانات نداشتیم و با زغال و رنگ گریم میکردیم.
**: گریم سنتی میکردید.
همسر شهید: هر کدامشان اعزامی از یکی از شهرهای ایران بودند. گفتند ما مرخصی ساعتی گرفته و به اهواز آمدهایم. وقتی در سطح شهر (banner) نمایش شما را دیدیم و اینکه یک خانم روی صحنه میرود و در این شرایط بازی میکند، احساس کردیم زندگی هنوز جریان دارد، چون ما در جایی که هستیم فقط سرباز میبینیم و نشانههای جنگ. آمدهایم از شما تشکر کنیم. از شنیدن حرفهای آنها خیلی خوشحال شدم. هیچوقت این همه خوشحال نشده بودم. احساس کردم در بحبوحه جنگ و در دریای فداکاریها و تلاشهای رزمندگان دست کم من هم به اندازه یک قطره تلاش کردهام. یادم هست آن روز خیلی خوشحال شدم که آن سربازها آمده بودند خواهری را که روی صحنه بازی کرده بود ببینند. این خاطره هم در ذهنم ثبت شد.
**: حاج حمید در دوران جنگ اطلاعات شناسایی بود.
همسر شهید: بله.
**: شاید مهمترین کار را انجام میداد و بالطبع خستهتر و کمرمقتر میشد. پیش آمده بود از شناسایی عملیاتی خاصی حرف بزند و مثلاً بگوید در اینجا این اتفاق افتاد. مثل همان خاطره میوه خوردن از آن درخت کرچک و آن گرفتاریها. یا مثلاً هیچ وقت مجروح شدند؟
همسر شهید: نه، هیچ وقت مجروح نشدند. همیشه میرفتند و سالم برمیگشتند. در 35 سال زندگی که با ایشان داشتم هر وقت میخواست برود میپرسیدم، «حمید! کی میآیی؟ » میگفت: «انشاءالله برمیگردم. » همیشه فکر میکردم عین حرف خودش که انشاءالله برمیگردم، واقعاً انشاءالله برمیگردد. همیشه انتظار برگشتنش را داشتم. حتی در آخرین مأموریتی که رفتند و شهید شدند، با اینکه به من کد داد و مثلاً گفت با من بیا پایین، در حالی که همیشه تا جلوی در بدرقهاش میکردیم. یا مثلاً همیشه که میرفت عادت داشت قرآن را ببوسد و برود، ولی این بار یک کار جدید کرد.
لای قرآن را باز کرد و خواند و گفت: «آیه خوبی آمده است. » از مریم پرسیدم کدام آیه بود؟ گفت: «و خدا بهتر میداند مرگ شما را در کدامین سرزمین قرار دهد. » یا وقتی رفتیم پایین، برایم توضیح داد اگر نیامدم این کارها را بکنید، در حالی که هیچ وقت در این 35 سال چنین حرفی نزده بود و هر وقت به مأموریت یا جبهه میرفت و میپرسیدم، میگفت: «انشاءالله برمیگردم.» البته انشاءالله را میگفت: ولی من از روی برمیگردمی که میگفت احساس میکردم حتماً برمیگردد و واقعاً هم برمیگشت، اما این بار به من نشان داد، ولی انگار نمیخواستم قبول کنم. حالا وقتی به این چیزها فکر میکنم از خودم میپرسم چرا به این چیزها توجه نکردم؟ این همه به من کد و نشانه داد. چطور در آن لحظه به این چیزها فکر نکردم؟
**: آنقدر سالم برگشته بود که باورتان نمیشد.
همسر شهید: این مطلب را در جایی اعلام نکرده بود، ولی احساس میکردم شیمیایی شده بود، چون بو را نمیتوانست تحمل کند. به محض اینکه بوی پیاز داغ بلند میشد و یا بوی عطری شنیده میشد، اصلاً نمیتوانست تحمل کند و حالش خراب میشد. بوی هیچ چیزی را نمیتوانست تحمل کند.
**: در حالی که قبل از جنگ اینطور نبود.
همسر شهید: نه، قبل از جنگ اینطور نبود، ولی در طول جنگ اینطور شد.
**: تعریف نمیکردند که در جایی بودهاند که شیمیایی زده بودند؟
همسر شهید: نه، این اخلاق را نداشت که اینجور چیزها را تعریف کند. بیشتر چیزهایی را هم که لو داد در سالهای آخر بود، از جمله نجات جان رهبری را در همین دورانی که برای مقابله با داعش میرفت گفت. حاج حمید از همان بچگی خیلی اهل کتاب بود و زیاد مطالعه میکرد. موقعی که به خانهشان در روستا رفتم، در آنجا یک قفسه پر از کتاب دیدم. تازه میگفت بیشترش را بخشیدهام.
**: هر چه پول داشت میداد کتاب میخرید.
همسر شهید: میخرید، میخواند و به دیگران میداد. از زمان خواستگاری تا عقد ما خیلی طول کشید. هر بار که میآمد برایم کتاب یا عطر میآورد.
**: پس اینطور نیست که عطر دوری میآورد.
همسر شهید: نه، حاج حمید همیشه برایم عطر و کتاب هدیه میآورد.
**: بیشتر چه کتابهایی را دوست داشتند؟
همسر شهید: بیشتر کتابهای مذهبی و تاریخی را دوست داشت. کتابهای استاد مطهری را خیلی قبول داشت و مطالعه میکرد.
داشتم میگفتم که هیچ وقت مجروح نشد و همیشه سالم برمیگشت، اما این اواخر نشانههایی میداد و نمیدانم چرا ما اصلاً به این مسئله توجه نکردیم. آخرین محرمی که به اهواز رفتیم در سال 1393 بود. قبلاً اشاره کردم همیشه میخواست برای خانمها یک کانون فرهنگی درست کند. در آنجا ارث خواهرها و برادرها و مادر را از خانه پدری خرید و گفت میخواهم برای خانمها حسینیه یا کانون فرهنگی راه بیندازم، چون حتی تا بعد از شهادت حاج حمید هم خانمها برای نماز هم اجازه نداشتند وارد مسجد شوند. این دغدغه همیشگی حاج حمید بود، ولی به خاطر مشغلههای فراوانی که در سپاه و جاهای دیگر داشت هیچ وقت فرصت نکرد به این قضیه رسیدگی کند. سپاه حاضر نبود با بازنشستگی حاج حمید موافقت کند. وقتی بحث داعش پیش آمد، گفت میخواهم برای مقابله با داعش بروم، ولی گفتند چون شما مسئولیت اطلاعات امنیت را داری نمیشود بروی، چون برای کشور مشکل درست میشود و خواهند گفت ایران در این بحث دخالت کرده است.
**: و نیروی اطلاعاتی فرستاده است.
همسر شهید: ایشان آمد و ترفندی زد و گفت بازنشستگی میگیرم و میروم. میگفتم حالا چه اصراری داری؟ حاج حمید هیچ وقت ادعایی نداشت و همیشه هر چه که پیش میآمد میگفت از فضل خداست. هیچ جا نمیگفت فقط من هستم که به این قضیه وارد هستم، ولی سر قضیه عراق ادعا داشت و میگفت من با فرهنگشان آشنایی دارم و سیاستشان را میشناسم. شیخها و سرکردههای نظام آنها را میشناسم. به زبان عربی تسلط داشت و عربی را بهخوبی میدانست، چون در روستای عربنشین زندگی کرده بود. بعد هم که وارد سپاه شد، لهجههای مختلف عراقی، سوری و... را یاد گرفت. برای شناساییها آنقدر با لباس عربی به عراق رفته و آمده بود که همه مردم آنجا را میشناخت.
**: آنها فکر میکردند ایشان از خودشان است.
همسر شهید: باور میکنید همین حالا هم که عراقیها به خانه ما میآیند باور نمیکنند حاج حمید فارس است و میگویند نه، حاج حمید عرب و از ما بود.
*سمیه عظیمی ستوده کاشانی
ادامه دارد...