ماهان شبکه ایرانیان

پیکری که نیست

با سر رسیده ای بگو از پیکری که نیست

شعری از از یوسف رحیمی تقدیم نگاه مخاطبان می گردد.
پیکری که نیست

با سر رسیده ای بگو از پیکری که نیست 

از مصحف ورق ورق و پرپری که نیست 

شبها که سر به سردی این خاک می نهم 

کو دست مهربان نوازشگری که نیست 

باید برای شستن گلزخمهای تو 

باشد گلاب و زمزمی و کوثری که نیست 

قاری خسته تشت طلا و تنور نه! 

شایسته بود شان تو را منبری که نیست 

آزاد شد شریعه همان عصر واقعه 

یادش به خیر ساقی آب آوری که نیست 

تشخیص چشمهای تو در این شب کبود 

می خواست روشنایی چشم تری که نیست 

دستی کشید عمه به این پلکها و گفت:

حالا شدی شبیه همان مادری که نیست 

دیروز عصر داخل بازار شامیان

معلوم شد حکایت انگشتری که نیست 

حتی صبور قافله بی صبر می شود

با خاطرات خسته ترین دختری که نیست

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان