ماهان شبکه ایرانیان

سید احمد خمینی: فرانسه را من به امام پیشنهاد کردم

می‌بایست وارد کشوری شد که‌‎ ‎ویزا نخواهد و از آن‌جا با مقامات سوری تماس گرفته شود که‌‎ ‎آیا حاضرند بدون هیچ شرطی ما را بپذیرند یعنی امام به هیچ‌‎ ‎وجه محدود نگردند. چراکه اگر محدودیت بود، عراق که‌‎ ‎منزل‌مان بود.

سید احمد خمینی: فرانسه را من به امام پیشنهاد کردم

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به نقل از جماران، در تقویم جمهوری اسلامی، سیزدهم مهر ماه مصادف با سال‌روز هجرت امام خمینی (س) از عراق به فرانسه است. این‌که چه شد که ایشان مجبور به ترک عراق شدند از زبان مرحوم حاج احمد آقا که همراهی شفیق بودند شنیدنی است:

علت هجرت امام به پاریس، به جریاناتی که چند ماهی‌‎ ‎قبل از این تصمیم روی داد، برمی‌گردد. با اوج‌گیری مبارزات‌‎ ‎مردم ایران، دو دولت ایران و عراق در جلساتی متعدد که در‎ ‎بغداد تشکیل شد، به این نتیجه رسیدند که فعالیت امام نه‌‎‌تنها برای ایران که برای عراق هم خطرناک شده است. توجه‌‎ ‎مردم عراق به امام، و شور و احساسات زائرین ایرانی چیزی‌‎ ‎‎نبود که عراق بتواند به‌آسانی از کنار آن بگذرد. و بدین جهت‌‎ ‎برادر عزیزمان آقای دعایی را خواستند تا خیلی روشن نظرات‌‎ ‎شورای انقلاب کشور عراق را به عرض امام برساند. آقای‌‎ ‎دعایی نظرات عراق را برای حضرت امام بیان داشت که‌‎ مخلص آن عبارت است از:

‌1- حضرتعالی چون گذشته می‌توانید در عراق به زندگی‌‎ ‎عادی خود ادامه دهید ولی از کارهای سیاسی‌ای که باعث‌‎ ‎تیرگی روابط ما با ایران می‌گردد، خودداری نمایید.

‌2- در صورت ادامه‌ی کارهای سیاسی باید عراق را ترک‌‎ ‎کنید.

تصمیم امام، معلوم بود. رو کردند به من و فرمودند: «گذرنامه‌ی من و خودت را بیاور» و من چنین کردم. آقای دعایی‌‎ ‎عازم بغداد شد ولی از گذرنامه‌ها خبری نشد.

‌چندی بعد سعدون شاکر رئیس سازمان امنیت عراق‌‎ ‎خدمت امام رسید و مطالبی در ارتباط با روابط ایران و عراق،‌‎ اوضاع عراق و منطقه و گزارشاتی از این دست را به عرض‌‎ ‎امام رسانید، ولی در خاتمه چیزی بیش‌تر از پیغام قبل‌شان‌‎ ‎نداشت. امام خیلی صحبت کردند که متأسفانه ضبط نشد؛‌‎ ‎مثلاً فرمودند: «من هر کجا بروم و فرشم را (اشاره به زیلوی‌‎ ‎افشار) پهن کنم، منزلم است.» یا گفتند: «من از آن آخوندها‎ ‎نیستم که تنها به خاطر زیارت، دست از تکلیفم بردارم.» و از‎ ‎این قبیل...

‌برادرم دعایی به بغداد احضار شد و تصمیم آخر فرماندهی‌‎ ‎عراق مبنی بر اخراج امام به او گفته شد و در مراجعت،‌‎ ‎گذرنامه‌ها را به همراه داشت.

‌با اجازه‌ی امام، تصمیم معظم‌له مبنی بر سفر به کویت، به‌‎ ‎دوستان نزدیک‌مان در نجف گفته شد؛ به 7 – 8 نفر از‎ ‎خصوصی‌ترین افراد. بلافاصله دو دعوت‌نامه برای من و امام‌‎ ‎توسط یکی از دوستان‌مان در کویت تهیه شد. (نام فامیل ما‎ ‎مصطفوی است، لذا دولت کویت تشخیص نداده بود). سه‌‎ ‎ماشین سواری تهیه شد و فردای آن روز بعد از نماز صبح‌‎ ‎حرکت کردیم. در یکی از ماشین‌ها، من و امام و در دو تای‌‎ ‎دیگر دوستان نزدیک...

‌زمانی که می‌خواستیم سوار ماشین شویم، در تاریکی‌‎ ‎مردی غیرمعمم نظرم را جلب کرد؛ دقیق شدم، آقای دکتر‎ ‎یزدی بود. او برای گرفتن پیامی از امام برای انجمن‌های‌‎ ‎اسلامی ایران در کانادا و آمریکا آمده بود که مواجه با این‌‎ ‎وضع شد. تا آن لحظه او به هیچ وجه از جریان مهاجرت امام‌‎ ‎اطلاع نداشت. دکتر هم سوار یکی از آن دو ماشین شد... صبحانه در یک قهوه‌خانه صرف شد؛ نان و پنیر و چای. نماز‎ ‎ظهر در مرز عراق به امامت امام خوانده شد...

‌از مرکز شخصی آمد که خلاصه‌ی صحبت یک‌ساعته‌اش‌‎ این بود که ورود ممنوع!

‌بازگشتیم؛ عراقی‌ها منتظرمان، اهلاً و سهلاً. از دو بعد از‎ ‎ظهر تا 11 شب معطل‌مان کردند. مرحوم املایی با زرنگی‌‎ ‎خاص خودش، روانه‌ی بصره شد و نجفی‌ها را از چند و چون‌‎ ‎قضیه آگاه کرد و با مقداری نان و پنیر و کتلت و از این‌‎ ‎قبیل چیزها برگشت. امام شدیداً خسته شده بودند و من برای‌‎ ‎ایشان شدیداً متأثر بودم. امام از قیافه‌ی من فهمیدند که من از‎ ‎این‌که ایشان را این همه معطل کردند، ناراحتم. گفتند: «تو از‎ ‎این قضایا ناراحت می‌شوی؟» گفتم: «برای شما شدیداً‌‎ ‎ناراحتم.» گفتند: «ما هم باید مثل بقیه در مرزها بلا سرمان‌‎ بیاید تا یکی از هزارها ناراحتی‌ای که بر سر برادران‌مان‌‎ ‎می‌آید لمس کنیم؛ محکم باش.» گفتم: «چشم.»

‌در حالی که ما توی اتاق کثیف [در مرز کویت و عراق] گِرد امام، که دراز کشیده بودند، جمع شده بودیم، تفألی به‌‎ ‎قرآن زدم: ‌«اذهب الی فرعون انه طغی، قال رب اشرح لی‌‎ ‎صدری و یسّرلی امری»‌ باور کنید که نیروی تازه‌ای گرفتم... چهار نفری عازم بصره شدیم. در هتلی نسبتاً خوب و تمیز،‌‎ ‎شب را به صبح رساندیم. من و امام در یک اتاق، آقایان‌‎ ‎فردوسی و املایی در اتاق دیگر. با تمام خستگی‌ای که امام‌‎ ‎داشتند، بعد از سه ساعت استراحت، برای نماز شب بلند‎ شدند.

‌نماز صبح را با امام خواندم و بعد از نماز، از تصمیم‌شان‌‎ ‎جویا شدم. گفتند: «سوریه» گفتم: «اگر راه ندادند، اگر آن‌ها‎ ‎هم برخوردی مثل کویت کردند، بعد کجا؟» کشورهای‌‎ ‎همسایه یکی‌یکی بررسی شد، کویت که نگذاشت، شارجه و‎ ‎دوبی و از این قبیل به طریق اولی نمی‌گذارند، عربستان که‌‎ ‎مرتب فحش می‌داد، افغانستان و پاکستان که نمی‌شد؛‌‎ ‎می‌ماند سوریه، و امام درست تصمیم گرفته بودند ولی‌‎ ‎بی‌گدار به آب نمی‌شد زد؛ می‌بایست وارد کشوری شد که‌‎ ‎ویزا نخواهد و از آن‌جا با مقامات سوری تماس گرفته شود که‌‎ ‎آیا حاضرند بدون هیچ شرطی ما را بپذیرند یعنی امام به هیچ‌‎ ‎وجه محدود نگردند. چراکه اگر محدودیت بود، عراق که‌‎ ‎منزل‌مان بود. فرانسه را پیشنهاد کردم، زیرا توقف کوتاه‌مان در‎ ‎فرانسه می‌توانست مثمرثمر باشد و امام می‌توانستند بهتر‎ ‎مطالب‌شان را به دنیا برسانند؛ امام پذیرفتند. خوابیدیم.

‌ساعت 8 صبح به مأموران عراقی گفتم: «می‌خواهیم برویم‌‎ ‎بغداد.» گفتند: «می‌توانید برگردید نجف.» گفتم: «نمی‌رویم.» ساعتی بعد آمدند که «مرکز می‌گوید تصمیم‌تان چیست؟‌» گفتم: «پاریس...»

‌شب را در بغداد بودیم؛ دوستان‌مان را دوباره دیدیم. امام‌‎ ‎همان شب برای زیارت به کاظمین(ع) مشرف شدند؛‌‎ ‎احساسات مردم عجیب بود؛ صبح به فرودگاه رفتیم. هواپیما را‎ ‎معطل کردند. دو ساعت تأخیر داشت، جمبوجت بود. ما پنج‌‎ ‎نفر در طبقه‌ی دوم بودیم به اضافه‌ی سه نفر که نمی‌شناختیم‌شان. حالت عجیبی برای دوستان بدرقه‌کننده دست داده بود؛ نمی‌‎دانستند به سر امام چه می‌آید. مأموران، آقای دعایی را‎ ‎خواستند؛ با حالتی متغیر برگشت. خجالت کشید که به امام‌‎ ‎بگوید؛ به من گفت که گفتند امام دیگر برنگردد. (چه پررو و‎ ‎وقیح)...

‌رسیدیم پاریس... همان شب را از کاخ الیزه آمدند پیش من‌‎ ‎که: «ما مواجه شدیم با این قضیه، چه بخواهیم و چه‌‎ ‎نخواهیم، آیت‌الله آمده است. اگر مطلع می‌شدیم‌‎ ‎نمی‌گذاشتیم.» وقت خواستند. امام گفتند بیایند. آمدند و‎ ‎گفتند حق ندارید کوچک‌ترین کاری انجام دهید، و امام‌‎ گفتند: «ما فکر می‌کردیم این‌جا مثل عراق نیست، من هر‎ ‎کجا بروم حرفم را می‌زنم؛ من از فرودگاهی به فرودگاهی دیگر‎ ‎و از شهری به شهری دیگر سفر می‌کنم تا به دنیا اعلام کنم که‌‎ ‎تمام ظالمان دنیا، دست‌شان را در دست یکدیگر گذاشته‌اند تا‎ ‎مردم جهان صدای ما مظلومان را نشنوند ولی من صدای مردم‌‎ ‎دلیر ایران را به دنیا خواهم رساند، من به دنیا خواهم گفت که‌‎ ‎در ایران چه می‌گذرد.»[1]

بدین ترتیب،‌ ‌نوفل‌لوشاتو کانون خبرساز جهان شد. مردی از آن سوی‌‎ ‎شرق آمده است تا پیام مکتب توحیدی انبیا را در آن دیارِ خدا‎ ‎فراموشانِ پناه‌برده به ماشین و اصالت پول و سرمایه، و بیگانه‌‎ ‎از معنویت و ارزش‌های الهی، طنین‌ ‌اندازد و مظلومیت جهان‌‎ ‎سوم، و غربت اسلام، و رهایی انسان را در قلب اروپا فریاد‎ ‎کند و عمق تزویر و فریبکاری مدعیان تمدن و آزادی را به‌‎ ‎جهانیان صلا دهد و از اصالت انقلاب اسلامی و الهی‌‎ ‎خویش و حماسه‌ای که ملت بزرگوار و پیشتاز ایران در این‌‎ ‎راه مقدس آفریده‌اند، دفاع کند.

برشی از کتاب مهاجر قبیله ایمان نگاهی به زندگی نامه یادگار امام حضرت حجت الاسلام و المسلمین حاج سید احمد خمینی، ص 107-113

1. خاطرات حضرت حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینی به نقل از کتاب «کوثر»، شرح وقایع انقلاب اسلامی، ج 1 ص 436.

259

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان
تبلیغات متنی