سؤال : آیا حضرت سیّدالشهداء(ع) در مسافرتی که از مکّه به سوی کوفه میکرد، میدانست که شهید خواهد شد یا نه؟
و به عبارت دیگر : آیا آن حضرت به قصد شهادت رهسپار عراق شد یا به قصد تشکیل یک حکومت عادلانه صد در صد اسلامی؟
جواب : سیّدالشهداء(ع) ـ به عقیده شیعه امامیّه ـ امام مفترَض الطّاعه، و سوّمین جانشین از جانشینان پیغمبر اکرم(ص)، و صاحب ولایت کلّیّه میباشد.
و علم امام(ع) به اعیان خارجیّه و حوادث و وقایع ـ طبق آنچه از ادلّه نقلیّه و براهین عقلیّه در میآید ـ دو قسم و از دو راه است :
قسم اوّل از علم امام
امام(ع) به حقائق جهان هستی ـ در هر گونه شرائطی وجود داشته باشند ـ به اذن خدا، واقف است؛ اعم از آنها که تحت حسّ قرار دارند، و آنها که بیرون از دائره حسّ میباشند مانند موجودات آسمانی و حوادث گذشته و وقایع آینده.
دلیل این مطلب
از راه نقل : روایات متواترهای است که در جوامع حدیث شیعه ـ مانند کتاب «کافی» و «بصائر» و کتب صدوق و کتاب «بحار» و غیر آنها ـ ضبط شده.
به موجب این روایات ـ که به حدّ و حصر نمیآید ـ امام(ع) از راه موهبت الهی (نه از راه اکتساب) به همه چیز واقف و از همه چیز آگاه است، و هرچه را بخواهد، به اذن خدا، به ادنی توجّهی میداند.
البتّه در قرآن کریم، آیاتی داریم که علم غیب را مخصوص ذات خدای متعال و منحصر در ساحت مقدّس او قرار میدهد؛ ولی استثنائی که در آیه کریمه ﴿عالم الغیب فلایُظهِر علی غیبه أحداً إلاّ مَن ارتضی مِن رسول﴾ (سوره جنّ ، آیه 26) وجود دارد، نشان میدهد که اختصاص علم غیب به خدای متعال به این معنی است که: غیب را مستقلاً و از پیش خود (بالذّات) کسی جز خدای نداند، ولی ممکن است پیغمبران پسندیده، به تعلیم خدائیّ بدانند. و ممکن است پسندیدگانِ دیگر نیز به تعلیمِ پیغمبر، آن را بدانند؛ چنانکه در بسیاری از این روایات، وارد است که پیغمبر و نیز هر امامی، در آخرین لحظاتِ زندگیِ خود، علم امامت را به امامِ پس از خود میسپارد.
و از راه عقل : براهینی است که به موجب آنها ، امام(ع) «به حسب مقام نورانیّتِ خود» کامل ترین انسانِ عهد خود و مظهر تامّ اسماء و صفات خدائی و بالفعل به همه چیز عالِم و به هر واقعه شخصیّ آشنا است؛ و «به حسب وجودِ عنصری خود» به هر سوی توجّه کند، برای وی، حقائق روشن میشود. (ما تقریر این براهین را، نظر به اینکه به یک سلسله مسائلِ عقلیِ پیچیده، متوقّف، و سطح آنها از سطح این مقاله بالاتر است ، به محلّ مخصوصِ آنها احاله میدهیم).
تأثیر علم امام در عمل ، و ارتباط آن با تکلیف
نکتهای که باید به سوی آن عطفِ توجّه کرد این است که: اینگونه علمِ موهبتی ـ به موجبِ ادلّه عقلیّ و نقلیّ که آن را اثبات میکند ـ قابل هیچگونه تخلّف نیست، و تغییر نمیپذیرد، و سر مویی به خطا نمیرود، و به اصطلاح : علم است به آنچه در لوح محفوظ ثبت شده است؛ و آگاهی است از آنچه قضای حتمیِ خداوندیّ به آن تعلّق گرفته.
و لازمه این مطلب این است که :
هیچگونه تکلیفی به متعلَّقِ اینگونه علم (از آن جهت که متعلَّقِ اینگونه علم است و حتمیّ الوقوع میباشد) تعلّق نمیگیرد.
و همچنین قصد و طلبی از انسان با او ارتباط پیدا نمیکند.
زیرا «تکلیف» همواره از راهِ «امکان» به فعل تعلّق میگیرد؛ و از راهِ اینکه «فعل و ترک» هردو در اختیار مکلَّفاند فعل یا ترک، خواسته میشود. و اما از جهت ضروریّ الوقوع و متعلَّق قضاءِ حتمیّ بودنِ آن، محال است موردِ تکلیف قرار گیرد.
مثلاً صحیح است خدا به بنده خود بفرماید : فلان کاری که فعل و ترکِ آن، برای تو ممکن است و در اختیارِ توست، بکن [یا مکن ظ] . ولی محال است بفرماید : فلان کاری را که به موجبِ مشیّت تکوینیّ و قضای حتمیِ من البتّه تحقّق خواهد یافت و برو برگرد ندارد، بکن یا مکن ؛ زیرا چنین امر و نهیی لغو و بی اثر میباشد.
و همچنین انسان میتواند امری را که امکانِ شدن و نشدن دارد، اراده کرده، برای خود مقصد و هدف قرار داده، برای تحقّق دادنِ آن به تلاش و کوشش بپردازد. ولی هرگز نمیتواند امری را که بطور یقین (بی تغیّر و تخلّف) و بطور قضاء حتمیّ، شدنی است، اراده کند و آن را مقصدِ خود قرار داده، تعقیب کند؛ زیرا اراده و عدم اراده، و قصد و عدم قصدِ انسان، کمترین تأثیری در امری که به هر حال شدنی است و [واو ظاهراً زائد است] از آن جهت که شدنی است ندارد ؛ (دقّت شود).
از این بیان روشن میشود [که ظ] :
1ـ این علم موهبتیِ امام(ع) اثری در اعمال او و ارتباطی با تکالیف خاصّه او ندارد. و اصولاً هر امر مفروض، از آن جهت که متعلَّق قضاءِ حتمی و حتمیّ الوقوع است متعلَّق امر یا نهی یا اراده و قصدِ انسانی نمیشود.
آری، متعلَّقِ قضاءِ حتمیّ و مشیّتِ قاطعه حقّ متعال، موردِ رضا به قضاء است؛ چنانکه سیّدالشهداء(ع) در آخرین ساعتِ زندگی، در میان خاک و خون میگفت : «رِضیً بقضائک و تسلیماً لأمرک، لا معبود سواک». و همچنین در خطبهای که هنگام بیرون آمدن از مکّه خواند فرمود : «رِضَی الله رضانا أهل البیت».
2ـ حتمیّ بودنِ فعل انسان از نظر تعلّق قضاء الهی، منافات با اختیاریّ بودنِ آن از نظر فعالیّتِ اختیاریِ انسان ندارد؛ زیرا قضاءِ آسمانیّ، به فعل، با همه چگونگیهای آن، تعلّق گرفته است، نه به مطلقِ فعل. مثلاً خداوند خواسته است که انسان، فلان فعلِ اختیاریّ را «به اختیارِ خود» انجام دهد؛ و در این صورت تحقّقِ خارجیِ این فعلِ اختیاری، از آن جهت که متعلَّقِ خواست خدا است، حتمیّ و غیر قابل اجتناب است، و در عین حال، اختیاریّ، و نسبت به انسان، صفتِ «امکان» دارد ؛ (دقّت شود).
3ـ اینکه: ظواهرِ اعمالِ امام(ع) را که قابل تطبیق به علل و اسباب ظاهری است، نباید دلیلِ نداشتنِ این علمِ موهبتی، و شاهدِ جهل به واقع گرفت؛ مانند اینکه گفته شود : اگر سیّدالشهداء(ع) علم به واقع داشت چرا «مسلم» را به نمایندگیِ خود، به کوفه فرستاد؟ چرا توسّطِ «صیداویّ» نامه به اهل کوفه نوشت؟ چرا خود را به هلاکت انداخت، و حال آنکه خدا میفرماید : ﴿و لاتلقوا بأیدیکم إلی التهلکه﴾ ؟ (سوره بقره ، آیه 195) چرا ؟ [و خل] چرا؟ . . .
پاسخ همه این پرسشها، از نکتهای که تذکّر دادیم روشن است و نیازی به تکرار نیست.
قسم دوّم از علم امام ، علم عادیّ
پیغمبر(ص) به نصّ قرآن کریم و همچنین امام(ع) «از عترت پاک او» ، بشری است همانند سائر افراد بشر؛ و اعمالی که در مسیر زندگی انجام میدهد ـ مانند اعمال سائر افراد بشر ـ در مجرای اختیار و بر اساس علم عادیّ قرار دارد.
امام(ع) نیز ـ مانند دیگران ـ خیر و شرّ، و نفع و ضررِ کارها را از روی علم عادیّ تشخیص داده، و آنچه را شایسته اقدام میبیند اراده کرده، در انجام آن به تلاش و کوشش میپردازد؛ در جایی که علل و عوامل، و اوضاع و احوالِ خارجیّ موافق میباشد به هدف اصابت میکند، و در جایی که اسباب و شرائط مساعدت نکنند از پیش نمیرود.
و اینکه امام(ع) به اذن خدا به جزئیّات همه حوادث ـ چنانکه شده و خواهد شد ـ واقف است، تأثیری در این اعمال اختیاریِ وی ندارد، چنانکه گذشت.
امام(ع) ـ مانند سائر افراد انسانی ـ بنده خدا و به تکالیف و مقرّرات دینی مکلّف و موظّف میباشد، و طبق [وظیفه ظ] سرپرستی و پیشوایی که از جانب خدا دارد، با موازین عادیِ انسانی باید انجام دهد، و آخرین تلاش و کوشش را در احیاء کلمه حق و سر پا نگهداشتنِ دین و آیین بنماید.
نهضت سیّدالشهداء (ع) و هدف آن
با یک سیر اجمالی در وضع عمومیآن روز، میتوان نسبت به تصمیم و اقدام سیّدالشهداء(ع) روشن شد؛
تیره ترین و تاریک ترین روزگاری که در جریان تاریخ اسلام به خانواده رسالت و شیعیانشان گذشته، دوره حکومت بیست ساله «معاویه» بود.
معاویه پس از آنکه خلافت اسلامی را با هر نیرنگ بود بدست آورد و فرمانروای بی قید و شرطِ کشور پهناور اسلامی شد، همه نیروی شِگِرف خود را صرف تحکیم و تقویتِ فرمانرواییِ خود و نابود ساختنِ اهل بیت رسالت مینمود. نه تنها در اینکه آنان را نابود کند، بلکه میخواست نام آنان را از زبان مردم، و نشان آنان را از یاد مردم، محو کند.
جماعتی از صحابه پیغمبر(ص) را که مورد احترام و اعتماد مردم بودند، از هر راه بود با خود همراه، و با ساختن احادیث به نفع صحابه و ضرر اهل بیت به کار انداخت. و به دستور او در منابر اسلامی در سرتاسر بلاد اسلامی، به امیر المؤمنین (علیه السلام) ـ مانند یک فریضه دینی ـ سبّ و لعن میشد.
بوسیله ایادی خود مانند «زیاد بن ابیه» و «سمره بن جندب» و «بسر بن ارطاه» و امثال ایشان، هر جا از دوستان اهل بیت سراغ [پیدا ظ] میکرد، به زندگیش خاتمه میداد، و در این راهها از زر، از زور، از تطمیع، از ترغیب، از تهدید، تا آخرین حدّ ِ توانایی استفاده میکرد.
در چنین محیطی طبعاً کار به اینجا میکشد که عامّه مردم از بردن نام علیّ و آل علیّ نفرت کنند، و کسانی که از دوستی اهل بیت رگی در دل دارند، از ترس جان و مال و عِرضِ خود، هرگونه رابطه خود را با اهل بیت قطع کنند.
واقع امر را از اینجا میتوان بدست آورد که امامت سیّدالشهداء(ع) تقریباً ده سال طول کشید که در همه این مدّت (جز چند ماه اخیر) معاصر معاویه بود؛ در طول این مدّت از آن حضرت ـ که امام وقت و مبیّن معارف و احکام دین بود ـ در تمام فقه اسلامی حتّی یک حدیث نقل نشده است (منظور روایتی است که مردم از آن حضرت نقل کرده باشند که شاهد مراجعه و اقبال مردم است، نه روایتی که از داخل خاندان آن حضرت ـ مانند ائمّه بعدی ـ رسیده باشد).
و از اینجا معلوم میشود که آن روز، درب خانه اهل بیت (علیهم السلام) بکلّی بسته شده، و اقبال مردم به حدّ صفر رسیده بوده است.
اختناق و فشار روز افزون که محیط اسلامی را فرا گرفته بود، به امام حسن(ع) اجازه ادامه جنگ یا قیام علیه معاویه را نداد و کمترین فائدهای هم نداشت؛ زیرا :
اولاً معاویه از وی بیعت گرفته بود، و با وجود بیعت، کسی با وی همراهی نمیکرد.
ثانیاً معاویه خود را یکی از صحابه کبار پیغمبر(ص) و کاتب وحی و مورد اعتماد و دست راست سه نفر از خلفاء راشدین به مردم شناسانیده بود و نام «خال المؤمنین» را به عنوان لقبی مقدّس بر خود گذاشته بود.
ثالثاً با نیرنگ مخصوص به خودش، به آسانی میتوانست حضرت امام حسن(ع) را به دست کسان خودش بکُشد و بعد به خونخواهی وی برخیزد و از قاتلین وی انتقام بکشد و مجلس عزا نیز برایش برپا کند و عزادار شود !
معاویه وضع زندگی امام حسن(ع) را به جایی کشانیده بود که کمترین امنیّتی حتی در داخل خانه شخصی خودش نداشت. و بالاخره نیز وقتی که میخواست برای یزید از مردم بیعت بگیرد آن حضرت را به دست همسر خودش مسموم کرده و شهید ساخت.
همان سیّدالشهداء(ع) که پس از درگذشت معاویه، بی درنگ علیه «یزید» قیام کرد و خود و کسان خود ـ حتی بچه شیرخواره خود ـ را در این راه فدا کرد، در همه مدّت امامت خود که معاصر معاویه بود، به این فداکاری نیز قادر نشد؛ زیرا در برابر نیرنگهای صورتاً حق به جانبِ معاویه و بیعتی که از وی گرفته شده بود، قیام و شهادت او کمترین اثری نداشت.
این بود خلاصه وضع ناگواری که معاویه در محیط اسلامی بوجود آورد و درب خانه پیغمبر را بکلّی بسته، اهل بیت را از هر گونه اثر و خاصیت انداخت.
در گذشت معاویه و خلافت یزید
آخرین ضربه کاری معاویه که به پیکر اسلام و مسلمین وارد ساخت، این بود که خلافت اسلامیرا به سلطنت استبدادیِ موروثی تبدیل نمود و پسر خود یزید را به جای خود نشانید، در حالی که یزید هیچگونه شخصیّت دینی «حتی به طور تزویر و تظاهر» نداشت و همه وقت خود را علناً با ساز و نواز و بادهگساری و شاهدبازی و میمونرقصانی میگذرانید و احترامی به مقرّرات دینی نمیگذاشت.
و گذشته از همه اینها، اعتقادی به دین و آیین نداشت؛ چنانکه وقتی که اسیران اهل بیت و سرهای شهداء کربلا را وارد دمشق میکردند و به تماشای آنها بیرون آمده بود، بانگ کلاغی به گوشش رسید، گفت:
نَعبَ الغرابُ فقلتُ صِحْ أو لاتَصِحْ فَقَدِ اقْتَضَیْتُ مِنَ الرسولِ دُیونی
[[به نقل «آلوسی» در جزء 26 تفسیر روحالمعانی ص 66 ، از تاریخ ابنالوردی و کتاب وافیالوفیات]]
و همچنین هنگامی که اسیران اهل بیت و سر مقدّس سیّدالشهداء را به حضورش آوردند ابیاتی سرود که یکی از آنها این بیت بود:
لَعِبـَتْ هـاشِـمُ بِالْمـُلکِ فـَلا خَبَـر جـاء و لا وحـی نـَزَل
زمامداری یزید که توأم با ادامه سیاست معاویه بود تکلیف اسلام و مسلمین را روشن میکرد؛ و از جمله، وضع رابطه اهل بیت رسالت را با مسلمانان و شیعیانشان (که میبایست به دست فراموشی مطلق سپرده شود و بس) معلوم میساخت.
در چنین شرائطی، یگانه وسیله و مؤثّرترین عاملی [عامل ظ] برای قطعیّت یافتن سقوط اهل بیت و در هم ریختن بنیان حق و حقیقت، این بود که سیّدالشهداء با یزید بیعت کند و او را خلیفه و جانشین مفترضالطاعه پیغمبر بشناسد.
سیّدالشهداء(ع) نظر به پیشوایی و رهبریِ واقعی که داشت، نمیتوانست با یزید بیعت کند و چنین قدم مؤثّری در پایمال ساختنِ دین و آیین بردارد، و تکلیفی جز امتناع از بیعت نداشت، و خدا نیز جز این از وی نمیخواست.
از آن طرف، امتناع از بیعت، اثری تلخ و ناگوار داشت؛ زیرا قدرت هولناک و مقاومت ناپذیرِ وقت، با تمام هستیِ خود، بیعت میخواست (بیعت میخواست یا سر) و به هیچ چیز دیگر قانع نبود؛ و از این رو کشته شدن امام(ع) در صورت امتناع در [از : صح] بیعت، قطعی و لازم لاینفکّ امتناع بود.
سیّدالشهداء(ع) نظر به رعایت مصلحت اسلام و مسلمین، تصمیم قطعی بر امتناع از بیعت و کشته شدن گرفت و بی محابا مرگ را به زندگی ترجیح داد، و تکلیف خداییِ وی نیز امتناع از بیعت و کشته شدن بود.
و این است معنی آنچه در برخی از روایات وارد است که رسول خدا در خواب به او فرمود: خدا میخواهد تو را کشته ببیند. و نیز آن حضرت به بعضی از کسانی که از نهضت منعش میکردند فرمود: خدا میخواهد مرا کشته ببیند.
و به هر حال مراد، مشیّت تشریعی است نه تکوینی؛ زیرا چنانکه سابقاً بیان کردیم مشیّت تکوینیِ خدا تأثیری در اراده و فعل [اراده فعل : ظ] ندارد.
زندگی ننگین نه ، مرگ سرخ آری
آری سیّدالشهداء(ع) تصمیم بر امتناع از بیعت و (در نتیجه) کشته شدن گرفت و مرگ را به زندگی ترجیح داد.
و جریان حوادث نیز اصابت نظر آن حضرت را به ثبوت رسانید؛ زیرا شهادت وی با آن وضع دلخراش، مظلومیّت و حقّانیّت اهل بیت را مسجّل ساخت؛ و پس از شهادت، تا دوازده سال نهضتها و خونریزیها ادامه یافت؛ و پس از آن، همان خانهای که در زمان حیات آن حضرت،کسی درب آن را نمیشناخت، با مختصر آرامشی که در زمان امام پنجم بوجود آمد، شیعه از اطراف و اکناف مانند سیل، به درِ همان خانه میریختند؛ و پس از آن، روز به روز به آمار شیعیان اهل بیت افزود، و حقّانیّت و نورانیّتشان در هر گوشه و کنار جهان، به تابش و تلألؤ پرداخت؛ و پایه استوار آن، حقّانیّتِ توأم با مظلومیّتِ اهل بیت میباشد؛ و پیشتازِ این میدان، سیّدالشهداء(ع) بود.
حالا مقایسه وضع خاندان رسالت و اقبال مردم به آنان در زمان حیات آن حضرت، با وضعی که پس از شهادت وی در مدّت چهارده قرن، پیش آمده و سال به سال تازهتر و عمیقتر میشود، اصابتِ رأیِ آن حضرت را آفتابی میکند؛ و بیتی که آن حضرت (بنا به بعضی از روایات) انشاد فرموده اشاره به همین معنی است :
وَ مـَا إنْ طِبـُّنـَا جُبْنٌ وَ لکِنْ مَنَایـَانـَا وَ دَوْلـَه آخَرینـَا
و به همین نظر بود که معاویه به یزید اکیداً وصیّت کرده بود که اگر حسین بن علی از بیعت با وی خودداری کند او را به حال خود رها کند و هیچگونه متعرّض وی نشود. معاویه نه از راه اخلاص و محبّت این وصیّت را میکرد، بلکه میدانست که حسین بن علی بیعت کننده نیست، و اگر به دست یزید کشته شود، اهل بیت مارکِ مظلومیّت به خود میگیرند؛ و این برای سلطنت امویّ خطرناک؛ و برای اهل بیت، بهترین وسیله تبلیغ و پیشرفت است.
امام به وظیفه خود اشاره میکند
سیّدالشهداء(ع) به وظیفه خداییِ خود ـ که امتناع از بیعت بود ـ آشنا بود، و بهتر از همه به قدرت بیکران و مقاومت ناپذیر بنی امیّه و روحیه یزید پی برده بود، و میدانست که لازمِ لاینفکّ ِ خودداری از بیعت، کشته شدنِ اوست، و انجام وظیفه خدایی، شهادت را در بر دارد؛ و از این معنی در مقامات مختلف با تعبیرات گوناگون کشف میفرمود:
در مجلس حاکم مدینه که از وی بیعت میخواست فرمود: «مثل من با مثل یزید بیعت نمیکند».
هنگامیکه شبانه از مدینه بیرون میرفت، از جدّش رسول اکرم(ص) نقل فرمود که در خواب به وی فرموده: «خدا خواسته (یعنی به عنوان تکلیف) که کشته شوی».
در خطبهای که هنگام حرکت از مکّه خواند، و در پاسخ کسانی که میخواستند آن حضرت را از حرکت به سوی عراق منصرف سازند، همان مطلب را تکرار فرمود.
در پاسخِ یکی از شخصیّتهای اعراب که در راه، اصرار داشت که آن حضرت از رفتن به کوفه منصرف شود وگرنه قطعاً کشته خواهد شد، فرمود: «این رأی بر من پوشیده نیست، ولی اینان از من دست بردار نیستند و هر جا باشم مرا خواهند کشت».
برخی از این روایات، اگرچه معارض دارد یا از جهت سند، خالی از ضعف نیست، ولی ملاحظه اوضاع و احوال روز، و تجزیه و تحلیل قضایا، آنها را کاملاً تأیید میکند.
اختلاف روش امام در مدّت قیام خود
البته مراد از اینکه میگوییم «مقصد امام(ع) از قیامِ خود، شهادت بود، و خدا شهادتِ او را خواسته بود»، این نیست که خدا از وی خواسته بود که از بیعت یزید خودداری نماید، آنگاه دست روی دست گذاشته، به کسانِ یزید اطّلاع دهد که بیایید مرا بکُشید ! و بدین طریقِ خندهدار وظیفه خود را انجام دهد و نام «قیام» روی آن بگذارد.
بلکه وظیفه امام(ع) این بود که علیه خلافتِ شومِ یزید قیام کرده، از بیعت با او امتناع ورزد، و امتناع خود را که به شهادت منتهی خواهد شد، از هر راهِ ممکن به پایان رسانَد.
از اینجا است که میبینیم روش امام(ع) در خلال مدّت قیام، به حسب اختلاف اوضاع و احوال، مختلف بوده؛
در آغاز کار که تحت فشارِ حاکم مدینه قرار گرفت شبانه از مدینه حرکت کرده، به مکّه ـ که حرم خدا و مأمنِ دینی بود ـ پناهنده شد و چند ماهی در مکّه در حال پناهندگی گذرانید.
در مکّه تحت مراقبت سرّیِ مأمورینِ آگاهیِ خلافت بود؛ تا تصمیم گرفته شد توسط گروهی اعزامی، در موسم حجّ کشته شود، یا گرفته شده، به شام فرستاده شود.
و از طرف دیگر، سیلِ نامه از جانب عراق به سوی آن حضرت باز شده، در صدها و هزارها نامه، وعده یاری و نصرت داده، او را به عراق دعوت کردند.
و در آخرین نامه که صریحاً به عنوان اتمام حجّت (چنانکه بعضی از مورّخین نوشتهاند) از اهل کوفه رسید، آن حضرت تصمیم به حرکت و قیام خونین گرفت؛ اول به عنوان اتمام حجّت، «مسلم بن عقیل» را به عنوان نماینده خود فرستاد، و پس از چندی، نامه «مسلم» مبنی بر مساعد بودن اوضاع نسبت به قیام، به آن حضرت رسید.
امام(ع) به ملاحظه دو عامل که گفته شد (یعنی ورود مأمورین سرّی شام به منظور کشتن یا گرفتن وی و حفظ حرمت خانه خدا ، و مهیّا بودنِ عراق برای قیام) به سوی کوفه رهسپار شد.
سپس در اثناء راه که خبر قتلِ فجیعِ «مسلم» و «هانی» رسید، روشِ قیام و جنگِ تهاجمی را، به قیامِ دفاعی تبدیل فرموده، به تصفیه جماعتِ خود پرداخت؛ و تنها، کسانی را که تا آخرین قطره خون خود از یاریِ وی دست بردار نبودند، نگهداشته و رهسپارِ مصرعِ خود شد.
محمد حسین طباطبائی
قم ـ ربیع الاول 1391 هـ
--------------------------------------------------
این مقاله در کتاب «بررسی های اسلامی» ج 2 ص 167 ، و نیز کتاب «معنویّت تشیّع» ص 213 ، ضمن مقالات دیگری از مرحوم علاّمه ، به چاپ رسیده است.
منبع : مرحوم علّامه طباطبائی (ره)