عباس ماند و از غم طفلان در اضطراب
یک مرد تشنه بود و نامرد، بیحساب
تنها نشسته بر لب آبی که آب بود
مهر زلال همسر مولا ابوتراب
گفتا مرا بنوش و بنوشان خدای را
زین بیشتر مخواه که حالم شود خراب
من تشنه توام و تو هم تشنة منی
گاه وصال آمده، ای تشنه سر متاب
عباس گفت گر چه زلالی و لیک من
هرگز ننوشمت که نخواهم شدن مجاب
از تشنگی اگر چه توانی نمانده است
چون می توان به شهد شهادت کنم عتاب؟
هستی تو عاشق من و من عاشق حسین
اینجا حسین میکشدم جانب شراب
آب شکست خورده ز عباس نعره زد
کای آسمان بریز که افتادهام زتاب
وانگه سوار تشنه به بازوی حیدری
دستی به آب برد و برآورد با شتاب
در پیش روی برد کفی آب تشنه را
امّا نخورد و کرد دل آب را کباب