من و شهری که از مردی نشان نیست
در این کوفه ز هم دردی نشان نیست
چنان در بیوفایی شهره هستند
که عهد روز را در شب شکستند
مرا اول به نزد خویش خواندند
ولی در همرهی از راه ماندند
ز بیمهری و نامردی و سردی
نصیب میهمان شد کوچهگـَردی
مرا تنها و سرگردان نهادند
مرا پشت در خانه نشاندند
به دل غیر از غم تو غم ندارم
گـِله از جور این مردم ندارم
اگر از دست آنان سنگ خوردم
و گر خود را به ذلت ناسپردم
کنون از غم دلی بیتاب دارم
نگاه مضطر و بیخواب دارم
که در راهی و عزم کوفهات هست
میا چون تار و پود عهد بگسست
نه دعوتنامهها را پاس دارند
نه بر مـِهر و وفا احساس دارند
دو دست بستهام حاکی از این است
که رسم میهمانداری چنین است!
میا کوفه که این وادی خطر زاست
دلم سرگشته اولاد زهراست
منبع : محسن غلامحسینی