چکیده:
یکی از بحثهای مهم در متدلوژی اقتصاد، مساله علمی بودن و یا علمی نبودن این رشته می باشد. از زمانی که معیار علمی بودن رشته ها، دارا بودن صورت بندیهایی چون فیزیک و ریاضی گردید، مساله علمی بودن علوم اجتماعی (از جمله اقتصاد)، بطور گسترده ای مطرح شد.
(4) مقاله حاضر نوشته «الکساندر روزنبرگ » استاد اقتصاد و محقق برجسته اتریشی، از نوشته هایی پایه ای در متدلوژی اقتصاد است که ابعادی از این موضوع را مورد بررسی قرار داده است. اینک ترجمه مقاله
(5) تقدیم خوانندگان گرامی می گردد.
من در چند مقاله و در مقاله «قوانین اقتصاد خرد»
(6) استدلال کردم نظریه اقتصادی، از لحاظ مفهومی پیکره منسجمی از قضایای عمومی علی است که شانس قانون بودن را دارند. استدلال من آسودگی خاطری برای اقتصاددانان بدنبال نداشت زیرا نگران وجهه علمی رشته خود نبودند.
(7) اما دیگران که مشتاق پذیرش یا انطباق نظریه اقتصاد خرد با موارد استفاده خودشان بودند به این استدلالها و دیگر استدلالهایی که می خواهد از نظریه اقتصادی در مقابل اتهامات دسته جمعی، دفاع کنند، روی می آوردند. از آن جمله، پایدارترین اتهامات، آنهائی بودند که شان نظام تجربی احتمالی اقتصاد را، به این دلیل که نمی تواند ملاکهای باب روز اثبات گرایی یا پوپری، وجهه علمی را برآورد، انکار می کردند. با افول اثبات گرایی، روز به روز از جدیت این اتهام نزد فیلسوفان کاسته شد هر چند اهمیت خود را نزد عده کمی از اقتصاد دانان حفظ کرد. اما میان فیلسوفان، این اتهامات که اقتصاد با استانداردهای علم بودن فاصله دارد، با این اجماع عام رو به رو شده بود که هنوز مفهوم به حد کافی مناسبی از علم نداریم که داوطلبان علم بودن را در مقابل آن بسنجیم.
این مساله، طرح این سؤال را که آیا اقتصاد علم است دشوار ساخته و اقتصاددانان و عذرآوران سابق آنها را نظیر من - به این نتیجه رسانده بود که چون از لحاظ منطقی یا مفهومی، موضوع ناسازگاری درباره اقتصاد وجود ندارد. لذا باید نظریه تجربی با وجهه ای درباره رفتار انسانی یا پیامدهای کلی آن باشد.
مشکل این دیدگاه این است که بی جهت خشنودی خاطر می آورد. شاید خوب و پسندیده باشد بگوئیم اقتصاد از لحاظ مهندسی سازگار است و هیچ استاندارد منازعه برانگیزی وجود ندارد که در مقابل آن اقتصاد، نامناسب به نظر برسد، اما این دیدگاه نابسامانیها و معماهای جدی درباره نظریه اقتصادی را از میان نخواهد برد. این معماها به ضعف همه جانبه اقتصاد در ارتباط با مساله پیش بینی باز می گردد.
توانائی پیش بینی و کنترل ممکن است، برای نظریه های علمی از لحاظ شناختی موجه بشمار نرود. اما واقعیت این است که نظریه اقتصاد خرد در مدیریت فرآینده های اقتصادی پیشرفتی نداشته زیرا صورت گرایی فعلی آن در قرن نوزدهم بوجود آمد.
(8) این موضوع قطعا این اعتقاد خوشنود کننده را که اعتبار نامه اقتصاد بعنوان یک علم کلا قابل اعتماد است بی اعتبار می سازد.
تا مدتها بعد از سال 1945 می شد با اطمینان گفت اقتصاد کلان کینزی نظریه ای است که در جهت درست پیش می رود، هر چند این یک نظریه کلان بود، نهایتا رضایت خاطری درباره تبیین و پیش بینی که خصلت علم است فراهم می آورد. اما تورم و بیکاری هم زمان دهه گذشته و تاثیر ناپذیری اقتصاد از سیاست مالی، اعتماد مردم عادی و اقتصاددانان به این نظریه را سست کرد.
به علاوه، واکنش حرفه ای به شکست نظریه کینزی، حتی برای کسانی که نظریه اقتصادی را بدون تردید یک رشته علمی می دانستند نیز ناخشنود کننده بود. زیرا واکنش عمده به شکست این نظریه، بازگشت به نظریه های اقتصاد خرد بود که زمانی ادعا شده بود از بین رفته است. علت شکست نظریه کینزی به این نحو عنوان شده بود که در استفاده از اطلاعات و ارضاء ترجیحات، عقلانیتی را که نظریه اقتصاد خرد نئوکلاسیک برای کارگزاران فردی قایل شده بود، اعطا نمی کرد.
به دنبال این نتایج، بدیلی که برای اقتصاد کینز پیشنهاد شده چیزی بود نه بیشتر و نه کمتر از بازگشت به وضع موجود قبلی; به نظریه نئوکلاسیک «والراسی »، «مارشال »، و «هیکسی » اولیه، که کینزگرائی آنها را از دور خارج کرده بود. این چرخه، اقتصاد را درست به آنچه قبل از سال 1937 بود برگرداند و اعتماد هر فردی را به این که اقتصاد یک علم تجربی با اهداف و استانداردهای تقریبا مشابه با سایر علوم تجربی است، به جد زایل کرد. زیرا مسلما در قرن بیستم، نظریه اقتصاد یک علم تجربی به نظر نمی رسید.
البته در عمر یک دانش، یا حتی یک نظریه، 80 سال زمان چندان درازی نیست، از این رو، این واقعیت که اقتصاد تغییر اساسی چندانی، چه در شکل یا در درجه تایید، از زمان «والراس »یا حتی «ادام اسمیت » نداشته، دلیل این نیست که وجهه علمی آن را انکار کنیم. اما عقلایی است سؤال کنیم چرا اقتصاد از استراتژی نظری خود که از حداقل سال 1874 خصلت آن بوده است، علی رغم عدم قابلیت کاربرد علمی آن در موضوعات مهمی چون چرخه های تجاری، توسعه اقتصادی یا تورم رکودی، عقب ننشسته است.
(9) البته بر مبنای برخی دیدگاههای روش علمی، اقتصاددانان دقیقا آنچه را که باید انجام داده اند. از قرن نوزدهم به بعد، آنها از یک استراتژی واحد تحقیق پیروی کرده و مطابق با الگوهای قدرتمند و همه جا حاضر عمل کرده اند. زیرا اقتصاددانان، مداوما نظریه ای را پرداخته و تنقیح کرده اند که «شکل » آن با شکل جهشهای نظری بزرگ علمی از قرن شانزدهم به بعد یکسان بوده است. در نتیجه می توان استدلال کرد برای اقتصاددانان غیر عقلایی خواهد بود که بدون اثبات اقناع کننده از این که این استراتژی در تبیین فعالیت اقتصادی نامناسب است، از آن دست بردارند.
استراتژی این است که رفتاری را که اقتصاددانان در صدد تبیین هستند بازتاب نیروهایی است که همواره به سوی تعادلهای پایداری حرکت می کند و یک متغیر مهم نظری را حداقل یا حداکثر می کند.
در مورد اقتصاد خرد متغیر مهم، مطلوبیت (یا جانشین اخیر آن) است و تعادل با سطح قیمتی که این متغیر را در تمام بازارها حداکثر می کند بدست می آید. این استراتژی در مکانیک نیوتونی و نظریه انتخاب طبیعی داروین به نحو درخشانی مجسم است.
تعجبی ندارد که یک استراتژی که در این دو نقطه کمال علمی به این خوبی عمل می کند باید در سایر قلمروهایی که قابل اعمال به نظر می رسد بدان توسل شود. بعلاوه قیدهای توسعه نظری و تجربی که این استراتژی وضع می کند می تواند بسیاری از موفقیتهای علم نیوتونی و داروینی و بخش عظیمی از خصلت معما گونه تحولات نظریه اقتصادی را توضیح دهد.
من این استراتژی را استراتژی حدی می نامم زیرا بویژه در مکانیک نیوتونی نیز هنگامی که این نظریه به اصطلاح برحسب اصول حدی خود بیان می شود (که بر اساس آن یک نظام رفتاری همواره متغیرهایی را که نشان دهنده وضعیتهای مکانیکی نظام ست حداکثر یا حداقل می کند) در نظریه انتخاب طبیعی، این استراتژی فرض می کند که محیط برای حداکثر ساختن عنصر سازگار عمل می کند.
(10) این استراتژی برای موفقیت این نظریه ها حیاتی است، زیرا تحقیق بر اساس آنها را جهت و شکل می دهد.
بنابراین اگر اعتقاد داشته باشیم یک نظام همواره برای حداکثر کردن مقدار یک متغیر مکانیکی (مثل انرژی کل) عمل می کند و اندازه گیری ما از مقادیر مشاهده شده آن متغیر نسبت به پیش بینی نظریه و شرایط اولیه فاصله بگیرد، نتیجه نخواهیم گرفت که نظام در دست بررسی در حداکثر کردن مقدار متغیر مورد بحث شکست خورده است. ما نظریه را ابطال نمی کنیم. ما فرض می کنیم قیدی را که تحت آن نظام واقعا عمل می کند بدرستی شرح نداده ایم.
در مکانیک نیوتونی، تلاش برای تشریح کاملتر نظامهای مورد بحث به کشف سیاره های جدید نپتون، اورانوس و پلوتو، ابداع ابزار جدید و نهایتا به کشف قوانین جدید نظیر قانون ترمودینامیک منجر شد. متشابها در زیست شناسی، فرض حداکثر شدن عنصر سازگار، به کشف نیروهایی انجامید که قبلا تصور نمی شد تنوع ژنتیکی یک جمعیت را تحت تاثیر قرار دهند. از آن مهمتر به کشف قوانین ژنتیکیی منجر شد، که پایداری خصیصه های نامتناسب نظیر کم خونی سلولهای بیمار در یک جمعیت را توضیح می دهد.
چون این نظریه ها، نظریه های «حدی » هستند، می توان با حساب دیفرانسیل ایده های برجسته آنها را بیان کرد و بهم مربوط ساخت. اقتصاد خرد یک نظریه کاملا حدی است و تاکید دارد نظامی را تشریح می کند که مطلوبیت را حداکثر می کند. به این دلیل است که می توان آن را به زبان حساب دیفرانسیل بیان کرد. این خصلت حدی نظریه است که اقتصاد خرد را به یک نظریه قابل بیان از لحاظ کمی تبدیل می کند نه این واقعیت که با متغیرهای کمی نظیر پول سر و کار دارد.
مهمتر از سر و کار داشتن با حساب دیفرانسیل، این نظریه ها تماما متوجه تبیین هر چیزی در قلمرو خود هستند و این بدلیل خصلت حدی آنهاست. بنا به این ادعا که نظامهای واقع شده در قلمرو آنها همواره به نحوی رفتار می کنند که کمیتی را حداکثر یا حداقل می کنند.
این تئوریها با ذکر کردن عوامل تعیین کننده تمامی وضعیتهای مرتبط با موضوعات خود، فی نفسه تمامی رفتار موضوعات را تبیین می کند. یک نظریه حدی را نمی توان تنها بخشی از تشریح رفتار اشیاء واقع در قلمرو خود یا برشمردن بسیاری از عوامل تعیین کننده وضعیتهای موضوع خود قلمداد کرد، زیرا هر رفتاری که نتواند مقدار متغیر مورد نظر خود را حداکثر یا حداقل کند نظریه مربوط به خود را ابطال خواهد کرد. در حقیقت خصلت فراگیر نظریه های حدی آنها را تا حدی در مقابل ابطال شدن مصون می کند در حالی که نظریه های غیر حدی چنین مصونیتی ندارند. تمامی نظریه ها اکیدا ابطال ناپذیرند به این دلیل که آزمون کردن آنها مستلزم پیدایش فرضیه های کمکی است. اما نظریه های حدی نه تنها در مقابل ابطال پذیری مصون هستند، در مقابل انواعی از ابطال پذیریهای واقعی نیز مصون هستند.
در مورد نظریه های غیر حدی، ابطال پذیری ممکن است ما را به تجدید نظر در فرضیات کمکی مربوط به شرایط آزمون یا تجدیدنظر در نظریه با اضافه کردن شرطهای پیشینی به تعمیمهای آن یا اضافه کردن موارد جدید به شرط «ثابت ماندن سایر شرایط »راهنمایی کند.اما در مورد نظریه های حدی این امر امکان پذیر نیست.
اصول موضوعه نظریه هایی نظیر نظریه نیوتن یا داروین یا «والراس » حتی شرطهای ضمنی ثابت ماندن سایر شرایط را در بر ندارد. برای مثال اقتصاد خرد فرض نمی کند کارگزاران با شرط ثابت ماندن سایر شرایط مطلوبیت خود را حداکثر می کنند.
نسبت به این تئوریها همواره میان رد کردن فرضیات کمکی -تشریح شرایط آزمون - یا رد کردن نظریه بطور کلی باید انتخاب به عمل آورد. زیرا تنها تغییری که می توان در نظریه به عمل آورد انکار این نکته است که موضوعات آن همیشه متغیر انتخابی را حداکثر یا حداقل می سازد. به این دلیل است که تغییر و تحول یا پیش آگاهی درباره شرایط پیشینی نظریه های حدی را بهبود نمی بخشد و به این دلیل است که تنها با نظریات بسیار جدید که در آن مقادیر متغیرهای بسیار متفاوتی، حداقل یا حداکثر می شود جای آنها را می گیرد.
نظریه های حدی چون از ابطال پذیری کاملا مصونند استراتژی روش شناختی مهمی بشمار می روند. این امر آنها را قادر می سازد در مرکز برنامه تحقیقی عمل کرده و آنچه را که می توانست موجب بی نظمی در پیش بینیها و فرصتهای جدید برای گسترش قلمرو و افزایش دقت آنها باشد، دگرگون سازند. در نتیجه ممکن است استدلال شود وفاداری اقتصاددانان به نظریه حدی نشان دهنده خشنودی خاطر نباشد بلکه نوعی محافظه کاری روش شناختی بشمار رود.
با توجه به موفقیت این رویکرد در حوزه های وسیعی همچون مکانیک و بیولوژی، غیر عقلانی است از استراتژیهای مشابه در تبیین رفتار انسانی استفاده نکنیم. اگر به این نحو بنگریم تاریخ تلاش برای ساختن واقعیات سفت و سخت درباره رفتار انسانی و نظامهای اقتصادی که انسانها ساخته اند (و با نظریه حدی اقتصاد خرد تناسب دارد) بازتاب تعهدی است که با تلاش ستاره شناسان برای ساختن واقعیات سفت و سخت درباره سمت الراس سیارات (که با شرایط مکانیک نیوتونی سازگار است) برابر است. بعلاوه با تلاش زیست شناسان در ایجاد استعداد مقاومت ژنتیکی به مالاریا برابر است که با واقعیت های نظریه انتخاب طبیعی تناسب دارد.
قطعا درست است که وفاداری به استراتژیهای اقتصاد خرد در حقیقت بازتاب این نوع استدلال است. روی هم رفته این وجهه روشنفکری مربوط به قلمرو حساب دیفرانسیل، توپولوژی و هندسه دیفرانسیلی مربوط به هر نظریه حدی نیست که اکراه اقتصاددانان در پیشبرد این استراتژی را توضیح می دهد. بلکه این منطق محافظه کارانه برای متصل کردن اقتصاددانان به نظریه های حدی، توسط عدم تشابه میان اقتصاد خرد و مکانیک یا تکامل، تباه می گردد.
در حقیقت به اقتصاددانان توصیه می شود اگر بخواهند بخش کوچکی از موفقیت چشمگیری که سایر برنامه های پژوهشی حدی به آن دست یافته اند بدست آورند، از برنامه های پژوهشی حدی خود دست نکشند. اما دویست سال کار در این جهت چیزی قابل مقایسه با کشف فیزیکی سیارات جدید یا تکنولوژیهای جدید که بوسیله آن پدیده های مکانیکیی که قانون نیوتون آنها را به نظم آورده است کنترل کند، بدست نیامده است. اقتصاد دانان هنوز بینش مستقل چشمگیری در قلمرو خود که رقیب درک بیولوژیکی تکامل کلان و مکانیزم زیربنائی انطباق و توارث باشد بدست نیاورده اند.
(11) هنوز در اقتصاد علامتی از موفقیت هم عرض این پیشرفتهای نظریه حدی وجود ندارد. این عدم تشابه قطعا مستحق توضیح است. اگر توضیح رضایت بخشی نباشد، تفاوت آنقدر قابل توجه است که اقتصاد دانان را وا می دارد شایستگی رویکرد حدی خود را مورد سؤال قرار داده و ما را به طرح پرسش درباره اعتبارنامه نظریه اقتصاد وا دارد. البته نوشته های زیادی در این زمینه وجود دارد که چرا اقتصاد این قدر از حیث محتوای پیش بینی ضعیف است و چگونه نظریه ای مثل اقتصاد خرد تا این حد مبتنی بر ایده آل سازی و فرضیات غلط، نتوانسته است یک عمل علمی موجه را تشکیل دهد.
این ادبیات از زمان جان استوارت میل شروع و به هال واریان می رسد.
(12) تنها دو چیز که درباره این نوشته های روشن است این است که اقتصاددانان آن را همه رضایت بخش و مشروع دانسته و غیر اقتصاددانان از آن ناخشنود بوده تاکید می کنند که بهانه های روش شناختی جانشینی برای انجام دادن آنچه اقتصاد تاکنون انجام نداده است، یعنی بهبود موضوع پیش بینی، نخواهد بود.
پس از آن که از نبود دیدگاهی رضایت بخش درباره نظریه اقتصادی، یکه خوردم، به این فکر افتادم که شکست علم اقتصاد، روش شناختی یا مفهومی نیست بلکه بطور وسیعی، تجربی است. اقتصاد خرد، علی رغم یکپارچگی مفهومی آن، همراه با تمامی دانشهای رفتار بشری و کلی کردن آن، بر اعتقادی غلط اما محوری استوار است که اصول موضوعه آن را تباه می سازد و قضایای استنتاج شده از آنها را آزار می دهد. نظریه اقتصاد فرض می کند مقولات ترجیح و انتظارات رده هایی هستند که در آن علتهای اقتصادی باید به نظم درآید و پدیده هایی که باید تبیین شوند بعنوان اعمالی نظیر خرید، فروش و جابجائی بازارها، صنایع و نظامهای اقتصادیی که این اقدامها در آن کلی می شوند طبقه بندی شوند.
نظریه اقتصادی، این فرض را اتخاذ می کند زیرا فرضی است که تمامی ما درباره رفتار انسانی داریم رفتار ما اقداماتی را شکل می دهد که معلول مشترک تمایلات و اعتقادات ماست. نهائی گرایان اواخر قرن نوزدهم نظیر «ویکستید» بروشنی می دیدند که اقتصاد خرد صرفا صوری سازی این دیدگاه عقل سلیم است و تاریخ نظریه رفتار مصرف کننده جستجویی است برای قوانینی که روابط میان تمایل، اعتقاد و اقدام را، نخست بر حسب مطلوبیت عددی و حتمیت و سپس بر حسب مطلوبیت رتبه ای، ترجیحات آشکار و مطلوبیت انتظاری تحت شرایط مختلف عدم حتمیت و ریسک، بیان کند. قصور دریافتن چنین قوانینی یا هر تقریبی از آن که واقعا توان ما را در پیش بینی رفتار مصرف کننده بهتر از آدام اسمیت کند، می توانست از یک طرف به تفسیر مجدد اهداف نظریه اقتصادی بدور از تبیین اقدام فرد انسانی منجر شود و از طرف دیگر به نوعی معذرت خواهی سوق یابد که روش شناس اقتصادی با آن آشناست.
مشکل واقعی مربوط به اقتصاد و منبع واقعی شکست و عجز آن دریافتن قوانینی قابل بهبود از رفتار اقتصادی، چیزی است که تنها در تلاشهای اخیر فلسفه برای درک و بهبود شالوده های علم دیگری دچار مشکل آشکار شده است. این علم روان شناسی، بویژه روان شناسی رفتارگرائی است. فیلسوفان نشان داده اند واژگانی که با آن اندیشه های معمول و علوم رفتاری علت و معلول اقدام انسانی را توضیح می دهند، «انواع طبیعی » را تشریح نمی کنند، آنها طبیعت را در مفاصل خود از هم جدا نمی کنند. آنها مقولات را که در مجموعه کوچک و قابل اداره علتها و معلولها اشتراک داشته باشند نام گذاری نمی کنند و بنابراین نمی توانند با یکدیگر در تعمیمهای علی که سطح معمول پیش بینی و کنترل اقدامهای انسانی از سوی ما را بهبود بخشند جمع شوند، تا بتوانند به بهبود مستمر که خصیصه علم است دست یابند.
امید ندارم در وضع حاضر کاری بیش از شناسائی پیامدهایی که سی و پنج سال کار در حوزه فلسفه روان شناسی به آن دست یافته است و بر شمردن دلالتهای آن برای نظریه اقتصادی، انجام دهم. این کارها به درک واژگانی «قصدی » نظیر «اعتقاد»، «تمایل »، «اقدام »، و گنجینه عظیم هم ریشه های آن اختصاص یافته است. جالب است توجه کنیم خود لغت «قصدی » صرفا به معنی «ارادی » مراد نشده، بلکه فیلسوفان آن را بکار گرفته اند تا توجه دهند که وضعیتهای ذهنی نظیر اعتقادات و تمایلات بوسیله «محتوای » خود، بوسیله گزاره هایی که "حاوی " آنها هستند یا اهداف یا نیاتی که به آن متوجه می شوند، شناسایی می شوند.
مشکل اعتقادات و تمایلات این است که هنگامی که مردم آنها را داشته باشند لازم نیست درست یا غلط باشند و اهدافی که متوجه آنها هستند لزومی ندارد وجود داشته یا حتی ممکن باشد. بنابراین نمی توان با معین ساختن درستی یا نادرستی هر عبارتی که در معرض تایید ما باشد، یا با وجود داشتن یا دستیابی به هر هدف یا نیت اقدام انسانی، مشخص ساخت فردی در یک وضعیت ذهنی معین قرار دارد یا خیر. در روان شناسی و فلسفه دو تلاش عمده در حل مشکل ذهنی دیگران، رفتار گرایی و نظریه هویت (همانندی) بوده است.
اما رفتارگرایی غلط است به این دلیل که هیچ وضعیتی قصدی را نمی توان بدون ساختن فرضهایی درباره سایر وضعیتهای ذهنی شناسائی کرد. من نمی توانم اعتقاد شما را تنها با مشاهده اقدام شما شناسائی کنم مگر آن که بدانم تمایل شما چیست. در حقیقت نمی توانم تحرکات شما را بعنوان اقدام، در مقام مقایسه با انعکاسهای صرف، شناسایی کنم مگر آن که فرض کنم علت آن، عمل مشترک اعتقادات و تمایلات شماست. یک حلقه قصدی وجود دارد که درون آن را نمی توانیم با کشفهایی درباره صرف حرکت، یعنی درباره رفتار، راه یابیم.
به نظر می رسد نظریه همانندی نیز به همین قیاس رویکرد بی ثمری باشد زیرا وضعیتهای ذهنی در یک ردیف قرار گیرد. به این ترتیب معنای این جمله این است که قاموس لغت قصدی عقل سلیم، روان شناسی (قصدی) و علوم اجتماعی سرنوشتشان این است که از هر طرح مفهومی دیگر تشریح و تبیین کننده وضعیتهای ذهنی و رفتار انسانی که شناسائی کرده و به نظم درمی آوردند مجزا بمانند. این مجزایی مانعی در بهبود قدرت پیش بینی این نظام فکری است زیرا بهبود در هر نظریه تبیینی مستلزم این است که متغیرهای نظریه با دقت فزاینده ای اندازه گیری شود.
هنگامی که متغیرهای نظریه تنها به یک حلقه قابل تعریف واسط محدودند و مستقلا قابل شناسائی نیستند این نوع دقت واقعا غیر ممکن است. اما عجز رفتار گرایی و تحویل گرایی عصب شناختی، تمامی این شناسائیها را مسدود می کند. به این ترتیب نمی توانیم انتظار داشته باشیم فراتر از سطوح فعلی قدرت پیش بینی تبیینهای قصدی اقدام، آنها را بهبود بخشیم. اما این سطح قدرت پیش بینی بیشتر از زمان افلاطون نیست. ضعف پیش بینی نظریه که در قاموس لغت قصدی نهفته است بازتاب این واقعیت است که واژگان این فرهنگ لغت به طریقی معنی دار با فرهنگ لغت سایر نظریه های علمی موفق همبستگی ندارد; تا آن جا که مفاصل طبیعت در نظریه های موفق قبلی نظیر علوم عصبی آشکار شده اند، آنها طبیعت را در مفاصل خود جدا نمی کنند.
برخی فیلسوفان معتقدند باید خود را با این وضعیت خو دهیم و از انتظارات خود درباره امکان نظریه رفتار انسانی دارای قدرت پیش بینی خوب بکاهیم. دیگران بیشتر خوش بینند اما تاکید دارند که باید «روان شناسی عامیانه » و عبارات قصدی آن را، در صورتی که بخواهیم به یک نظریه قابل بهبود در علم روان شناسی دست یابیم، بدور اندازیم.
البته این انتخاب به فراسوی روان شناسی و به تمامی دیگر علوم قصدی، از جمله اقتصاد که با تکیه خود بر انتظارات و ترجیحات قطعا یکی از آنهاست، گسترش می یابد.
اگر این ارتدوکسی گری جدید را در فلسفه روان شناسی بکار بریم، روشن خواهد شد که ضعف پیش بینی اقتصاد بر مدار سنخ شناسی قصدی پدیدارهایی که آنها را تبیین می کند و عللی که شناسائی می نماید می چرخد. عجز آن در پرده برداشتن از قوانین رفتار انسانی به دلیل این است که به اشتباه فرض می کند این قوانین با تمایل، اعتقادات و سایر لغات هم ریشه سرو کار دارد. و نظام گزاره ها درباره بازارها و نظامهای اقتصادی که اقتصاددانان، بر مبنای فرضیات آن درباره رفتار انسانی، بنا می کنند، به دلیل این که فرضیات آن را نمی توان به طریقی که بتواند دقت بیشتر را به پیامدهای آن منتقل کند بهبود بخشید، از قدرت تبیین و پیش بینی بهبود یافته محروم است.
بنابراین عجز اقتصاد به اشتباه مفهومی یا به نامناسب بودن نظریه های حدی و ابزارهای باشکوه ریاضی برای اقدام انسانی بر نمی گردد، بلکه به فرضیات اشتباهی که اقتصاددانان به همراه تمامی دانشمندان دیگر علوم اجتماعی در آن شریک اند، (و در حقیقت با هر کسی که تاکنون رفتار خود یا دیگران را با استناد به عملکرد تمایل و اعتقادات تبیین می کند شریک اند).
چون اقتصاددانان از حملات قبلی به رشته خود اندکی هم در امان نبوده اند، بعید به نظر می رسد ابزارهای خود را علی رغم این نشانه شناسی بیماری زمین بگذارند. در حقیقت پافشاری اقتصاددانان در دنبال کردن رویکرد حدی و قصدی که طی یک قرن ایج بوده است نشان می دهد، چیزی سبب نخواهد شد خسته شوند یا چیزی که سبب می شود دانشمند علوم تجربی از نظریه خود دست بردارد باعث نخواهد شد آنها از استراتژی نظری خود دست بردارند. اما این عقیده به این نتیجه گیری می رسد که اقتصاد اصلا علم تجربی نیست. علی رغم ظاهر آن و علاقه برخی اقتصاددانان به کاربرد صوری گرائی خود در موضوعات عملی، این صوری گرایی دیگر هدف و ادعای یک نظریه تجربی بدون ابهام را نخواهد داشت.
تشخیص و نتیجه گیری من با دفاعیات بسیار و سؤالات جدی متعدد رو به رو می شود. در ادامه مقاله من یکی از این دفاعیات را بررسی کرده سعی می کنم یکی از این سؤالات را جواب دهم. دفاعیه به شکل زیر ایراد می شود:
قطعا این واقعیت که اصول موضوعه بنیادی نظریه اقتصادی نتوانسته است طبیعت را در فواصل خود جدا سازد، کل تلاش را تباه نمی سازد. بالاخره، تبیین شما باید ما را وادارد که نه فقط ادعاهای تجریدی درباره ترتیبات ترجیح و انتخابهای فردی تحت شرایط عدم اطمینان را فراموش کنیم بلکه قوانین عرضه وتقاضا را نیز فراموش کنیم. با این حال قطعا اینها تقریبهای مفید بشمار می روند، نظمهایی هستند تقریبا و کرارا کافی که حقایقی زیربنایی را درباره رفتار اقتصادی نشان می دهند، و در هر حال آنقدر کافی هستند که تعقیب حرفه اقتصاد را حتی اگر تمام ادعاهای شما درست باشد باارزش می سازند. اگر چه شما می توانید تبیین تجریدی از این که چرا نمی توانیم نظریه جاری را بهبود بخشیم ارائه کنید، اما دلیل کافی ارائه نکرده اید که مفید بودن و شان علمی آن را انکار کند.
سؤالی را هم که می خواهم مطرح کنم دقیقا به این دفاعیه مربوط می گردد:
اگر برنامه پژوهشی قصدی اقتصاد یک شکست تجربی باشد، و اگر اقتصاددانان در موقعیتی نیستند که موضع قصدی یا روش حدی را ارائه کنند، از دیدگاه شما اقتصاددانان چه کاری انجام می دهند؟ بالاخره اقتصاد چیست؟ اگر از دیدگاه شما اقتصاد یک رشته علمی نیست پس چیست؟ این پرسش صرفا یک شرط خطابه ای که من برچسبی را بر موضوع زده باشم نیست بلکه تقاضایی معقول است که تشخیص من باید با بیانی از این که واقعا در اقتصاد چه می گذرد کامل شود، البته اگر همان طور که ادعا کرده ام، عبارت چه می گذرد را نشود یک علم تجربی قلمداد کرد.
قدرت دفاعیه بر دو ملاحظه انکارناپذیر تکیه دارد. اول; نظریه اقتصادی با وجود تمامی ناتوانیهایش، گاهی حداقل روشن کننده به نظر می رسد. اغلب پیش بینیهای کیفی امکان پذیر است و حتی کرارا تبیینهای اقتصادی قبلی از حوادثی غیر منتظره، نظیر 15 درصد کاهش در مصرف بنزین را می توان ارائه داد.
ملاحظه دوم تجریدی تر است اما در فلسفه علم کاملا به عنوان یک نکته مطرح است: چندین نظریه علمی وجود دارد که به درجات متفاوت نمی توانند طبیعت را در مفاصل خود جدا کنند اما باز تقریبهای مفیدی بشمار می روند حتی اگر نتوان آنها را به نظریه های بنیادی تر که طبیعت را در مفاصل خود جدا می کند (یا در حال حاضر چنین تصور می رود) تحویل نمود. برای مثال، واحد مندلی توارث را نمی توان به ژن مولکولی کاهش داد و بنابراین پدیدار را در مفاصل خود جدا نمی کند. با این حال قوانین مندل تقریبهای مفیدی هستند که احمقانه است آنها را نادیده بگیریم. همین را برای نظریه اقتصادی در نظر بگیرید.
بنابراین حتی اگر ادعاهای من درباره فرهنگ لغت قصدی اقتصاد درست باشد، این دلیلی کافی نیست که نظریه اقتصادی را کنار بگذاریم .
کاملا صحیح است که مساله مربوط به اقتصاد در سایر نظریه های موفق علمی نیز مطرح است. از طرف دیگر این نظریه ها بر اساس استانداردهای موفقیت تکنولوژیک و پیش بینی که اقتصاد تاکنون به آن دست نیافته است موفقیت خود را ثابت کرده اند. این واقعیت که این نظریه ها طبیعت را در مفاصل خود نبریده اند، این که تا حدی به پای اخلاف خود یا به پای نظریه های بنیادی تر نرسیده اند، در فلسفه علم یک مساله را تشکیل داده است.
اما این مساله، با آنچه اقتصاد با آن رو به روست، متفاوت است. زیرا اقتصاد تاکنون به موفقیتی که آنها رسیده اند نرسیده است و آنچه این واقعیات لازم می دارد تبیین این است که چرا تاکنون نرسیده است. ادعا می کنم بخشی از دلیل این است که قاموس لغت توصیفی نتوانسته است طبیعت را در مفاصل خود جدا کند به نحوی که هیچ بهبود نظریه اقتصادی فعلی نتوانسته است قوانینی ناظر بر فعالیتهای اقتصادی بوجود آورد.
مقایسه ای بهتر از ژنتیک مندل برای نظریه اقتصادی، نظریه «فلوژیستون » است که شکست آن بدلیل تناقض آن با نظریه اکسیژن بود که جانشین آن شد. نظریه فلوژیستون از لحاظ علمی مرده است زیرا چیزی بنام فلوژیستون (مایه آتش) وجود ندارد، زیرا مفهوم فلوژیستون طبیعت را در مفاصل خود جدا نمی کند. فلوژیستون یک «نوع » طبیعی نیست. این یک واقعیت تجربی درباره طبیعت است. بنابراین نظریه اقتصاد، و فلوژیستون از لحاظ روش شناختی معیوب نیستند بلکه به سادگی، غلط بشمار می روند. اما در مورد نظریه اقتصادی چطور؟ چگونه می توانم استدلال فلسفی پوشیده خود را با کاربرد آشکار مصنوعاتی نظیر قوانین عرضه و تقاضا وفق دهم. بالاخره این یک واقعیت بازار است که برای تمامی کالاها نهایتا قیمت است که عرضه و تقاضا را در جهاتی که نظریه های اقتصاد خردی دیکته می کند تحت تاثیر قرار می دهد. قطعا این یک نظم اقتصادی و پیامد انتخاب، ترجیحات و اعتقادات مردمی است.
هماهنگ کردن مطلوبیت اندک نظریه اقتصادی با تشخیص من از بیماری آن وظیفه ای است که برای آن راه حلهای زیادی وجود دارد. نخستین چیزی که باید مورد توجه قرار گیرد این است که اگر چه قوانین عرضه و تقاضا و دیگر گزارهای عمومی سطح بازار، از ادعاهایی درباره عوامل قصدی تعیین کننده اقدام هایی فردی استنتاج می شود، منطقا از این ادعاها جداست و بهتر از آن می توان نشان داد از فرضیاتی تبعیت می کنند که انکار مستقیم این ادعاهای عمومی درباره اقدام عقلانی است.
از این فرض که افراد به طریقی کاملا عادتی رفتار کرده، همواره همان سبد کالا یا سبدی کاملا مشابه با آن کالاهای موجود را صرفنظر از قیمت آن خریداری می کنند، تقاضای با شیب نزولی نتیجه می شود، به همان نحو که از فرض این که خریداری آنها تماما بدون فکر و تصادفی است نتیجه می گردد. در مورد انتخاب کار آفرین نیز همین را می توان گفت.
بنابراین اگر رویکرد حدی قصدی را به رفتار انسانی در پیش گیریم، منطقا یا حتی بطور نظری ما را مجبور نمی کند از این «قوانین »، بکشیم. از طرف دیگر نمی توانیم کاربرد آنها را به فراتر از کیفی ترین یا عامترین سطوح بکشانیم یا مقدار پارامترهای آنها نظیر کشش را کمی کنیم یا پیش بینی یا درک خود در بکارگیری این اصول را بهبود بخشیم.
حال این واقعیت که می توانیم گزاره های عمومی غلط یا پوچ را تا حدی معین، به سودمندی بکار بریم، در فلسفه علم چیز اسرارآمیزی نیست.
روشن ترین مثال از این گزاره های عمومی غلط یا پوچ که با قید و شرطهای مفید هستند، هندسه اقلیدسی
(13) است. به مدت دو هزار سال این نظام اصل موضوعی را «علم فضا» می دانستند. سر بزرگی که آن را فرا گرفته بود این بود که چگونه می توانیم دانشی پیشینی از ماهیت جهان، که دانش فضا، هندسه اقلیدسی، به ما ارائه می دهد داشته باشیم. از زمان پوانکاره و انیشتاین این مساله تا حد زیادی حل شده است. قبل از قرن بیستم، هندسه اقلیدسی بطور دو پهلو هم یک نظام اصول موضوعه محض درباره اشیاء مجرد بشمار می رفت که تعاریف ضمنی از واژه های خود داشت (و بنابراین بطور پیشینی درست بشمار می رفت) و هم یک مجموعه ادعاها درباره روابط فضایی واقعی بیان اشیاء واقعی در جهان قلمداد می شد. دو پهلوئی این تفسیرها تا حدودی مساله کانت را دال بر این که چگونه گزاره های ترکیبی می توانند از پیش شناخته شده باشند دامن زد.
هندسه اقلیدسی هنگامی که شناخته شود، درخواهیم یافت اگر به عنوان نظریه روابط واقعی فضایی تفسیر شود غلط خواهد بود و اگر به عنوان مجموعه ای از حقایق پیشینی تفسیر شود که بطور ضمنی واژه هایی را که در آن ظاهر می شود تعریف می کند، پوچ است. از دیدگاه ما، بهتر از آن، نشان داده شد که به عنوان مجموعه ای از قراردادها، خارج از مقادیر معین فاصله و جرم در فضا، بی فایده و بدون کاربرد است. از قبل نمی توانیم بگوئیم چرا هیچ کس به این حقایق درباره هندسه توجه نکرد و چرا قبل از 1919 برای پاسخگویی به سؤالات تجربی جغرافی، مهندسی مکانیک و اخترشناسی کاملا رضایت بخش تصور می شد. البته دلیل این است که برای این سؤالها نه به ابزار اندازه گیری دقیق که نارسائیهای هندسه اقلیدسی را آشکار سازد احتیاج داشتیم نه آنها را در اختیار داشتیم.
وقتی به افزایش دقت اندازه گیری به فراسوی حد معمول نیاز پیدا کردیم (مثلا در کیهان شناسی) باید از هندسه اقلیدسی به نفع یکی از دو هندسه نااقلیدسی دست برداریم. یک راه تشریح سرنوشت قرن 20 هندسه اقلیدسی این است که بگوئیم واژه های مربوط به نوع های طبیعی اشاره ندارند: طبیعت از پیش بینیهای هندسه اقلیدسی کاربردی فاصله می گیرد زیرا مثالها، مصداقها و موارد واژه های مربوط به نوع آن نظریه را در بر ندارد. مثلثهای اقلیدسی وجود ندارد. این چیزی است که تنها پس از ابداع نظریه دیگر، یعنی نظریه عمومی نسبیت (که نه تنها این واقعیت را آشکار می سازد بلکه میزان موفقیت هندسه اقلیدسی را هنگامی که برای ناحیه کوچکی از فضا بکار می برد نشان می دهد) آشکار خواهد شد.
البته نظریه اقتصادی چیزی نظیر موفقیت هندسه اقلیدسی بدست نیاورده است. اما کاربرد آشکار برخی از ادعاهایش را باید با توسل به همان عواملی توضیح داد که بیان می کند چرا قضیه فیثاغورث را با فقدان مثلثهای اقلیدسی و خطوط مستقیم اقلیدسی، می توانیم بکار ببریم. می توانیم قوانین عرضه و تقاضا را هر چند موجودات انسانی کارگزاران عقلایی اقتصادی نیستند، بکار بریم.
به عبارت دیگر می توانیم این قوانین را بکار بریم، حتی اگر افراد، انتخابی را که نشان دهنده نظم تجربی حاکم بر انتظارات و مقاصدشان است، به عمل نیاورند. زیرا واژگان مربوط به نوع نظریه اقتصادی، نسبت به نوع های حقیقی که در آن رفتار انسانی بدرستی طبقه بندی شده است متفاوت است. این تفاوت نیز بزرگتر از تفاوت میان واژگان مربوطه به نوع هندسه کاربردی و واژگان مربوط به فیزیک است. مثلثهای اقلیدسی وجود ندارد اما می توانیم میزان انحراف هر مثلث فیزیکی و ادعاهای اقلیدسی درباره آن را حساب کنیم. زیرا یک نظریه فیزیکی برای تصحیح اینها وجود دارد، یعنی همان نظریه ای که نشان داد هندسه اقلیدسی از لحاظ واقعی غلط است.
ما نمی توانیم چنین بهبودهایی در کاربرد قوانین عرضه و تقاضا بوجود آوریم; نمی توانیم چیزی بهتر از کاربرد عام و ماسبق آنها انجام دهیم، نمی توانیم پارامترهای آنها یا استثنائات آنها را مشخص کنیم زیرا نظام اصول موضوعه ای که با آن اینها را می سازیم از واقعیات فاصله زیادی می گیرند. علاوه بر این، هیچ نظریه مکمل آنها را در دست نداریم که ما را قادر سازد این انحراف را اندازه بگیریم و آنها را به درستی تصحیح کنیم. این تفاوتی نوعی میان هندسه اقلیدسی و نظریه اقتصادی است.
تفاوت کاربرد آنها تنها مربوط به درجه است و محمول های هیچ کدام انواع طبیعی را مشخص نمی سازد اما آنها از لحاظ نوع، با هم متفاوت اند زیرا برای هندسه اقلیدسی یک نظریه، یعنی فیزیک، وجود دارد که ما را قادر می سازد کاربرد پیامدهایش را تصحیح کرده و بهبود بخشیم. چنین نظریه ای که ما را قادر می سازد کاربرد نظریه اقتصاد را بهبود بخشیم وجود ندارد.
چنین نظریه ای البته از لحاظ منطقی ممکن است. این را گونه ای از روان شناسی شناختی
(14) می گوید که پل رابطی از متغیرهای اقتصادی نظیر ترجیحات و انتظارات و وضعیتهای روان شناسی مستقل قابل شناسایی بوجود می آید. چنین نظریه ای ممکن است ما را قادر سازد واقعا انتخابهای اقتصادی فردی را پیش بینی کرده و پیش بینیهای اقتصاد خردی آنها را هنگامی که به اشتباه می روند تصحیح کنیم.
این نظریه یا ما را قادر می سازد اقتصاد خود را به فراسوی سطحی که در آن به مدت یکصد سال قرار داشته است بهبود بخشیم یا نشان خواهد داد عوامل تعیین کننده رفتار انسانی چنان نسبت به فرضیات نظریه نامانوسند که بهتر است بطور کامل اقتصاد خرد را کنار بگذاریم.
به عبارت دیگر، چنین نظریه ای نشان خواهد داد یا نظریه اقتصادی شبیه هندسه اقلیدسی است یا نظیر نظریه فلوژیستون است یا شاید چیزی ما بین آن دو است. اما واقعیت این است که چنین نظریه ای نه در شرف وقوع است و نه در افق دور اثری از آن دیده می شود. بدتر از این، حتی اگر موجود نیز بود، بعید بود واقعا اقتصاددانان را از برنامه پژوهشی قصدی و حدی خود منحرف کند. و دلیل نیز این نیست که اقتصاددانان از بابت سطح موفقیت نظریه خود خشنوداند، سطحی که بیشتر به سطح موفقیت نظریه فلوژیستون مربوط است تا هندسه اقلیدسی، بلکه دلیل این است که آنها واقعا به مساله کاربرد تجربی اصلا علاقه ای ندارند. در غیر این صورت برخی از رویکردهای غیرقصدی یا غیر تجربی به رفتار اقتصادی که اکنون موجود است از مدتها قبل، علاقه بیشتر اقتصاددانان را بخود جلب می کرد.
(15) تبیین من از شکستهای اقتصاد، اعتباری بیش از چندین بدیل به اقتصاددانان می بخشد. برای مثال، این تبیین بسادگی نظریه اقتصادی را عقلانی ساختن ایدئولوژیک سرمایه داری بورژوازی نمی داند; و نبوغ عظیمی که وقف توسعه این نظریه شده است را قدر می شناسد. این تبیین روش های اقتصاد را با ابهام و آشفتگی و نگاه نمی کند. این تبیین، شکست نظریه را در انگاره تجربی درباره عوامل تعیین کننده رفتار انسانی مجسم می سازد که اقتصاددانان نیز در این کار با ما شریک اند. اما این انگاره غلط است و بنابراین اقتصاد بر اعتقاد کاملا مشروط و در عین حال، محوری و اشتباه استوار است. درست شبیه این اعتقاد که هندسه اقلیدسی دانش فضاست که بر اعتقاد کاملا مشروط و به همان میزان محوری اشتباه (یعنی این که مسیر نور خطوط مستقیم اقلیدسی است) استوار است. اما همان طور که گفتیم، تاریخ نظریه اقتصادی نشان می دهد از اقتصاددانان نمی توان انتظار داشت به یک برنامه پژوهشی قصدی و حدی، صرفنظر از نارسائی های تجربی آن، تعهد داشته باشند. مساله فوق این سؤال را بوجود می آورد که به موازات دفاعیه [مؤلف] پیش می رود: اگر اقتصاد به روشی که یک علم رفتار می کند عمل نمی کند، چه نوع فعالیتی بشمار می رود؟ اگر اقتصاددانان در حقیقت یک نظریه مشروط تجربی را که متعاقبا درک تبیینی و پیش بینی ما را از رفتار اقتصادی بهبود بخشند، پرورش نداده اند، این پیشرفت قابل توجه فکری چه هدفی در سردارد؟ توازی ای را که من با هندسه اقلیدسی نشان دادم به پاسخ این سؤال کمک می کند.
هندسه اقلیدسی زمانی علم فضا گفته می شد، اما علم گفتن واقعا آن را به یک علم تبدیل نمی کرد و ما به اینجا رسیده ایم که پیشرفتهای مربوط به اصول موضوعه و گسترش در هندسه را رویدادی در علم نمی دانیم بلکه در ریاضیات می دانیم. اقتصاد را اغلب علم توزیع منابع کمیاب گفته اند، اما آن را علم گفتن، سبب نمی شود واقعا یک علم شود. از سال 1800 به بعد پیشرفتهای این دو رشته علمی، شامل بهبود و پیشرفت استحکام در استنتاج و قیاس، صرفه جوئی، تقریب بهتر و اثبات نتایج عمومی تر، بدون بذل توجه به مفید بودن نتایج، می شود.
در هندسه، اصل پنجم، اصل توازی، بیش از پیش مورد توجه واقع شد، که دلیل آن تردید در مورد آن اصل نبود، بلکه دلیل این بود که به نظر می رسید بیش از دیگر اصول زائد باشد. بحران هندسه در قرن نوزدهم با کشف این که انکار اصل توازی، نظام اصول موضوعه منطقی ناسازگاری ایجاد نخواهد کرد دامن زده شد.
بنابراین مساله شان شناختی هندسه حادتر شد. بعد از افلاطون، برخی، اعتقاد داشتند هندسه مجموعه معین شهودی از تعمیمهای تجریدی است. برخی به تبعیت از میل اعتقاد داشتند مجموعه ای از تعمیمهای تجربی است. دیگران، به تبعیت از کانت آن را مجموعه ای از حقایق ترکیبی پیشینی می دانستند. با تمیزدادن میان هندسه به عنوان یک نظام اصول موضوعه محض، مرکب از حقایق تحلیلی درباره اشیاء مجرد، با یا بدون مصداقهای واقعی فیزیکی; و هندسه به عنوان نظریه کاربردی در مورد مسیر شعاعهای نور، (که نشان داده شد به دلایل ذکر شده در نظریه نسبیت غلط است) مساله حل شد. بعلاوه، مساله های مجرد و فاقد نکته هندسه دانان قرن نوزدهم برای توسعه هندسه های غیر اقلیدسی، نقش تجربی مهم و غیر منتظره ای در کمک به ما در درک ساختار فضا داشت، زیرا بوضوح ساختار واقعی فضا در کلیت خود را شرح می داد.
البته هندسه محض، هم اقلیدسی و هم غیر اقلیدسی، موضوع پژوهشهای مستمر ریاضی بود و هر دو کاربردهایی پیدا کرده بودند که 80 سال قبل در رؤیا هم متصور نبود.
اکنون تاریخ اقتصاد را در همین دوره با این موضوع مقایسه کنید. برخلاف نظریه فیزیکی، یا سایر علوم اجتماعی، اقتصاد نیز همانند هندسه دقیقا مشمول همان فراموشی شد. برخی آن را همراه با «لیونل رابینز»، مجموعه ای افلاطونی از توصیف های از لحاظ شهودی آشکار، ایده آل شده، اما در هر حال درست از رفتار انسانی می دانستند. دیگران، به تبعیت از «لوودیک فون مایزز»، اصرار داشتند که اقتصاد مجموعه ای کانتی از حقایق ترکیبی پیشینی درباره عقلانیت است.
برخی دیگر، شبیه قراردادگرایان هندسی و به تبعیت از «تی. دبلیو. هاچیسون » آن را به عنوان مجموعه ای از این همان گوئی، به عنوان نظامی محض از تعاریف ضمنی، بدون هرگونه ارتباطی با جهان خارجی می نگریستند. هنوز هم برخی، به تبعیت از میل، اعتقاد دارند اقتصاد مجموعه ای از ایده آل سازیهای نظم های تقریبی تجربی است. سرانجام، برخی، به تبعیت از «فریدمن »، آن را همانگونه که اثبات گرایان به هندسه می نگرند، یک حساب تفسیر نشده (محاسبه تفسیر نشده) می دانستند.
اغلب اقتصاددانان، نظیر اغلب هندسه دانان، بدون این که اصلا به مساله شان شناختی نظریه اقتصادی فکر کنند، به اثبات قضیه ها و استخراج نتایج پرداختند. برای آنها سؤال واقعا مهم، در مقام مقایسه با علاقه هندسه دانان به اصل توازی، این بود که آیا قضیه «والراس »که تعادل عمومی تصفیه کننده بازار است، وجود دارد و پایدار و یگانه است از اصول نظریه اقتصاد خرد نتیجه می شود.
والراس این نتیجه را در 1874، و به عنوان صوری سازی اعتقاد آدام اسمیت درباره اقتصادهای غیر متمرکز ارائه داد اما قادر نبود برای این قضیه چیزی بیش از یک استدلال شهودی ارائه دهد. تنها در سال 1934 بود که «آبراهام والد»، اثباتی بسیار سخت و پیچیده اما رضایت بخش ارائه داد و از آن زمان به بعد تلاش زیادی وقف ایجاد اثباتهای باشکوه تر، قدرتمندتر و بکرتر نسبت به این قضیه شده است. درست همان طور که هندسه دانان قرن نوزدهم پیامدهای تغییر فرضیات قوی هندسه اقلیدسی را کشف می کردند، اقتصاددانان، انرژی زیادی را معطوف تغییر دادن فرضیات جدا مهم درباره تعداد کارگزاران، انتظارات آنها، بازده به مقیاس و تقسیم پذیری، و تعیین این که آیا یک اقتصاد سازگار - یک تعادل تصفیه کننده بازار- بوجود خواهد آمد که پایدار و یگانه باشد، کردند.
علاقه آنها به این نتیجه صوری کاملا مستقل، و در حقیقت علی رغم این واقعیت است که فرضیات آن درباره تولید، توزیع، و اطلاعات، آشکارا غلط است. اثبات تعادل عمومی، پیشرفت عالی اقتصاد ریاضی است.
اما همان طور که هندسه به عنوان یک علم در سال 1919 (که مشاهدات، نظریه عمومی نسبیت را تایید کرد)، با بحران مواجه شد، اقتصاد نیز به همین ترتیب نیز با واقعیت آشکار بحران بزرگ، با بحران رو به رو شد. تا مدتها بعد از سال 1929، اقتصاددانان این باور را که تعادل عمومی والراس وضعیتی است که بازارها، حداقل در بلند مدت، به آن سمت حرکت می کنند از دست داده بودند.
واکنش عمده به این بحران کینزینیسم بود. تا آن جا که این نظریه حدی بر انکار فرض بنیادی اقتصاد خرد تکیه دارد، که انتظارات کارگزاران اقتصادی عقلایی است، دچار توهم پولی نیستند و اقدامات خود را با محیط فعلی و آتی اقتصادی هماهنگ می کنند، نظریه کینزی نشان دهنده انقلابی مفهومی نظیر انقلاب هندسه غیر اقلیدسی بود. البته کینز کل پیروزی را به خود اختصاص نداد، حتی هنگامی که به نظر می رسید نظریه او توضیح دهد چرا به تعادل عمومی تصفیه کننده بازار هرگز نزدیک نمی شویم. یک دلیل این است که بسیاری اقتصاددانان همچنان به مسائل صرف صوری نظریه سنتی، و کاملا صرف نظر از بی ربطی آن با درک دنیای واقعی، علاقه نشان می دادند.
این اقتصاددانان بطور ضمنی اقتصاد خرد را به عنوان یک نظام صرف اصول موضوعه که واژگان و عبارات آن ممکن است در جهان واقعی جلوه ای داشته یا نداشته باشد، درست نظیر هندسه اقلیدسی (علی رغم این که عناصر آن واقعا وجود داشته باشند) بسیار مورد توجه قرار دادند، از آن مهمتر برای تاریخ اقتصاد، هرگز نظریه ای که بتواند نظیر نقشی را که فیزیک برای هندسه بازی کرد بازی کند، وجود نداشته و ندارد. فیزیک ما را قادر می سازد میان هندسه های کاربردی بدیل انتخاب کنیم و انحرافات از مشاهده واقعی آن هندسه ای را که رد کرده ایم توضیح دهد. چنین نظریه ای که به عنوان یک نظریه کمکی، در انتخاب میان نظریه کاربردی تعادل نئوکلاسیک و نظریه تعادل کینزی نقشی داشته باشد وجود ندارد.
هنگامی که در دهه 1970 نظریه کینزی، بر مبنای واقعیات تجربی تورم و بیکاری همزمان ویران شد، که همانند واقعیت تعادل تصفیه کننده بازار دهه 1930 رام نشدنی بود، نتیجه آن بازگشت مشتاقانه به نظریه سنتی بود. اقتصاددانان بحران بزرگ را فراموش نکرده اند، اما علاقه آنها به آن ظاهرا به این محدود شده است که نشان دهند، بالاخره، رویکرد والراسی، حداقل از لحاظ منطقی، با آن سازگار است، یعنی چیزی که مخالفان اولیه کینز آنها را کسر شان خود نمی دانستند. به اختصار، نظریه و توسعه آن همانند هندسه قبل از انیشتین، از تاثیرات تجربی بدور مانده بود و تمامی اینها شهادت می دهند که اقتصاد را می توان به بهترین وجه به عنوان شاخه ای از ریاضیات دانست که در محل تقاطع نظامهای اصول موضوعه محض و کاربردی قرار دارد.
بخش زیادی از اسرارآمیزی توسعه واقعی نظریه اقتصاد -روی آوردن به صوری گرایی، انزوای آن از ارزیابی های تجربی، علاقه آن به اثبات امکانات کاملا صوری و مجرد، عدم تغییر خصایص آن در دوره ای صدساله، و منازعه درباره شان شناختی آن - را اگر از این مفهوم که علم اقتصاد هدف یا ادعای یک علم تجربی از رفتار انسانی را دارد دست برداریم، قابل فهم و درک خواهد بود. بجای این، باید آن را شاخه ای از ریاضی بدانیم که به بررسی خواص صوری مجموعه ای مفروضات درباره متعدی بودن روابط مجرد می پردازد: اصول موضوعه ای که به طور ضمنی یک مفهوم تکنیکی از عقلانیت را تعریف می کند، درست همانگونه که هندسه خواص صوری نقاط و خطوط مجرد را بررسی می کند.
این واژه مجرد «عقلانیت » ممکن است تفسیرهای بالقوه بسیار بیشتری از آنچه اقتصاددانان تشخیص می دهند داشته باشد، اما بر رفتار انسانی و پیامدهای آن اثر کمتری از آنچه ما معقولانه از اقتصاددانان می خواهیم آشکار سازند خواهد داشت.
در ارائه این پاسخ، به این سؤال که اقتصاد واقعا چیست، پیامدهای عملی مهمی متصور خواهد بود. اگر اقتصاد را به بهترین نحو به عنوان شاخه ای از ریاضیات بدانیم که در محل تقاطع هندسه محض و کاربردی قرار دارد، آنگاه نه تنها چندین اسرار شناختی مربوط به اقتصاد حل می شود، بلکه از آن مهمتر چشم انداز ما از آثار نظریه اقتصادی باید اساسا تغییر کند. زیرا اگر این دیدگاه درست باشد نمی توانیم درخواست کنیم اقتصاد راهنمایی قابل اطمینان برای رفتار کارگزاران اقتصادی و عملکرد اقتصاد بطور کلی باشد که برای آن تنظیم سیاست عمومی از اقتصاد خواسته می شود. نباید اعتماد زیادی به پیش بینیهای مبتنی بر آن داشته باشیم و نه هنگامی که این پیش بینیها غلط از کار در می آیند آن را محکوم کنیم. زیرا همانند رابطه اختر فیزیک با هندسه، نمی تواند بیش از هندسه اقلیدسی در کاربردهای اختر فیزیکی، قابل اتکا یا مستحق سرزنش باشد. زیرا بدون اقتصاد حتی توهم این را هم که ما پیامدهای بالقوه، درازمدت، یا صرفا ممکن انتخابهایی را که سیاستگذران مجبور به اتخاذ آن هستند درک می کنیم، از دست خواهیم داد.
البته این اخطار که از دست رفتن توهم ممکن است موجبات پیشرفت را فراهم آورد قطعا سودمند است. از طرف دیگر، این خلا ممکن است شالوده ای واقعا مفید برای تصمیم گیری درباره اقتصاد و بهبود آن بوجود آورد.
پی نوشت ها:
1) الکساندر روزنبرگ در سال 1946 در سالزبورگ اتریش به دنیا آمد و درجه دکتری اقتصاد خود را از دانشگاه جان هاپکینز اخذ کرد. او در حال حاضر استاد دانشگاه کالیفرنیاست. وی نه تنها در فلسفه اقتصاد و فلسفه علوم اجتماعی بلکه در فلسفه زیست شناسی و نظریه علیت نیز مقالات زیادی نوشته است.
2) استادیار گروه اقتصاد دانشگاه مفید.
3) عضو هیات علمی دانشگاه بوعلی و دانشجوی دوره دکتری اقتصاد.
4) برای اطلاع بیشتر ر.ک: یدالله دادگر، «کنکاشی در علمیت اقتصاد»، نشریه معرفت، ش 23.
5) آدرس مقاله حاضر که در یکی از نشریات معتبر به چاپ رسیده این است:
The Philosophical Forum , Vol 14 , no 3-4 spring _summer 1983 PP296_314
6) اشاره به یکی از مقالات خود در سال 1976 می کند که دانشگاه پیتزبورگ منتشر ساخته است.
7) برخی از اقتصاددانان پرداختن به مباحث متدلوژی را کار فلاسفه می دانند و لذا اهمیتی برای آن قائل نمی باشند. مؤلف محترم به این نکته توجه دارد.
8) تئوری اقتصاد خرد در مفاد وسیع پس از تثبیت اندیشه نهایی گرایان (مارجینالیستها)، در سال 1870 یعنی اواخر قرن 19، صورت بندی شد. والراس، منگر و جونز حرکت اولیه را آغاز کردند و مارشال و هیکس و دیگران به تکامل آن (بیشتر تحت عنوان اقتصاد نئوکلاسیک) پرداختند.
9) تئوری اقتصاد خرد (بویژه تفسیر اولیه والراس) از آن چنان ساخت انتزاعی و داشتن فروض بسیار ساده کننده، برخودار است که با بسیاری از واقعیت های خارجی اقتصاد همساز نبوده است. مؤلف سه نمونه از عدم سازگاری را اشاره نموده است.
10) بر مبنای نظریه انتخاب طبیعی داروین، فرض می شود که بطور طبیعی و در کوران مبارزات دائمی عناصر مختلف، نسل سازگار و عنصر مقاوم باقی می ماند و عناصر ضعیف و ناسازگار با محیط نابود می شوند.
11) در مقایسه علم اقتصاد و علم زیست شناسی، تحولات فنی در حوزه علم اخیر بسیار شفاف تر و گسترده تر است. کشفیات مربوط به ژنتیک، را مقایسه کنید با تاثیرات اجرای برنامه تعدیل اقتصادی در کشورهای جهان سوم انتقال خواص یک ژن و تاثیرات مربوطه تقریبا اجماع بیولوژیست ها را به همراه دارد، اما اختلاف نظر در مورد تاثیر تئوری تعدیل بسیار گسترده است.
12) جان استوارت میل (1806-1873) صاحب نظر معروف اقتصاد سیاسی است و جزو اولین اقتصاددانانی است که از فلسفه اقتصاد و متولوژی آن سخن گفته است. هارواریان از اقتصاد دانان معاصر است که نقش اساسی در مدل سازی دارد. که باز هم به نحوی درگیر در مباحث متدلوژی یک اقتصاد است.
13) هندسه اقلیدسی یک نظام هندسی ارائه شده توسط ریاضی دانان یونانی اقلیدس (300 سال قبل از میلاد) می باشد. این نظام هندسی مبتنی بر تعدادی تعاریف، نقاط، خطوط و امثال آن و چند فرض(مثل کل بزرگتر از جزء است یا خط راست توسط دو نقطه معین می شود) می باشد. اصل موضوعی اساسی در هندسه اقلیدسی در مورد خطوط موازی است در این رابطه بیان می شود که اگر نقطه ای خارج از یک خط مستقیم قرار داشته باشد، تنها یک خط به موازات آن خط مستقیم از آن نقطه قابل رسم است. در هندسه های غیر اقلیدسی از قرن 19 به بعد این اصل رد شده است. و در نتیجه تحولات زیادی در نظام هندسی بوجود آمده است.
14) روانشناسی شناختی، یکی از نگرش هایی است که در علم روش شناسی برای مطالعه انسان بکار می رود. این رشته تلاش می کند فرایندهای درونی انسان را بررسی کند. مغز انسان اطلاعات از محرک های بیرونی دریافت می کند و آنها را به داده های جدیدی تبدیل می کند. لذا مغز تنها یک دریافت کننده غیر فعال نمی باشد (دیگر نگرش های روان شناختی مطالعه انسانی شامل، عصب شناسی، رفتار گرایی، انسان گرایی، روان شناختی تحلیلی می باشد.)
15) مؤلف در این جا به یک سری نگرش های جایگزین برای نگرش حدی اقتصاد نئوکلاسیک می پردازد. نگرش اول مربوط به «هربرت ساییون » و یا «دیچارد سایرت » است که بیشتر به بررسی رفتارهای واقعی کارگزاران مربوط است. در نگرش «اس - جی - وینتر» از یک الگوی انتخاب طبیعی برای اقتصاد استفاده شده است و سرانجام الگوی «ان - جئورجیسکو -راجن » مدل اقتصادی را بر اساس الگوی ترمودینامیک طراحی کرده است.