شیوه‎های مداخلة قدرتهای بزرگ در کشورهای ضعیف

چکیده: همواره، کشورهای ضعیف قربانی مداخلات قدرتهای بزرگ و شاهد خدشه‎دار شدن حاکمیت ملی و استقلال سیاسی و اقتصادی خویش، از سوی آنان بوده‎اند

چکیده: همواره، کشورهای ضعیف قربانی مداخلات قدرتهای بزرگ و شاهد خدشهدار شدن حاکمیت ملی و استقلال سیاسی و اقتصادی خویش، از سوی آنان بودهاند. قدرتهای بزرگ سعی داشتهاند با رخنهدر نظام تصمیمگیری این کشورها، به تأمین منافع فراملی خویش بپردازند. در این رابطه، آنان با دیپلماسی محرمانه و تبانی با یکدیگر، به تحمیل مدلهایی بر کشورهای ضعیف از قبیل: مداخلة یک جانبه، خودداری یک جانبه، مداخلة طرفین و عدم مداخله متقابل پرداختهاند. مدل دخالت یک جانبه، به انواع: رسمی و غیررسمی، و مستقیم و غیرمستقیم قابل تقسیماست. مدل خودداری یک جانبه، بیشتر در نظام دو قطبی و در بارة آمریکای لاتین مصداق داشته است. مدل مداخلة طرفین، شامل انواع: تقابلی و رقابتی، به اشکال مستقیم و غیرمستقیم آن میشود. الگوی مداخلة طرفین رقابتی، به چهار مقولة متنوع: تقسیم به مناطق نفوذ، تقسیم سیاسیایدئولوژیک، تجزیة سرزمین و رقابت – تفاهم، قابل تقسیم است. مدل عدم مداخلة متقابل، شامل الگوهای: منزوی سازی، بیطرف سازی و مایل سازی میگردد. این شیوههای مداخلهگری، قبلاً به صورت مستقیم و بیواسطه و در حال حاضر به صورت غیرمستقیم و نیابتی صورت میپذیرد.

#دانشآموختة رشتة معارف اسلامی و علوم سیاسی دانشگاه امام صادق(ع) و عضو هیئت علمی دانشکدة روابط بینالملل وزارت امور خارجه

مقدمه

در عرصة روابط بینالملل، دولت - ملّتها «Notion states» عهدهدار ایفای مسئولیتی دوگانهاند. از یک سو، بایستی نظم داخلی و رفاه شهروندانشان «citizens» را تأمین نمایند و از سوی دیگر، متعهد به تضمین امنیت خارجی میباشند؛ به گونهای که بتوانند در مقابل تهاجمات، تجاوزات، تهدیدات و مداخلات: اقتصادی، سیاسی و نظامی بیگانگان، مقاومت کنند.

در عین حال، بین این دو کارکرد، رابطة تعاملی وجود دارد؛ بدین معنا که شکست دولتها در تحقّق مسئولیت دوم، اغلب منجر به ناکامی در دستیابی به نخستین مقصود میشود. به عبارت دیگر، ناتوانی دولتها در مقابله با تهدیدات وتهاجمات خارجی و دفاع از تمامیت سرزمینی خود، نظم و رفاه داخلی را متزلزل میکند و مشروعیتشان را در نظام عموم شهروندان در مظانّ سؤال قرار میدهد.

اما از زمانی که اصل حاکمیت ملّی دولتها براساس قراردادهای «وستفالی» (westphalie) در 1648م نهادینه شد، دولتهای ضعیف همواره قربانی خدشهدار شدن حاکمیتشان از سوی قدرتهای بزرگ بودهاند. یعنی، از یک سو، حاکمیت و اقتدار سرزمینی آنان و از سوی دیگر، استقلال آنان در تصمیمگری نقض میشده است. اینگونه مداخلهها بیتأثیر از شکاف عمیق موجود در نظام بینالمللبین«ملل زبردست» (Topdog Nations) و «ملل زیردست» (Underdog Nations) -آنچنانکه ژوهان گالتونگ میخواند - نبوده است (Galtung, 1966, pp.4-11). اختلاف سطح قدرت میان این دو نوع از دولتها، به اندازهای بوده است که انت بیکر فاکس، دولتهای ضعیف را «پیادههای ناامید در سیاست بینالملل» قلمداد میکند (Fox, 1959, p.1).

براساس تجربیات تاریخی، دولتهای ضعیف در صورتی قادرند ساختار نظام دفاعی خود را علیه تهاجم احتمالی همسایگان قدرتمند تقویت کنند، که شناختی کافی و ادراکی عمیق از ساختار و کارکرد مجموعة نظام بین‎‎الملل، ماهیت چالشها و تهدیدات خارجی و توانایی ارزیابی صحیح از قدرت واقعی دیگر کشورها داشته باشند (Braillard, 1977, p. 160). در غیراین صورت، غفلت دولتهای ضعیف از تهدیدات، منجر به موقعیت نابرابر آنان در صحنههای سیاسی منطقهای و بینالمللی، فقدان آزادی عمل و انقیاد محض در قبال قدرتهای سلطهگر میشود. در نتیجه، سرنوشت سیاسی آنان منوط به تفاهمها، توافقها و ترتیبات قدرتهای ذینفع، ذیمدخل و رقیب در «زیر سیستم منطقهای» (Regional sub system)خواهد بود.

شاید، بتوان گفت که شکاف میان قدرتهای بزرگ و کشورهای ضعیف، از آغاز قرن نوزدهم، از زمان برگزاری کنگرة وین در 1815م، نهادینه شد. کنگرة مزبور به قدرتهای بزرگ در کنسرت اروپایی، حق تصمیمگیری و اقدام یکجانبه را در تمامی اروپا عطا کرد. این امر، منجر به نهادینه شدن نابرابری قدرت گردید، چرا که اصل «اولویت بازیگران قدرتمندتر» براصل«برابری حاکمیت دولتها» حاکم شد (Rothstein, 1969, p.13). از این رو، بازیگران مسلط در نظام بینالملل توانستند به حاکمیت دولتهای تحت سلطة خود - که فاقد امکانات لازم برای دفاع و مقاومت در قبال تهدیدات خارجی بودند - خدشه کنند. این امر منجر، به بدتر شدن وضعیت کشورهای ضعیف در مقایسه با «وضع سابق» (Status quo ante) آنان شد. به دنبال نهادی شدن ضعف این دسته از دولتها، کشورهای قدرتمند توانستند با اقدامات تضییقآور خود، به دو شکل «اجبار» (coercion)و «تحمیل» (Imposition) به نقض حاکمیت آنان بپردازند.

اجبار، به معنای اعمال مجازاتهای اقتصادی از سوی قدرتهای بزرگ و کوشش آنان برای تغییر ساخت حکومتی دولتهای ضعیف، از طریق واژگون سازی رهبر یا تغییر ساختار نهادینة رژیم سیاسی است. در اینباره، دولت ضعیف میتواند آن اجبار را بپذیرد یا رد کند. یعنی، دولت ضعیف یا برای فرار از مجازاتهای اعمال شده از سوی بازیگران قدرتمندتر به محدود شدن خود مختاری تصمیمگیری خود رضایت دهد، یا با مقاومت در مقابل این اجبار و اطاعت نکردن از آنها هزینة اعمال مجازاتهای خارجی را تقبل نماید. در این باره، میتوان به تلاشهای ایالات متحدة آمریکا برای براندازی(Subversion) حکومت «پرون» Peron)) در آرژانتین پس از جنگ جهانی دوم اشاره کرد (Krasner, 1995, , pp.22-23).

تحمیل، به معنای استفادة قدرتی بزرگ از زور Force)) یا به گفتة برتراند راسل، استفاده از «قدرت برهنه» (راسل، 1371، صص110-137)، علیه کشورهای ضعیف است. در این باره، کشور ضعیف که از نظر ساختار قدرت نظامی ناتوان است، چارهای جز تسلیم در مقابل زورگویی قدرت برتر ندارد. یعنی، زمانی که بازیگران اصلی و برتر در نظام بینالملل به تحمیل ساختارهای قانونی، نهادهای سیاسی یا افراد مورد نظر خود از خارج به دولت ضعیف میپردازند، این بازیگر ناتوان، یارای مقابله با آنها، انتخاب گزینهای خاص یا ارائة پاسخی خاص را ندارد. در این صورت، رهبران سیاسی کشور ضعیف، تحت تضییقات قدرت برتر خارجی و محدودیتهای داخلی تحمیلی از سوی وی، آزادی عمل یا انتخاب بین آلترناتیوهای سیاسی ممکن را ندارند. با توجه به این آزادی محدود انتخاب و ضعف قدرت «چانهزنی» (bargaining)، تنها گزینة دولت ضعیف، تسلیم در قبال تحمیل «دولت مداخله‎‎‎گر» (Interventionist state)است. بدین ترتیب، بازیگر ضعیف مجبور میشود یا در مقابل تهدیدات نظامی پنهان یا آشکار وی سرتعظیم فرود آورد یا محدودیتهای اعمال شده برخودمختاری تصمیمگیریاش را بپذیرد؛ و بدینگونه، استقلالش به خطر بیفتد (krasner, pp.22-23). اعمال مدل تحمیل از سوی قدرتهای بزرگ برکشورهای ضعیف، به دوگونة متمایز به استقلال این کشورها خدشهوارد میسازد. در این باره، دو اصطلاح: «وابستگی ساختاری» (dependence) و«وابستگی رخنهای»،(dependency)، به کار برده میشود.

اصطلاح «وابستگی ساختاری»، به موقعیت فروتر و شرایط نامتقارن دولتهای ضعیف، نسبت به قدرتهای بزرگ در نظام بینالملل اشاره دارد. به دلیل متغیرهای سیستمیک و عناصر محیطی بینالمللی، دولتهای فرو دست به گونهای قابل ملاحظه، به قدرتهای متروپل وابستگی ساختاری دارند. ساختار نظام بینالملل، موجب اعمال مدل تحمیل بر دولتهای غیرمستقل مزبور میشود؛ به نحوی که با وجود برقرار بودن برخی پیوندهای «وابستگی متقابل» (Interdependence) بین «کشورهای پیرامونی» (peripheral counteries) و «قدرتهای مرکزی» (Central powers)، دولتهای ضعیف به هنگام مبادلات فیمابین، قدرت چانهزنی در قبال بازیگران قدرتمند خارجی را ندارند. واژة مزبور، بیانگر مفهومی تحلیلی و کمیتپذیر در تحلیل سیاست خارجی رفتار تابعگونة دولتهای حاشیهای، در قبال قدرتهای بزرگ متروپل است؛ زیرا سرمایهگذاریهای مستقیم، روابط تجاری یکسویه و اعطای کمکهای اقتصادی یکجانبه به دولتهای ضعیف، موجب تعیین ویژگیهای رفتاری آنان از سوی قدرتهای بزرگ بینالمللی میشود (Hey, prentice, 1995, p. 204) .

اصطلاح «وابستگی رخنهای»، بیانگر رخنه بازیگران قدرتمند خارجی در جوامع و نهادهای سیاسی دولتهای ضعیف است، به گونهای که استقلال رأی، ارادة تصمیمگیری و رفتار سیاست خارجی آنان، تحت الشعاع ناهمگونی سیاسی ناشی از مداخلات دولتهای قدرتمند قرار میگیرد (Krasner, 1985, pp. 42-43). به گفتة کاپوراسو «Caporaso»، متغیرهای مربوط به ارزیابی میزان «وابستگی رخنهای»، به سختی کمیتپذیرند. (Hey, p. 204)، مدل تحمیل بر «دولت رخنه یافته» (Penetrated atate)، به گونهای اعمال میشود که به گفته روزنو (Rosenau, 1966, p.65):

«دولتهای خارجی به طور مستقیم یا اقتدارگونه، در جامعة ملی دولت رخنه یافته، دخالت میکنند. این امر، از طریق اقدامات مشترک آنان با دولتمردان آن جامعه، از طریق تزریق ارزشها به آن جامعه یا بسیج حمایتهای آن در راستای اهداف خویش صورت میگیرد

با وجود تحمیل مدلهای «وابستگی ساختاری» و «وابستگی رخنهای» بردولتهای ضعیف، کشورهای اخیر عاری از منابع و امکانات لازم برای مقابله با اقدامات مداخلهگرانة قدرتهای بزرگ نیستند. آنان قادرند برای حفظ استقلال وتمامیت ارضی خود، از برخی استراتژیهای دفاعی بهرهجویند و از طرق دیپلماتیک، مداخلات آنان را خنثی سازند. در اینباره، به بیان استراتژیهای دولتهای ضعیف در سیاست خارجی، برای حفظ حاکمیت خود در نظام بینالملل خواهیم پرداخت. اما با الهام از تصویر بازی شطرنج، از آنجا که قدرتهای مداخلهگر بازیگران سفید در عرصة شطرنج بینالمللی و آغازگر بازی به شمار میآیند، شایسته است در ابتدا به تجزیه و تحلیلراهبردهای مداخلهگرانه این بازیگران قدرتمند اهتمام شود. سپس لازم است راهبردهای دولتهای ضعیف که بازیگران سیاه در بازی بینالمللی محسوب میشوند - و با دفاع از خود در مقابل حملات حریف، تلاش میکند تا مانورهای بازیگر مداخلهگر را خنثی کنند - بررسی گردد. لیکن قبل از هر چیز، شناخت مفهوم «مداخله» (Intervention) ضرور مینماید.

مداخله که با اصل حاکمیت ملّی دولتهای فرودست برخورد دارد، معمولاً به معنای تحمیل ارادة یک یا چند دولت از طریق کاربرد زور، تهدید یا اعمال مجازات علیه دولت ضعیف بدون رضایت آن برای حفظ یا تغییر وضع موجود، دانسته شده است، که اصولاً منجر به تزلزل حاکمیت یا نقض استقلال داخلی و خارجی آن کشور میشود(آشوری، 1364، ص155؛ آقابخشی، 1363، ص136). هدف از مداخله، تغییر رفتار یا قابلیت یا اثر گذاشتن برفعالیتهای یک دولت ضعیف بظاهر مستقل و حاکم است، که این امر کاهش اقتدار سنّتی و خدشهدار شدن ارادة تصمیمگیری این کشور را موجب میشود. با وجود این، مداخله از مقولة تشکیک است که شدت و ضعف دارد، و از دو معنای: محدود و وسیع برخوردار است.

مداخله در معنای محدود (دخالت آشکار و علنی)، اصولاً از سوی همسایگان قدرتمند علیه دولتهای ضعیف و آسیبپذیر - از طریق کاربرد زور و اجبار نظامی - انجام میشود. در این نوع مداخله، کشور متجاوز از مرزهای کشور ضعیف میگذرد و حاکمیت و تمامیت ارضی آن را نقض میکند. دخالت در معنای وسیع (مداخله تنبیهی)، طیف گستردهای از مداخلة فیزیکی، رعایت نکردن حرمت مرزها، براندازی یا فراهم ساختن زمینة سقوط دولت مورد بحث تا سیاستهای تهدیدآمیز، اعمال مجازاتهای اقتصادی، فشارهای سیاسی، قطع روابط دیپلماتیک، منزویسازی، اعمال نفوذ یا اثرگذاری برآن دولت را در برمیگیرد. اغلب، دولتهای مداخلهگر فشارهای خود را بتدریج افزایش میدهند. بعنی، نخست از نفوذ سیاسی استفاده میکنند، سپس سیاست منزویسازی را از طریق اعمال مجازاتهای اقتصادی در پیش میگیرند و سرانجام به مداخلة مستقیم با استفاده از نیروی نظامی دست میزنند (لیونز، 1373، صص4-12).

البته، مداخلة قدرتهای بزرگ در کشورهای کوچک، همیشه به صورت یکجانبه تحقق نمییابد، بلکه گهگاه در چارچوب موازنة قوا به عنوان ابزار اعمال سلطة غیرمشروع دولتهای قدرتمند برکشورهای ضعیف و وسیلهای برای تأمین منافع قدرتهای فرادست انجام میشود. از دیدگاه کشورهای ضعیفی که قربانی تفاهمها، هماهنگیها و همکاریهای قدرتهای بزرگ برای حفظ نظام بینالملل شدهاند، اصل موازنه قوا به گونه‎‎ای خشونتآمیز علیه آنان به کار گرفته شده است. کاهش روزافزون تعداد کشورهای اروپایی بینسالهای 1648 تا 1914م، بیانگر کوشش کشورهای بزرگ برای بلعیدن کشورهای کوچک، و نشاندهندة عملی شدن اصل موازنة قوا به نفع قدرتهای بزرگ و به ضرر کشورهای کوچک است. یعنی، برای حفظ توازن قوا، قدرتهای بزرگ به الحاق یا تقسیم کشورهای کوچک مبادرت میورزیدهاند. تقسیم لهستان در سال 1772م بین اتریش، روسیه و پروس، شاهدی براین مدعاست. حتی موازنة قوا در سطح منطقهای نیز منجر به بلعیده شدن یا سلطهپذیری کشورهای ضعیف از سوی قدرت یا قدرتهای برتر منطقهای میشده، و گاه نیز موازنة مزبور تلفیقی از موازنة مسلّط جهانی و موازنة فروتر منطقهای بوده است؛ بدین معنا که توازن قوا در سطح محلّی میان قدرتهای منطقهای، متأثر از موازنة قوای جهانی و مدیون نقش منطقهای قدرتهای بزرگ خارج از «زیرسیستم» مزبور بوده است. در صورت اخیر، استقلال دولتی ضعیف، مدیون و وابستة نقش برتر قدرتهای مداخلهگر در منطقه و تحکیم بخش سلطة منطقهای آنان بوده است. لذا، دخالت قدرتهای بزرگ در مناطق ضعیف، چه به دلیل تغییر و چه با هدف حفظ وضع موجود، منجر به افزایش وابستگی کشورهای فرودست به ارادة مسلّط قدرتهای فرادست میشده است (Bull, 1994, pp.115-123)

شیوههای مداخلة قدرتهای بزرگ در کشورهای ضعیف، در هر زمان برمبنای مقتضیات منافع سیاسی - اقتصادی آنان، ویژگیهای ساختاری و کارکردی نظام بینالملل، شرایط محیطی منطقهای و موقعیت ژئوپولیتیک دولت فرودست تغییر مییافته است. در این رابطه، دولتهایی مداخله میکردهاند که علاوه بر داشتن منابع کافی قدرت، ارادة اعمال آن را نیز داشتهاند. همچنین، در سیستم چند قطبی محافظهکار، مجال بیشتری برای مداخلة قدرتهای بزرگ در کشورهای ضعیف و تحمیل قواعد بازی برآنان فراهم میشده است. به علاوه، تفاهمها و توافقهای منطقهای بینقدرتهای مداخلهگر در خصوص سرنوشت کشوری فرودست، دخالتهای آنان را به حداکثر وابتکاریهای سیاسی کشور ضعیف را به حداقل میرسانده است. از سوی دیگر، دولتهایی آسیبپذیرتر بودهاند، که به دلیل ضعف ساختاری و نهادی خود نه تنها قادر نبودهاند نفوذی مقطعی را برنظام بینالملل اعمال کنند، بلکه موقعیت سوق الجیشی و جایگاه خاص استراتژیک آنان، منجر به مداخلة قدرتهای متجاوز در طول تاریخ سیاسی آنان شده است. در این باره، میتوان به مداخلة روسیه و بریتانیا در ایران (1814-1945م)، آلمان و اتحاد شوروی در لهستان (1919-1939م)، رومانی (1919-1941م) و فنلاند (1938-1941م)، و همچنین دخالت اتحاد شوروی و ژاپن در چین (1917-1922م) و بریتانیا و فرانسه در مصر (1880-1904م) و فرانسه و آلمان در مراکش (1906-1911م) اشاره کرد.

با عنایت به محصور بودن اینگونه کشورها بینقدرتهای مداخلهگر، در ذیل، به بررسی مدلهای تحمیلی: «مداخلة یکجانبه» (Unilateral Intervention)، «خودداری یکجانبه» (Unilateral abstention) «مداخلة طرفینی»

(Mutual Intervention) و «عدم مداخلة متقابل» (mutual non - interverntion) که بی ارتباط با «نظریة موزانة قوا» (Balance of power theory) در نظام بینالملل نیستند، میپردازیم.

مدل دخالت یکجانبه

دخالت یکجانبه یک قدرت خارجی در کشورهای ضعیف یا در منطقهای مشخص، در برگیرندة همة اشکال مداخله از قبیل: «انضمام و الحاق سرزمینی»(Territorial annexation)، «تحمیل تحت الحمایگی»(protectorate)، «اعمال سلطة استعماری» (Colonialism)، «کسب حق قضاوت کنسولی یا کاپیتولاسیون»،(capitulation)، «برون مرزی نمودن قوانین داخلی» (Extraterritoriality)در سرزمینهای استیجاری یا خارج سرزمینی، کسب امتیازات سیاسی، اقتصادی و نظامی و ایجاد اختلافات سیاسی و برخوردهای قومی برای از هم پاشیدن یکپارچگی ملّی و تضعیف قدرت مرکزی است. در خصوص اقسام مداخلات یکجانبه، میتوان به دو نوع عمدة مداخلة: رسمی و غیررسمی اشاره کرد، که در ذیل شرح این دو مقولة متمایز خواهد آمد.

الف: اشکال مداخلة رسمی

دخالت قدرت مداخلهگر در دولت تابع، میتواند به دو شکل: کنترل سیاسی مستقیم یا نفوذ سیاسی غیرمستقیم، تحقق یابد.

1. مداخله رسمی مستقیم

این نوع مداخله، در کشورهایی اعمال میشده است، که به طور رسمی جزء لاینفک سرزمین قدرتی استعمارگر یا مستعمرة آن محسوب میشدهاند. مداخلة رسمی مستقیم بیانگر سلطة سیاسی قانونی و کنترل سیاسی مستقیم یک قدرت مسلّط، بر یک یا چند دولت ضعیف است. مداخلة فرانسه در الجزایر (1831-1962م) و بلژیک (1790-1815م)، مداخلة بریتانیای کبیر در قبرس (1878-1961م) و ایالات متحدة آمریکا (1620-1776م)، مداخلة روسیه در لهستان (1796-1919م) و مداخلة ایالات متحدة آمریکا در فیلیپین (1898-1946م) مثالهایی از روابط مستقیم و رسمی بین یک قدرت سلطهگر و یک کشور ضعیف مطیع، در چارچوب مدل «سلطه - انقیاد» است (singer, 1972, p.92).

2. مداخلة رسمی غیرمستقیم

این نوع دخالت، از سوی قدرتهای بزرگ دربارة کشورهایی که به طور قانونی تحت حمایت یا تحت قیمومیت قدرتهایند ولی حکومتهای خود را نیز حفظ کردهاند، اعمال میشود. از جنبة نظری، مداخله رسمی غیرمستقیم در مقایسه با مداخلة رسمی مستقیم، در برگیرندة میزان کمتری از دخالت مستقیم قدرتهای بزرگ در فرآیند سیاسی داخلی کشورهای ضعیف است. تفاوت میان این دو مدل بیش از آنکه واقعی باشد، حقوقی است. در خصوص نمونههای چنین مداخلهای، میتوان به دخالت بریتانیای کبیر در کویت (1914-1961م) و بوتسوانا (1885-1996م)، دخالت روسیه در کرة شمالی (1895-1898م) و دخالت فرانسه در مراکش (1912-1956م) اشاره کرد .(singer, 1972, p.93)

ب: اشکال مداخلة غیررسمی

اصولاً، مداخلة غیررسمی از سوی قدرتی متروپل بردولتی ضعیف اعمال میشود، که به طور رسمی از حاکمیت برخوردار است؛ اگر چه در عمل، دولتی رخنه یافته به حساب میآید. در این مدل، دولت فرودست نوعی انقیاد نسبت به دولت فرادست دارد. در اینباره، میتوان به مداخلة اتحاد شوروی در بلغارستان (1944-1989م)، چکسلواکی (1944-1989م)، آلمان شرقی (1945-1989م)، مجارستان (1944-1989م) و لهستان 1945-1989م) و مداخلة ایالات متحدة آمریکا در ویتنام جنوبی در طول جنگ سرد اشاره کرد. شاید بتوان مداخلة قدرتهای سنتی رقیب در ایران؛ یعنی بریتانیا (1907-1951م) و روسیه (1907-1946م) را، بر این مدل قابل انطباق دانست (singer, 1972, pp. 94-99). در واقع مداخله غیررسمی، به دو مقولة: مستقیم و غیرمستقیم تفکیک میشود.

1. مداخلة مستقیم غیررسمی

این نوع مداخله، در سرزمینهایی اعمال میشود که قدرتی مسلط از طریق ابزارهای نظامی مستقیم، به مداخلة مستقیم در کشوری ضعیف میپردازد و سعی میکند با نبود حق قانونی و رسمی، حکومت دلخواه خود را در آن کشور مستقر سازد.

مداخلات آمریکا در دوران پس از جنگ جهانی دوم بویژه مداخله نظامی یا جنگ محدود در ویتنام جنوبی (1965-1973م) و نیز ایفای نقش برتر به عنوان قدرت مداخلهگر غیرعضو در اتحادیههای نظامی «سیتو»(SEATO) (سازمان پیمان آسیای جنوب شرقی) «The South-East Asia Treaty Organization»و «سنتو» (CENTO) (سازمان پیمان مرکزی)، «The central Treaty Organization» در زمرة مداخلات مستقیم غیررسمی به شمار میآیند. همچنین در اینباره، میتوان مثالهایی تاریخی دیگری از قبیل: مداخلة بریتانیای کبیر در مالت(1802-1814م) و سیلان (1796-1802م)، مداخله ژاپن در اندونزوی (1941-1945م)، ویتنام شمالی و جنوبی (1941-1945م)، سنگاپور (1942-1945م)، فیلیپین (1942-1945م)، مالزی (1942-1945م) و لائوس (1941-1945م) برشمرد (singer, pp. 94 -99).

2. مداخلة غیرمستقیم غیررسمی

دخالت شبه قانونی مزبور از سوی قدرت برتر در دولت ضعیف، بسختی قابل تشخیص است؛ زیرا از یک سو این مداخله میتواند آنچنان اشکال گوناگونی به خود بگیرد که دولت مداخلهگر برمبنای قواعد حقوق بینالملل مجازات نشود و از سوی دیگر، میزان نفوذ سیاسی اعمال شده از سوی قدرت بزرگ با توجه به شرایط کشور به مقطع زمانی مداخله تغییر یابد (Singer, p.93). مداخلة غیرمستقیم غیرسمی، به دوشکل انجام میشود؛ یکی اعمال راژمان «شکارگاه استحفاظی» (Chasse gardee) از سوی قدرت همسایه برکشور ضعیف همجوار، و دیگری تقسیم کشورهای ضعیف میان قدرتهای مسلط در نظام بینالملل به عنوان مناطق نفوذ جهانی.

1-2. راژمان «شکارگاه استحفاظی»

زمانی که ابرقدرتی با نفوذ در منطقهای همگن و مجاور یا همجوار با کشوری ضعیف، عرصههای مزبور را به عنوان حوزههای انحصاری خود قلمداد کند، بدون آنکه این امر را صراحتاً اعلام دارد، در واقع راژمان «شکارگاه استحفاظی» را اعمال کرده است. این حق غیررسمی، موجب آن میشود که در عمل، امکان مداخلة ابرقدرتی دور دست در عرصة استحفاظی قدرت برتر فراهم نباشد. در این باره، میتوان به کنترل سیاسی غیرمستقیم آمریکای لاتین از سوی ایالات متحده، از زمان اجرای آموزة مونرئو« Monroe doctrine»در سال 1823م اشاره کرد. مونرئو با درخواست خود مبنی بر دخالت نکردن قدرتهای اروپایی در امور قارة آمریکا برای حفظ صلح وتأمین امنیت در این قاره، در واقع سلطه سیاسی - اقتصادی ایالات متحده را برآمریکای لاتین تضمین کرد و برتری استراتژیک این قدرت را در حوزة همجوار تحکیم بخشید. از آن زمان تاکنون، این نوع مداخله معمول بوده است. فشارهای اعمال شده از سوی ایالات متحده بر مکزیک و اقدام این ابرقدرت به اشغال نظامی برخی دولتهای حوزة کاراییب و آمریکای مرکزی - که نمونه اخیر آن در هاییتی به سال 1994م رخ داد - و نیز مداخلات یکجانبة قدرت مزبور در ونزوئلا، پاراگوئه، اروگوئه و پرو در فاصلة سالهای 1824تا1993م، شواهدی بر این مدعاست. از دیگر مثالهای این نوع مداخله، میتوان به دخالتهای یکجانبة اتحاد شوروی در آلبانی (1945-1962م) و چکسلواکی (1944-1984م) و اقدامات مداخلهگرانة ژاپن در تایلند (1941-1945م) اشاره کرد.

قدرت مداخلهگر برای تحکیم سلطة خود در حوزة اسحفاظی مزبور، به شیوههایی از قبیل: کسب امتیازات خطوط مواصلاتی و شبکههای ارتباطی، درخواست حق تقدم براساس شرط دولتهای کاملةالوداد«the clause of the most favoured Nations» favorisees) (la clause des Nations les plus و حتی اخذ انحصار اکتشاف و استخراج منابع زیر زمینی و انعقاد قراردادهای مربوط به اعطای تجهیزات نظامی و اقتصادی، متوسل میشود تا بهرهبرداری از سرزمین مورد نظر را برای خود محفوظ دارد .(Renouvin, 1991, p.77)

2-2. مداخلات یکجانبة قدرتهای برتر در مناطق نفوذ تعیین شده برمبنای توافقات بینالمللی

یکی از شیوههای مرسوم در روابط میان قدرتهای بزرگ، تقسیم جهان به «مناطق نفوذ» (Spheres of Influence)(Zones d, influence) است تا از هرگونه اصطکاک و درگیری عمده بین آنان جلوگیری شود، در سالهای پایانی قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم میلادی، اعمال مدل مناطق نفوذ جهانی، به عنوان یکی از اشکال فعال توسعه طلبی قدرتهای صنعتی، بویژه روسیه و انگلستان مطرح بود.

معمولاً، به هنگام تشکیل یک پیمان اتحاد یا تحقق تفاهمی عمده بین قدرتهای بزرگ در نظام چند قطبی، مناطق جهان بین آنان به عنوان حوزههای نفوذ تقسیم میشد؛ به گونهای که قدرت تعیین شده میتوانست به طور یکجانبه در حوزة مورد نظر مداخله و تصرف کند. در سیستم دو قطبی پس از جنگ جهانی دوم، سران ایالات متحده و اتحاد شوروی به عنوان قدرتهای برتر در نظام بینالملل، دربارة اعمال «کندومینیوم» (condominium)یا سلطة مشترک خود بر قسمت اعظم جهان، توافق کردند. شاید بتوان گفت که اشغال افغانستان از سوی اتحاد شوروی در سال 1979م، چراغ سبزی به ایالات متحده به شمار میآمد که شوروی به قدرت رقیب خود اجازه میداد تا به گونهای یکجانبه، به تحکیم پایههای قدرت خود و مداخلة نظامی در نیکاراگوئه بپردازد و در منطقة آمریکای مرکزی - که از سوی دستگاه حکومتی ریگان به عنوان «عقبة استراتژیک ایالات متحده» (claude, 1990, pp112-113) تلقی میشد - اقدامات مداخله جویانه را معمول دارد.

دربارة این نوع توافق مشترک میان قدرتهای بزرگ در دخالت یکجانبه در منطقهای مجزا، زبیگنیو برژینسکی و ساموئل هانتینگتون، به پردازش «نظریة تقارن» (convergence Theory) اهتمام کردهاند. اعتقاد آنان در این نظریه براین بود که با گذر زمان، مقتضیات شهرنشینی و گرایشهای صنعتی، موجب میشود که ایالات متحده و اتحاد شوروی اختلافات ایدئولوژیک وسیستمیک خود را به کناری گذارند و جهتگیریهای «Orientations» خود را یکسو نمایند - یا لااقل ایستارهای «attitudes» سیاست خارجی خود را در قبال جهان ضعیف، مشابه سازند - با این هدف که از درگیریهای عمدة بینالمللی جلوگیری شود. بدین ترتیب، منافع آنان در سطح اقتصادی به یکدیگر پیوند میخورد و دو قدرت برتر سعی میکنند اختلافات خود را صرفاً به سطح دیپلماتیک بکشانند .(Brezezinski, 1964)

در پایان این بحث، لازم است به تمایز میان کندومینیوم در سطح جهانی و کندومینیوم در سطح ملّی، توجهی خاص مبذول شود. کندومینیوم در سطح بینالمللی، در مقولة مداخلة یکجانبه داخل میشود؛ از این لحاظ که پس از تعیین سرنوشت سیاسی یک کشور یا منطقهای خاص، از سوی دو یا چند قدرت، صرفاً یک قدرت از میان آنان به عنوان قدرت دارای حق مداخله در آن منطقة نفوذ شناخته میشود و بقیة قدرتها در دیگر مناطق نفوذ، به مداخلهگری میپردازند. امّا در کندومینیوم در سطح ملّی، دو یا چند قدرت به اعمال حاکمیت و سلطة مشترک برکشوری خاص میپردازند. این نوع مداخله، در زمرة مداخلة دو جانبه محسوب میشود. مدل اخیر، متعاقباً بررسی خواهد شد.

مدل خوددداری یکجانبه

در خودداری یکجانبه، یکی از قدرتهای رقیب از دخالت در امور «زیر سیستم منطقهای» (Sub - system)خاص خودداری میکند یا لااقل، از مدخله در یکی از نواحی خرده سیستم مزبور پرهیز مینماید. خودداری یکجانبة یک قدرت بزرگ از دخالت در زیرسیستم منطقهای خاص، اغلب در مرکز و کمتر در حاشیة آن «سیستم تابع» (Subordinate system) تحقق مییابد. در واقع ، با توجه به ماهیت منسجم مرکز، سیاست خارجی اعضای آن کمتر خود محور و خودگراست. مدل خودداری یکجانبه، در موارد متعددی بویژه در نظام دو قطبی گذشته، اعمال شده است که به عنوان نمونه، میتوان به خودداری اتحاد شوروی از دخالت در مرکز زیرسیستم آمریکای لاتین و بازگذاشتن دست رقیب خود، ایالات متحده، برای مداخله در امور این منطقه اشاره کرد. با وجود این، ابرقدرت شرق با گشودن در باغ سبز به روی حریف، این امکان را برای خود فراهم ساخت که بتواند در امور قسمتی از حاشیة آن خرده سیستم آزادانه مداخله نماید .(cantori, 1970, p.35)

مدل مداخلة طرفینی

مداخلة طرفینی یا متقابل، آمیزه و آلیاژی از دو اصطلاح کندومینیوم و درگیری مستقیم است. این مدل رقابت آمیز به نحو ذیل عمل میکند: ابرقدرت الف در قبال دولت ضعیف ج، سیاستی امپریالیستی را، دنبال میکند. دولت ضعیف ج میتواند یا در برابر این سیاست مقاومت کند یا به آن رضایت دهد. همزمان، ابر قدرت ب یا سیاستی امپریالیستی یا سیاست «حفظ وضع موجود» (Status quo policy)را در قبال دولت ضعیف ج اتخاذ میکند. در این حالت، سلطه جویی بردولت ضعیف ج، هدف سیاست خارجی ابرقدرت الف میشود. از سوی دیگر، ابرقدرت ب با سیاست ابرقدرت الف مخالف است و امید دارد یا به همراه دولت ضعیف ج وضع موجود را حفظ کند یا بر دولت ضعیف مزبور فایق آید؛ و بدینترتیب، در مبارزة قدرت بر رقیب خود، ابرقدرت الف، چیره و پیروز شود.(Morgenthau, 1962, pp.173-174).

اختلاف سیاست دو ابرقدرت رقیب دربارة کشور ثالث، به دو صورت درگیری و رقابت آشکار میشود. یعنی، در صورت تهدید و زورآزمایی میان دو قدرت، کشور ضعیف ممکن است عرصة تاخت و تاز کشاکشهای آنان قرار گیرد. و در صورت تضاد سیاسی و رقابت اقتصادی، این اختلاف به مداخله غیرتقابلی میانجامد. در این توع مداخله، دو طرف به ابزارهای غیرخشونتآمیز برای تحقق منافع خود متوسل میشوند و کشور ضعیف، عرصة مداخلات غیرنظامی آنان میگردد. از اینرو، شایسته است در این بخش به بررسی دو نوع مداخلة طرفینی: تقابلی و رقابتی، بپردازیم.

الف: مداخلة طرفینی تقابلی

این نوع مداخله که منجر به «مقابلة مستقیم» (Direct opposition)یا غیرمستقیم دو قدرت بزرگ بر سرکشوری سومّ میگردد، با «تحمیل»(imposition)؛ یعنی کاربرد «قدرت برهنه» یا زور فیزیکی یا نیروی نظامی، ارتباط دارد. در واقع، مداخلة مزبور میتواند به دو صورت: بیواسطه و با واسطه، تحقق یابد. یعنی، قدرتهای مداخلهگر یا به ستیز مستقیم با یکدیگر بر سر دولتی ضعیف میپردازند یا دو کشور وابسته را درگیر نزاع بر سر منطقهای خاص میکنند.

1. تقابل مستقیم

این مدل که بیانگر سیاستهای تعدی جویانة دو قدرت بزرگ میباشد، «تقابل بیواسطه» نیز نامیده میشود؛ چرا که دو کشور قدرتمند، کشوری ضعیف را عرصة زورآزمایی خود قرار داده و به جای تهاجم نظامی به مرزها و سرزمینهای یکدیگر، به «فرافکنی» (projection)این نزاع در کشوری ثالث پرداختهاند. در عرصة کشور ضعیف، هر یک از دو قدرت مداخلهگرخواهان چیرگی سیاست امپریالیستیاش بر قدرت رقیب میباشد، که این حریف با تعقیب «سیاست حفظ وضع موجود» یا اتخاذ سیاستی تجاوزکارانه، سعی میکند سیاست طرف مقابل را خنثی سازد. در این باره، میتوان به تقابل بینروسیه و بریتانیا در بحران هرات (1856 -1857م)، و مقابله ایالات متحدة آمریکا با اتحاد جماهیر شوروی در بحران موشکی کوبا به سال 1962م اشاره کرد.

در این مدل، قدرت الف سعی میکند با افزایش قدرت خود، تصمیمات قدرت ب را نظارت نماید. اما قدرت ب نیز تلاش میکند تا با افزایش قدرت خود، در مقابل فشار قدرت الف در سرزمین ج مقاومت نماید و سیاست آن را با شکست مواجه سازد یا سیاستی امپریالیستی را در قبال رقیب خود آغاز کند. در مورد اخیر، دولت الف باید به نوبة خود به افزایش قدرت خود اهتمام نماید تا بتواند در مقابل سیاست امپریالیستی قدرت ب مقاومت کند و سیاست خود را با شانس موفقیت بیشتری، در دولت ضعیف ج دنبال نماید. تقابل نیروهای متضاد مزبور آنقدر ادامه مییابد، که سرانجام منجر به برقراری نوعی توازن قوا میشود(Morgenthan ,pp.173-174).

در این شرایط، موازنة قوا در صورتی که با موفقیت همراه میشود، میتواند دو کارکرد را در پی داشته باشد:

یکی آنکه، روابط بیندو قدرت را به نقطة توازن رساند. اما این موازنه نوسانی و لرزان، احتمال دارد به مخاطره افتد، که در این صورت، بایستی ثباتی مجدد استقرار یابد.

کارکرد دیگر موازنة موفققوا، تضمین آزادی عمل دولت ضعیف در قبال دو قدرت مداخلهگر است، که در این رابطه میتواند با بهرهگیری از تقابل مستقیم و تشدید تضاد میان آن دو، سیاست «play off» را دنبال کند. با وجود این، بیثباتی موازنة مزبور، موجب میشود که قدرت مانور کشور ضعیف و استقلال ناشی از توازنقوا، از ثبات لازم برخوردار نباشد.

این مدل، درعمل از سوی قدرتهای بزرگ به کار گرفته نمیشود، زیرا فایدهای که از تقابل سیاستها و تحمیل ارادة یک قدرت بر دیگری متصور است، به مراتب کمتر از دستاورد سازش منافع میان دو قدرت خواهد بود؛ بویژه آنکه در عصر کنونی مقابلة مستقیم، خطرات هستهای عمدهای برای کیان قدرتهای تجاوزگر در بردارد.

2. تقابل غیرمستقیم

این نوع مقابله، حاصل اثرپذیری ستیز دو کشور منطقهای تابع، نسبت به تخالف دو قدرت جهانی در سطوح بینالمللی و منطقهای میباشد، که از آن به تقابل با واسطه یا «مقابلة دوگانه» تغییر میشود .(Morgenthan, pp.173-174)این نوع مداخله که از سوی دو قدرت بزرگ به راه انداخته و هدایت میشود، به تعبیر«هدلی بال» (Hedley Bull)«مداخلة نیابتی» (Intervention by proxy)نام دارد (لیونز، ص9). در این نوع مداخله، دو کشور قدرتمند به حمایت از دو کشور متخاصم منطقهای میپردازند و نزاعشان، در آیینة ستیزش دو کشور ضعیف تجلّی مییابد. بدینگونه، این دو کشور قدرتمند به«مداخله از طریق عناصر نیابتی» در زیر سیستم منطقهای مورد بحث میپردازند. شاید بتوان جنگ کره در 1950م را نمونهای از انطباق دو سطح مقابلة خرد و کلان بریکدیگر، در منطقة خاور دور دانست. مثال دیگر این نوع مداخله، تحریک و هدایت ستیز مصر و اسرائیل از سوی اتحاد شوروی و ایالات متحده در سالهای 1967م و 1973م است که در واقع تقابل دو کشور منطقهای مزبور، متأثر از تضاد دو ابرقدرت نظام دو قطبی بود.

ب: مداخلة طرفینی رقابتی

الگوی مداخلة متقابل مبتنی بر رقابت، با «اجبار» (تهدیدات غیرنظامی) رابطة مستقیم دارد. در این مدل رقابتآمیز، دو ابرقدرت الف و ب برای تحمیل ارادة خود و سلطه بر دولت ضعیف ج، به رقابت با یکدیگر میپردازند. از نمونههای بارز این الگو، میتوان به رقابت بین انگلستان و روسیه برای سلطه بر ایران در قرن نوزدهم میلادی، رقابت بین فرانسه، بریتانیای کبیر، اتحاد شوروی و ایالات متحده برای سلطه برآلمان پس از جنگ جهانی دوّم و سرانجام رقابت بینایالات متحده از یک سو، و اتحاد شوروی و چین کمونیست از سوی دیگر، برای سیطره بر کشورهایآسیای جنوب شرقی اشاره کرد.

در این مدل رقابتگونه، موازنة قوا کارکردی مطلوب دارد. مخالفت ابر قدرت ب، موجب توازن نیروی ابرقدرت الف در سلطه بر کشور ضعیف ج میشود. این امر علاوه برآنکه نوعی ثبات و امنیت نسبی در روابط بینالف و ب برقرار میکند، موجبات حفظ استقلال کشور ضعیف ج را برمبنای کارکرد سنّتی موازنة قوا فراهم میسازد. اگر در مناسبات قدرت بین الف و ب، تفوق و برتری با کشور امپریالیست الف باشد، استقلال کشور ج در معرض خطر قرار میگیرد. اگر ابرقدرت ب که طرفدار حفظ وضع موجود است از موقعیتی مطلوبتر در قبال ابرقدرت الف برخوردار باشد، در آن صورت آزادی کشور ضعیف ج بهتر تضمین خواهد شد. اگر سرانجام ابرقدرت الف از سیاست امپریالیستی خود در مقابل دولت ضعیف ج صرف نظر کند تا سیاست امپریالیستی خود را به گونهای دائمی علیه دولت ضعیف د جهت دهد، در این صورت آزادی دولت ج به طور دائمی تأمین و تضمین خواهد شد (Morgenthau, pp. 175-177).

در واقع، رقابت بین الف و ب با توجه به میزان تحمل دولت ضعیف ج در قبال دخالت دو قدرت، میتواند اشکال مختلف: محدود یا گسترده، موقّت یا دائمی و پنهان یا آشکار را به خود بگیرد. هنگامی که سطح همکاری بینقدرتهای مداخلهگر الف و ب افزایش مییابد، دخالت آنان باثباتتر و مداخلة دو جانبة آنان بتدریج نهادینه میشود (Morgenthau, pp. 35-36). در این باره، میتوان انواع متمایز الگوی «مداخلة طرفینی رقابتی» دو قدرت بزرگ در یک کشور ضعیف را به 4 مقولة متنوع: «تقسیم به مناطق نفوذ»، «تقسیم سیاسی - ایدئولوژیک»، «تجزیة سرزمینی» و «رقابت - تفاهم»، طبقهبندی کرد.

1. تقسیم یک کشور به مناطق نفوذ

در صورتی که کشوری ضعیف از موقعیت مهم جغرافیایی برخوردار بوده و منفعتی اساسی برای قدرتهای بزرگ و تأثیری بسزا برامنیت آنان داشته باشد، قدرتهای رقیب ممکن است منافع و مصالح خود را در تقسیم آن دولت ضعیف به مناطق نفوذ تشخیص دهند. تقسیم یک کشور ضعیف به مناطق نفوذ، میتواند از طریق توافقها و تفاهمهای قدرتها مداخلهگر رقیب نهادینه شود.

البته، الگوی مزبور در صورتی تحقّق مییابد که:

اولاً، کشور ضعیف از نوعی حاکمیت ظاهری برخوردار باشد.

ثانیاً، تجریه و تقسیم آن به مناطق نفوذ، به صورتی غیررسمی و غیرکامل باشد.

به عبارت دیگر، میان این دولت که علیرغم تقسیم به مناطق نفوذ از هویتی منسجم و استقلالی ظاهری برخوردار است، و دولتی که بر اثر تجزیة کامل استقلال و تمامیت سرزمینی خود را از دست داده است، تمایزی آشکار وجود دارد.

در بارة نمونههای اعمال الگوی مزبور، میتوان به موارد ذیل اشاره کرد:

1. افغانستان، که در فاصله سالهای 1907تا1919م، به عنوان منطقة نفوذ بین روسیه و بریتانیای کبیر تقسیم شد.

2. ایران، که از زمان انعقاد عهدنامة31 اوت 1907م بین روس و انگلیس تا وقوع انقلاب اکتبر 1917م در روسیه، به مناطق نفوذ بین دو ابرقدرت مزبور تقسیم شد.

3. امپراتوری عثمانی، که در اوایل قرن بیستم میلادی، به گونهای ضمنی بین فرانسه، آلمان و انگلستان به دنبال کسب امتیازات راهآهن از سوی قدرتهای مزبور، تقسیم به مناطق نفوذ شد.

4. اتیوپی، که بر مبنای توافق فرانسه، انگلستان و ایتالیا در 13 دسامبر 1906م در خصوص امتیاز احداث راهآهن بین سه قدرت مزبور، به مناطق نفوذ تقسیم گردید.

5. چین، که در سال 1899م، به مناطق نفوذ اقتصادی میان انگلستان، فرانسه، روسیه و آلمان تقسیم شد.

6. کشورهای بالتیک، که براساس پروتکلی محرمانه در عهدنامة عدم تجاوز اوت 1939 بین آلمان و روسیه، به مناطق نفوذ تقسیم گردیدند.

2. تقسیم سیاسی - ایدئولوژیک یک کشور

تقسیم سیاسی یک سرزمین، میتواند ناشی از تعارضات ایدئولوژیک عمیق بین قدرتهای رقیب یا ضرورتهای استراتژیک و امنیتی آنان باشد. در این رابطه، با وجود اینکه کشورهای قدرتمند مزبور، ارادة تقسیم فیزیکی و تجزیة جغرافیای سرزمین مورد نظر را به دو قسمت ندارند، اما نوعی دوگانگی و تقسیم سیاسی به کشور مورد بحث تحمیل میشود. این مدل پس از جنگ جهانی دوّم، دربارة سرزمینهای آلمان، کره و ویتنام اعمال شد.

تعارضات ایدئولوژیک بین اتحاد شوروی و ایالات متحدة آمریکا دربارة سرنوشت آلمان پس از ایجاد دو بلوک شرق و غرب در سال 1947م، منجر به تقسیم آن در سپتامبر 1949م به دو کشور: سوسیالیستی شرقگرا به نام جمهوری دمکراتیک آلمان وکاپیتالیستی غربگرا به نام جمهوری فدرال آلمان، و تشکیل دیوار برلین در اوت 1961م شد. دولت دیگری که پس از جنگ جهانی دوم برمبنای ایدئولوژیک تقسیم شد، کشور کره بود. این کشور در سالهای 1948-1949م، به کره شمالی - با سیستم اقتصادی سوسیالیستی و سیستم سیاسی کمونیستی - و کره جنوبی - با نظام اقتصادی سرمایهداری و نظام سیاسی اقتدارگرا - تقسیم شد. کشور ویتنام نیز به دنبال رهاسازی خود از یوغ استعمار در سال 1954م، به دو قسمت شمالی و جنوبی تقسیم شد که این امر، مشکلاتی را برای عضویت و حضور این کشور در سازمانهای بینالمللی ایجاد کرد .(Debbasch, 1988, p.159)

3. تقسیم و تجزیة جغرافیای یک کشور

ممکن است قدرتهای بزرگ، به مناطق غیررسمی نفوذ اکتفا نکنند و ترجیح دهند کشور ضعیف را به طور کامل و رسمی تقسیم و تجزیه کنند. برمبنای شواهد تاریخی، چندین قدرت بزرگ استعماری که در طول زمانهای سابق به ترتیب بر سرزمین یا مناطقی خاص حکومت میراندند، توافق میکردند که آن کشور ضعیف یا مناطق مزبور را به طور مصنوعی به سه یا چهار دولت مجزا تقسیم نمایند. با وجود آنکه سرزمینهای مزبور از وحدت طبیعی و نوعی انسجام اجتماعی برخوردار بودند، پس از اعمال اینگونه تقسیمات استعماری، زبانها، مذاهب و فرهنگهای مختلف از سوی قدرتهای ذینفع به آنها تحمیل میشد. این تفاوتها و تمایزها آنقدر از سوی استعمارگران تشدید میشد؛ که اتحاد مجدد این واحدهای سیاسی را تقریباً غیر ممکن میکرد (Singer, p. 382).

اصولاً، قدرتهای رقیب چنین الگویی را برکشوری تحمیل میکنند که به دلیل وضع ژئوپولتیکی ویژهاش، اثر خاصی در امنیت حیاتی همة آنان داشته باشد. در این صورت، قدرتهای استعماری مزبور منافع خود را در تقسیم کشور متنازع فیه تشخیص میدهند و برهمین اساس، آن را تجزیه میکنند. از جمله نمونههای بارز این روند، میتوان از 5بار تجزیه و تقسیم لهستان در قرون هجدهم، نوزدهم و بیستم میلادی نام برد. در اواخر قرن هجدهم میلادی لهستان 3بار در سالهای 1772، 1793و1795م بین پروس، اتریش و روسیه تقسیم شد.

در اوایل قرن نوزدهم میلادی، تقسیم کشور مزبور بین قدرتهای رقیب، براساس کنگره وین در سال 1815م تأیید شد. سرانجام، این کشور ضعیف در اکتبر 1939م، بین اتحاد جماهیر شوروی و آلمان نازی تقسیم گردید.(vandenbosch, 1964, p.295)

گهگاه تقیسم یک کشور از سوی قدرتهای بزرگ، به بهانة حمایت از اقلیتها و دفاع از حقوق آنان صورت میگیرد. به عنوان مثال، کشورهای بالکان به این بهانه از یکدیگر جدا شدند، که قدرتهای ذینفع خواهان قبولاندن حقوق اقلیتهای مذهبی در اجرای آیینهای خاص خود به آنان بودند. در این باره، معاهدة برلین در 1878م - که به جنگهای اولیة بالکان خاتمه داد - سبب تقسیم عملی مونتهنگرو، صربستان و بلغارستان و جداسازی آنها از یکدیگر شد .(krasner, 1985, p.25)

4. مدل «رقابت - تفاهم»

در برخی حالات، قدرتهای رقیب همزیستی توأم با رقابت را بر دخالت نکردن فعال یا بر رقابت شدید در عرصة کشور ضعیف، ترجیح میدهند و سعی مینمایند شکلی از اشکال مداخله را دربارة آن دولت اعمال کنند که ضمن پرهیز از مقابلة مستقیم، بتوانند نفوذ سیاسی و اقتصادی خود را در کشور مورد رقابت گسترش دهند.

در این باره، قدرتهای مداخلهگر با وجود اینکه به گونهای رسمی به تأیید حاکمت و شناسایی استقلال دولت ضعیف اقدام میکنند، کسب مزایای مالی، امتیازات اقتصادی و منابع سیاسی میانشان را در آن کشور مجاز میشمرند. معمولاً، الگوی «رقابت - تفاهم» دربارة دولت ضعیفی اجرا میشود، که موقعیت مطلوب جغرافیایی دارد، و سرزمینش گذرگاهی طبیعی و مسیر رفت و آمد تجاری به حساب آید. این امر دربارة ایران قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم میلادی نیز صادق بود. به دلیل موقعیت سوقالجیشی، این کشور در معرض رقابتها و توافقهای روسیه و انگلستان قرار گرفت.

اغلب، الگوی مزبور در چارچوب «موازنهای دوگانه» (overlapping Balance)از سوی قدرتهای مداخلهگر به کشور ضعیف تحمیل میشده است، بدین معنا که توازن قوای موجود قدرتهای رقیب در عرصة منطقهای با موازنة قوای جهانی بینبازیگران بینالمللی، در یک راستا و بریکدیگر منطبق بودهاند. به عنوان مثال، در سالهای 1885 تا 1900م، که به دوران «کشمکش برای آفریقا»(Scramble for Africa)شهرت دارد، قدرتهای اروپایی آن زمان: بریتانیای کبیر، فرانسه، بلژیک، پرتقال، آلمان، ایتالیا و اسپانیا، مدل «رقابت - همزیستی»(rivalry coexistence) را برقسمت عمدهای از قارة آفریقا اعمال کردند، که موازنة قوای منطقهای مزبور، با توازن قوای موجود در نظام بینالملل پس از کنگره برلن در 1885م منطبق و همسو بود. پس از این دوره، «تفاهم قلبی» (entente cordiale)«انگلستان - فرانسه در 8 آوریل 1904م، منجر به تقسیم آفریقای شمالی به دو منطقة نفوذ شد (اکبر، 1373).

سطوح مدل «رقابت - تفاهم»، متنوع و گوناگونند، که طیفهای آن از کوتاه مدت تا دراز مدت و از تفاهم ضمنی تا تفاهم آشکار، تغییر مییابند. در این باره، میتوان مقولههای ذیل را در مدل مزبور از یکدیگر متمایز کرد.

1. پذیرش دو جانبه و موقّتی نوعی رقابت ناحیهای: این الگو، دربارة تانزانیا و مالی اجرا شد.

2. تقسیم وظایف و تحمل حضور قدرتهای رقیب: این مدل، دربارة ایران در اوایل قرن بیستم میلادی از سوی روس و انگلیس اعمال شد.

3. پذیرش ضمنی حضور قدرت دیگر: الگوی مزبور از سوی روس و انگلیس دربارة افغانستان در اوایل قرن بیستم میلادی اجرا شد.

4. پذیرش آشکار و دراز مدت حضور قدرتی دیگر: این مدل، دربارة اتریش و فنلاند اعمال شد. الگوی مزبور را فنلاندیزاسیون (فنلاندی کردن) نیز گویند، زیرا کشور مذکور از سال 1917م - که به استقلال دست یافت - تا سال 1941م، عرصة «رقابت - تفاهم» میان اتحاد جماهیر شوروی و آلمان بود .(cantori,1970, p.36)

مدل عدم مداخلة متقابل

برمبنای این مدل، قدرتهای رقیب ترجیح میدهند از دخالت فعال در امور داخلی کشور درگیر پرهیز کنند. معمولاً مدل «عدم مداخلة متقابل» دربارة کشورهایی اجرا میشود، که در بخشهای حاشیهای زیر سیستمهای منطقهای قرار دارند.

علاوه بر این، این کشورها از ویژگیهای ذیل برخوردارند:

1. کشورهایی که با اتّکا به نیروی نظامی خود، دارای قدرت نسبی «بازدارندگی» بودهاند و برمبنای سیاست «بیطرفی مسلّح» (Armed Neutrality) خود، توان انصراف قدرتهای بزرگ را از هرگونه مداخله و دستاندازی داشتهاند. در این باره، میتوان به کشورهای: سوئیس، سوئد و ایرلند اشاره کرد.

2. کشورهایی - همچون: سنگاپور و برمه - که با اتّکا به قدرت بازدارندگی مردمی، به قدر کافی دارای ارادة ملّی مستحکم برای حفظ استقلال بودهاند.

3. کشورهایی- همچون: آلبانی، چاد، ماداگاسکار و جامائیکا-، که تحت نفوذ قدرتهای درجة دو یا متوسط بودهاند.

قدرتهای بزرگ دربارة این کشورها، ترجیح میدادهاند از مقابله با قدرتهای ذی‎‎نفوذ منطقهای پرهیز کنند و در حوزههای با اهمیتتر فعالانه مداخلهکنند (cantori,1970, p.35).

مدل «عدم دخالت دو جانبه» ضرورتاً محدود به بخش حاشیهای زیر سیستم منطقهای نیست، بلکه امکان دارد دربارة بخش مرکزی سیستم تابع نیز اعمال شود. اجرای این الگو دربارة چین، گواهی براین مدعاست. با وجود این، مدل مزبور بیشتر دربارة دولتهای حاشیهای اعمال می‎‎شده است؛ بویژهزمانی که آنان سیاست انزواطلبی را در پیشمیگرفتهاند. در این خصوص، میتوان به مغولستان اشاره کرد.

دربارة کشورهایی که محل نزاع چندین قدرت همسایه یا مداخلهگر بودهاند، سرنوشت سیاسی آنان اغلب به وسیلة قدرتهای مزبور تعیین میشده است. دراین باره، ممکن است گاهی قدرتهای رقیب، منافع و مصالح خود را در دخالت نکردن فعال در کشور تنازع فیه بدانند، و ترجیح دهند به دولت ضعیف مورد بحث الگوها، مواضع یا وضعیتهای سیاسی تحمیل کنند که از هر گونه تصادم و اصطکاک احتمالی میان آنان جلوگیری شود. چنین الگوهای تحمیلی، ممکن است در برخی مقاطع تاریخی خاص، عاری از سودمندی برای کشور ضعیف نیز نباشد.

دربارة انواع مدل «عدم مداخلة متقابل»، میتوان به الگوهای: «منزوی سازی» (Enclavization)، «بیطرف سازی» یا «غیر متعهد کردن»(Nutralization)، و «حائلسازی»(Bufferization) اشاره کرد.

الف: مدل منزوی سازی

برمبنای این مدل، قدرتهای مداخلهگر تصمیم میگیرند که کشوری را در وضعیت انزوای سیاسی، محدود و محصور کنند. این مدل، دربارة کشورهایی اعمال میشده است که به نوعی چالش با قواعد نظم موجود برخاسته، و از تبدیل شدن به اقمار دو یا چند ابرقدرت حاکم برنظام بینالملل خودداری میکردهاند.

دربارة چنین «کشورهای چالشگر»(Backlash states)، ابرقدرتها تصمیم میگرفتهاند که برای جلوگیری از اصطکاک میان خودشان و نیز خروج از مرحلة رقابت مسلحانه و کشمکشهای بینالمللی، و در عین حال تأدیب دولتهای مخالف وضع موجود - که منافع همة بازیگران اصلی نظام بینالملل را تهدید میکردند و به مخاطره میانداختند -، به منزویسازی سیاسی، محاصرة اقتصادی و محصورسازی جغرافیایی - ارتباطاتی کشور مورد بحث بپردازند. در این باره، میتوان به حکومت انورخوجه در آلبانی(1945-1985م) اشاره کرد. وی اتحاد جماهیر شوروی و ایالات متحدة آمریکا را «ابرقدرتهای چپاولگر و متجاوز» (schreiber, 1985, p.481). قلمداد میکرد. به واسطة چنین سیاست مقابله جویانهای، شرق و غرب به نوعی تفاهم ضمنی دربارة انزوای سیاسی آلبانی در طول 40سال حکومت نامبرده مبادرت ورزیدند، و این کشور ضعیف را وادار به اتخاذ سیاست انزواطلبی سیاسی (Isolationism)و اقتصادی «Autarky» کردند.

ب: مدل بیطرفسازی

براساس این الگو، قدرتهای همسایه با مداخلهگر، وضعیت بیطرفی را به کشور ضعیف تحمیل میکنند. یعنی، او را وادار به خودداری از مشارکت در جنگ - در صورت بروز هرگونه درگیری میان آنان-، رعایت مساوات و بیطرفی کامل در روابط خود با طرفهای درگیر و ترجیح ندادن یکی از دوطرف متخاصم بردیگری مینمایند .(Academie de Droit international, 1953, p.406)تحمیل الگوی بیطرفسازی یا گاهی «نظامی زدایی» (Demilitarization)به یک سرزمین یا به ناحیهای خاص، ممکن است در راستای تحکیم نظام امنیت بینالملل یا تضمین امنیت یک دولت بخصوص باشد. در این باره، میتوان به بیطرفسازی ناحیة «رنانی»، (Rhenanie)واقع در ساحل غربی رود راین، براساس مواد 42و44 عهدنامة ورسای در 1919م اشاره کرد.(Debbasch, p.272)

ممکن است قدرتهای برتر در نظام بینالملل، براساس توافقهای خود در کنگرههای جهانی، وضعیت حقوقی بیطرفی را دربارة کشوری ضعیف اعمال کنند. در این باره، میتوان به تصمیمگیری بازیگران اصلی در کنگرة وین در 1815م - متشکل از: بریتانیای کبیر، فرانسه، پروس، روسیه و امپراتوری اتریش - مجارستان) دربارة «نهادینهسازی» (In stitutionalization) بیطرفی دائمی (neutralite perpetuelle)«permanent Neutrality» سویس اشاره کرد. به دنبال این مورد، براساس پروتکل نوامبر 1830م، وضعیت بیطرفی به بلژیک تحمیل شد. در سال 1867م، لوکزامبورگ نیز مشمول الگوی بیطرفسازی گردید.

پس از جنگ جهانی دوم نیز وضعیت بیطرفی سنتی در مه 1955م، به اتریش تحمیل گردید تا کشور مزبور سیاست بیطرفی مطلق را در قبال دو بلوک به مرحلة اجرا گذارد و به طور دائم، از ستیزشهای شرق و غرب خارج بماند. علاوه بر اتریش، دربارة کشور فنلاند نیز پس از خاتمه جنگ جهانی دوم، الگوی بیطرفسازی تحمیل شد تا دولت مزبور از جانبداری یکی از دو ابرقدرت مسلط - در نظام دو قطبی - خودداری کند و با توجه به موقعیت جغرافیایی خود، موجبات فزونی قدرت یکی از رقبا بردیگری را در دوران جنگ سرد فراهم نسازد.

ج: مدلحایل سازی

برمبنای اصول موازنة قوا، ممکن است قدرتهای بزرگ با ایجاد یک منطقه حایل «Buffer zone» یا یک دولت حایل «Buffer state»، بخواهند از کیان خود در مقابل تهاجمات احتمالی و غیرقابل پیشبینی رقبای منطقهای یا جهانی، محافظت کنند. در این صورت، منطقه یا دولت مزبور به عنوان سپری دفاعی و دژی نگاهبان، مورد استفاده قدرتهای مداخلهگر حریف قرار میگیرد. با وجود این، تحمیل الگوی مزبور ممکن است خالی از فایده برای دولت ضعیف حایل نیز نباشد، زیرا ضرورت رعایت وضعیت تعایق، منجر به خودداری قدرتهای مداخلهگر از دخالتهای گسترده، و توافق ضمنی دربارة رعایت استقلال کشور ضعیف میشود. این امر، موجبات حفظ کیان دولت حایل را در عرصة دفاعی - امنیتی فراهم میکند. در این باره همة اروپای دوران جنگ سرد، کشورهای: خاورمیانه، خاور نزدیک و کشورهای اسکاندیناوی، از الگوی مزبور بهره میجستهاند، چرا که احساس میکردند در صورت خنثی شدن نیروی یک قدرت همسایه از سوی قدرت رقیبش، نوعی توازنقوا تحقق مییابد که امنیت دفاعی آنان را بهتر حفظ و تأمین میکند.(wolfers, 1943, p.9)

اعمال الگوی حایلسازی، مانع آن میشود که دولت ضعیف حایل در حوزة نفوذ یکی از قدرتهای رقیب قرار گیرد. از این رو، تمامیت سرزمینی دولت حایل، با توجه به تداوم موازنة قوای منطقهای حفظ میشده است. لذا، بقا و تداوم کیان دولتهای ضعیف فاصل بین قدرتهای همسایه، مدیون خنثیسازی دو جانبه قدرتهای ذی مدخل است. از اینرو، پتولیون در کتابش، به نام بیطرفگرایی، سیاست دولتهای حایل را، یکی از 6 مدل مجزای سیاست بیطرفگرایی قلمداد میکند .(Nazam-Mafi, 1980, p.19)

با وجود این، دولتهای حایل از این لحاظ که حصاری امنیتی برای قدرتهای رقیب تلقی میشدهاند و برای کند کردن حملة قدرت مداخلهگر رقیب مورد استفاده قدرتی دیگر قرار میگرفتهاند، اقمار غیرمتعهد نیز نامیده شدهاند؛ زیرا از بروز درگیریهای مستقیم میان دو قدرت متخاصم، جلوگیری میکردهاند. در این باره، قدرتهای رقیب توافق میکردهاند که از دخالت در امور سیاسی - اقتصادی دولت حایل خودداری نمایند و فشار بیش از اندازه براین کشور ضعیف اعمال نکنند تا اینکه خلأ قدرت در این ناحیه ایجاد نشود. به عبارت دیگر، قدرتهای رقیب با اتخاذ «سیاست دستها کوتاه»(Hands-off policy) (قطع مداخلة دو قدرت در امور داخلی یک کشور)، سعی میکردهاند از طریق دولت حایل، از تصادمها و اصطکاکهای احتمالی میان خود جلوگیری کنند.

ذکر این نکته دربارة کشورهایی که در طول تاریخ از سوی قدرتهای زیر سیستم منطقهای خود به عنوان دولتهای حایل مورد استفاده قرار گرفتهاند، لازم است که اعمال الگوی حایلسازی، براساس ترتیبات وتوافقات بینالمللی یا برمبنای توافق قدرتهای منطقهای تحقق یافته است. به عنوان مثال، یکی از توافقهای قدرتهای بزرگ در کنگره وین در 1815م، تشکیل دولتهای حایل و اقماری در اطراف کشورهای قدرتمند بوده است. در این راستا، وضعیت دولتهای حایل به کشورهای آزاد کنگو و سیام تحمیل شد. از سوی دیگر، اعمال الگوی تعایقسازی افغانستان برمبنای توافق ضمنی روسیه و انگلستان، و بدون نهادینهسازی آن در کنگرهها یا کنفرانسهای بینالمللی صورت پذیرفت. حال، با اذعان به وجود دو الگوی «حایلسازی چند جانبه» ) (Multilateral Bufferizationو «حایل سازی دو جانبه»(Bilateral Bufferization)، به نمونههای بارز دولتهای حایل در تاریخ روابط بینالملل اشاره میکنیم.

1.سیام

سیام که امروزه تایلند نامیده میشود، در طول قرن نوزدهم و در اوایل قرن بیستممیلادی، دولتی حایل بینفرانسه و بریتانیا تلقی میشد. این دو قدرت بزرگ که در هندوچین و شبه قارة هند به رقابت مشغول بودند، برای جلوگیری از بروز درگیری میانشان در آسیای جنوبشرقی، تصمیم گرفتند که این پادشاهی مستقل اما تحت رژیم کاپیتولاسیون را به عنوان دولتی حایل قرار دهند. دراینباره، براساس قرارداد 1890م بین انگلستان و فرانسه، دو قدرت مزبور ضمن تأیید استقلال سیام، وضعیت دولت حایل بینسرزمینهای مستعمرة فرانسه و انگلستان را به این کشور تحمیل کردند تا از تصادم سیاستهای توسعه طلبانة آنان جلوگیری به عمل آید.

2. تبت

کشور تبت در طول تاریخ با نام «زیزانگ»(XIZANG)، سرزمینی تحت حاکمیت چین بوده است. اما در نیمه دوم قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم میلادی، به عرصه نزاع میان روسیه و انگلستان تبدیل شد. پس از استقرار تدریجی نوعی توازن قوا در آغاز قرن بیستم میلادی و احساس خطر روس و انگلیس از افزایش قدرت امپراتوری آلمان، دولتهای مزبور تصمیم گرفتند که اختلافات خود را حل و فصل کنند. براساس قرارداد اوت 1907م که در آن تخلیة خاک تبت از قوای بریتانیایی پیشبینی شده بود، الگوی تعایقسازی برتبت نیز تحمیل گردید تا استقلال این کشور حفظ گردد، و از دخالت دیگر قدرتها بویژه آلمان قیصری در آن جلوگیری شود.

3. افغانستان

در حالی که تمایلات توسعه طلبانة امپراتوری تزاری، منجر به اشغال سرزمینهای قفقاز (ارمنستان، آذربایجان و گرجستان) در طول سه دهة اول قرن نوزدهم میلادی و سرزمینهای آسیای مرکزی (تاجیکستان، ترکمنستان، ازبکستان و قرقیزستان) در طول دهههای میانی قرن نوزدهم میلادی شده بود، دولت بریتانیا نیز سلطة خود را بر شبه قارة هند توسعه و تحکیم داد. نظر به اینکه سیاست توسعه طلبانة روسیه خطری عمدة برای شبه قارة هند محسوب میشد، سیاست انگلستان از نیمة دوم قرن نوزدهم میلادی، برمبنای بازداشتن امپراتوری تزاری و سپس اتحاد جماهیر شوروی از دستیابی به مرزی مشترک با این شبه قاره استوار بود. از نظر انگلستان، تنها عاملی که میتوانست «سیاست پیشگیرانه»(preventive policy) مزبور را تضمین کند و از هندوستان در مقابل مطامع و توسعه طلبیهای امپراتوری تزاری محافظت نماید، افغانستانی مستقل یا لااقل غیر مستعمره و به دور از سلطة روسیه بود. از این لحاظ، افغانستان اهمیتی در خور توجه برای دو قدرت روس و انگلیس یافت.

در این باره، پالمرستون، وزیر امورخارجة بریتانیا، در سال 1847م اعلام کرد که ایران و افغانستان، بایستی پایگهای مقدم انگلستان در مقابل روسیه را تشکیل دهند. وی تأکید کرد که چنین دژهایی، نبایستی با حرکتی سریع یا با حملهای قوی و برقآسا از بین بروند(Hsu, 1965, p.10). دیدگاه مزبور، منجر به انعقاد قراردادی بین بریتانیا و روسیه در سال 1869م، دربارة جداسازی افغانستان از حوزة نفوذ روسیه، شد (Hsu, 1965, p.11). در سال 1879م که بریتانیای کبیر از پیشروی روسیة تزاری به سوی ترکستان احساس خطر میکرد، تصمیم گرفت رژیم شبه تحت الحمایهای را بر افغانستان - که راه وصول روسیه به هندوستان تلقی میشد - تحمیل کند. اما در 1884م، پس از گذشتن نیروهای روسیه از گذرگاه ذوالفقار - که کلید فلات افغانستان به شمار میآمد - دو کشور رقیب پس از یکسری تهدیدات و مذاکرات پی در پی، موافقت کردند که گذرگاه مزبور را به افعانستان باز پس دهند و دربارة این کشور وضعیت دولت حایل را اعمال کنند. توافق مزبور در عهدنامة روس و انگلیس در 1907م، نهادینه و تأیید شد .(pacteau, p.42)

4. ایران

از آغاز قرن نوزدهم میلادی، ایران حصاری امنیتی برای انگلستان در مقابل روسیه تلقی میشد، زیرا در مسیر روسیه به هندوستان قرار داشت. از این لحاظ، وضعیت دولت حایل به ایران تحمیل گردید، تا از تقابل میان دو قدرت رقیب جلوگیری کند. نتیجة اعمال الگوی مزبور دربارة ایران آن شد، که به گفته لرد کرزن: «ایران محکوم به استقلال بود»(curzon, 1892). اما سودمندی این الگو برای قدرتهای ذینفع، به مراتب بیشتر بود. ایران به عنوان دولت حایل، از وقوع اصطکاک و درگیری مستقیم میان دو قدرت استعماری: روس و انگلیس ممانعت میکرد. اگر چه تحمیل الگوی مزبور به ایران در قرن نوزدهم میلادی به گونهای غیررسمی بود، اما براساس عهدنامة 1907م و سپس معاهدة 1915م، الگوی دولت حایل به صورتی نهادینه دربارة ایران در اوایل قرن بیستم میلادی اعمال شد.

البته، برخی صاحبنظران اعتقاد دارند که ایران قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم میلادی را نمیتوان به عنو ان دولت حایل تلقی کرد، زیرا براساس مدل حایلسازی و دیپلماسی «دستها کوتاه»، لازمة اطلاق دولت حایل به یک کشور، دخالت نکردن قدرتهای ذینفع در امور سیاسی - اقتصادی آن دولت ضعیف است. از آنجا که روسیه و انگلستان در امور داخلی ایران دائماً دخالت میکردند، وضعیت دولت حایل یا فاصل دربارة ایران تحقق نیافت؛ بویژه آنکه قراردادهای 1907و 1915م، مداخلة دو قدرت ذیمدخل در ایران را نهادینه کرد (باوند، 1373).

اگرچه نظریة اخیر موجهتر به نظر میآید، اما با توجه به «نظریة نسبیت در روابط بینالملل» (The Theory of Relativity in International Relations) ، نمیتوان ادّعا کرد که الگویی خاص به طور مطلق دربارة کشوی ضعیف اعمال میشده است. بلکه تحمیل صیغههایی از آن مدل به کشور مورد بحث، در اطلاق الگوی مزبور به آن دولت کفایت میکند.

از سوی دیگر، فقط یک نوع مداخله دربارة کشوری ضعیف اعمال نمیشده است، بلکه قدرتهای استعماری سعی میکردند مدلهای متفاوتی را برکشور متنازع فیه تحمیل کنند. این امر، موجب اختلاف نظر اندیشمندان در اطلاق الگویی خاص به کشور مورد نظر شده است. از این رو با نوعی تسامح، میتوان ایران قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم میلادی را جزء اولین دولتهای حایلی تلقی کرد، که در منطقة «شرق مرکزی»(Central orient sub -system)ایجاد شدند.

نتیجه

مطالعه و بررسی الگوهای چهارگانة مداخلة قدرتهای بزرگ در کشورهای ضعیف، در راستای این هدف صورت گرفت که برمبنای مدلهای مزبور، بتوان اوضاع سیاسی - بینالمللی ایران را ارزیابی کرد. از این رهگذر، میتوان به شناخت الگوهایی پرداخت که از سوی قدرتهای مداخلهگر، دربارة ایران قرن نوزدهم و نیمة اول قرن بیستم میلادی اعمال میشده است. آنچه از مطالعة تاریخ روابط خارجی ایران به دست میآید، ما را به این نظر رهنمون میسازد که روسیه و انگلستان به عنوان قدرتهای برتر در زیر سیستم منطقهای «شرق مرکزی»، به تناسب اوضاع و شرایط بینالمللی، منطقهای و ملّی، برخی از جنبههای مدلهای چهارگانة مزبور را بهطور همزمان یا متناوب دربارة ایران اعمال کردهاند.

یکی از مهمترین عوامل در تعیین نوع مدل مداخله در کشور مورد بحث، ساختار و فرآیند نظام بینالملل یا به گفتة هاس، سیستم عینی (تعداد بازیگران موجود در نظام بینالملل) و سیستم تحلیلی (کنش و واکنش بازیگران اصلی و رفتار متقابل آنان اعم از: محافظهکارانه، رقابتآمیز و ستیزش) در عرصة بینالمللی بوده است(Hads, 1964, p.54). به عبارت دیگر، در صورتی که - به گفتة استانلی هافمن - سیستم بینالملل، نظامی معتدل باشد - یعنی، هر یک از قدرتهای بزرگ نه تنها به چالش با نظم موجود در برنخیزند و در صدد حذف بازیگران اصلی از عرصة بینالمللی برنیایند، بلکه سعی در حفظ نظم و امنیت بینالمللی موجود و احترام به مناطق نفوذ دیگر قدرتها داشته باشند-، قدرتهای بزرگ به تبانی و توافق دربارة کشورهای ضعیف میپردازند. اما زمانی که سیستم بینالملل - به گفته استانلی هافمن - نظامی انقلابی باشد (Hoffmann, 1968, p.84). - یعنی، هر یک از بازیگران اصلی در صدد حذف بازیگران رقیب، چالش با نظم موجود و تهدید امنیت قدرتهای حریف باشند- بازیگران برتر در عرصة منطقهای به مقابله و رقابت با یکدیگر بر سرتصاحب کشوری ضعیف میپردازند.

عامل مهم بعدی، ساختار و فرآیند زیر سیستم منطقهای است. در صورتی که تضاد و رقابت بین دو قدرت چالشگر در عرصة منطقهای تداوم و سیالیت داشته باشد، مدلهای تقابلی یا رقابتی به کشور ضعیف تحمیل میشود. اما، گاه ممکن است روند رقابت، به اشکال خاصی از سازش تبدیل شود. معمولاً، این وضع وقتی پدیدار می‎‎شود که در نتیجة فعل وانفعالات و رخدادهای سیاسی در صحنة اصلی تصمیمگیریهای سیاسی، منافع حیاتی قدرتهای رقیب در مظان تهدید قرار گیرد و ضرورت همکاری، آنها را مجبور کند اختلافات دیرینه را در مناطق مورد رقابت - ولو برای مدت موقت - به نحوی پایان دهند؛ یا آنکه برای جلوگیری از خطر قدرت سوم جدیدالورد برتر، کشور مورد رقابت را به مناطق نفوذ تقسیم کنند.

عامل اخیر در تعیین نوع مداخلة قدرتهای ضعیف در کشوری خاص، موقعیت ژئوپولتیک کشور ضعیف است. کشورهایی که در نزدیکی آبراههای مهم بینالمللی یا در مسیر راههای تجاری و خطوط مواصلاتی - ارتباطاتی قرار داشتهاند، بیشتر مورد تقسیم به مناطق نفوذ یا تجزیة سرزمینی قرار میگرفتهاند، یا محل تاخت و تاز و عرصة نزاع قدرتهای رقیب واقع میشدهاند. اما کشورهایی که از نظر موقعیت جغرافیایی در مناطق محصور و به دور از خطوط مهم ارتباطی قرار داشتهاند یا از کانونهای حیاتی و دریاهای آزاد به دور بودهاند، دربارهشان الگوهای خودداری یکجانبه و عدم مداخلة متقابل، بیشتر اعمال میشده است، از سوی دیگر، کشورهایی که در حاشیه یا پیرامون زیر سیستم منطقهای قرار داشتهاند، بیشتر مشمول الگوهای عدم مداخله شدهاند؛ و کشورهایی که در مرکز زیر سیستم منطقهای واقع بودهاند، مدلهای مداخله و مقابله شامل حالشان شده است.

کتابنامه

1. آشوری، داریوش، فرهنگ سیاسی، تهران: انتشارات مروارید، 1364

2. آقابخشی، علی، فرهنگ علوم سیاسی، تهران: نشر تندر، 1363

3. اکبر، علی، مصاحبة اختصاصی، تهران: دانشگاه امام صادق(ع)، 1373

4. باوند، هرمیداس داوود، مصاحبة اختصاصی، تهران: دانشگاه امام صادق(ع)، 1373

5. راسل، برتراند، قدرت، ترجمه: نجف دریابندری، تهران: شرکت سهامی انتشارات

خوارزمی، چ3، 1371

6. لیونز، ژنام، وماستندونو، میخائل، «مداخلة بینالمللی، حاکمیت، دولت و آیندة جامعة

بینالمللی»، ترجمه: خجستة عارفنیا، اطلاعات سیاسی - اقتصادی، شماره 83و84،

مرداد و شهریور 1373، صص4-12

7.Academic de Droit International, Recueil des course

1952 l, Tome 80 de la collection, paris: librairie

sirey, 1953

8.Benoit, pierre, »Nicaragua:1984, lannee charniere«

dane:francois Geze, Alfredo valladao,yres lacoste,

Thierry

paquot (Sous la direction de), l Etat du Monde,

1985, Annuaire economique et geopolitique mondiale,

paris: Editions la Decourerte, 1985

9.Brezezinski, zbigniew and Huntington, Samuel

p.,political power: U.S.A./ U.S.S.R., NewYork: the

viking press, 1964

10.Braillard, philippe, Theories des relations

internationales, paris: P.U.F, 1977

11.Bull, Hedly,»the Balance of power and International

order«, in: Richard little and Michael smith (ed.),

per spectives on world politics, london and Newyork;

Routledge, second Edition, 1994

12.cantori, louiss. and spiegel, stevenl., The

international politics of Regions: A comparative

Approach, New Jersey: prentice-Hall, Inc. Englewood

cliffs, 1970

13.colliard, claude-Albert, Institations des relations

Internationales, Editsitons Dalloz, 1990

14.curzon, George N.,persia and The persian question,

Tome 1, london: longmans and Green Co., 1892

15.Debbasch, charles et Daudet, Yves, lexique de

politique, paris: Dalloz, 1988

16.Fox, Annette, Baker, The power of small state:

Diplomaey in world war ll, chicago: The university

of chicago press, 1959

17.Galtung, Johan, »International Relations and

International conflicts; A Sociological Association

plenary session, september 4-11, 1966, East

westinteraction patterns«,Journal of peace Research,

1966, p.146

18.Haas, Ernest B.,Beyond The Nation state, stanford:

stanford university press, 1964

19.Hey, Jeanne A.k., Foreign policy in Dependent

states: Foreign policy Analysis: continuity and

change in Its second Generation, Newjersey:

prentice-Hall, Inc., MiaMi university, 1995

20.Hoffmann, stunley, »Gullivers Troubles or the

setting of American Foreign policy«, Mc GrAw - Hill

for the council on foreign Relations, 1968

21.HSU, Immanuel c.y., the Ili crisis: A study of

sino-Russian Diplamacy (1871-1881), london; w.l.,

Oxford university press (Ely House), 1965

22.kranser, stephan D.,compromising westphalia,

stanford: stanford university, 1995

23. Ibid, structural conflict: The Third world against

Global liberalism, california: university of

california press, 1985

24.Morgenthou, polities among Nations: The struggle

for power and peace, New York: Alfred A. knopf, 1962

25.Nazam-Mafi, Reza Gholi, Neutralism: A General

Typology, ph.D. thesis in political science,

washington D.C.: American university, 1980

26.pacteau, severine et Mougel, Francois-charles,

»Histoire des relations internationales (1915-

1987)«,oue sais - je? No.2423, p.42

27.Renouvin, pierre et Durosell, Jean-Baptiste,

Introduction a lhistorie des relations

Internationales, paris: Editions Armand colin, 1991

28.Rothstien, Robert l., Alliances and powers, New

York: columbia university press, 1969

29.Rosenau, James, per-theories and theories of

Foreign policy, in R.Barry Farrel(ed.), Approaches

to comparative and international politics, Evan

ston: Northwestern university press, 1966

30.Said, Abdul Aziz and simmons, luiz R., The New

sovereigns:Multi-international corporations As world

powers, New jersey: prentice-Hall. Inc. Englewood

cliffs, 1975

31.schreiber, Thomas,»Balkans«, dans: Francois Geze et

autres, l Etat du monde, 1985

32.singer, Marshal R., week states in the

International system: the Dynamics of International

Relation ships, New York: the freepress, 1972

33.Vandenbosch, Amry,»The small states in

International politics and organization«Journal of

politics, vol.26, No.1, february 1964, p.295

34.wolfers, Arnold, The small power and the

Enforcement of peace, New Haven:Yale Institute of

International stadies, 1943

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان