خورشید حجاز
عباس محمدی
تمام آسمان، درد می کشد. پیشانی حجاز، عرق کرده است. آمنه، منتظر بشارتی مهربان است و جهان، منتظر اعجاز. عشق می خواهد متولد شود؛ تو متولد شوی.
فانوس ها، صدای روشنایی بزرگ تر از خورشید را شنیده اند.
رسولان، منتظر رسالتی ابدی اند. شعرهای عاشقانه، منتظرند تا با تو متولد شوند.
ریگزارهای داغ حجاز، چشم به راه قدم هایی مبارکند.
حلیمه آمده است تا آمدنت را با مهربانی شیر بدهد؛ دلسوزتر از هر مادری.
آمده است تا رحمت تو را با شیر کودکانش سیراب کند و مهربانی اش را با تو و کودکانش تقسیم کند.
عبدالمطلب، چشم به راه است تا شکوه عربی اش را نام بلندت در کوه های حجاز، فریاد بزند. حجاز، منتظر نشسته تا جاهلیتش را در خویش خاک کند.
تنگه شعب ابی طالب، دلتنگ روزهایی است که تنگنایش را بر دلتنگی هایت، افزون کند.
مکه، انتظار روزهایی را می کشد که اسلام را در جای جایش فریاد بزنی؛ هم صدا با یاسر و عمار و سمیه و بلال و ابوذر و... .کعبه، مشتاقانه ایستاده است تا مردی از جنس خودت، بر فراز شانه هایت، «لات» و «هبل» و «عزی» را به زیر بکشد و بشکند حرمت خدایان سنگی را تا حریم خدا، خالی شود از جهلی سراسر، تا بلال، بر بالای کعبه، منادی ندای اسلامت باشد و نامت را در برابر دیدگان تازه مسلمان مهربان شده، فریاد بزند.
طاق کسری، آماده ترک خوردن است و آتشکده ها منتظر تا نور سرشارت، لبریز خاموشی و فراموشی شان کند، تا تو گرامی ترین معجزه ای باشی که می آید.
وقت، وقت آمدن توست. دلشوره، غار حرا را برداشته است. تاریخ، منتظر است که بیایی و هجرت کنی. جبرئیل، ایستاده بر درگاه غار تا قرآن، با صدای لرزان تو، در جان غار طنین انداز شود.
آستان درهای جهان، بی قرار آمدن و رد شدن تواند.
دختری مهربان تر از مریم و آسیه و زنی از جنس خدیجه علیهاالسلام ، بی تاب مهر پدری ات بر درگاه مانده است.
آسمان، یکی یکی ستاره هایش را بر سقف خانه عبداللّه آویزان می کند تا خورشید حجاز، از آغوش آمنه طلوع کند.
بشارت
خدیجه پنجی
تا بوی تو در شامه خاک پیچید، زمین معطر شد.
با آمدنت، کسرا به خود لرزید و فرو ریخت و از صلابت گام هایت، بت ها عاجزانه سر تسلیم فرود آوردند بر خاک.
و ناگهان تو فرود آمدی؛ در رستاخیزی از نور! تو جاری شدی از منتهاالیه رحمت پروردگار.
و زمین در جریان بی دریغ مهربانی ات، آینده ای روشن را به انتظار نشست.
تورات و انجیل تو را مژده داده بودند. معبدها و دیرها و کنشت ها، روشنان گام هایت را چشم انتظار بودند. تو شبی در قداست دقایق آسمانی، از مهربانی خداوند، آیه آیه نازل شدی تا «رَحْمَةً لِلْعالَمینَ» باشی. از شرق تا غرب، از شمال تا جنوب، از خاک تا افلاک، همه جا، پرتو نور الهی توست که تاریکی ها را می شکافد به سرانگشت غیب.
صدای گام هایت در ذرات کائنات پیچید و ابلیس، عاجزانه به خود نالید!
تو پناه بی پناهانی. با تو، رحمت، همیشگی است. با تو، نعمت، فراوان است. با تو، کرامت و سخاوت به اوج خود رسید.
با تو، درهای توبه هماره باز است.
با تو، جاده رستگاری آشکار است.
با تو، خدا هیچ گاه میان انسان ها گم نمی شود.
آمده ای تا براندازی آیین زشتی ها را، تا ببندی دهان باز جهالت را، تا بیاموزی شیوه دوست داشتن را، رسم عاشقی را؛ تا زنده کنی محبت فراموش شده را. آمدنت را «حرا»، عاشقانه به پیشواز آمد و کعبه با شوق، به طواف درآمد!
تو آمدی؛ چونان جریانی از نور و هدیه می آوری بهشت را. آمدی تا «محمد امین» باشی در ازدحام نامردمی های مکه در عصیان فرو رفته!
تا آیه فتح بخوانی در گوش خاک گرفتار؛
تا سلمان ها در سایه سار محبت تو تسلیم شوند و نطق «ابوذر»ها به اذن تو گویا شود؛
تا «ابو سفیان»ها و «ابوجهل»ها، در عمیق ترین سایه های فراموشی زمان مدفون گردند و «بلال»ها و «عمار»ها، توحید سرای وادی عشق باشند.
تو آمدی تا زمین از خدا خالی نباشد.
ای عشق خجسته در دل ما
محمد کاظم بدرالدین
تبسمی از بهار، در سینه ما گل انداخته. لباس های نور، برازنده قامت دل می شود. جاده ها از مسیر لبخند می گذرند.
هر چه درخشندگی، از نو پایه ریزی می شود. پلی از اوقات سرد زمین به مثنوی های گرم آسمان زده می شود:
«دلا میلاد ختم المرسلین است |
فروغ آسمانی در زمین است |
... محمد صلی الله علیه و آله مهر ظلمتْ سوز آمد |
شب یلدای ما را روز آمد» |
مژده باید داد که هر چه تابندگی، به سمت انسان رو آورده است. آبشاری از بشارت نازل شد. آسمان، با شادی سرشار، در پوست نمی گنجد.
همه با هلهله همراهند.
زندگی، با صدای ماندگار خوش بختی انس می گیرد و بنای بلند عاشقی، بی گزند می ماند. همه اشیا، به سبز آراسته می شوند و برگ ها به سبز بودن خویش مباهات می کنند.
بار دیگر، آینه ها در شست وشویی از باران، متولد می شوند و با هیئتی زیبنده و آراسته، می آیند برای چشم روشنی انسان.
همه نگاه ها به سمتی است که نور محمد صلی الله علیه و آله می آید. او می آید و تعابیر شاعران، لابه لای بهار مأوا می گیرد:
«ای نور یقین، سلام بر تو! |
ای محور دین، سلام بر تو! |
... ای در شب تیره، آیت صبح |
ای نور سحر، طراوت صبح! |
... دادند تو را امید جان ها |
ای عشق خجسته در دل ما» |
محمد صلی الله علیه و آله می آید و به یمن آمدنش، شور و نشاط، تمام دل را فرا می گیرد.
چیزی نمانده است. در پیش است جلوه های آسمانی زمین.
وقتی نام او بیاید، تمام هیاهوهای پوچ و ادعاهای پوشالی، به توبه خواهند نشست و تمام قدر و منزلت ها به زیر می آیند:
«شاه نشانان بارگاه جلالند |
خاک نشینان آستان محمد |
... هست به مهمان سرای نعمت هستی |
عالم و آدم، طفیل خوان محمد» |
تحسین های مکرر آسمان، چقدر در مقابل زیبایی او الکن است!
وقتی جمال او باشد، رنگ دلمرده افسردگی، به سوگ خود می نشیند.
وقتی جلال و شوکت او باشد، انسان، عظمت دستگاه بهشت را از یاد می برد:
«بهار بی خزان، روی محمد |
بهشت جاودان، کوی محمد |
... معطر ساخت گلزار جهان را |
شمیم تار گیسوی محمد» |
او می آید و همه از قصه چشم انداز آفرینش، دل زنده می شوند؛ از فرش تا عرش.
دهان حیرت قلم ها
محمد کاظم بدرالدین
غزل های پرطلوع و بکر، به دفتر هستی ریخته می شود.
چه زیبایی چشم گیری! همدم شدن ابرهای فرخنده و سبک بال در آسمان آبی، چقدر نور می بخشد به چشمان دریا! نگاه کن! دقایق میوه دار از درختِ خلقت چکیدن گرفته و سهمی از باران گل، میان تمام پدیده ها توزیع شده است.
محمد صلی الله علیه و آله می آید و تو ای دل اگر:
«عاشقی، خیز و حلقه بر در زن |
دست در دامن پیمبر زن» |
آفرینش، به انتظار نشسته بود تا ببیند نقطه آغازین خویش را.
در این جشن بی نظیر، گل ها آمده اند در محضر جان بخش نسیم رحمتش. در این تجمع بی همتا، خاکیان و افلاکیان نشسته اند جایی رو به روی علت حیات:
«ای بهر تو آفریده گیتی |
شمس و قمر و ستارگان هم |
ای میر امم، امیر «لولاک» |
وی فخر بشر، نبی اکرم |
... ای نام تو زنده تا قیامت |
وی دین تو تا به حشر محکم» |
در این گردهمایی طربناک، دهان ها یک دست و موزون، شهادت می دهند به حجت روشن آفریدگار.
دل ها، یک صدا و منسجم، اقرار می کنند به فضیلت های بی کران او.
همه می دانند انگیزه سرایش بیت های دل نشین حیات، تنها او بود. همه چیز خلقت اگر به دل می نشیند، اگر زیباست، از اوست، به خاطر اوست:
«این جهان رخسار او دارد، از آن دلبر شده ست |
آن جهان انوار او دارد، از آن خرم بود» |
هستی در اختیار اشاره سرانگشتان اوست.
اینک اما قلم ها گِرد تاریخ جمع شده اند و تاریخ نخست دهان حیرت قلم ها را به وعده هایی که داده بود، سوق می دهد.
بنویسید چه اتفاق بزرگ و شگفتی افتاده است و اکنون بنویسید از آتشکده فارس و دریاچه ساوه و طاق کسرا و... .
می آید تا...
غلام رضا جوانی رحمانی
آسمان در پوست خود نمی گنجد و زمین بی قرار، طلوع خورشیدی را به انتظار نشسته که در دل شب های تیره و زمستانی مکه، بهار بیافریند.
نخل ها و نخلستان ها، عطر حضورش را پا به پای نسیم به رقص نشسته اند و بادها، مژده آمدنش را به بادیه ها می دهند.
آخرین فرستاده است؛ آخرین حلقه از سلسله پیامبران.
او می آید تا دل های فرسوده در سینه های کور، دوباره جوانه بزنند و گل های ایمان به بار آورند.
تا واژه «امانتداری»، در فرهنگ فرسوده زمین، جانی دوباره بگیرد.
تا عطر خدا را در کوچه های پاییزی مکه بپاشد.
تا کعبه دل ها را به طواف توحید بیاراید.
... و می آید تا تیرگی ها را بشکافد و نور را به قلب روزگار هدیه کند.
حریر عشق
رقیه ندیری
صدای بال و پر جبرئیل می آید |
شب است و ماه به آغوش ایل می آید |
لب کویر پس از این ترک نخواهد خورد |
که ساقی از طرف سلسبیل می آید |
الهه های دروغین به خاک می افتند |
صدای ناله اصحاب فیل می آید |
لباس خاطره را از حریر عشق بدوز |
حلیمه! نزد تو فردی اصیل می آید |
نگاه آمنه از این به بعد می خندد |
چرا که معجزه ای بی بدیل می آید |