ترس در چشم های عصیان
حسین هدایتی
خداوند بر دل هایشان مُهر زده است. نور تو را نمی بینند؛ و حقیقت را درنمی یابند. نه می دانند و نه می خواهند بدانند. این سوختگان در شعله های دوزخیِ عصیانِ خویش، تو را به مبارزه می طلبند. راهبان گوشه های تزویر و نیرنگ، چشم در چشم تو ایستاده اند، بی آن که خروش دریا را در بیابان بفهمند. هوا به شدّت می غرّد، آسمان غضب کرده است. آرام آرام نزدیک می شوی. زمین زیر پای تو و همراهانت تکان می خورد. علی علیه السلام بر گریبان مهربانی خویش سر نهاده است. فاطمه علیهاالسلام نگران پیشانی توست. حسن علیه السلام آهی از جگر می کشد و حسین علیه السلام سر به شانه هایت می گذارد.
ای ایستادگان در تیه گمراهی! بگویید محمّد صلی الله علیه و آله پیامبر راستین خداوند است. سنگ ها به صدا درمی آیند؛ امّا از گلوگاه فکر صدایی نمی رسد. زانوهای ننگ بر زمین می نشینند تا آتش نفرین خویش را شعله ور سازند؛ امّا زبان ها خشک شده اند و دندان ها در هم پیچیده اند.
تو بلند و پایدار ایستاده ای بر پیشانی جبروت. تمام زاویه ها از خداوند پر شده است و تو از تمام زوایا آکنده ای. دست هایت را بر گلوی حسین می سایی؛ آسمان بر سر و سینه خویش می کوبد. شیاطین عقب نشسته اند. دهان هایشان از حیرت باز مانده است. دست می کشی بر پیشانی ات. صفحات زمین در هم می لغزند. قیامتی در صحرا نطفه بسته است. مسیح علیه السلام عاشقانه به تماشایت ایستاده است.
ترس در چشم های عصیان شفّاف تر می شود. قدم ها سُست و رجزها ویران شده است. بیابان سخت می لرزد. بوی وحشت می آید. مرگ در یک قدمی است. خداوندگاران زور و تزویر بر زانوهای حسرت می کوبند. چه کسی چنگ در حلقه گیسوی بادها زده است؟ خیره می شوی در پیشانی امیر علیه السلام . فرشتگان واویلا کنان به راهت ایستاده اند. بوته های بیابان مهیّای زبانه کشیدن است؛ و هنوز حسن علیه السلام آهی از جگر نمی کشد؛ و فاطمه علیهاالسلام ! که اگر لب از لب بگشاید، سرنوشت زمین در خون و تاول خواهد غلتید. طنین همهمه می آید. در پیراهن دریده زمان چنگ می زنند. شن ها هوره می کشند و راهبان گریزان، طعم خفّت خویش را از لب ها می مکند. هنوز می آیید و زمین زیر پای همراهان تو می لرزد. زمین جان می کَند. خداوند باران حمایتش را بر تو چنین می بارد:
«پیامبرم! به شکوه تو سوگند، هرگز مُهر را از دل هایشان بر نخواهم داشت» روز به پایان خویش نزدیک می شود. و تو لبخند زنان، دستی به بازوان حسن علیه السلام ، دستی به شانه های حسین علیه السلام ، فاتحانه به راه می افتی. علی علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام قد و بالای بلندت را از عمق جان، عاشقانه نفس می کشند.
به صداقت آب و سخاوت خورشید
سید علی اصغر موسوی
مثل سحرگاهان پرندین بهار، سرشار از عطر رضوان، پیش روی نگاه ها طلوع می کردند؛ می آمدند، با آرامشی آسمانی، تا تردید «کویر» را رنگ باور ببخشند و عظمت «بهار» را به حافظه ها بسپارند!
می آمدند؛ امّا از سمتی که به خدا، خیلی نزدیک بود و این را درخشش جبینشان نشان می داد که در هاله ای از انوار ملایم ربّانی بود!
می آمدند، از سمت بهار، با منطق لطافت؛ مثل باران! با استدلال زلالی؛ مثل آب! با برهان عطوفت؛ مثل نسیم! با رسالت شکوفایی؛ مثل گل! با صداقت محبت؛ مثل آسمان! می آمدند، تا در آیینه روزگار؛ مثل بهار؛ زیبایی، عشق، و شکوه شکوفایی آنان را، ناباوران به چشم خود تماشا کنند!
آسمان به خرامیدن نجیبشان می نازید و فرشتگان از خاک پایشان؛ سُرمه به «تبرّک» می بردند! شگفتا! شگفتا که خزان برای مقابله و «مباهله» با بهار، نازیبایی های پوسیده خود را آراسته بود و می پنداشت که زرق و برق «صلیب»هایش، معجزه خواهد کرد! می پنداشت که دست های لرزان «ابوحارثه» را توان مباهله و مقابله با «سرور کاینات و اشرفف مخلوقات، محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله خواهد بود!
می پنداشت که «عاقب» را یارای مواجههِ با معجزات علوی مولا امیر مؤمنان هست!
می پنداشت که خداوند «جلّ جلاله»، «عبد المسیح» را بر میوه های دل «زهرا علیهاالسلام » ترجیح خواهد داد!
حاشا که خداوند برگزیدگان خویش را، معصومان «آل کساء علیه السلام » را تنها بگذارد! حاشا که خداوند به انتشار انوار خویش نپردازد! آن هم انوار جاودانه وجه اللهی! آن هم انوار «آل عبا»!
آری! هیبت بهار، آیینه خودنمایی خزان زدگان را فرو شکست و ترس و پریشانی، سراسر وجود کویری شان را فرا گرفت!
آری اوست «جلّ جلاله» که گردن کشان را با شمشیر مولا علیه السلام ، جاهلان را با صبر پیامبر صلی الله علیه و آله ، و خودبینان متحجّر را با انوار آل عبا، ادب می آموزد تا راه به مکتب معرفت بیابند! چگونه می تواند خداوند (عزّ و جلّ) کسانی را فرو گذارد که خود درباره آن ها فرموده است: إِنَّما یُریدُ اللّه لِیُذْهِبَ عَنْکُم الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَیْت وَ یُطَهِّرَکُم تَطْهیرا؟! (احزاب: 33)
چگونه می تواند کسانی را که شرافت نبوّت و امامت عنایت کرده است، در خطرات تنها گذارد و عظمتشان را به دیگران ننمایاند؟!
«نصارایِ» خودخواه «نجران» که خزان زدگی، وجودشان را گرفته بود، چنان جذب وجود بهاریِ «آل اللّه» شده بودند که راهی جز تواضع و ادب، در برابر انوار الهی نداشتند! پس با تواضع و ادبِ تمام، تسلیم رضای پیامبر می شدند! تسلیم سروری که حکمش بر تمام موجودات عالم: از نباتات و جمادات و... ، جاری بوده و هست! و اوصیای معصومینش علیه السلام حُجج خداوند در آسمان و زمینند.
عطوفت و صبر مصطفوی پیامبر صلی الله علیه و آله و پرهیز از نفرین به آنان، صلابت بهارانه و رحمت کریمانه اهل بیت علیهم السلام را به آن گروه خودخواه نصاری، نشان داد و از رفتارشان پشیمان ساخت و سبب «هدایت» عده ای از آنان به جاده سبز «سعادت» شد!
سایه نشینان اراده حق
مهناز السادات حکیمیان
پلک بر هم نمی گذارد و می گذرد از نوازش پرهای خواب آلود... و ستارگان را در مشت می فشارد تا در جاده های شب زده، روشنی اندازد.
می خواند: لا اِلهَ اِلاّ هُوَ خالِقُ کُلِّ شَی ءٍ فَاعْبُدوه... و سفیران حقیقت، بال های سفر می گسترند تا پیام او را تا بیراهه های زمین فرود آورند.
از مکّه تا کوچه های مدینه و از مدینه تا کلیساهای «نجران»، آن جا که عالمان مسیحیّت، تردید را در کوله بار خود تا شهر پیغمبر صلی الله علیه و آله به دوش می کشند و با دشنه ناباوری، قناری های کلام او را ذبح می کنند. آن هنگام است که سینه اش رواقِ نزول آیه «مباهله» می شود:
«فَمَنْ حَاجَّکَ فیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَی الْکاذِبینَ؛ (ای رسول ما!) هرگاه پس از علم و دانشی که (درباره مسیح) به تو رسیده، (باز) کسانی با تو به محاجّه و ستیز برخیزند، به آن ها؛ بگو: بیایید ما فرزندان خود را دعوت کنیم، شما هم فرزندان خود را؛ ما زنان خویش را فرا می خوانیم، شما هم زنان خود را؛ ما از نفوس خود دعوت کنیم، شما هم از نفوس خود؛ آن گاه مباهله می کنیم؛ و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم.»
... از دور دست، در غلظت هُرم جاده نمایان می شود. حسین را در آغوش و حسن را دست در دست دارد، علی شانه به شانه او و فاطمه پا به پایش گام برمی دارد. به میدان می رسد، رِدا از دوش برمی گیرد و بر سر انگشتان درخت می آویزد. خود و اهل بیتش سایه نشینِ اراده حق می شوند. چشمان منتظر، «آل عبا» را در خیمه معصومیت می جوید، در دامانِ گرمِ اطمینان و دست بر سینه مباهله.
نمایندگان نجران، از تپه های شگفتی تماشا می کنند؛ لب های ادّعایشان بسته می شود و دست های عهد بسته شان، شکسته. نگاه هایشان پشت پلک شرم افول می کند، گام هایشان به خویش فرمان عقب گرد می دهد و از حریم بی روزنه، از زیر سقف ترک خورده می گریزد.
خاندان خورشید
امیر مرزبان
به پنج خورشید سوگند! به پنج ماه، به پنج آسمان، به پنج دریا!
... نه! این ها خاندان نفرین نیستند؛ همیشه هر چند با دلِ خون، به این جماعت گستاخ دعا می کنند.
امّا آمدند تا کسی نگوید این محمد صلی الله علیه و آله است که نمی آید؛ محمد صلی الله علیه و آله می ترسد. آمد و با خود آورد همه هستی اش، همه دلخوشی سال های زندگی و نتیجه تمام تلخی ها و شادی هایش را. می آید، استوار، و دو ماه و دو ستاره با او می آیند: فاطمه و علی، حسن و حسین؛ و آسمان چشم هایش را می بندد، زمین می لرزد، ابرها در خروش، و بادها گوش که از زبان عشق چه بیرون خواهد آمد.
کدام هیمنه ای پاسخ این همه جلال را خواهد داد؟ کدام کهکشان می تواند زیر نگاه این جماعت استوار از هم نپاشد؟ کدام کوه، هیبت گام های مهربان امّا محکم این پنج گنج را تاب خواهد آورد؟
باران بی وقفه ای است که دنیا را توفان نوح، غرق خواهد کرد.
گویی تجلی خدایند در طور، آن جا که «لن ترانی» پاسخ موسی می شود.
می آیند، و زمین و زمان همه تن چشم شده است دیدن تجلی شان را.
دست نگه دارید! ما دُعا و نفرین نمی کنیم! این ها که می آیند، یعنی همه نور، همه خدا؛ ما به رویش خدا در این بی کرانگی ایمان آوردیم. نفرین نکنید که دُعای شما دامن تمام تاریخ را می گیرد! نفرین نکنید، هر چند زخم های بسیار دارید. نفرین نکنید... و سکوت می کنند و به احترام، واپس می کشند...