شناسه : ۳۷۱۸۴۰ - چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶ ساعت ۲۱:۲۹
شهادت امام باقر علیه السلام: رحلت نور
وفات آن حضرت در سال صدوچهاردهم هجرت و روز دوشنبه هفتم ذیحجه بودو مشهور آن است که عمر شریف آن جناب، پنجاه و هفت سال بود و با جدّ خود، حضرت امام حسین علیه السلام چهار سال ماند، با پدر خود سی وچهار سال و مدت امامت آن حضرت، نوزده سال بود و بعضی، مدت حیات آن حضرت را پنجاه و هشت سال گفته اند.
وفات آن حضرت در سال صدوچهاردهم هجرت و روز دوشنبه هفتم ذیحجه بودو مشهور آن است که عمر شریف آن جناب، پنجاه و هفت سال بود و با جدّ خود، حضرت امام حسین علیه السلام چهار سال ماند، با پدر خود سی وچهار سال و مدت امامت آن حضرت، نوزده سال بود و بعضی، مدت حیات آن حضرت را پنجاه و هشت سال گفته اند.
داستانی از حضرت امام باقر علیه السلام
از امام صادق علیه السلام روایت است که در سالی از سال ها [هشام بن عبدالملک] پیکی به سوی عامل مدینه فرستاد که پدرم را و مرا به نزد او به دمشق فرستد. چون وارد دمشق شدیم، سه روز ما را بار نداد و در روز چهارم ما را به مجلس خود طلبید. چون داخل شدیم، آن ملعون بر تخت پادشاهی خود نشسته بود و لشکر خود را مسلَّح، دو صف در برابر خود باز داشته بود و بزرگان قومش در حضور او تیر می انداختند.
پدرم در پیش می رفت و من از عقب او می رفتم، چون نزدیک آن لعین رسیدیم، به پدرم گفت که با بزرگان قوم خود تیر بینداز. پدرم گفت: من پیر شده ام و اکنون از من تیراندازی نمی آید. اگر مرا معاف داری بهتر است. آن ملعون سوگند یاد کرد که به حق آن خداوندی که ما را به دین خود و پیغمبر خود عزیز گردانید که تو را معاف نمی دارم.
رسوایی هشام
پس به یکی از مشایخ بنی امیه اشاره کرد که کمان و تیر خود را به او دِه تا بیندازد. پس پدرم کمان را از آن مرد گرفت و یک تیر از او گرفت و در زهِ کمان گذاشت و به قوت امامت کشید و بر میانه ی نشانه زد. پس تیر دیگر گرفت و بر فاق (سر) تیر اول زد که آن را با پیکان به دو نیم کرد و در میان نشانه محکم شد. تا آن که چند تیر چنین پیاپی افکند که هر تیر بر فاق تیرسابق آمد و او را بر دو نمی کرد و هر تیر که آن حضرت می افکند [گویی که] بر جگر هشام می نشست و رنگِ شومش، متغیِّر می شد. تا آن که در تیر نهم بی تاب شد و گفت: نیک انداختی ای ابوجعفر و تو ماهرترینِ عرب و عجمی در تیراندازی، چرا می گفتی که من بر آن قادر نیستم؟ پس، از آن تکلیف پشیمان شد و عازم قتل پدر من گردید و سر به زیر افکند و تفکر می کرد و من و پدرم در برابر او ایستاده بودیم. چون ایستادن ما به طول انجامید، پدرم در خشم شد. چون حضرت بسیار خشم ناک می شد، نظر به سوی آسمان می کرد و آثار غضب از جبین مُبینش ظاهر می گردید. چون هشام لعین، آن حالت را در پدرم مشاهده نمود، از غضب آن حضرت ترسید و او را بر بالای تخت خود طلبید و من از عقب او رفتم.
گفت وگو با امام
چون نزدیک او رسیدیم، برخاست و پدر مرا در برگرفت و در دست راست خود نشانید، پس روبه سوی پدرم گردانید و گفت: پیوسته باید که قبیله ی قریش بر عرب و عجم فخر کنند که در میان ایشان چون تویی هست، مرا خبر ده که تیراندازی را که تعلیم تو کرده است و در چه مدت آموخته ای؟ پدرم فرمود که: می دانی که در میان اهل مدینه، این صنعت، شایع است و من در حداثت سن (جوانی) چند روزی، مرتکب این بودم و از آن زمان تا حال ترک آن کرده ام، چون شما مبالغه کردید و سوگند دادید، امروز کمان به دست گرفتم. هشام گفت: مثل این کمان داری هرگز ندیده بودم. آیا جعفر در این امر مثل تو هست؟ حضرت فرمود که: ما اهل بیت رسالت، علم و کمال و اتمام دین را که حق تعالی به ما عطا کرده است، از یکدیگر میراث می بریم و هرگز زمین خالی نمی باشد از یکی از ما که در او کامل باشد، آن چه دیگران قاصرند.