نظریه انتقادی در روابط بین الملل با رویکرد تطبیقی

یکی از جدیدترین نظریات در باب روابط بین الملل «نظریه انتقادی» است که ریشه در مباحث انتقادی «مکتب فرانکفورت» دارد

مقدّمه

یکی از جدیدترین نظریات در باب روابط بین الملل «نظریه انتقادی» است که ریشه در مباحث انتقادی «مکتب فرانکفورت» دارد. این مکتب، فعالیت خود را از 1923 م. در مؤسسه تحقیقات اجتماعی دانشگاه فرانکفورت آلمان آغاز کرد. اعضای مؤسّسه محققانی بودند که در رشته های گوناگون علمی فعالیت داشتند. اشخاصی همچون ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنور، والتربنیامین، هربرت مارکوزه، اریش فروم، فرانتس نویمان، کارل آگوست، ویتفوگل، موریس هالبواکس و ژان پیاژه در این مرکز فعالیت می کردند.

این گروه ابتدا با نگرش تجربی و جزمیّت مارکسیستی، به تحلیل زیربنای اجتماعی اقتصادی جامعه بورژوایی پرداختند. در 1930 با توجه به شرایط پس از جنگ جهانی اول، به بازنگری در مارکسیسم و تحلیل روبنای فرهنگی و در نتیجه، به بازسازی مارکسیسم و تلفیق آن با روان کاوی فرویدی پرداختند. در این زمینه، مباحثی همچون «اثبات گرایی و علم گرایی»، «جوامع نوین و عقل ابزاری»، «فرهنگ و ایدئولوژی» و «رابطه نظریه و عمل» را مورد نقد قرار دادند. اصطلاح «مکتب فرانکفورت» در پی مهاجرت اعضای این مؤسسه به امریکا (در زمان سلطه نازی ها) و سپس بازگشت آن ها در 1950 به کار گرفته شد. اصطلاح «نظریه انتقادی» هم که برگرفته از مقاله «نظریه سنّتی و انتقادی» هورکهایمر است در 1937 متداول گردید.

باتومور این مقاله را اساسنامه و منشور مکتب فرانکفورت می داند. در 1960 این مکتب در اروپا و امریکا نفوذ پیدا کرد و جنبش های دانشجویی به اوج خود رسیدند، ولی با مرگ آدورنو در 1969 و هورکهایمر در 1973 و پس از افول جنبش دانشجویی در اوایل دهه 70، این مکتب عملاً به خاموشی گرایید و تنها باقی مانده این مکتب، یورگن هابرماس، نظریه انتقادی جدیدی مطرح ساخت و دامنه این نظریه را در مباحث روابط بین الملل تعمیم داد. نظریه جدید انتقادی با بازسازی ماتریالیسم تاریخی و نقد نظم مسلّط جهانی در پی دست یابی به نظریه و عمل جایگزین در حوزه روابط بین الملل است و با بررسی امکان غلبه بر «دولت دارای حاکمیت»، تحقق جهان سیاستِ مابعد حاکمیّت را ممکن و مقدور می پندارد.

این نظریه «دولت» را یکی از علل اصلی ناامنی و بخشی از مشکل امنیت جهانی می داند که باید به نفع امنیت بشری متحوّل شود. عقلانیت ابزاری جامعه نوین توسط نظریه پردازان انتقادی مورد نقد، و عقلانیت جدید با ماهیت انتقادی و بازاندیشانه مورد تأکید قرار گرفته است.

از عمده ترین نظریه پردازان معاصر انتقادی، ریچارد اشلی، رابرت کاکس، اندرولنیک لی تر و ماکس هافمن هستند که دیدگاه های آنان در این نوشتار مورد بررسی قرار گرفته است.

2

نظریّه انتقادی مکتب فرانکفورت

این مکتب در جهت بازنگری مارکسیسم و تحلیل روبنای فرهنگی جامعه، مؤلفه های ذیل را مورد نقد قرار داد:

الف. نقد علم: نظریه پردازان انتقادی در این رویکرد، سه نکته را مورد تأمّل قرار داده اند:

1. ضعف و محدودیت توان انسان برای دانستن (این نکته بخش بنیادین نظریه انتقادی را شکل می دهد.)

2. دانش اغلب به وسیله بسترهای مادی و تاریخی زمینه سازی می شود.

3. دانش در اغراض و کارکردهایی معیّن گرفتار شده است و به عنوان نیروی درونی برای تحریک و تشویق به تحوّل عمل می نماید.

ب. نقد نظریه: در رویکرد اثبات گرایانه (پوزیتویستی) به علم و در مبحث نظریه پردازی، بین باورها، معتقدات و ذهنیات محقّق با موضوع مورد تحقیق تفاوت وجود دارد، حال آنکه در نظریه انتقادی بین ذهن محقّق و عین (موضوع خارجی) تفکیک نیست، بلکه حتی به طور فزاینده نظریه با حیات سیاسی و اجتماعی محقق مرتبط است؛ و نیز بر خلاف دیدگاه پوزیتویستی، نظریه برگرفته از قالب های اجتماعی است که در آن شکل گرفته اند. از این رو، هیچ نظریه ای فارغ از قالب های موجود اجتماعی نمی تواند موضوع مورد تحقیق را تحلیل نماید.

ج. نقد تفکیک دانش و ارزش: بر خلاف رویکردهای سنتی به دانش، که آن را از تأثیر ارزش ها برحذر می دارد، پیوند میان دانش و ارزش در مرکز تحلیل های نظری این گروه قرار دارد.

د. نقد جوامع نوین: این نظریه در پی نشان دادن سلطه بی عدالتی در جامعه به ظاهر دموکراتیک غربی است و از این رو، فرایند تأثیر گذاری بنگاه ها و مؤسّسات اقتصادی را بر تصمیم سازی های سیاسی و اجتماعی مورد بررسی قرار می دهد.

و. الگوی حاکم بر روابط بین الملل: هرچند این مکتب هرگز مستقیما به بحث از روابط بین الملل نپرداخته و تنها هابرماس به صورتی مختصر به آن اشاره نموده است، اما دیدگاه حاکم بر مکتب فرانکفورت زمینه ساز پیدایش نظریه جدید انتقادی در روابط بین الملل گردید.

نظریه پردازان عمده مکتب فرانکفورت

نظریه پردازان عمده مکتب فرانکفورت که به نقد مبانی «علوم اجتماعی مدرن» مبادرت ورزیده اند، عبارتند از: ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، هربرت مارکوزه و یورگن هابرماس.

ماکس هورکهایمر: ماکس هورکهایمر دیدگاه انتقادی یا دیالکتیکی نظریه خود را در مقابل نظریّه سنّتی یا اثباتی بر مؤلّفه های ذیل استوار ساخته است:

1. تفکیک تجربه گرایی سنّتی مبتنی بر تجربه حسی از تجربه گرایی نوین مبتنی بر تجربه زبانی و نقد مبانی نظری هر یک؛

2. نقد روش علمی در تجربه گرایی (که مبتنی بر استقراء، عاری از نقد و جهت گیری و بر طبق شیوه علوم طبیعی و فیزیک در تبیین پدیده های اجتماعی است)؛

3. توجه به تغییر نظریه ها در قالب شرایط تاریخی و اجتماعی و نیز تغییر معانی کلمات و مفاهیم؛

4. تأثیر اهداف و گرایش های تحقیقاتی در تحلیل پدیده ها و محدودیت دانش انسان؛

5. نقد تقسیم کار در فعالیت علمی تحقیق (جدا شدن فعالیت تحقیق از سایر فعالیت های اجتماعی)؛

6. تأثیر تاریخ بر فهم و ادراک افراد (هیچ کس نمی تواند از بافت تاریخی که در آن قرار دارد، فراتر رود)؛

7. تأثیر نظام فکری و مفهومی (ارزشی) افراد بر شناخت آن ها حتی در علوم طبیعی؛

8. علیّت فعالیت اجتماعی در بروز واقعیت (واقعیت محصول فعالیت اجتماعی است)؛

9. تأثیر فرایند زندگی اجتماعی در نظام مفهومی (فکری) فرد؛

10. لزوم شناخت علمی و داده های علمی که جزئی از بافت تاریخی و اجتماعی اند.

هورکهایمر در تبیین نگرش دیالکتیکی (انتقادی) به پدیده های اجتماعی، مقایسه ای بین تجربه گرایی و نظریه دیالکتیکی برقرار ساخته است.

 

تجربه گرایی نگرش دیالکتیکی
 1. مفاهیم از همدیگر منفک هستند و هر یک جداگانه لحاظ می شوند. 1. کلیه داده ها و مفاهیم با همدیگر مرتبطند و به واقعیت در کلیت و تمامیّت آن نظر می شود.
 2. تفکر، تابع اهداف جامعه صنعتی و دولت است.  2. تفکر نوین، قواعد رفتاری تحمیلی بر جامعه و افراد را موجب می شود.
 3. راضی به وضع موجود است و صرفا به حلّ المسائل می پردازد. 3. به وضع موجود راضی نیست و تغییر کنش انسان را میسّر می شود.
 4. بین فعالیت تحقیقی و فعالیت اجتماعی محقق تمایز قایل است.  4. به دنبال دفع تضادّ گرایش های عقلانی فرد و روابط اجتماعی حاکم بر جامعه است.
5. تصدیق تجربی، اساس تجربه گرایی و مبتنی بر استقرار است.  5. بر تفکر سازنده و خلّاق از طریق استنتاج قیاسی تأکیددارد.
6. به نقش فرد در مطالعات اجتماعی بها می دهد.  6. فرد را در رابطه با کلّ جامعه لحاظ نموده و به هر دو بها می دهد.
 7. به تثبیت و تداوم وضع موجود می پردازد. 7. مبارزه برای رهایی از جبر طبیعت و جامعه را ضروری می شمارد.

نقد عقل

هورکهایمر با تقسیم عقل به دو نوع «ذهنی» و «عینی»، معتقد است که در عصر روشنگری، عقل ذهنی (که اندیشه در ابزار برای نیل به اهداف است) بر عقل عینی (اندیشه در ابزار و اهداف) غلبه یافت و این غلبه با دو جنبه صوری (اثبات گرایی) و ابزاری (عمل گرایی) همراه بود. عقل ذهنی یا ابزاری همه چیز را در خدمت تولید درآمدزا قرار داد و آن ها را به شی ء و کالا تبدیل ساخت. علم تنها مرجع حقیقت گردید. مفاهیم از معنای عینی خود سلب شدند و (عدالت، برابری، آزادی، دموکراسی و...) و استبداد و ظلم به دلیل مفید بودن، قابل توجیه گردیدند.

از نظر هورکهایمر، بزرگ ترین خدمت عقل روشنگری آن است که چیزی را که اکنون «عقل» خوانده می شود طرد نماید، چرا که روشنگری خود را خدمت آزادی انسان از باور خرافی و رهایی از ترس می داند (در حالی که روشنگری به جای رهایی، سلطه را به ارمغان آورده است.)

تئودور آدورنو: آدورنو ادعاهای هورکهایمر را در مورد علوم اجتماعی تکرار نمود و به ارزیابی تحوّل علوم در فرایند تحوّلات اجتماعی پرداخت. اهمّ مباحث وی عبارتند از:

1. نقد اثبات گرایی؛ 2. ردّ تفکیک فاعل شناسا از موضوع شناسایی؛ 3. تکیه بر تمامیت جامعه و ماهیت اجتماعی علم؛ 4. ردّ تفکیک ارزش از دانش؛ 5. ردّ هرگونه تکیه گاه علمی و مبنای مشخص در تحقیق؛ 6. تعامل مفهوم و مصداق، فرد و جامعه، عام و خاص... .

وی در کتاب دیالکتیک منفی هرگونه عنصر مثبت و ایجابی را از دیالکتیک طرد می کند و به نفی محض می رسد. در این کتاب، نگرش انتقادی آدورنو به اوج خود می رسد. او می گوید: «پس از فجایعی مثل "آشویتس"، این باور خنده دار می نماید که تاریخ، طبق طرحی واحد به سوی جهانی بهتر به پیش می رود. پس از این حادثه، دیگر از «اثبات» نمی توان سخن گفت!»

هربرت مارکوزه: هربرت مارکوزه فلسفه اثباتی را در مقابل فلسفه دیالکتیک (فلسفه منفی) قرار می دهد و به دفاع از فلسفه دیالکتیکی (که به نظر وی، آزادی در مفهوم مرکزی آن جای دارد) می پردازد. وی می گوید: اثبات گرایی یا فلسفه اثباتی (که دارای دو ویژگی «تجربه گرایی» و «نفی پیشین گرایی متافیزیکی» است) واکنشی آگاهانه در برابر عقل گرایی فرانسوی (آگوست کنت) و عقل گرایی آلمانی (هگل) و دفاع در برابر این دو رویکرد بود. مارکوزه تفاوت های فلسفه اثباتی از فلسفه دیالکتیک را در چند نکته خلاصه می کند:

فلسفه اثباتی فلسفه دیالکتیکی (فلسفه منفی هگل)
1. پدیده های جهان خنثا و تابع قوانین عام و کلّی اند. 1. این پدیده ها تابع تحوّلات تاریخی اجتماعی اند و هیچ قانون پیشینی عام و کلی وجود ندارد.
 2. واقعیات اجتماعی همچون واقعیات طبیعتند و ضرورت عینی دارند.  2. دولت و جامعه، محصول تاریخی انسان است که باید از جبر آن رهایی یافت.
 3. استقلال امور باید حفظ گردد و واقعیت موجود پذیرفته شود. 3. امور باهم مرتبطند و مستقل نیستند. شکل موجود اشیا نفی می شود.

برایند و نتیجه تقابل این رویکرد فلسفی، اثبات گرایی نوین سن سیمون و آگوست کنت است. در اثبات گرایی نوین سن سیمون، حقیقت تنها در واقعیت جست وجو می شود تمام دانش حتی امور وحی (علم انسانی) مبتنی بر مشاهده، دانسته شده است. قوانین جامعه به شکل قوانین طبیعت ملاحظه گردیدند و در نهایت، علوم طبیعی به عنوان سرمشق نظریه اجتماعی منظور شدند.

اما در اثبات گرایی فرانسوی (آگوست کنت) مؤلّفه های ذیل مورد توجه قرار گرفتند.

1. اصل «تغییرناپذیری قوانین فیزیکی» روح راستین اثبات گرایی دانسته شد و در علوم اجتماعی تعمیم یافت.

2. بر نظم اجتماعی، نفی انقلاب و تسلیم در برابر نظم اجتماعی موجود تأکید گردید.

3. «پیشرفت» به معنای «تکامل» همراه نظم منطبق بر قوانین طبیعی دانسته شد (نه انقلاب و شورش).

4. علم به نسبی گرایی نظری دچار شد و از احکام ارزشی جدا گردید.

5. علم به جای خصلت انتقادی، خصلتی ذاتا خنثا و بی طرف یافت.

6. اصول جامعه شناسی در مقابل نظریه اجتماعی دیالکتیک قرار گرفت.

از نظر مارکوزه، نظریه انتقادی برای ایجاد واقعیتی دیگر در درون واقعیت موجود، به فراسوی واقعیات اجتماعی موجود نظر می نماید. این تلاشی است که با توجه به شرایط تاریخی موجود صورت می گیرد، نه بر اساس اندیشه محض یا نظامی از ارزش های جهان شمول. از این رو، مفاهیم دیالکتیکی خصلتی تاریخی دارند و اعتبار و عینیت خود را از همین تاریخمندی می گیرند، نه از نوعی یقین و اعتبار مطلق و فراتاریخی.

مارکوزه، نظریه انتقادی را چنین تبیین می نماید:

1. این نظریه برای تأیید خود، به واقعیات موجود متوسّل نمی شود و به آینده چشم دارد.

2. بر اساس منطق دیالکتیک، حقیقت در ورای واقعیت ظاهری است و «هست»ها متضمّن «باید»ها هستند.

3. حقیقت متضمّن ویرانگری و براندازی واقعیت موجود است.

4. منطق دیالکتیک عینی بودن تجربه بی واسطه را انکار می کند.

5. عقلانیت ابزاری و فنّی همه چیز را به ابزار کنترل انسان و طبیعت تبدیل می کند و به سلطه می انجامد.

6. نگرش علمی (صورت گرایی و عمل گرایی) همه چیز را به کمیّت و محاسبه تقلیل می دهد.

7. همه چیز به شی ء بدل شده و ارزش ها از قلمرو علم خارج گشته و به انتخاب فرد واگذار گردیده اند.

8. فلسفه تحلیلی (تحلیل زبان) با هرگونه تفکری که به شکل رایج زبان و رفتار سازگار نباشد در تعارض است.

9. باید به رابطه زبان و جامعه زبان و خصلت اجتماعی و تاریخی تأثیر زبان از نظام های متعامل (فردی) و متداخل (فرا فردی) و متعارض (اجتماعی) توجه نمود.

یورگن هابرماس: از نظر هابرماس، با نقد هگل از کانت در اواسط قرن 19، علم گرایی به عنوان یگانه شکل دانش و معرفت ظهور کرد و اثبات گرایی کنت بدون توجه به زمینه تاریخی روش علمی شکل گرفت. مارکس نشان داد که انسان و جهان او (ذهن و عین) در قالب فرایند اجتماعی کار شکل می گیرند. او فعالیت خود سازنده انسان (فکر) را به کار و کنش ابزاری تقلیل داد. مارکس عمل اجتماعی را شامل کار (کنش ابزاری) و کنش متقابل روابط تولید (کنش ارتباطی) دانست. تکیه او بر کار و تولید اجتماعی و عدم تفکیک صحیح کنش های ابزاری و ارتباطی باعث شد که علوم انسانی و طبیعی را باهم خلط کند. ظهور اثبات گرایی به معنای پایان معرفت شناسی و جایگزینی فلسفه علم به جای آن بود. این عینیت گرایی، واقعیت را از ارزش، دانش را از علایق، و توصیف را از تجویز جدا کرد.

هابرماس سه دسته از علوم و علایق شناختی مخصوص به آن ها را از یکدیگر متمایز نمود:

1. علوم تجربی تحلیلی که با علایق فنّی (کار) پیوند دارند و الگوی علوم طبیعی بر آن ها حاکم است.

2. علوم تاریخی تأویلی که با علایق عملی پیوند دارند، در این علوم هدف، فهمیدن است، نه کنترل فنّی، و با پیش داوری تأویل کننده همراهند.

3. علوم اجتماعی انتقادی که با علایق رهایی بخش پیوند دارند. هدف، افشا و تغییر روابط سلطه آمیز موجود و مبارزه با قدرت، و ایدئولوژی به مثابه کنش ارتباطی تحریف شده است.

از نظر هابرماس علایق و دیدگاه های استعلایی انسان به پیدایش سه نوع دانش می انجامد:

1) اطلاعات که قدرت کنترل فنّی را افزایش می دهند؛

2) تأویل برای آسان شدن جهت گیری عملی در درون سنّت های مشترک؛

3) واکاوی یا ژرفکاوی برای رهایی از قید قدرت های مسلّط.

این علایق از طریق سه واسطه اجتماعی نمودار می شوند. کار، زبان و قدرت (سلطه).

از نظر هابرماس، عینیت علمی تابع علایق استعلایی فرد است و عینیت (واقعیّت) محض بی معناست. اصولاً علایق استعلایی است که ارتباط فاعل و موضوع شناسایی را میّسر می سازند.

5

هابرماس معتقد است: اگرچه دانش و معرفت ما از خاک سنّت موجود تغذیه می کند و به شرایط موجود وابسته است، ولی می توان به بازاندیشی در سنّت پرداخت و با شناخت نحوه تکوین سنّت از طریق بازاندیشی، اقتدار آن را از بین برد.

وی درباره پیوند کنش و زبان می گوید: هرچند کنش اجتماعی در قالب زبان عادی شکل می گیرد و تمام نهادهای اجتماعی به زبان وابسته اند، ولی زبان بر فرایندهای اجتماعی نیز وابسته است و آن، ابزار اِعمال سلطه و قدرت و دارای خصلتی ایدئولوژیک است.

هابرماس با محدود ساختن «تأویل شناسی» و جدا ساختن علوم تجربی تحلیلی و علوم انتقادی از آن، بیشتر در کام عینیت گرایی گرفتار شد؛ چرا که ماهیت باز اندیشانه تأویل شناسی است که به آن خصلتی انتقادی می بخشد. به عبارت دیگر، به همان اندازه که هابرماس قلمرو تأویل شناسی را محدود می کند، همان ایراداتی که از اثبات گرایی گرفته، بر خود او نیز وارد خواهند بود. و شاید چنان که استیون لئونارد معتقد است: این ناسازگاری درونی نظریه انتقادی است که از یک سو بر بافت تاریخی و اجتماعی دانش تأکید می کند و از سوی دیگر، در جست وجوی اصول عام و کلّی است.

ویژگی های کلی نظریه انتقادی (مکتب فرانکفورت)

در نظریه انتقادیِ نظریه پردازان مکتب فرانکفورت، ویژگی های ذیل مشاهده می شوند:

1. تکیه بر تغییر وضع موجود به جای بدیهی انگاشتن آن؛

2.ردّ کاربرد الگوی کلّی گرایانه علوم طبیعی در حوزه علوم اجتماعی؛

3. ردّ برداشت غیر تاریخی و غیر انتقادیِ اثبات گرایان؛

4. تکیه بر شرایط تاریخی و اجتماعی دانش حتی در علوم طبیعی؛

5. تکیه بر ماهیت تاریخی و اجتماعی فاعل و موضوع شناسایی؛

6. باور به پیوند حوزه های گوناگون زندگی اجتماعی با فعالیت علمی و تکیه بر کل واقعیت و جامعه؛

7. ردّ علم به عنوان تنها شکل معرفت؛

8. ردّ هرگونه امر مطلق و فراتاریخی در وجود انسان یا خارج از او؛

9. ردّ تفکیک علم و دانش از ارزش ها و علایق انسانی؛

10. اعتقاد به وجود رابطه ای دیالکتیک میان مفهوم و مصداق، فرد و جامعه، ذات و عرض، واقعیت بالقوّه و بالفعل، عام و خاص، شکل و محتوا و... .

این ویژگی ها به وضوح بر اهمیت تاریخ و ردّ مفروضات اثبات گرایی تأکید دارند.

نظریه انتقادی در روابط بین الملل

پیروان مکتب فرانکفورت از اوایل دهه 90 بار دیگر به احیای نظریه انتقادی (که در اوایل دهه 70 با افول جنبش های دانشجویی عملاً به خاموشی گراییده بود) پرداختند و این نظریه را در مباحث فراملّی و روابط بین الملل بسط دادند. در این دوره، نظریه پردازان عمده ای همچون ریچارد اشلی، رابرت کاکس، اندرولینک لی تر و مارک هافمن حضور دارند.

نظریه پردازان مکتب فرانکفورت در عرصه روابط بین الملل

ریچارد اشلی: اشلی با استفاده از نظریه هابرماس به بازخوانی آثار اندیشمندان واقعگرا در روابط بین الملل پرداخته و کوشیده است تا نشان دهد که واقع گرایی سیاسی یک سنّت بسته و یکدست نیست. از نظر او، در سنّت گرایی واقع گرایی دو وجه متضاد وجود دارد:

1. وجه عملی یاواقع گرایی عملی؛2. وجه فنّی یا واقع گرایی فنّی.

این دو وجه در آثار تمام واقعگرایان مشاهده می شود.

اشلی با توجه به نظرات هابرماس، وجه اول را متأثر از علایق شناخت عملی می داند که هدف آن فهم مشترک است (علایق تأویلی) و وجه دوم را متأثّر از علایق شناختی فنّی می شمارد و هدف آن رسیدن به قوانین عام و کلی است (علایق فنّی یا اثباتی). اشلی سپس به بررسی تفاوت این دو وجه از واقع گرایی می پردازد.

 

واقع گرایی عملی واقع گرایی فنّی
1. بر خصلت منحصر به فرد انسان و ماهیت ذهنی او تکیه می کند (با رویکرد تأویلی). 1. بدون توجه به زمینه بیناذهنی نظریه پردازی، ملاک پذیرش عقلانی نظریه ها را سودمندی یا توانایی آن ها در اعمال کنترل می داند.
2. نظم و قانون مندی را نه از قوانین طبیعی، بلکه از متن فرایند تاریخی و شکل گیری سنّت مشترک انسانی می داند.  2. نظم و قانون مندی را از قوانین طبیعی اخذ می کند و دارای رویکردی اثباتی است.
3. هدف آن رسیدن به تفسیری است که عمل کردن در درون سنّت مشترک را ممکن می سازد.  3. هدف رویکرد فنّی، تبیین علّی پدیده هاست.
4. مفسّر و متن به زبان مشترکی می رسند و به فهم مشترکی دست می یابند. 4. مفسّر جدای از متن و مستقل از آن است.

نقد نوواقع گرایی

اشلی می گوید: سنّت واقع گرایی از این دو وجه متضاد (عملی و فنّی) تشکیل می شود، گرچه وجه فنّی غالب بوده و وجه دیگر را سانسور کرده است. در صورت بندی جدیدِ کاکس از واقع گرایی (نو واقع گرایی) علایق فنی بر علایق عملی و این دو بر علایق رهایی بخش تفوّق ندارند، بلکه هر سه با هم درآمیخته اند. اما اشلی معتقد است: نو واقع گرایی مجموعه بسته ای از دولت گرایی، مطلوبیت گرایی، اثبات گرایی و ساختارگرایی را تشکیل می دهد. نو واقعگرایان از واقع گرایی فقط علاقه مندی به قدرت را گرفته اند و با تقلیل عمل سیاسی به نوعی منطق اقتصادی، استقلال سیاست را از بین برده اند و از علم گرایی صرفا علاقه مندی به کنترل بیشتر را اخذ نموده اند و توانایی انتقادی علم گرایی را زایل کرده اند.

اشلی سپس به وجوه تشابه و تمایز نوواقع گرایی با ساختارگرایی پرداخته است:

وجوه تشابه نوواقع گرایی با ساختارگرایی

1. عدم اعتقاد به وجود یک ذهن آگاه و تکیه بر ساختارهای عمیق تر بجای تحوّل و انقلاب؛

2. تکیه بر ژرف ساخت ها به جای روساخت ها و نیز بیناذهنیت ناخودآگاه کانتی به جای ذهنیت خودآگاه دکارتی؛

3. نگرش نظام مند و کل گرا و اعتقاد به تأثیر تعیین کننده ساختارها بر رفتار و عمل؛

4. باور به تفوّق مطلق کل (ساختار) بر اجزا؛

5. باور به برتری نگرش ایستای ساختاری بر نگرش پویای تاریخی؛

6. ردّ نقش عمل در زندگی سیاسی و تحوّل نظم اجتماعی (انسان زدایی).

وجوه تمایز رویکرد نوواقع گرایی از ساختارگرایی

1. دولت محوری: نوواقع گرایی ساختار نظام بین الملل را معلول روابط متقابل واحدها (دولت ها) دانسته و برای آن، استقلالی قایل نیست. هویّت واحدها از قبل تعیین شده اند و از تمایزات در ساختار حاکم ریشه نمی گیرد. دولت در این نگرش به عنوان بازیگر صحنه جهانی مطرح است.

2. مطلوبیت گرایی: این امر بر دو پایه استوار است: فردگرایی (بازیگران منفرد)؛ عقل گرایی (عقلانیت ابزاری). نظام بین الملل از کنش متقابل دولت هایی تشکیل می شود که بر اساس این نوع مطلوبیت عمل می کنند (دولت گرایی مطلوبیت گرایانه).

3. اثبات گرایی: این تمایز مبتنی بر عقلانیتِ فنّی و ابزاری است. در این دیدگاه، «عقلانیت» به معنای تقلیل تمام ابعاد زندگی انسان به کنش عقلانی هدفمند و کارایی در جهت نیل به اهدافی از پیش تعیین شده است. این امر اثبات گرایی را به یک ایدئولوژی تبدیل می سازد؛ ایدئولوژی ای که بر اساس باوری فراتاریخی، بر پیشرفت علمی فنّی مبتنی است و خود علمِ اثباتی نمی تواند آن را زیر سؤال ببرد.

اشلی می گوید: امتیاز نو واقع گرایی در خصلت ساختاری آن است. در این تفکّر، دو نوع برداشت از کلّ وجود دارد:

1. برداشت ساختارگرایانه که طبق آن ساختار نظام بین الملل مستقل از اجزا (دولت ها) و مقدّم بر آن هاست.

2. برداشت اتم گرایانه و فیزیک گرایانه که بر مبنای آن ساختار کلی نظام بین الملل از روابط اجزاء (دولت ها) ساخته می شود.

نو واقعگرایان این دو نوع برداشت از کلّ را در هم آمیخته اند، ولی ظواهر سطحی هر یک را اقتباس کرده اند. اشلی می کوشد تا نشان دهد که در واقع گرایی سنّتی عناصر مثبتی وجود دارند که نوواقعگرایان به آن ها توجه نکرده اند و آن ملاحظه علایق عملی در واقع گرایی سنّتی است.

بر خلاف نظر نو واقعگرایان، سیاست را نمی توان به انتخاب عقلانی بازیگران که جایگاهشان از قبل مشخص و مسلّم دانسته شده است، فرو کاست.

اشلی معتقد است: بر خلاف نظر نو واقعگرایان، دولت ماهیتی

7

از پیش تعیین شده ندارد که وظیفه دولت مردان دست یابی به اهداف چنین دولتی باشد، بلکه وظیفه آنان باز تولید دولت در بافتی فراملّی است. در این فرایند دیالکتیکی، توازن قدرت است که سیاست مداران یکدیگر را درک می کنند.

مدل توازن قدرت واقعگرایان سنّتی به دلیل توجه به شالوده اجتماعی برخی مفاهیم سیاسی، مثل قدرت، نسبت به نوواقعگرایی دارای مزیّت است. اما واقع گرایی سنّتی قادر نیست نحوه پیدایش، باز تولید و دگرگونی سنّت را توضیح دهد.

از این رو، به عقیده اشلی باید از مدل شایستگی ساده واقعگرایان سنّتی در گذشت و به صورت بندی نوعی «مدل دیالکتیکی شایستگی» پرداخت؛ مدلی که بر نارسایی های واقع گرایی سنّتی فائق می آید و جایگزین مطمئنّی برای مدل اقتصادی نوواقعگرایان باشد. این مدل باید نحوه پیدایش، بازتولید و دگرگونی سنّت حاکم را توضیح دهد و جایگزین های دیگر را نیز مدّنظر داشته باشد.

اشلی می گوید: مورگنتا و وایت هر دو کاربرد انحصاری یک نظام مفهومی را در مورد سیاست بین المللی رد می کردند. به نظر آنان، حتی خود مفاهیم سیاسی همچون قدرت، منابع ملّی، دولت مستقل و نظام متشکّل از دولت های ملّی ذاتا مجادله برانگیزند و معلول توازن گرایش ها و علایق متضادند.

رابرت کاکس: او یکی دیگر از اندیشمندان نظریه انتقادی می باشد که معتقد است: «نظریه سنّتی روابط بین الملل، دولت و جامعه مدنی را از هم جدا می کند و سیاست را ملکِ طلق دولت می داند و حال آنکه نیروهای اجتماعی، دولت ها و نظام جهانی دارای روابط متقابلند.» وی پس از بیان اینکه هر نظریه ای وابسته به یک دیدگاه زمانی و مکانی خاصی است و در نتیجه ماهیت ایدئولوژیک دارد، می گوید دو نوع نظریه وجود دارند:

1. نظریه مشکل گشا یا مسئله گشا (برای حل مسائل در قالب دیدگاه موجود)؛

2. نظریّه انتقادی (برای بازاندیشی نظریه پردازی و دیدگاه حاکم بر آن جهت وصول به دیدگاهی بهتر).

تبیین نظریه انتقادی در روابط بین الملل از دیدگاه کاکس

1. نظریه انتقادی کل وضعیت اجتماعی و سیاسی را در نظر می گیرد، نه بخش های مجزّای آن را؛

2. بر تحوّل و پویایی تاریخ تکیه دارد و دایم مفاهیم خود را با واقعیت پویا سازگار می سازد؛

3. از وضع موجود فراتر می رود و در پی دست یابی به نظام سیاسی و اجتماعی دیگری است؛

4. یکی از اهداف نظریه انتقادی، شناخت نظام های جایگزین در شرایط موجود است؛

5. ماده گرایی تاریخی (نوعی از مارکسیسم) یکی از مهم ترین منابع نظریه انتقادی است؛

6. نگرش دیالکتیکی، توجه به امپریالیسم و روابط عمودی قدرت، تکیه بر رابطه متقابل دولت و جامعه مدنی و تأکید بر اهمیت تعیین کننده فرایند تولید در تبیین اشکال تاریخی شبکه دولت جامعه از ویژگی های این نگرش است؛

7. تکیه بر پیوند روابط قدرت در سه قلمرو تولید، دولت و روابط بین الملل؛

8. یکی دیگر از اهداف نظریه، شناخت چارچوب کنش یا ساختار تاریخی است؛

9. نظریه در پی شناخت قابلیت های نهفته در وضعیت های خاص است که حاکی از امکان تغییر ساختارها هستند. این قابلیت ها با شناخت تضادهای درون ساختارهای موجود به دست می آیند.

نقد اثبات گرایی یا نظریات مشکل گشا در نظریه کاکس

1. اثبات گرایی در پی کاربرد مدل فیزیک در علوم اجتماعی است و فاعل و موضوع شناسایی را از هم جدا می کند.

2. اثبات گرایی قوانین عام و کلی را (با روشی خاصّ و منظم) جست وجو می کند.

3. ماهیت بازیگران (در تلاش برای قدرت) و شیوه تعامل آن ها (توازن قدرت) را تغییرناپذیر می داند.

4. اثبات گرایی به مسئله گشایی صرف معطوف است.

کاکس و انواع ساختار تاریخی: کاکس با استفاده از مفاهیم گرامشی، ساختارهای تاریخی را به دو دسته «اقتدارآمیز» (هژمونیک) و «غیر اقتدارآمیز» تقسیم می کند. ساختار اقتدارآمیز بر اساس نوع مشروعیت یا رضایت و اجتماع مبتنی است. ولی ساختار غیر اقتدارآمیز بر اساس کاربرد آشکار زور.

بر خلاف واقعگرایان، که اقتدار و سیادت (هژمونی) را به سلطه محض (توانایی های فیزیکی) تقلیل داده اند، گرامشی اقتدار و سیادت را آمیزه ای از قدرت و عناصر ایدئولوژیک و بیناذهنی می داند. در یک نظام جهانی اقتدارآمیز، کشور مسلّط سعی می کند تا به نحوی رضایت کشور کوچک و ضعیف تر را جلب نماید و به سلطه خود مشروعیت بخشد. نو واقعگرایان بر دولت ها و امکانات مادی آن ها تکیه کرده اند و به نیروهای اجتماعی (نهادی) و هنجاری نظام جهانی چندان توجهی نکرده اند، در حالی که اقتدار و سیادت به هر سه عنصر مادی، ایدئولوژیک و نهادی نیازمند است.

کاکس می گوید: اقتدار (هژمونی) باعث می شود که یک ساختار قدرت خاص را عام و جهانی تلقّی کنیم و نظام موجود را طبیعی و ضروری بدانیم، نه مبتنی بر سلطه. در کاربرد مفهوم

8

«اقتدار» در مورد نظام جهانی، نه تنها به دولت ها، بلکه به جامعه مدنی جهانی (شیوه تولید جهانی که طبقات اجتماعی کشورهای گوناگون را به هم پیوند می دهد) نیز باید توجه کرد. بین نیروهای اجتماعی، انواع دولت و نظام جهانی رابطه ای متقابل وجود دارد و دولت ها همچون واسطه ای میان نیروهای اجتماعی و نظام جهانی عمل می کنند.

بر این اساس، شرایط لازم برای ایجاد اقتدار در نظام جهانی عبارتند از: 1. سلطه یک شیوه تولید در سطح جهانی؛ 2. سلطه یک دولت یا گروه هماهنگی از دولت ها، تا شیوه تولید مذکور را گسترش دهند؛ 3. وجود هنجارها و نهادهایی که قواعد عمومی رفتار دولت ها و نیروهای جامعه مدنی را تعیین و شیوه تولید مسلّط را تقویت کنند. (این شرط در قرن بیستم در قالب سازمان های بین المللی تجلّی یافته است.)

بازسازی ماتریالیسم تاریخی و نظم مسلّط جهانی

کاکس می گوید: برای متحوّل کردن جهان، ما باید از اینجا آغاز کنیم که جهان را آن گونه که هست بشناسیم. «آرمان شهرگرایی» این نظریه به وسیله فهم فرایندهای تاریخی محدود، مقیّد شده است.

1. بررسی و شناخت نظم موجود: کاکس می گوید: اگر نظریه بین المللی انتقادی می خواهد از اَشکال سنّتی نظریه متمایز باشد، باید جدای از نظم مسلّط جهان بایستد و سؤال کند که چگونه آن نظم تحقق یافته است.

2. تمرکز بر تمامیت اجتماعی مدرنیته: در بررسی نظم موجود، تمرکز اصلی روی «تمامیت اجتماعی» است. کاکس معتقد به توجه متمرکز برتمامی ابعادوگستره جهانی روابط قدرت مدرنیته است.

3. هدف: توضیح ساختاری و تاریخی از روابط قدرت است که چارچوب نظم مسلّط جهانی را مشخص سازد (آن هم نه در سطح بررسی روابط دولت ها، بلکه در سطح کاملاً وسیع که تمامی اثرات مدرنیته، به ویژه جهانی شدن را دربرگیرد.) مارکس، لینک لی تر و مکلین توجه خود را معطوف به رابطه سلطه و اقمار تحت سلطه ساخته اند.

4. روش تحلیلی (هنجارهای تجربی) است (و یا انتقادی تاریخی).

از چشم انداز نظریه «انتقادی بین المللی»، واقع گرایی و مارکسیسم به شکل های گوناگون آیینه یکدیگرند؛ زیرا ابعاد مهم نظم موجود و ساختارهای فراتر از چارچوب نظری خود را نادیده می گیرند. اما نظریه انتقادی در پی جذب نقاط قوّت آن هاست که به «برتری مشترک آن ها» منجر خواهد شد.

کاکس بنیاد تلاش های خود را در نظریه انتقادی بین المللی بر فهم پتانسیل های تحوّل و تغییر نظم جهانی داده است. در نظر او، «هر رویکرد تازه به نظریه باید... در برابر مسئله تحوّل جهانی قرار گیرد.» وی در صدد توضیح تغییر و جابه جایی یک نظم به نظم دیگر و علیت یابی آن است.

دولت در نظریه انتقادی

در حالی که برای واقع گرایی، دولت امری پذیرفته شده، مفروض و اساسی است، نظریه «انتقادی بین المللی» در پی تدوین یک نظریه اجتماعی دولت است. کاکس معتقد است: کارکرد، نقش و مسئولیت های دولت به وسیله تاریخ و جامعه هدایت می شوند. از این رو، در نمای کاملی از روابط اجتماعی قرار دارد. ولی در واقع گرایی دولت دارای موجودیت واحد، مادی و نامرتبط با تحوّل طبیعی نیروهای اجتماعی است.

نظریه کاکس بر دو پیش فرض استوار است:

1. نظم های جهانی به وسیله روابط اجتماعی زمینه سازی شده اند (تأثیر ریشه ای تحوّلات بنیادین روابط اجتماعی در تغییرات مهم در توازن های نظامی و ژئوپلیتیک)؛

2. دولت محصولی تاریخی است (و از نهادهای دیگر و جامعه مدنی قابل انفکاک نمی باشد.)

در این نظریه، دولت نقش واسطه ای، آزاد و خودمختار میان نیروهای اجتماعی (که توسط نیروهای تولید شکل می گیرند) و نظم جهانی (قدرتی که توسط نظام دولت ها و اقتصاد هدایت می شود) ایفا می نماید.

9

نظم جهانی هژمونیک

مفهوم «نظم جهانی هژمونیک» به معنای «هماهنگی مناسب قدرت ایدئولوژی و نهادهای مادی» و شکلی از سلطه است که از رشته های درهم پیچیده قدرت اجتماعی و سیاسی بافته شده است.

رهبری هژمونیک بیش از آن که نشان دهد فقط در خدمت منافع خود است، با اصطلاحات «منافع عمومی یا جهانی» سخن می گوید. به عقیده گرامشی، هژمونی متضمّن امتیاز بخشی از طبقات مسلّط است که طبقات پیرامونی را وادار به تسلیم در برابر توزیع رایج قدرت می کند و آن ها را متقاعد می سازد که تحت استثمار نیستند.

کاکس به نیروهایی علاقه مند است که هژمونی را تحلیل برده و آن را ضعیف می سازند. این نیروها «ضد هژمونی» نامیده می شوند که می توانند هم در شکل دولتی (ائتلاف دولت های جهان سوم) و هم در شکل بازیگران غیردولتی ظاهر شوند.

پایه و اساس نهفته در نظریه «انتقادی»، گرایش صریح و روشنی است به از بین بردن قید و بندهای آزادی انسان که به طور اجتماعی ایجاد شده و از این راه در پس مشارکت در ایجاد هرگونه تغییر و تحوّل ممکن در روابط بین الملل هستند. ساختار تاریخی از سه عنصر امکانات مادی، اندیشه و نهادها تشکیل شده است که در سه سطح نیروهای اجتماعی، دولت ها و نظام های جهانی با یکدیگر روابط متقابل دارند و مبتنی بر سلطه اند. نظریات جدید باید این هژمونی مسلّط را تضعیف نمایند.

اخلاق جهانی و گفتمان اخلاقی هابرماس

گفتمان اخلاقی هابرماس در پی دست یابی به پاسخ دو پرسش عمده است:

1. چگونه می توان سیاست جهانی را به گونه ای بازسازی کرد که انواع نابی از سازمان های سیاسی عقلایی، عادلانه و دموکراتیک را توسعه دهد؟

هابرماس: این بازسازی باید از یک رویکرد گفتمان اخلاقی آغاز شود.

2. چگونه «زندگی اخلاقی» در سیاست جهانی که تکثّر مهیبی در آن وجود دارد، امکان پذیر است؟

پرسش اخیر مهم ترین پرسش نظریه های هنجاری روابط بین الملل است که توجه نظریه پردازان هنجاری را به خود معطوف ساخته است. کاکس می گوید: این نظریه، محتوای هنجاری (نظام اخلاقی) خود را از زمینه مشترک موجود میان سنّت های متداول تمدّنی برمی گیرد.

هافمن به اخلاق عالم گستری معتقد است که دارای ویژگی های ذیل می باشد: «چنین اخلاقی در پی اجتناب از نژاد محوری، روایت های امپریالیستی فائق و پذیرش واقعیت و امکان پذیری چندگونگی است و به یک جهان گرایی محتاط و مشروط متعّهد می ماند.»

لینک لی تر به توازن بین جهان گرایی و چندگونگی فرهنگی برای تحقّق عدالت قایل است.

هابرماس و گفتمان اخلاقی: وی معتقد است: این گفتمان بر گسترش اصول کانتی تعمیم پذیری ارزش ها پای بند است و از «رضایت محوری» نظریه عقلانیت (عملی) ارتباطی اخذ شده و دارای سه ویژگی می باشد:

1. جهان گراست؛ زیرا هیچ فرد یا گروهی نیست که عمدا از اصول، هنجارها و نهادهای تأثیرپذیر و از مشارکت در گفت وگو مستثنا باشد.

2. اخلاقی دموکراتیک است؛ چون دارای قلمروی عام مبتنی بر رضایت بیناذهنی است.

3. صورتی از استدلال عملی اخلاقی است که به وسیله عدالت هدایت می شود.

هابرماس برای گفتمان اخلاقی در جهت بازسازی سیاست جهانی سه نوع کارکرد عام قایل است:

1. با ترجیح رویکرد دموکراتیک و رضایت محور، هدایتی هنجاری ارائه می دهد که به مسائلی همچون جهانی شدن و حکومت جهانی می پردازد.

2. روش هایی را برای تنظیم مخاصمات اجتماعی ارائه می دهد که قابل قبول تمامی طرح های مؤثرند.

3. وسیله ای برای نقد و توجیه اصول برای سازماندهی های سیاسی فراهم می کند.

بر این اساس، دولت دارای حاکمیت به عنوان شکلی از جامعه ناعادلانه است؛ زیرا اصول فراگیری و کنارگذاری در آن، حاصل گفت وگوی آزاد و داوطلبانه نیست و همه کسانی که از تنظیمات تأثیر می پذیرند نمی توانند در مباحثات آن شرکت کنند، به خلاف جامعه دارای گفتمان اخلاقی.

هدف این گفتمان، «تأمین امنیت و عهد و میثاق همه با همه» است و از دیدگاه نظریه «انتقادی»، این گفتمان، عدالت را به مجرایی ضروری برای رسیدن به رهایی مبدّل می کند. لینک لی تر نیز معتقد است: «اصول زندگی سیاسی باید تا حدّ امکان مورد توافق همه قرار گیرد.»

هابرماس و بازسازی ماتریالیسم تاریخی

هابرماس با تکیه بر شیوه های تولید به بازپروری نظریه تکامل اجتماعی مارکس می پردازد. وی بر این عقیده است که «توسعه ساختارهای هنجاری» سرمشق و راهنمای تکامل اجتماعی هستند.

10

هابرماس سه نوع عمل و عقلانیت هم تراز و همانند را از هم تفکیک می کند:

1. عمل یا عقلانیت ابزاری (موفقیت محور در وضعیت های غیر اجتماعی)؛

2. عقلانیت راهبردی (موفقیت محور در زمینه های اجتماعی)؛

3. عقلانیت ارتباطی / اخلاقی عملی (رضایت محور مبتنی بر شناخت ادراکی).

لینک لی تر در توضیح سه نوع عقلانیت هابرماس می گوید: «عقلانیت ابزاری به آموختن این می پردازد که چگونه طبیعت را کنترل کنیم. عقلانیت عملی می آموزد که چگونه به نظم و اجماع (وفاق) اجتماعی دست یابیم. عقلانیت راهبردی در پی آن است که چگونه در شرایط تعارض بالقوّه و بالفعل، دیگران را کنترل کنیم.»

لینک لی تر سپس عقلانیت ارتباطی را به دو قسم عقلانیت اصول همزیستی (دیپلماتیک) و عقلانیت ضوابط اخلاقی جهان شمول (عقلانیت اخلاقی) تقسیم می کند و هریک از اقسام چهارگانه عقلانیت را به یک نظام فکری مرتبط می سازد.

عقلانیت

لینک لی تر: لینک لی تر در کتاب فراسوی واقع گرایی و مارکسیسم می نویسد: «تأثیر این چهار فرایند عقلانیت نقطه شروعی برای نظریه انتقادی بین المللی است. تحقیق در قبض و بسط جامعه نتیجه تأثیر متقابل این چهار فرایند است. مارکسیسم بر تمرکز بر طبقه، تولید و اقتصاد جهانی، و واقع گرایی و نو واقع گرایی بر تمرکز بر دولت ها، جنگ و هرج و مرج بین المللی تأکید دارند. برای تصحیح این دو دیدگاه، باید جرح و تعدیلی صورت گیرد تا با عقل گرایی و انقلاب گرایی سازگار شوند.»

بر خلاف نگرش یک بعدی این دو مکتب، نظریه «انتقادی» باید تعامل اقتصاد و سیاست، زیربنا و روبنا، و طبقه دولت را مدنظر قرار دهد.

دولت: دولت، که موضوع مرکزی در مطالعات بین الملل است، به نظر لینک لی تر، باید مورد ارزیابی قرار گیرد. راه های محصور کردن و تفکیک جوامع و اینکه چگونه مرزهای جوامع بعضی را متحد و بعضی دیگر را از جامعه اخلاقی سیاسی خود منفک ساخته، بسیار کم شناخته شده اند. لینک لی تر، دیدگاه واقعگرا را، که به دولت صرفا به عنوان دولت می نگرد، مردود می داند و برای او کارکرد دولت به طور تاریخی و اجتماعی به منزله صورتی از جامعه سیاسی و اخلاقی تعیین شده است. خودپرستی پیش فرض آغازین دولت است؛ خصوصیتی که به طور اجتماعی تولید و به طور تاریخی محدود و در شرایط هرج و مرج کسب شده است.

رهایی و بازسازی سیاست جهانی: نظریه انتقادی خود را موظف می داند تا شرایطی را دریابد که در آن «رهایی» در سیاست جهانی امکان پذیر می شود. لینک لی تر می گوید: «این نظریه در پی یافتن امکان تحقق و نمایان شدن زندگی اخلاقی در نظام بین المللی دولت هاست.»

مفهوم «رهایی» در این نظریه، غیر از مفهوم «رهایی فردی» در پروژه روشنگری است. «رهایی» در ابتدا مفهومی منفی از آزادی را بیان می کند که شامل محو محدودیت های غیرضروری و خلق شده توسط جامعه است.

لینک لی تر معتقد است: «آزاد بودن» حاکم بودن بر سرنوشت خویش و دارا بودن توانایی آغاز و ابتکار عمل است. رهایی با خودمختاری آغاز می شود و تقاضای خودمختاری باید در عین حال تقاضای امنیت نیز باشد.هیچ نوع خودمختاری بدون امنیت وجودندارد.

مطالعات انتقادی امنیتی، توجه خود را به جای امنیت و دولت دارای حاکمیت (انباشت ابزارهای خشونت برای دست یابی به امنیت) به امنیت بشریت معطوف کرده اند؛ زیرا دولت را یکی از علل ناامنی و بخشی از مشکل امنیت می دانند.

از نظر بوت امنیت حقیقی تنها می تواند به وسیله مردم و گروه ها به دست آید؛ البته اگر آن ها دیگران را از آن محروم نکنند. «امنیت هر فرد، زمانی تأمین می شود که دیگران نیز از امنیت برخوردار باشند.» تعمیم امنیت ناگزیر به گسترش اخلاقی سیاسی منجر خواهد شد. مشکل جوهری دولت این است که به عنوان «یک جامعه محدود اخلاقی»، گونه ای خاص گرایی را گسترش داده که ناامنی و بیگانگی را عمومیت می بخشد. دولت از طریق مرز سخت بین «ما» و «دیگران»، اخلاق و جامعه سیاسی را با قربانی کردن ناراضیان سیاسی داخلی، خارجی ها و امنیت دیگر دولت ها، به دست آورده است.

خلاصه تبیین لینک لی تر از نظریه انتقادی:

1. نظریه انتقادی باید تعامل اقتصاد و سیاست، زیربنا و روبنا، و طبقه و دولت را مدّنظر قرار دهد.

2. برخلاف اثبات گرایی و پدیده شناسی، در پی آزادی انسان و رهایی او از قید آگاهی کاذب است.

3. هدف اصلی، گذشتن از عرصه ضرورت و رسیدن به عرصه آزادی است.

4. این نظریه دارای سه جنبه است: الف. فلسفی (برای ترسیم نظم جهانی نوین)؛ ب. تجربی (برای انطباق آرمان با واقع)؛ ج.

11

عملی (برای رهایی بخشی).

مارک هافمن: مارک هافمن نیز از نظریه پردازان انتقادی است که به تبیین دیدگاه خویش در این باره پرداخته است. وی در کتاب نظریه انتقادی و کشمکش نمونه های عالی، ویژگی های نظریه «انتقادی» را، که وجه تمایز آن با اثبات گرایی و تأویل شناسی است، برشمرده:

1. بر خلاف اثبات گرایی و تأویل شناسی، نظریه «انتقادی» خصلتی بارزاندیشانه (نقد وضع موجود) دارد.

2. هیچ گونه سازگاری و قرابتی با واقع گرایی ندارد.

3. ساختارگرایی بیشترین قرابت را با نظریه انتقادی دارد.

4. این نظریه ضمن کمک گرفتن از نظریات کنونی روابط بین الملل، فراتر از مارکسیسم و واقع گرایی، آینده روابط بین الملل را رقم خواهد زد.

5. عقلانیت نظریه «انتقادی» صرفا ماهیتی انتقادی و بازاندیشانه دارد.

6. این نظریه برخلاف تفسیرگرایی بنیادگرا، که به کل سنّت روشنگری می تازد، جهانی شدن نوع خاصی از عقلانیت (یعنی عقلانیت ابزاری) را رد می کند، نه خود عقلانیت را.

7. این نظریه با آزادی و عقلانیت و نقّادی (از جمله خود عقلانیت) پیوند دارد.

8. دانش ماهیتی باز و گشوده دارد و نسبی و خطاپذیر است. این نظریه مدّعی ارائه دانش قطعی نیست.

9. علی رغم پیوندی که با علایق رهایی بخش دارد، مدلی تخیّلی برای آن تجویز نکرده و به وجود غایتی ثابت و گریزناپذیر باور ندارد.(1)

سه مزیّت نظریه انتقادی بر تأویل گرایی بنیادین از نظر هافمن عبارتند از:

1. نظریه «انتقادی» درون سنّت نوگرایی را جدّی گرفته و راه برخورد با مسئله عقلانیت را اتخاذ عقلانیتی بنیادی تر می داند.

2. نظریه «انتقادی» در پی تغییر نگرش و عملکرد دولت هاست.

3. این نظریه، پیوندی جدّی با علایق رهایی بخش دارد.

بحث تطبیقی: نظریه انتقادی و انقلاب اسلامی ایران

نظریه «انتقادی» در پی آزادسازی و رهایی بخشی بشر از قیودی است که ساختار روابط بین الملل آن ها را به ارمغان آورده اند و نیز در پی تغییر نگرش و عملکرد دولت ها، همچنین خصلتی بازاندیشانه دارد. بدین روی، می توان انقلاب اسلامی را، که بر خلاف ساختار مسلّط روابط بین الملل و در تعارض نظام دو قطبی در جهان وقوع یافت، مصداقی از آن چیزی دانست که نظریه پردازان انتقادی درصدد ارائه آن بودند.

انقلاب اسلامی ایران، از جهات متعددی موجب شگفتی و حیرت جهانیان گردید. انقلاب در زمانی رخ داد که اندیشه حاکم بر قرن بیستم یعنی سکولاریزم، وقوع آن را محتمل نمی دانست. انقلابی که بر خلاف [سیاست عاری از دیانت جهانی و[ انقلاب های ضدّ دینی روسیه، چین و کوبا، با مذهب عجین شده و هدف آن احیای تفکّر دینی در اداره جامعه بود.

از سوی دیگر، انقلاب در مکانی رخ داد که رژیم سیاسی آن به عنوان ژاندارم منطقه، بر اساس ساختار ناعادلانه روابط بین الملل، از دولت های قدرتمند و سرکوبگر آسیا و خاورمیانه به حساب می آمد.»(2)

«انقلاب ایران درصدد نفی کامل ساختار مسلّط روابط بین الملل و جایگزین ساختن ساختاری جدید با محوریّت جهان اسلام بود، آن هم «اسلام حقیقی» که در جهت آزادسازی دنیای اسلام از سیطره غرب گام برمی دارد و در مقابل اسلام امریکایی است. همان طور که [امام] خمینی خاطرنشان می کند: «انقلاب ما منحصر به ایران نیست، انقلاب ایران، آغاز انقلاب بزرگ جهان اسلام است.»(3)

همان گونه که نظریه «انتقادی» به دگرگونی اجتماعی، چه در سطح داخلی و چه در سطح روابط بین الملل علاقه مند است، انقلاب اسلامی ایران نیز نظام های مارکسیستی و نیز بورژوازی بین المللی را به چالش فراخوانده و در زمینه داخلی، بر دگرگونی

12

وسیع اجتماعی صحّه گذاشته است.

گراهام فولر در کتاب قبله عالم می گوید: «ایدئولوژی انقلاب در اندیشه آزادسازی، استقرار عدالت همگانی ملهم از اسلام، انقلاب اجتماعی، قدرت بخشیدن به ستم دیدگان، اعتماد به نفس و تغییر، تبلور می یابد... ضرورتی ندارد که ایران به صدور انقلابی بپردازد که سرشار از خشونت، براندازی یا تروریسم باشد. این کشور می تواند صرفا به تشریح اصول خود بپردازد، با این امید که سرانجام، این ایدئولوژی، نیروهای لازم برای دگرگونی اجتماعی در دنیای اسلام را برانگیزاند.»(4)

دکتر منوچهر محمدی در کتاب مروری بر سیاست خارجی ایران دوران پهلوی می نویسد: «در ایران قبل از انقلاب به ویژه بعد از قتل آغا محمدخان به علت ضعف روزافزون پادشاهان قاجار، نفوذ قدرت های بیگانه افزایش پیدا کرده و به تدریج، زمینه این نفوذ آنقدر گسترش پیدا کرد تا با کودتای سوم اسفند 1299 ش ایران وارد مرحله جدیدی گردید که به عنوان "دوره سلطه" می توان از آن نام برد.

این دوره با یک تزلزل مقطعی، که بعد از شهریور 1320 تا مرداد 1332 به وجود آمد، در واقع تا 22 بهمن 1357 ادامه پیدا کرد و تنها انقلاب اسلامی توانست به این دورانِ نفوذ و سلطه خاتمه داده و ملت ایران مجددا و به موازات استقلال حقوقی، استقلال سیاسی خود را به دست آورد.»(5)

«انقلاب اسلامی ایران به بیش از یکصد سال نفوذ و سلطه قدرت های خارجی پایان داد و مردم با تکیه بر شعار «استقلال آزادی جمهوری اسلامی» و «نه شرقی، نه غربی» نفرت و کینه همیشگی خود را نسبت به حضور و نفوذ بیگانگان چپاولگر بروز دادند. انقلاب اسلامی، ساختار نظام زورگویانه بین المللی را متزلزل کرد و قانونمندی آن را، که معتقد بود حق با زور و قدرت می باشد، به هم ریخت و به کشورهای کوچک نشان داد که می توان با تکیه بر اراده همه ملت در مقابل همه قدرت های تا دندان مسلح دنیا ایستاد و تسلیم نگردید.»(6)

از منظر رهبران انقلابی، وابستگی شدید رژیم های گذشته علت اصلی عقب ماندگی ایران در تمامی صحنه هاست و همین ساختار نامطلوب داخلی است که اوضاع جهانی را به نفع قدرت های با نفوذ و سلطه گر فراهم ساخته است. رهبران انقلابی بر این اساس که «اِنّ اللّهَ لا یُغیّرُ ما بقومٍ حتی یُغیّروا ما بِأَنفسهم» (رعد: 11)، تغییر کنش ملت را امری مقدور و ممکن شمردند و با تأکید بر اصلاحات سیاسی و بنیادین در نظام سیاسی کشور، مخالفت شدید خود را با اوضاع و شرایط تحمیلی ساختار داخلی نظام موجود و به تبع آن، ساختار بین المللی روابط اعلام کردند. از دید آنان مبارزه برای رهایی از جبر حاکم بر جامعه و نیز جهاد برای احقاق حقوق از دست رفته، امری ضروری و لازم است. انقلابیان، امپریالیسم را در همه ابعاد آن مورد نفی قرار دادند و به طور مشخص، با ابعاد سیاسی و ایدئولوژیک آن به مبارزه برخاستند.

«برای مارکسیسم، امپریالیسم یک پدیده سیاسی یا ایدئولوژیک نیست، بلکه مبین ضرورت های الزام آور سرمایه داری پیشرفته است، فلذا، منبع تغییر و تحولات تاریخی را نه در انگیزه ها یا ایدئولوژی، بلکه در مبنای مادی جامعه مربوط می داند و امپریالیسم را نیز در شرایط مادی جست وجو می کند.»(7)

اما از دیدگاه رهبران ایران، امپریالیسم از تمامی ابزارهای ممکن برای استیلا بر مناطق تحت نفوذ خود بهره می گیرد. یکی از این ابزارها، به کارگیری دولت های دست نشانده و مقتدر در مناطق موردنظر است. «رژیم های مقتدر، مناسبات دیپلماتیک را ساده می کنند. قدرت متمرکز است، تصمیم ها به آسانی گرفته می شود و عوامل پیچیده سیاسی در داخل کشور تا حدود زیادی نادیده گرفته می شوند. قدرت های خارجی می توانند سیاست های خود را به قامت خودکامه موردنظر بدوزند. مناسبات نزدیک ایالات متحده با شاه تا اندازه ای در این مقوله جای می گیرد. حتی در شرایطی که سیاست رسمی ایالات متحده در ایران، آزادی و کثرت گرایی بیشتر را تجویز می کرد، شاه همچنان مرکز دنیای ایرانی و گرهگاه اجتناب ناپذیری بود که کلیه تحولات از آن می گذشت. با سرنگون شدن نظام سلطنتی و ظهور حکومتی غیرمتمرکز در ایران، برای ایالات متحده، برقرار کردن رابطه با این کشور بسیار دشوارتر شده است.»(8)

«نویسندگان ایرانی متفقا بر این عقیده هستند که بعد از کودتای 28 مرداد 1332 و افزایش قدرت امریکا بعد از جنگ جهانی دوم به عنوان یکی از دو ابرقدرت، این کشور جایگزین قدرت در حال افول انگلیس گردید و رژیم پهلوی، که از زمان روی کار آمدن رضا شاه یک دولت دست نشانده انگلیس بود، تبدیل به یک دولت دست نشانده امریکا گردید.»(9)

انقلاب اسلامی راهی را در پیش گرفت که به هیچ وجه در انقلاب های گذشته سابقه نداشته و آن اتخاذ دین به عنوان محور و مبنای تحوّلات اجتماعی است. چنین امری در عمل، به معنای خروج از چارچوب های تعریف شده نظریه پردازان انقلاب و روابط بین المللی است. بر این اساس، انقلاب اسلامی بر مؤلّفه هایی همچون قانون الهی، عدالت اجتماعی و استقلال همه جانبه از قدرت های بیگانه تأکید ورزید.

«رهبران روحانی در جمهوری اسلامی ایران، به گونه ای دایمی، نمونه انقلاب خود را به عنوان تنها مدل ترقّی خواه و کارآمد حکومتی و انقلابی در مقایسه با سایر انواع آن، اعمّ از سوسیالیستی و بورژوازی غربی ترسیم کرده اند.

عمده ترین شعارها و برنامه های عملی رهبران جمهوری اسلامی ایران، تأکید بر مفاهیمی همانند عدالت اجتماعی، قانون

13

الهی، خودکفایی اقتصادی، همبستگی سیاسی، سیاست خارجی مستقل و سیاست عدم تعهّد بوده است. در طی سال های اولیه انقلاب، ایران بر جدایی کامل و همه جانبه از نظام سرمایه داری جهانی تأکید می ورزید، هرچند در مرحله عمل [تاکنون] نتوانسته است به اهداف متعالی خود، به ویژه در حوزه های اقتصادی و اصلاحی دست یابد.»(10)

«انقلاب اسلامی همچنین تأکیدی بود بر بروز انحرافات عظیم اجتماعی در رژیم شاه که بر اثر سیاست های اشتباه مدرنیزه کردن ایران وقوع یافته بود که در نتیجه آن، تجارت و صنعت به صورتی وابسته رشد یافت، اقتصاد کشاورزی از بین رفت، ایران با اقتصادی تک محصولی مواجه شد، شهرنشینی و مصارف کاذب، به صورت بی رویّه ای گسترش یافتند.»(11)

حاصل آنکه انقلاب اسلامی با نقد وضع موجود در ساختار داخلی و نظام روابط بین الملل و نیز با تأکید بر سنّت های موجود و با عقلانیتی جدید (مقرون ساختن عقل و دین و اخلاق) برای تغییر نگرش و عملکرد دولت ها و نیز رهایی بخشیدن ملت ها از قید و بندهای ساختار مسلّط جهانی، می تواند نمونه مناسبی برای تبیین نظریه «انتقادی» باشد.

نظریه پردازان مکتب فرانکفورت و تألیفات آن ها

1. ماکس هورکهایمر:

الف. آخرین حمله به متافیزیک، 1937؛

ب. نظریه سنّتی و انتقادی، 1937؛

ج. کسوف عقل، 1947؛

د. دیالکتیک روشنگری، 1947.

2. هربرت مارکوزه:

الف. عقل و انقلاب، 1941؛

ب. انسان تک ساحتی، 1964.

3. تئودور آدورنو:

الف. دیالکتیک روشنگری، 1947 (به همراه هورکهایمر)؛

ب. اثبات گرایی در جامعه شناسی آلمانی، 1970.

4. یورگن هابرماس:

الف. دانش و علایق انسان، 1967؛

ب. منطق علوم اجتماعی، 1967؛

ج. مقاله «ادعای عمومیت تأویل شناسی»؛ 1907.

نظریه پردازان جدید انتقادی روابط بین الملل و تألیفات آن ها

1. ریچارد اشلی:

الف. واقعگرایی سیاسی و علایق انسان، 1981؛

ب. فقر نوواقع گرایی.

2. رابرت کاکس:

الف. نیروهای اجتماعی، دولت ها و نظام های جهانی، 1981؛

ب. تولید و سیادت اقتصاد سیاسی نظام جهانی، 1982.

3. اندرولینک لی تر:

الف. واقع گرایی، مارکسیسم و نظریه انتقادی در روابط بین الملل.

4. مارک هافمن:

نظریه انتقادی در کشمکش نمونه های عالی، 1987.

··· پی نوشت ها

1 از کتاب نظریه انتقادی پست مدرنیسم نظریه مجازی در روابط بین الملل (ریچارد یوتیاک جیمز دردریان).

2 درآمدی بر ریشه های انقلاب اسلامی، مجموعه مقالات، نشر معارف، 1376، ص 11.

3و4 گراهام فولر، قبله عالم ژئوپلیتیک؛ ایران، ترجمه عباس مخبر، چ دوم، تهران، نشر مرکز، 1377، ص 310.

5و6 منوچهر محمدی، مروری بر سیاست خارجی ایران دوران پهلوی، تهران، نشر دادگستر، 1377، ص 15 / ص 135.

7 هاری مگداف، تام کمپ، امپریالیسم (تاریخ تئوری جهان سوم)، ترجمه هوشنگ مقتدر، چ چهارم، تهران، 1378،ص146.

8 همان، ص 294.

9 علیرضا ازغندی، روابط خارجی ایران (دولت دست نشانده)، تهران، 1376، قومس، ص 132157.

10 انوشیروان احتشامی، سیاست خارجی ایران در دوران سازندگی، ترجمه دکتر متقی و خانم پوستین چی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 13ی78، ص 204.

11 حمید پارسانیا، حدیث پیمانه (پژوهشی در انقلاب اسلامی)، تهران، نشر معارف، 1376، ص 294.

··· فهرست منابع و مآخذ

1 نظریه انتقادی پست مدرنیسم نظریه مجازی در روابط بین الملل، ریچارد یوتیاک جیمز دردریان، ترجمه حسین سلیمی، تهران، گام نو، 1380؛

2 دیدگاه های جدید در روابط بین الملل، وحید بزرگی، تهران، نی، 1377؛

3 نظریه های مختلف در روابط بین الملل، حسین سیف زاده، تهران، نصیر، 1368؛

4 سیاست خارجی ایران در دوران سازندگی، انوشیروان احتشامی، ترجمه متقی و پوستین چی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1378؛

5 درآمدی بر ریشه های انقلاب اسلامی (مجموعه مقالات)، تهران، معارف، 1376؛

6 قبله عالم ژئوپلوتیک؛ ایران، گراهام فولر، ترجمه عباس مخبر، چ دوم، تهران، نشر مرکز، 1377؛

7 مروری بر سیاست خارجی ایران دوران پهلوی، منوچهر محمدی، تهران، دادگستر، 1377؛

8 امپریالیسم (تاریخ تئوری جهان سوم)، هاری مگداف و تام کمپ، ترجمه هوشنگ مقتدر، چ چهارم، تهران، 1378؛

9 روابط خارجی ایران (دولت دست نشانده) 571320، علیرضا ازغندی، تهران، قومس، 1376؛

10 حدیث پیمانه (پژوهشی در انقلاب اسلامی)، حمید پارسانیا، تهران، معارف، 1376.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر