جایگاه خانواده در غرب(۱)

از جمله نهادهای مهم در جامعه خانواده است؛ زیرا متشکل از افرادی است که در کنار آن ها شما می توانید برای انجام هر کاری بی نزاکت یا حتی بدتر از آن احساس آزادی کنید

مقدّمه

از جمله نهادهای مهم در جامعه خانواده است؛ زیرا متشکل از افرادی است که در کنار آن ها شما می توانید برای انجام هر کاری بی نزاکت یا حتی بدتر از آن احساس آزادی کنید. ما اغلب ادعا می کنیم که با اهمیت ترین مسئله درباره خانواده عشق اعضای آن به یکدیگر است، اما این امر تنها بخشی از حقیقت است. زیباترین و باارزش ترین لحظه های زندگی شما ممکن است با خانواده باشد، اما برخی از بدترین لحظه ها نیز ممکن است با آن ها باشد و آن لحظه ها نیز به همان اندازه مهم هستند. هر کس شما را در بدترین حال ببیند و همچنان به یاد داشته باشد، برای شما مهم است.

خانواده از جمله نهادهای مهمی است که ما در این جا مطالعه می کنیم. یک نهاد عبارت است از: ترکیبی از ارزش ها، هنجارها، موقعیت ها، نقش ها وانتظاراتی که پیرامون یک نیاز اساسی جامعه گسترش می یابد. نهادها اجزای تشکیل دهنده جامعه هستند. علاوه بر خانواده، ما آموزش و پرورش، دین، سیاست، اقتصاد و قانون را به عنوان نمونه های دیگر نهادها می شناسیم.

خویشاوندی و ازدواج: رشته هایی که پیوند می خورند

وسیع ترین گروه خانواده که شخص به آن تعلق دارد، «شبکه خانواده خویشاوندی» یا خویشاوندان نامیده می شود. این گروه یا شبکه شامل کلیه افرادی است که خود را از طریق خون یا ازدواج به هم وابسته می انگارند. خویشاوندی از روابط میان افرادی تشکیل می شود که بر تباری از اجداد مشترک، ازدواج یا فرزندخواندگی استوار است. خویشاوندی در همه جوامع وجود دارد. خاله ها، عمه ها، پدربزرگ و مادربزرگ ها، دختر عمو و پسرعموهای درجه دو، و گونه ای از افراد دیگر را البته در کنار همسران و همشیره ها به عنوان خویشاوندی می شناسیم. بسیاری از جوامع دیگر دامنه روابط خویشاوندی را به مراتب وسیع تر می دانند. جوامعی که از لحاظ تکنولوژی پیشرفت کمی داشته اند، (مثل بوشمن های آفریقایی و استرالیایی) نظام های خویشاوندی بسیار پیچیده تری از نظام خویشاوندی جوامع مدرن دارند. در واقع، در چنین جوامع «ابتدایی» روابط انسانی در خلال روابط خویشاوندی سامان می یابد. خانواده گسترده تر، علاوه بر این که یک اجتماع دینی، واحد سیاسی و تنها نهاد آموزشی است که افراد آن به رسمیت می شناسند، کلیه کالاهایی را که اعضای آن نیاز دارند تولید و توزیع می کند. در چنین قبیله ای فرد نمی داند با یک غریبه چگونه رفتار کند، مگر این که معلوم کند دختر یا پسرِ کیست.

ما همچنین می توانیم در درون این شبکه های خویشاوندی عریض، واحدهای کوچک تری را شناسایی کنیم، مثل خانواده محلی؛ افرادی که با خون یا ازدواج پیوند خورده اند و در حال حاضر به عنوان یک خانواده با هم زندگی می کنند. تعریف ما از خانواده محلی این است: زن و شوهر بدون فرزند یا با فرزندانی که هرگز ازدواج نکرده اند؛ یک پدر یا مادری که به همراه یک یا چند تن از فرزندان ازدواج نکرده خود فعلاً در یک محل زندگی می کنند. این تعریف، شامل یک زن مطلقه یا بیوه ای هم می شود که با فرزندان زندگی می کند، همچنین شامل زوج های تازه عروس دامادی است که در منزلِ خود یا با فامیل هایشان زندگی می کنند و نیز زوج های سالخورده ای که فرزندانشان خانه را ترک کرده اند. اما فرد مجردی را که بدون فرزند، به تنهایی زندگی می کند یا زوج های همجنس باز و یا گروهی از دوستان غیر خویشاوند را که در یک خانه زندگی می کنند، شامل نمی شود. اگرچه بسیاری از اعضای چنین خانوارهایی ممکن است احساس کنند که شبیه یک خانواده هستند.

در ارتباط با خانواده محلی دو واحد دیگر وجود دارد که هنوز به گونه ای دیگر تعریف می شوند و آن ها عبارتند از: خانواده هسته ای و خانواده گسترده. تقریبا در هر جامعه ای یک نوع خانواده دو نسلی یافت می شود که دانشمندان علوم اجتماعی آن را خانواده هسته ای می نامند: دو بزرگسال از جنس مخالف در قالب یک رابطه جنسی مورد تأیید جامعه به همراه یک یا چند تن از فرزندان یا فرزند خوانده های مجردشان زندگی می کنند... در کشور کانادا، همه کانادایی ها در خانواده ای هسته ای بزرگ نمی شوند؛ بسیاری از کودکان، بخصوص امروزه، در خانواده های تک والدی زندگی می کنند؛ خانواده ای که فعلاً از یک والد مجرد و یک یا چند تن از فرزندان ازدواج نکرده تشکیل شده است. با آن که چنین خانواده هایی خانواده های هسته ای نیستند، ولی بر اساس سرشماری کانادا به عنوان خانواده های محلی یا به صورت ساده «خانواده ها» به شمار می روند.

به هر حال، مادامی که در کانادا هنوز فرزندان جوان در خانه هستند، خانواده های هسته ای معمولاً به عنوان نظام مطلوب نگریسته می شوند، حتی به نظر افرادی که خانواده هسته ای آن ها از هم پاشیده شده است.

در طول تاریخ بلند بشر، واحد اصلی خانواده، نه هسته ای بلکه گسترده بوده است؛ یعنی گروه خویشاوندی از دو یا چند خانواده هسته ای خویشاوند شکل گرفته که همانند یک خانواده معمولاً والدین به علاوه خانواده های بعضی از فرزندان بزرگشان در کنار هم اقامت دارند.

درباره این که آیا خانواده هسته ای در همه جوامع بشری یک واحد شناخته شده است یا نه، بحث های زیادی بوده است. براینسلاو مالینوفسکی (Bronislaw Malinowski)، انسان شناس معروف، عقیده داشت که خانواده جهان شمول است و دیگران هم پنداشته اند که وی درست می گوید. جی پی مورداک (G.P.Murdock) جامعه را مطالعه کرده و مدعی است که همه این جوامع دارای خانواده هسته ای هستند. وی گروه هایی را معین کرد که: الف) عمل جنسی در آن مجاز است؛ ب) تولید نسل به طور قانونی روی می دهد؛ ج) از کودکان به عنوان یک تکلیف نگه داری می شود و د) کالاها همانند یک خانواده با هم تولید شده و با هم مصرف می شوند.

جهان شمول بودن خانواده هسته ای به عنوان استدلالی بر ضرورت بنیادی آن به کار برده شده است؛ و این هشداری است به کسانی که نقش سنتی روابط را تحریف می کنند. در مخالفت با این پنداشت محافظه کارانه، برخی از طرفداران حقوق زن ادعا کرده اند که خانواده هسته ای در همه جا به عنوان یک واحد اجتماعی شناخته شده نیست. بعضی زیناکنتکوزِ(2) جنوب مکزیک را به عنوان نمونه مقابل ذکر کرده اند. زیناکنتکوز، خانه را واحدی می پندارد که ممکن است از یک تا بیست فرد را دربرگیرد. مردمان آنجا درباره والدین، کودکان یا همسرِ یک فرد حرف می زنند ولی فاقد هرگونه واژه ای هستند که اشاره ای به واحد والدین و کودکان باشد یا بدین طریق آن ها را از واحدهای مشابه متمایز کند. برخی از طرفداران حقوق زن خانواده ها را به همان شیوه ملاحظه می کنند و از اهمیت «خانواده هسته ای» می کاهند، که در هر صورت، اغلب بسیاری از افراد در آن زندگی نمی کنند.

دیدگاه های جامعه شناختی درباره خانواده

در این بحث دو دیدگاه کارکردگرا و تضاد (نظریه ستیز) را مطرح خواهیم کرد، سپس به تفاوت های عمیق این دو دیدگاه خواهیم پرداخت.

کارکردگرایی

نظریه کارکردگرا همه نهادهای اجتماعی را به یک اندازه، خوب توضیح نمی دهد، اما در تبیین خانواده به مثابه یک نظام می درخشد. خانواده در همه جوامع یافت می شود. در بین همه نهادها ساختار خانواده جهان شمول ترین نهاد اجتماعی است. خانواده پنج کارکرد حیاتی را به عهده دارد که عبارتند از: 1. تنظیم رفتار جنسی و تولید مثل؛ 2. اجتماعی کردن؛ 3. محافظت؛ 4. حمایت عاطفی؛ 5. اعطای منزلت اجتماعی.

1. تنظیم رفتار جنسی و تولیدمثل: هدف عمده خانواده ها عبارت از تولید نسل اعضای جامعه است. به هر حال، امروزه کمبود جمعیت وجود ندارد و بنابراین تأکیدی نیست که داشتن فرزند جزو وظایف زوجین باشد. با وجود این، اکثر مردم در هر صورت ازدواج می کنند گرچه برای بچه دار شدن برنامه ای نداشته باشند؛ چرا؟ به دلیل این که روابط جنسی موقت انرژی هیجانی بیش تری صرف می کند و در نهایت به ناکامی می گراید. [در مقابل]، ازدواج زمینه ای مناسب و مطمئن برای ایجاد رابطه جنسی ثابت، عرضه می کند. در عین حال، باید اذعان داشت که روابط جنسی خارج از زناشویی نسبت به سابق خیلی رایج است. این شیوع حاکی از یک انقلاب جنسی است؛ روندی که در طی چند دهه اخیر در تمام جوامع غربی به چشم می خورد و به سمت پذیرش بیش تر روابط جنسی با شریک های مجرد پیش می رود. بیش تر افرادی که همزیست بوده یا روابط جنسی متعددی دارند در صورتی که مجرد باشند، سرانجام ازدواج خواهند کرد. افزون بر این، اگرچه علائم زیادی وجود ندارد که انقلاب جنسی روی داده است؛ اما مطمئنا به زودی با یک «دوره ضدانقلابی» جایگزین خواهد شد که واکنشی علیه خطر در حال افزایش انتقال ایدز به وسیله رفتارهای جنسی با جنس مخالف است.

2. اجتماعی کردن: نه تنها کودکان باید به دنیا بیایند بلکه برخی بزرگترها باید برای تربیت آن ها مهیا شوند. مسئولیت اصلی خانواده انجام چنین کاری است.

3. محافظت: نوع بشر، بخش وسیعی از زندگی خود را در وضعیتی وابسته سپری می کند، به خصوص در دوران جوانی، یکی باید کرایه ماشین او را تأمین کرده و پول توجیبی پرداخت کند؛ برای فرد مریض و کسی که در اواخر زندگی نمی تواند نیازهای جسمانی خویش را برآورده کند، باید پرستاری معین شود.

4. حمایت و ارتباط عاطفی: کیفیت تجربه انسان، در نهایت برحسب عمق برخورد وی با دیگران سنجیده می شود، جایی که تمایل به سپاس متقابل را به دنبال داشته باشد.

اهمیت سلامت عاطفی، شاید از طریق تأثیر آن بر طول عمر بهتر معلوم شود. شما از قبل می دانستید که سیگار کشیدن یک دلیل عمده مرگ و میر است، اما ممکن است ندانید که مطلقه بودن یا متارکه کردن تقریبا به همان اندازه برای سلامتی مضر است. کانادایی های متأهل از هر دو جنس در مقایسه با اشخاص مجرد، بیوه و مطلقه از میزان مرگ زودرس کم تری برخوردارند. مردان بزرگسال سفیدپوست اگر مجرد باشند، احتمال مرگشان به دلیل بیماری قلبی تقریبا دو برابر متأهل هاست. محروم بودن کودکان از خانواده نیز در بلندمدت بر سلامتی آنان تأثیر می گذارد. دانشجویان چنان چه تک فرزند (خانواده) بوده یا قبل از ورود به دانشکده، یکی از والدین یا هردوی آن ها را از دست داده باشند، احتمال مرگشان در اواخر عمر به علت سکته قلبی بیش تراست.

5. اعطای منزلت اجتماعی: منزلت هر کودکی در درجه اول بر اساس منزلت اجتماعی خانواده وی در جامعه تعریف می شود.

کارکردگرایی و جست وجو برای اصول جهان شمول

اگر آن طور که کارکردگرایان ادعا می کنند، خانواده هسته ای در همه جوامع یافت شود باید انتظار داشته باشیم که اصول اخلاقی متعارف دیگری نیز وجود داشته باشند که رسمیت جهانی دارند؛ اصولی که در همه جا خانواده را گروهی معین و متمایز معرفی می کند. در واقع، مالینوفسکی و سایر دانشمندان کارکردگرا ادعا کرده اند که دو اصل از این اصول اخلاقی را مشخص کرده اند و آن ها عبارتند از: اصول مشروعیت و ممنوعیت زنای با محارم. ما این دو اصل را به علاوه یک الگوی رایج دیگر یعنی تعیین جنسیت، که ظاهرا توسط کارکردگرایی بهتر تبیین شده اند، مورد بحث قرار خواهیم داد.

مشروعیت

مالینوفسکی عقیده داشت که هر جامعه شناخته شده ای اصول مشروعیت را رعایت می کند؛ هر کودکی که به دنیا می آید بایستی به مردی منتسب شود (چه از نظر زیستی پدر او باشد یا خیر) که وی به عنوای قیم و سرپرست، کودک را حضانت کرده و به جامعه پیوند دهد. مالینوفسکی مدعی بود در تمام جوامع هر کودکی که از چنین پدری محروم باشد، از مقدار معینی از عزّت و احترام محروم می شود. تحقیقاتی که از زمان مالینوفسکی تاکنون انجام شده این تعمیم را تأیید کرده اند. تمام جوامع میان کودکان مشروع و نامشروع فرق می گذارند و همه جوامع به گونه ای نامشروع بودن را تصدیق می کنند؛ یعنی تولد کودکی از یک زن مجرد. تقریبا در همه جوامع، زنی که قبل از ازدواج آبستن شده، اما بعد از ازدواج فرزند به دنیا بیاورد، مشروع تلقّی می شود. در حقیقت، در بسیاری از جوامع، آبستنی شرط لازم ازدواج است. کینکاسلی دیویس (Kingsley Davis) اظهار داشته است که نامشروعی نتیجه همان قواعدی است که خانواده را مشروعیت می بخشد؛ چرا که در همه جوامع نیاز به پدر و مادر برای پذیرش مسئولیت فرزندان مشروع وجود دارد. پس آن ها قواعدی را لازم دارند تا مشخص کنند که کدام کودکان شایسته چنین حمایتی هستند و کدام یک نیستند. آیینی که پدر با آن، مسئولیت های والدینی را انجام می دهد هرچه می خواهد باشد اما کودکانی که تحت پوشش این آیین نباشند از منافع آن نیز بهره مند نخواهند شد. چنانچه از مطالبات کودکان مشروع حمایت شود، مطالبات کودکان نامشروع نمی تواند به همان اندازه مورد توجه قرار گیرد. کودک نامشروع هیچ وقت نمی تواند مثل یک کودک مشروع ادعای تبار کند و از حق ارث بهره مند باشد و معمولاً چنین کودکانی از طرف پدر کم تر حمایت می شوند. اگرچه کودک نامشروع در بعضی جنبه ها باید حمایت شود، اما به همین سان تأمین آن کودک، حقوقی را که جامعه می خواهد برای کودکان مشروع محفوظ نگه دارد، به چالش می اندازد.

این نوع تبیین کارکردگرا از نامشروعی نشان نمی دهد که نامشروعی از لحاظ کارکردی ضروری است، فقط ادعا می کند قواعدی که مشروعیت را معین می کنند ضروری هستند و این قواعد از لحاظ منطقی به نامشروعی اشاره دارند. اگرچه نظرات دیویس هنوز تعمیم های قابل دفاعی هستند؛ اما تغییرات زیادی در زندگی خانوادگی غربی رخ داده و شاید در خلال یک یا دو نسل، تولدهای خارج از زناشویی دیگر آن قدر ناپسند تلقّی نشود. به عنوان نمونه، دادگاه ها و مجلس کانادا از مدت ها پیش، خواهان تقلیل اختلاف میان مشروعیت و عدم مشروعیت هستند. از این رو، در نیوبرانسویک، آنتریو و کِبِک(3) پدران، مسئولیت کودکان مشروع و نامشروع را به طور یکسان عهده دار می شوند. علاوه بر این، همراه با افزایش چشمگیر در تعدد چنین تولدهایی، نگرش درباره عدم مشروعیت در حال تغییر است. حدود 16 درصد از کل متولدین کانادا در سال 1985 خارج از زناشویی بوده اند. چنین تولدهایی نسبت به سال 1951 بیش از 4 برابر شده است. مطالعه ای در گتنیو کِبِک(4) حاکی از روندی است که امروزه مادران نسبت به نسل قبلی مسن تر هستند. در واقع، نسبت تولدهای خارج از زناشویی که مادران 35 ساله و بیش تر را نیز شامل می شد، در سال 1984 ده برابر بیش تر از سال 1987 بود. در حالی که، قبلاً مادران ازدواج نکرده عمدتا نوجوانان بودند. ولی امروزه غالبا زنان 20 ساله یا بالاتر، جزو کسانی هستند که زایمان بدون ازدواج دارند. احتمالاً این دگرگونی نتیجه افزایش میزان روابط غیرقانونی است. کودکانی که از چنین زوج های ازدواج نکرده متولد می شوند، احتمالاً بسیاری از مشکلات را (همانند مشکلات سلامتی و فقر) تجربه نخواهند کرد هرچند کودکان متولد شده از مادران مجرد واقعی آن را تجربه می کنند.

در حقیقت، ممکن است فردی حتی موارد مذکور را به عنوان استثنایی برای اثبات اصل مالینوفسکی در نظر بگیرد؛ به این معنا که هرچند والدین در چنین مواردی از لحاظ قانونی ازدواج نکرده اند، ولی معمولاً رابطه کودکان با پدرشان مثل کودکان مشروع نزدیک است. مردان در چنین شرایطی از لحاظ اجتماعی همانند یک پدر عمل می کنند، چه کسانی که دارای گواهی ازدواج در مراکز ثبت شهرداری باشند، چه نباشند، همانند قیم و سرپرست، بچه را تربیت کرده و به جامعه تحویل می دهند.

ممنوعیت زنای با محارم

هر جامعه ای برای ممنوعیت ازدواج با محارم یا ایجاد روابط جنسی میان خویشاوندان نزدیک دارای قواعدی است. در ویژگی های این قوانین تفاوت هایی وجود دارد. برای نمونه در بعضی جوامع ازدواج پسر عمو و دختر عمو ممنوع است. در حالی که در جوامع دیگر انتظار این است که پسر عمو «باید» دختر عمو را برای همسری برگزیند. غیر قانونی بودن ازدواج بین هم شیره ها یا میان والدین و فرزندانشان تقریبا جهان شمول است. یکی از استثناءات کم نظیر در مورد فراعنه مصر بود که با خواهرانشان ازدواج می کردند. الوهیت مفروضشان همسری آن ها برای زنان فناپذیر محض، و احتمالاً تحمل ناپذیر را کاملاً غیر لازم شمرده است یا ایشان را فاقد صلاحیت برای چنین ازدواجی شمرده است.

جهان شمول بودن ممنوعیت زنای با محارم، اغلب جامعه شناسان را به این سمت سوق داده بود تا نتیجه بگیرند که استفاده از تبیین های کارکردگرایی لازم است. توجیهات متعددی ارائه شده که شایع ترین آن ها نوع تبیین زیستی اجتماعی است که بر پیامدهای منفیِ ژنتیکی درون همسری مبتنی است. و این امر بدین دلیل است که زمینه های بیولوژیکی فراوانی در مورد مضر بودن درون همسری وجود دارد. کمیسیون اصلاح قانون کانادا با بررسی مدارکی نتیجه گرفت که ارتکاب زنای با محارم به یک خطر بسیار بزرگی در تولد کودکان معیوب منجر می شود.

علاوه بر این، این نظریه که طبیعت به لحاظ زیستی شرایطی را برای انسان ها آماده می کند تا از زنای با محارم اجتناب کنند به وسیله این یافته تقویت شده است: کودکانی که در کنار هم در کیبوتیزم اسرائیل تربیت یافته بودند، بعدها به طور طبیعی از ازدواج با یکدیگر اجتناب ورزیدند، اگرچه به آن ها نیاموخته بودند که راجع به این موضوع به عنوان زنای با محارم بیندیشند. احتمالاً در میان انسان ها نوعی گرایش فطری وجود دارد که نمی خواهند باهم شیره ها یا حداقل با آن هایی که در دوران شیرخوارگی مثل یک عضو همان خانواده بزرگ شده اند، ازدواج کنند. به هرحال، این نظریه با قاطعیت مطرح نشده است. در واقع، دو تبیین دیگر نیز برای ممنوعیت زنای بامحارم ممکن است؛ یکی از این دو، ممنوعیت زنای با محارم را در توجیه ضرورت حفظ روشنِ نقش های خانوادگی، آن چنان که هر کس بداند که از دیگری چه انتظاری دارد، تبیین می کند. به عنوان مثال، اگر منع زنای بامحارم وجود نمی داشت ممکن بود زنی خواهر ناتنی خود را به دنیا آورد که [در این صورت]، سردرگمی حاکم می شد. تبیین دیگر به واقعیتی اشاره دارد که ازدواج تعهد با اهمیتی را در بین گروه های خویشاوندی به وجود می آورد. مردی که با خواهرش ازدواج کرده، برادر زنی نخواهد داشت.

تابو شکسته شد

علی رغم ارائه تبیین دقیق و معقول جهان شمول بودن منع زنای با محارم، واقعیت این است که این تبیین از وقوع زنای با محارم به طور کامل جلوگیری نمی کند. متأسفانه آمارهای فراوانیِ زنای با محارم، اغلب قابل اعتماد نیستند، چرا که آن ها بندرت بر نمونه گیری و روش های مصاحبه مطلوب مبتنی هستند. بدیهی است که کسی نمی تواند از هر کسی انتظار داشته باشد که چنین خاطرات تلخی را بازگو کند.

بررسی دایانا. ای. اچ راسل دقیق ترین تحقیق درباره این موضوع تا به امروز است؛ تحقیقی که در آن مصاحبه کنندگان مجرب با 930 زن در سان فرانسیسکو در ایالت کالیفرنیا مصاحبه کرده اند. نتیجه این تحقیق معلوم کرد که بین 16 الی 19 درصد کل زنان به وسیله خویشاوندان از جمله پدر بزرگان، عموها، برادران، پسرعموها، ناپدری ها و امثال آن در سن 14 سالگی مورد سوء استفاده جنسی واقع شده اند.

تنها دو درصد از موارد در میان گذاشته شده با مصاحبه گران راسل به پلیس گزارش شده و فقط در یک مورد به محکومیت منجر شده بود. و تنها 2 درصد از مواردی که مورد سوء استفاده جنسی محارم قرار گرفته بودند، [نسبت به این مسئله [عقیده موافق یا بی طرفانه داشتند. اغلب آن موارد به ضایعه عاطفی ختم می شد که حتی از تجربه جنسی محارم که کاملاً ناخوشایند بود، نیز اسفناک تر بود. دختران طبقه متوسط احتمالاً به همان اندازه دختران طبقه پایین قربانی زنای با محارم می شدند.

ارتکاب زنای محارم بین دختر و ناپدری از لحاظ کثرت در مقایسه با پاسخ گویانی که توسط ناپدری تربیت شده بودند، هفت مرتبه بیش تر بود. همان وضعیت برای دخترانی با پدر خونی نیز صادق بود. سوء استفاده جنسی توسط خویشاوندان غیر خونی به همان اندازه سوء استفاده جنسی توسط خویشاوندان خونی دارای ضایعه روانی بود. ارتکاب زنای با محارمی که زنان آغازگر آن بودند، بسیار اندک (تنها 5 درصد) بود و برحسب تعدد، اجبار به کار گرفته شده و اختلاف سنی بین خودشان و قربانی [تجاوز جنسی [به مراتب کمتر تجاوزکارانه بودند.

راسل اظهار می دارد که بیش تر قربانیان زنای بامحارم از آثار بلند مدت ناشی از این فاجعه رنج می برند. افرادی که بعدها در زندگی با آن ها رابطه تنگاتنگی دارند شوهر، دوستان، عاشقان و فرزندان آن ها نیز قربانی هستند، بدین طریق که ممکن است زنای با محارم بر روی همه روابط شخصی بعدی زن تأثیر داشته باشد.

باید خاطر نشان کرد که تحقیقات نظری خانم راسل با نظریه کارکردگرا در تضاد نیست. قربانیان زنای بامحارم که به سؤالات راسل پاسخ دادند نگفتند که چرا زنای با محارم غیرمجاز است، آن ها کاملاً از ممنوعیت آن آگاه بودند و می دانستند که در تجربه آنان نقض تابو فاجعه آمیز بوده است.

تخصصی شدن جنسیت در خانواده

در میان تمام نمونه هایی که تاکنون ارائه گردید، نظریه کارکردگرایی تا اندازه ای قانع کننده به نظر می رسد؛ اما تبیین کارکردی برای الگوی اجتماعی بعدی مرا کاملاً متقاعد نکرده است؛ یعنی تخصصی شدن نقش ها در خانواده بین مردان و زنان. یک تفاوت اساسی بین این نظریه و نظریه های پیشین وجود دارد: ممنوعیت زنای با محارم و اصول مشروعیت ظاهرا در همه جوامع شناخته شده اند، اما تخصصی شدن جنسیت از یک جامعه به جامعه دیگر تفاوت دارد و هیچ نوعی از تخصصی شدن جهان شمول نیست.

در طی دهه 1950 خانواده های کانادایی به سنتی بودن خویش مفتخر بودند. زنانی که کار می کردند می دانستند که حداقل باید چنین وانمود کنند که تمایلی به کارکردن ندارند. تنها شغل شرافت مندانه برای یک زن، خانه داری بود. همان گونه که تالکوت پارسونز و رابرت فرید بالس معتقد بودند خویشاوندی در جامعه مدرن کم اهمیت می شود؛ زیرا ما بیش تر بر روی موقعیت های اکتسابی تأکید می ورزیم تا موقعیت های انتسابی. به عنوان مثال، ما هرچه بیش تر بر اهمیت دستاوردهای شغلی تأکید کنیم، بر اهمیت روابط موجود در خانواده گسترده کم تر تأکید خواهیم ورزید. افزون بر این، آن ها ابراز داشتند که موقعیت کلیت خانواده هرچه بیش تر و به وسیله دستاوردهای پدر شوهر مشخص می شود. به دلیل دستیابی به این موقعیت است که والدین در خانواده هسته ای در کارهای مختلفی متخصص می شوند.

تقسیم کار در خانواده، تفاوت های عمده ای در بین نقش های زنان و مردان به وجود می آورد. پدر به عنوان مسئول ابزاریِ خانواده، مخصوص تأمین درآمد و تعیین سبک زندگی و حیثیت خانواده است. مادر به عنوان رهبر پر احساس خانواده، متخصص مسائلی همچون رشد عاطفی کودکان، نوع میز آن ها، رنگ مبل جدید، برنامه ریزی برای گشت و گذار و تفریح و فرستادن کارت تولد است. کارهای پراحساس صرفا خود به خود انجام می شوند، در حالی که کارهای ابزاری و هدفمند بنابر دلایل عملی و مفید انجام می شوند.

گرچه پارسنز و بالس چنین می پنداشتند که خانواده در قبال بسیاری از کارکردهای پیشین خود مسئولیتی را بر عهده نگرفته است، اما هنوز هم نقش خانواده را در حوزه های خاصی به ویژه در اجتماعی کردن کودکان، اساسی می دانستند. آنان معتقد بودند خانواده هسته ای مستقل از هر نوع دیگر خانواده در این موارد بهتر عمل می کند. به چه دلیل چنین بود؟ به علت این که خانواده هسته ای کوچک و جدا، ارتباط عاطفی با کودک برقرار می کند. خانواده متوسط و مدرن زیاد مسافرت می کنند. بنابراین، بالس و پارسنز نتیجه گرفته اند که این کار، شدت ارتباط اعضای خانواده را با دیگران محدود می کند. همسران تقریبا در همه حمایت های عاطفی و کمک به کودکان به یکدیگر وابسته اند.

همسران از طریق متخصص شدن در کارهای مختلف، در زنانگی و مردانگی تفکیک می یابند. آن ها نسبت به همدیگر وابستگی متقابل دارند تا مشابهت. طبق گفته پارسنز و بالس دلبستگی عاشقانه و جذابیت زنانه مورد تأکید هستند. افزون بر این، زنان در مادر بودن حرفه ای می شوند؛ کتاب ها و مجلات را به طور جدی مطالعه می کنند تا کارشناس کارآزموده ای برای پرورش فرزندان باشند.

از سوی دیگر، مردها مفیدتر می شوند؛ بدین معنا که در اداره روابط خانواده های خویش با جهان خارج متخصص می شوند. این تفکیکِ نقش ها، خانواده مدرن را به مجموعه خوبی برای بر عهده گرفتن چندین کارکرد باقی مانده اش تبدیل می کند.

نظریه ستیز

بنابراین، درمی یابیم که کارکردگرایی در تبیین همه جنبه های خانواده موفق نیست. ولی طبق معمول هر کجا کارکردگرایی اندکی افول پیدا می کند، نظریه ستیز در پی چرایی و علت آن برمی آید. نظریه پردازان ستیز به ما یادآوری می کنند که موجودیت قراردادهای اجتماعی همیشه به دلیل دارابودن سودمندی کارکردی آنان نیست، بلکه در بعضی از موارد به دلیل این است که گروهی قدرت کافی برای پیشبرد آن ها را دارند. بعضی ساختارهای اجتماعیِ واقعا بی فایده به سادگی اجتنباب ناپذیر هستند.

در واقع، چه به نظریه ستیز تمایل داشته باشیم و یا نداشته باشیم، باید این را بپذیریم که گاهی خانواده ها سد راه هستند؛ نه نظام های متقابل و دو جانبه. نظریه پردازان تندرو ستیز، که در باب خانواده قلم می زنند، حتی پا را فراتر از این نهاده اند: آنان اغلب بر این امر اصرار می ورزند که خانواده مادامی که دارای ساختار انعطاف ناپذیری باشد که زنان و مردان، والدین و بچه ها مجبور به پیروی از آن باشند، هرگز نمی تواند چیزی به جز عامل نگرانی و اندوه باشد. الهام بخش چنین دیدگاهی فریدریک انگلس، نزدیک ترین همکار کارل مارکس است.

در سال 1884 انگلس دیدگاه تکاملی و انقلابی خویش را در مورد دگرگونی های خانواده در طول تاریخ منتشر کرد. وی ادعا کرد که خانواده سرمایه داری بورژوا، اساسا یک نظام اقتصادی است که در آن مالکیت از عشق ورزی مهم تر بوده و زن برده شوهر خویش می باشد؛ چرا که وابستگی اقتصادی وی مانع رها کردن نان آور خویش می شود، حتی اگر از وی متنفر باشد. اقتدار شوهر توسط کلیسا و دولت پشتیبانی می شود که هر دو طلاق را ممنوع کرده اند.

انگلس پیش بینی کرد که زنان در یک جامعه سوسیالیست آزاد می شوند و خانواده دیگر یک واحد اقتصادی نخواهد بود. مالکیت خصوصی دیگر وجود نخواهد داشت، بنابراین، مردم مجبور نخواهند بود به منظور حفاظت از میراث خویش در کنار هم زندگی کنند. زنان هم پای مردان کار می کنند و هیچ انگیزه دیگری جز «تمایل دو طرفه» برای ازدواج ندارند و چنانچه تمایل دو طرفه پایان یابد باهم به سر نخواهند برد. ازدواج ها به آسانی پایان یافته و فرو می ریزد و مردم دیگر مجبور نخواهند بود که از طریق تشریفات دست و پاگیر طلاق از هم جدا شوند. البته کارِ کودکان نیز برچیده می شود و مردان، با پول و قدرت اجتماعی به هستی و حیثیت زنان دست نمی یابند و زنان مجبور به تسلیم در برابر هیچ مردی نیستند.

همان ایده ها امروزه توسط کسانی که هنوز خانواده سنتی را ظالمانه می نگرند به کار گرفته می شود. جامعه شناسان پیرو نظریه ستیز، مطالعه خانواده را به عنوان یک عرصه مبارزه ادامه می دهند. بر خلاف کارکردگرایان، که اقتصاد و خانواده را به مثابه سیستم های متفاوت می بینند، نظریه پردازان ستیز ادعا می کنند که شیوه تولید، نظام خانواده را به همان اندازه گذشته و حتی بیش تر از آن تعیین می کند. به عنوان نمونه، زنان هم چنان از لحاظ مالی به خاطر شرایط بازار کار بخصوص در جامعه سرمایه داری که دوره های اشتغال کامل و کسادی کار متغیرند، به ازدواج وابسته اند. هنگامی که اقتصاد شکوفا می شود برای زنان کار هست. در صورتی که ازدواج خیلی ناخوشایند باشد، آن ها می توانند طلاق بگیرند یا مستقل زندگی کنند، اما در دوره های رکود، این زنان هستند که از بازار کار بیرون رانده شده و به آشپزخانه هایشان باز می گردند. علاوه بر این، مردانِ دارای شغل به داشتن زن هایی که نیازهای زندگی و خانه آن ها را تأمین کنند وابسته هستند. در غیر این صورت مردان در وضعیتی نخواهند بود که انرژی کافی برای کارشان صرف کنند. دوروتی اسمیت (Dorothy Smith) و سایر مارکسیست های طرفدار حقوق زن می گویند: کار زنان متشکل است از تولیدمثل نیروی کار، مراقبت و مدیریت کارگران فعلی و کارگران آینده که هنوز در حال رشد هستند. پدرسالاری با همه تأثیراتش، به ویژه سوء استفاده از زنان و کودکان، موضوع روز است که طرفداران حقوق زن و دیگر نظریه پردازان ستیز مورد توجه قرار داده اند.

خانواده در تاریخ

طبق تعریف، مردم ما قبل تاریخ، هیچ پیشینه تاریخی به یادگار نگذاشته اند، به همین دلیل اطلاعات ما درباره گذشته های اجدادمان محدود است ولی از آثار عمده تغییرات تکنولوژی آگاهی داریم و البته تا حدی با مطالعه مدارک باستان شناسی و تا اندازه ای با بررسی جوامع موجودی که بر اساس همان فناوری ها شکل گرفته اند، می توانیم حدس بزنیم که زندگی در دوره های اولیه چگونه بوده است.

شکار و گردآوری

انسان ها حداقل دو میلیون سال و شاید بیش تر در روی زمین زیسته اند. انسان هوشمند از نوع خود ما، احتمالاً پنجاه هزار سال پیش پدید آمد و همانند همه اسلافش از طریق شکار و گردآوری خوراک امرار معاش می کرد. آن ها همواره در جست وجوی حیوانات و نباتات بودند. گروه های کوچکِ تقریبا پنجاه نفره با هم مسافرت می کردند. همه آن ها کار مشابهی انجام می دادند و غذای اضافی نبود. معمولاً سه روز در هفته کار می کردند. مردان اکثرا با نیزه و ابزار سنگی دیگر شکار می کردند. در حالی که، زنان به جمع آوری سبزیجات پرداخته و از کودکان و مجروحان یا سال خوردگان مراقبت می کردند. میزان موالید و مرگ و میر بالا بود و هنگامی که توازن میان آن دو به هم می خورد، نوزادکشی شیوه معمول بود.

در برخی جهات، الگوی خانواده این جوامع اولیه بیش تر شبیه به جوامع مدرن بود: الگوی خانواده هسته ای الگویی غالب بود؛ معاشرت جنسی قبل از ازدواج پذیرفته شده بود؛ شریک های زناشویی را خود شرکا (آن هایی که می خواستند ازدواج کنند) انتخاب می کردند، نه این که خانواده ها ترتیب این کار را بدهند. زنان و شوهران در حاکمیت مسئولیت های خانواده تقریبا به طور مساوی سهیم بودند. طلاق به آسانی ترتیب داده می شد وروابط بین والدین و فرزندان آسان گیرانه بود. به جای فرمانبرداری سخت گیرانه، اصرار به استقلال و خودکفایی حاکم بود.

جوامع کشاورزی

مردم به تدریج اهلی کردن گیاهان را یاد گرفتند و بدین ترتیب اولین جوامع باغبانی شکل گرفت. اسکان ممکن گشت، چرا که مردم توانستند به جای سرگردانی و جست وجوی محصولات طبیعی، خود باغچه بکارند. ذخیره کردن غذاهای زیادتری امکان پذیر شد و در نتیجه، امکان شکل گیری قشربندی اجتماعی را فراهم ساخت؛ چرا که عده ای از مردم توانستند از مواهب کاری برده ها و آدم های دون پایه بهره مند شوند. تخصصی شدن نیز به وجود آمد، هنگامی که کارگران ماهر فرصتی داشتند تا تکنیک هایشان را کامل کنند، بافندگی و سفال گری توسعه یافت. امور کاشت و برداشت را اکثرا زنان انجام می دادند. مردان به کارهای سخت، یعنی صاف کردن زمین ها می پرداختند و شکار را ادامه دادند و در صدد ایجاد یک نهاد انسانی جدید برآمدند: یعنی گروه جنگاوران سازمان یافته.

بسیاری از جوامع باغبانی، مادر تبار و چندزنی بودند. مردانی که می توانستند همسران متعددی در اختیار داشته باشند، از این طریق حتی ثروتمندتر می شدند؛ چون فرزندان زیاد آن ها می توانستند به اقتصاد خانواده کمک کنند، در حالی که خانواده های فقیرتر، یعنی خانواده های تک زنی در تأمین مخارج خود با مشکل روبرو بودند.

کشاورزی واقعی تقریبا پنج هزار سال پیش در مصر و مسوپوتامیا(5) شروع شد. این نوع کشاورزی از حیوانات بارکش برای شخم زدن استفاده می کرد و موجب شد که حجم وسیع تری از غذای اضافی در ازای مقدار معینی از نیروی کار انسانی تولید شود. شهرها پدید آمدند، رژیم های سیاسی بسیار مستبد و مستقل شکل گرفت. سواد در اختیار افراد خاصی از جامعه قرار گرفت که امور روزانه و مسائل تجاری را یادداشت می کردند. چندزنی بخصوص در جوامع پدر تباری و پدر مکانی مرسوم شد؛ جوامعی که معمولاً مردها مسلط بودند و این امر به خانواده های حاکم امکان داد تا ثروت و قدرتشان را تثبیت کنند.

خانواده بزرگ در جوامع کشاورزی یک امتیاز بود، بر عکسِ وضعیتی که در جوامع صنعتی وجود دارد. در بسیاری از جوامع دهقانی، به غیر از اروپا، خانواده گسترده الگوی معمول بود، اما گاهی جمعیت، فراتر از نیاز به نیروی کار بود و در چنین موقعیت هایی نوزادکشی یک راه حل رایج بود حتی تا اواخر قرن هیجدهم در سراسر اروپا این عمل روی می داد.

جوامع صنعتی غرب

تا این اواخر اعتقاد بر این بود که شیوع الگوی خانواده هسته ای نتیجه صنعتی شدن است که از سال 1750 در اروپا شروع شد. ما اکنون می دانیم که این برداشت اشتباه است؛ چرا که خانواده هسته ای بسیار قدیمی تر از صنعتی شدن است. در واقع، در طی قرن های هفدهم و هیجدهم اغلب خانواده ها در اروپا و امریکا تنها شوهر، همسر و فرزندان را شامل می شد و بس. نه تنها خانواده هسته ای در غرب مقدم بر صنعتی شدن بود بلکه ممکن است به جای پیامد، پیش شرط آن باشد. خانواده گسترده به عنوان الگوی نمونه خانواده در اروپای غربی (نه شرقی) احتمالاً در طول قرون وسطی از بین رفته است.

اگرچه خانواده هسته ای نتیجه صنعتی شدن نبود، اما تغییرات معین دیگری از آن ناشی شد. برای نمونه خانواده قبلاً یک واحد تولیدی بود که در آن هرکس با توجه به سن و جنس خود، کار می کرد. زنان متأهل ما قبل صنعتی در کنار آشپزی، نظافت منزل و مراقبت کودکان در کارهای زیادی شرکت می کردند؛ لباس می دوختند، خوک و طیور پرورش می دادند و باغبانی می کردند. همسرانِ مردانِ صنعتگرِ ماهر برای شوهران بافنده شان، ریسندگی کرده و برای چاقوسازان، فلز صیقل می دادند. برای خیاطان جادگمه ای دوخته و برای کفاشان واکس می زدند.

به هرحال، با ظهور صنعتی شدن، محل کار هرچه بیش تر به کارخانه ها منتقل شد. شوهران و فرزندان آن ها در بیرون از خانه کار می کردند اما این کار برای زنان بسیار سخت بود؛ چرا که آن ها هنوز باید امور داخل خانه را اداره می کردند. آن ها اغلب به خاطر دست مزد به طور نامنظم کار می کردند یا سعی داشتند با کار در خانه یا اجاره دادن منزل به محصلان و مستاجران پول به دست آورند.

با وجود این، وقتی دستمزد واقعی افزایش یافت، بیش تر خانواده ها می توانستند به مادری که در اقتصاد خانواده سهیم نبوده است، کمک کنند. آثار ادبی بین سال های 1835 1780 زنان را به عنوان متخصصان مراقبت از نیازهای عاطفی خانواده ها، پاسدار پاکدامنی و پارسایی کودکان و عموما کارگر بدون مزد فعالیت های داخل خانه توصیف می کنند. این طرز فکر، استفاده از کار زنان را برای مراقبت از نیازهای شخصی نان آور خانواده قانونی ساخت. بدین طریق با فراهم کردن کارهای بی مزد ولی ضروری جهت حفظ نیروی کاری کارمندان مزدبگیر به کارفرمایان یارانه پرداخت می شد، بنابراین، نقش زنان خانه دار، علاوه بر آن موجودیت قبلی خود، در حقیقت توسط نظام سرمایه داری صنعتی تولید شد که بعد از آغاز انقلاب صنعتی به طور فزاینده ای زنان را به خانه محدود کرد.

نظام سرمایه داری، تغییرات دیگری را نیز برای خانواده به همراه داشت. اندازه خانواده در دوره قبل از صنعتی شدن عمدتا به وسیله نیاز آن به نیروی کار تعیین می شد. این نیاز همواره تقریبا در طول زمان ثابت بود. بنابراین ثبات در اندازه خانواده هم به همان مقدار مهم بود. هنگامی که فرزندان خانواده برای کار خیلی جوان بودند، کودکان بزرگ تر و جوانان به عنوان پیشخدمت به کار گرفته می شدند. وقتی بچه ها بزرگ تر می شدند تعداد خدمتکاران کاهش یافته و کودکان اضافی برای خدمت در خانواده ای دیگر، فرستاده می شدند. خانواده شهری اغلب بعد از آن که پسرانشان بزرگ شده و خانه را ترک می کردند، جهت کسب درآمد، محصلان را می پذیرفتند.

همه اینها نشان می دهد که اندازه خانوار در مقایسه با نظام کنونی تا حدی بدون تغییر باقی مانده است که در آن، افراد دوره های تجرد را سپری می کنند؛ سپس ممکن است در خانواده بزرگ زندگی کنند یا جدا شده و همانند بزرگ ترها به زندگی تنهایی بازگردند.

حتی پیش از انقلاب صنعتی، کیفیت روابط شخصی در خانواده های طبقه بالا و متوسط به بالا تغییر را تجربه کرده بود؛ جایی که روابط، پدرسالارانه و خشک بود. نوعی دگرگونی عاطفی در روابط بین زن و شوهر و والدین و فرزندان به وجود آمد. تنها از آن زمان به بعد مردم درباره روابط صمیمی بین خویشاوندان به عنوان ابراز محبت، صداقت و توانایی برای عشق ورزی و دیگر محاسن اخلاقی می اندیشیدند.

مردان قبلاً، پاسداران آداب و اصول اخلاقی بودند ولی با شکاف میان زندگی خصوصی و فعالیت های جمعی، زنان از تجارت، سیاست و جنگ مستثنا شدند، اما از آن ها انتظار می رفت که مؤدب بودن، ظرافت و تربیت در کارهای منزل را در خود تقویت کنند. از قرار معلوم برخی از زنان این طرح را با اشتیاق پذیرفته و سعی کردند خیابان ها را مثل اتاق پذیرایی شان تمیز کنند، آن ها مبارزاتی را علیه باده گساری، جشن های خیابانی و حتی روسپیگری رهبری کردند.

الگوی این نوع طبقه متوسط خانواده به تدریج در میان طبقه های پایین نفوذ کرد که عمدتا به عنوان موفقیت رفاه اجتماعی جدید و خدمات پزشکی بود. متخصصان امور خانواده هایی را که سبک زندگی شان با ایده آل های دوران ویکتوریایی آن ها سازگار نبود، به عنوان منحرف یا مریض تعریف کردند، مددکاران اجتماعی، آن هایی را که زنان و کودکان را سوء استفاده قرار می دادند، بهداشت را رعایت نمی کردند و همیشه مست بودند به افراد پلیس تحویل می دادند.

همان طور که کریستوفر لش (Chirstopher Lasch)، جکز دانزلوت (Jackqes Donselot) اشاره کرده اند، به مرور زمان حتی خانواده های طبقه متوسط به این نتیجه رسیدند که خود آن ها به مشاوره متخصصان حرفه ای نیاز دارند تا به عنوان والدین، شوهران و زنان به طور شایسته ای با همدیگر ارتباط برقرار کنند. لَش بخصوص انطباق دادن کنش های متقابل خانواده را با توصیه روان درمانگران و دانشمندان علوم اجتماعی کتابخانه ای محکوم می کند، به این دلیل که او خودمختاری سبک قدیمی را در صورتی که واقعا سلطه پدرسالارانه نباشد، تحسین می کند.

از دهه 50 تاکنون

جنگ جهانی دوم افزایش عظیمی از ازدواج ها و تولد کوکان را به دنبال داشت که هنوز هم نتایج آن آشکار می شود. زنان بعد از یک دوره سخت کوشی و کار در صنعت به خانه بازگشتند و خانواده های بزرگی را به وجود آوردند. در سال 1974 در کانادا تعداد کودکانِ متولد شده نسبت به سال قبل بسیار زیاد بود. احساسات فیمینستی کاهش یافته و در طی دهه در سطح پایین باقی ماند. طبقه زنان در حال شکل گیری بود. تا اواخر دهه 1960 یعنی زمانی که تعداد قابل توجهی از زنان به تدریج به یک نیروی کار در حال رشد تبدیل شدند. ارزش طبقه زنان موجودیت نداشت. ارزش ها به چالش فراخوانده شده بود و بعضی از زنان صریحا اعلام کردند که خواستار شغل و خانوده های کوچک تر هستند. این گرایش هنوز هم ادامه دارد.

براساس سرشماری تقریبی سال 1998، 84 درصد کانادایی ها در خانواده زندگی می کردند که نسبت به 88 درصد در سال 1981 کم تر بود. در سال 1986 تعداد خانواده ها 7/6 میلیون خانوار بود و خانواده ها از نظر تعداد در حال کاهش بودند. در سال 1961 متوسط اندازه خانواده کانادایی 9/3 نفر بود، اما در سال 1986 به 1/3 کاهش یافت، همچنین تعداد خانواده های فاقد بچه، 9 درصد افزایش داشته است.

چرخه زندگی در یک خانواده جدید

در نظام خانواده چندین مرحله به چشم می خورد که همه ما با آن ها آشنا هستیم: ابتدا با عشق ورزی آغاز می شود، سپس ازدواج و بعد از آن پدر مادری، بعد دوره تنهایی زوجین یعنی «خانه خلوت»، بزرگ شدن بچه ها، ترک خانه، تنهایی پدر و مادر و سرانجام دوره بیوه گی.

عشق ورزی

در بسیاری از جوامع سنتی، ازدواج برای زوجینی ترتیب داده می شود که حرف زیادی برای گفتن درباره ازدواج ندارند. این الگو مخصوص جوامعی است که کلیت موقعیت اقتصادی خانواده گسترده تحت تأثیر ازدواج قرار می گیرد. ازدواج برآیند داد و ستدی است که گروه های خویشاوندی مختلف را به یکدیگر پیوند داده و امتیازاتی را برای هر دو طرف به ارمغان می آورد. عشق قرار است پس از ازدواج حاصل شود؛ گاهی حاصل می شود و گاهی نمی شود.

در جوامع مدرن، که ازدواج بر پایه عشق رمانتیک استوار است، زن و مرد خودشان همدیگر را انتخاب می کنند؛ با این همه حتی در جوامعی که علاقمندی متقابل با اهمیت جلوه داده می شود، مطالعه اخیر درباره فرایند انتخاب همسر نشان می دهد که الهه عشق، مردم را به صورت تصادفی سر راه هم قرار نمی دهد. به هر اندازه که عشاق به ظاهر همدیگر را نخواهند، اما احساسات آن ها با پیش بینی نوعی رابطه سودمندانه پس از ازدواج تحت تأثیر قرار می گیرد. در نگاه اول، عشق به معنای انتظار منافع کلان از انواع مختلف است که موجب گرفتاری شدید یعنی عاشق شدن می شود. پیش بینی هایی که در این موقعیت ذهنی شکل می گیرد اغلب اشتباه است؛ در نتیجه موفقیت ازدواج های سریع در مقایسه با ازدواج دو نفری که مدت زیادی با هم آشنا بوده اند، کم تر بوده و ثابت شده، پیش بینی های چنین افرادی در طی زمان بدون اشتباه بوده است. افراد حتی بدون هیچ نوع فشار بیرونی، میل دارند شریک هایی برگزینند که در جنبه های مختلف به خودشان شبیه باشند؛ این نوع همسرگزینی به «درون همسری» معروف است. به عنوان مثال، 56 درصد ازدواج ها در کانادا در سال 1981 شامل افرادی می شد که همکیش بودند، تقریبا نیمی از کل زنان کانادا شوهرانی داشتند که از لحاظ تحصیلات تقریبا همسطح بودند.

در انتخاب شریک نوعی محدودیت وجود دارد. برای مثال، مردم سعی می کنند با کسی سیر کنند و بیرون بروند که در زمینه های مذهبی، طبقه اجتماعی یا قومیت با آن ها همسان بوده و عموما در تطبیق ویژگی های خود در بسیاری از جهات موفق باشند. شریک ها معمولاً از لحاظ زیبایی و بهره هوشی تقریبا هم سطح هستند.

ازدواج

متوسط سن ازدواج در سال 1891 برای مردان 29 و برای زنان 26 سال بود تا این که هم زمان با پایان یافتن این قرن تا دهه 1980 هنگامی که این روند معکوس شد، زوج ها در سنین خیلی جوان تر اقدام به ازدواج کردند. متوسط سن اولین ازدواج برای مردان کانادایی در سال 1985، 7/26 و برای زنان 6/24 سال بود. احتمال ازدواج برای مردان و زنان تا 25 سالگی تقریبا برابر بود. پس از آن، احتمال ازدواج زنان کم تر از مردان شد. این اختلاف بین سال های 1971 تا 1981 تا اندازه ای ثابت ماند.

هم چنان که شاهد هستیم نرخ ازدواج در حال کاهش است. انتظار می رفت یک چهارم زنان کانادایی که در سال 1981، 25 ساله می شوند، تمام زندگی را بدون هیچ گونه ازدواجی طی کنند. در هر صورت، آن هایی که سرانجام ازدواج می کنند، احتمالاً میزان طلاقشان کم خواهد بود؛ چرا که ازدواج های دیرهنگام خیلی با دوام تر از ازدواج های سنین جوانی هستند. نرخ زناشویی های کانادا روی هم رفته، تحت تأثیر ایالت کِبِک قرار گرفته است که یک چهارم جمیعت کانادا را در خود جای داده و به طور غیرمعمول ازدواج را طرد می کند. کِبِک نه تنها دارای پایین ترین میزان ازدواج (از هر هزار نفر، 488 نفر برای مردان و 515 نفر برای زنان) در کل استان های کانادا، بلکه در جهان است. چگونه اغلب ازدواج ها غیر متعارف هستند؟ یک تحقیق در امریکا به سال 1983 که توسط فیلیپ بلامستین (Philip blumstein) و پیپر شوارتز (Pepper Schwartz) صورت گرفت، به طور قابل توجهی انطباق بیش تری را از آنچه انتظار می رفت نشان می دهد.

تک والدی

امروزه یکی از مهم ترین عوامل در زندگی خانوادگی کانادایی، رشد خانواده های تک والدی از 8/9 درصد در سال 1976 به 7/12 درصد در سال 1986 است. تقریبا یک پنجم کودکان در خانه هایی بزرگ می شوند که تنها یکی از والدین معمولاً مادر حضور دارد. بیش ترین افزایش در میان کودکانی روی داده است که والدینشان تحصیلات دبیرستان نداشتند. نتیجه آشکار آن فقر است. در سال 1985، 1/1 میلیون کودک کانادایی (یا بیش تر از 19 درصد همه کودکان کانادایی زیر 16 سال) در خانواده هایی با درآمد پایین زندگی می کردند. بالاترین نسبت کودکان در خانواده های کم درآمد مربوط به خانواده هایی است که والد مونث به تنهایی آن را سرپرستی می کند. در سال 1984 بیش از دو سوم کودکان، تنها با مادرشان در خانواده های کم درآمد زندگی می کردند و این میزان در حال رشد است. تحقیق نشان داده است که کودکانِ خانواده های زن سرپرست برای بزهکاری نوجوانان، پیشرفت ضعیف تحصیلی و اختلال های روانی مستعد هستند. بسیاری از این مشکلات ناشی از گرفتاری های اجتماعی، اقتصادی تک والدی است.

در تعداد خانواده هایی که در آن ها کودکان با پدر بیوه شان زندگی می کنند، افزایش متوسطی وجود داشته است. با وجود این در نُه مورد از ده مورد، کودکانِ طلاق هنوز با مادر زندگی می کنند.

حضانت مشترک کودکان پس از طلاق

اختلاف نظرها درباره انسانی ترین شیوه مراقبت از کودکانِ طلاق افزایش یافته است. طرفدارن حقوق پدران درخواست کرده اند که قانون طلاق کانادا در جهت اجباری کردن حضانت مشترک تغییر یابد. دکتر جودیث والرستین (Dr. Judith Wallerstein) یک روان شناس امریکایی، متخصص امور کودکان و طلاق سابقا از حضانت مشترک حمایت کرده است. وی اظهار داشته است کودکان وقتی بهتر رشد می کنند که دارای روابط صمیمی با هر دو والدین باشند. بر این اساس، 33 ایالت، قوانین اجباری حضانت مشترک را تصویب کرده اند، هرچند به تازگی دکتر والرستین اظهار داشته که وقتی جدایی والدین دوستانه باشد، کودکان نهایت تلاش خود را انجام می دهند و مهم نیست که حضانت انحصاری باشد یا مشترک.

در بسیاری از موارد، بخصوص در خانواده های طبقه متوسط حضانت مشترک، مفید واقع می شود. با وجود این، در موارد دیگر مشکلاتی وجود دارد. گاهی فقط قرار مدارها به این ترتیب بوده است که بچه ها هر سال، پنجاه تا هشتاد شب در خانه پدرشان بخوابند و پدر بدون هیچ گونه پرداخت یا با پرداخت جزئی نفقه کودک به مادر، خانه را ترک کند، مادری که باید بخش مهمی از مراقبت بچه را در طول سال عهده دار شود. همان گونه که میکله لندز برگ (Michele landsberg) در یکی از ستون های روزنامه گلوب اند میل (Globe and Mail) خود متذکر شده، این توافق ها هم چنین نظارت قانونی جدیدی در مورد تصمیم های مادر در ارتباط با کودکان به پدر اعطا می کند. علاوه بر این، مطالعات انجام شده در ایالت متحده امریکا نشان می دهد که کنش های متقابل خصمانه بین والدین در مواردی بالا یا بالاتر است که حضانت مشترک به وسیله دادگاه ها تنظیم شده باشد. در نتیجه، جایی که حضانت مشترک می تواند دوستانه باشد، این کار بهترین راه حل است، ولی در جایی که دوستانه نباشد، ظاهرا با الزامی ساختن آن انتظارها برآورده نمی شود.

تأثیرات اجتماعی مکانیزم های جدید تولیدمثل

تحقیقات علمی، روابط اجتماعی تازه ای به وجود آورده است که از روش های جدید خاص (و تاکنون غیرمتعارف) تولید مثلِ انسان ناشی می شود. امکان تلقیح غیر طبیعی یک زن با منی اهدا شده از مدت ها پیش ممکن بوده است.

از سال 1987 پزشکان تخمک های زنان را از رحمشان برداشته و آن ها را در ظرف های آزمایشگاهی(6) بارور می کردند و سپس آن ها را در رحم همان زن یا دیگری می کاشتند. در سال 1986، یازده کلینیک در کانادا «تلقیح در لوله آزمایش» را انجام دادند.

دانشمندان هنوز بر روی فرایندهای شگفت انگیزتری، همانند تولید مصنوعی تلاش می کنند؛ تخمک های بارور شده انسان را در رحم های مصنوعی یا حیوانات می کارند که بعدها از آن ها متولد خواهد شد. از آن جایی که این شیوه ها تاکنون هرگز موفق نبوده اند، لازم نیست ما در حال حاضر درباره کاربردها و مشکلات اجتماعی آن نگران باشیم. با این همه، آن طور که مارگریت ایشلر (Margrit Eichler) اظهار کرده است، ما باید نگران مشکلات تلقیح مصنوعی و افزایش تکرار چیزی باشیم که به طور اشتباه «مادری نیابتی» نامیده شده است.

مادری نیابتی یک اصطلاح گمراه کننده است؛ چون به طور تلویحی نشان می دهد که چنین مادری از طرف مادر واقعی، چنین کاری را انجام می دهد. در بسیاری از موارد قضیه از این قرار نیست. نوعا یک زن (معمولاً زن فقیر) با زوجی قرارداد می بندد تا خودش را در معرض تلقیح مصنوعی قرار دهد و هنگامی که فرزند او به دنیا آمد، از حقوق مادری اش دست بکشد. بنابراین، بچه اش را به پدر خونی و همسر او بدهد. معمولاً چنین پدری پول دار است؛ چرا که او نوعا بین 5000 و 15000 دلار در قبال این کار به زن مذکور می پردازد. درباره حقوق قانونی طرفینِ چنین قراردادهایی، درگیری هایی پیش می آید. بارزترین نمونه آن مورد مشهور «Baby M» است. مادری که او را زاییده بود، نظر خود را تغییر داد و از پذیرش دستمزد برای نوزادش امتناع کرد و سعی نمود او را نگه دارد. سرانجام، دادگاه او را ملزم ساخت تا کودک را به پدر و همسرش بسپارد. تکنیک های تولید مثل نوین، سه جنبه از جوانب والدینی را متمایز ساخته است که به طور طبیعی لازم و ملزوم یکدیگرند: 1. والدینی که تخمک ها و اسپرم از آن ها گرفته شده است؛ 2. مادری که رحم او نطفه را دریافت کرده و تا تولد حمل می کند؛ 3. اشخاصی که به مثابه والدین اجتماعی عمل کرده و بچه را تا هنگام بزرگ شدن سرپرستی می کنند.

اگر چنین توافق های قراردادی مجاز شوند، مطمئنا این شیوه متداول تر می شود و تعاریف قانونی جدیدی باید ارائه شود تا حقوق و وظایف افرادی را که در جنبه های مختلف نقش والدین را دارند، شرح دهد. علاوه بر این، بسیاری از اشخاص دیگر با چنین روابط قراردادی تحت تأثیر قرار می گیرند؛ از جمله شوهر، فرزندان دیگر، والدین مادر «رحمی» و همین طور اقوام والدین اجتماعی.

همچنین حقوق کودک باید تحقق یابد، تا این زمان پزشکانی که تلقیح مصنوعی یا تلقیح در لوله آزمایش را انجام می دهند، به ثبت مشخصات اهداکنندگان تخمک ها و منی ملزم نبودند. این کودک شاید بعدها به مرضی مبتلا شود که بررسی پیشینه ژنتیکی را ضروری می سازد. ولی احتمالاً این کار ممکن نباشد. از این گذشته، همان گونه که کودکان فرزندخوانده وقتی بزرگ شدند، اغلب امیدوارند والدین ژنتیکی خود را پیدا کنند، کودکان متولد شده به وسیله شیوه های جدید نیز شاید به پیدا کردن مادران رحمی شان و همین طور اهداکننده تخمک یا اسپرمی که از آن شکل گرفته اند مایل باشند.

تحقیقات دانشمندان اجتماعی با رویکردی جامعه شناختی

طلاق بی تقصیر

کالیفورنیا در سال 1970 نظام جدیدی از قوانین را به نام «طلاق بی تقصیر» ارایه نمود. این نظام مدلی را فراهم کرد که در اندازه های متفاوتی به وسیله اصلاحات قانون در بسیاری از ایالت ها و کشورهای دیگر از جمله کانادا از آن تبعیت شده است. هدف آن ها از تأکید به این نوآوری ها؛ کاهش خشونت، دشمنی و تلخی فرایند طلاق بود و چنین نیز شد. به هر حال این الگو، پیامدهای اقتصادی طلاق را نیز دگرگون ساخت و با چنین عملی از حقوق، وظایف و ادعاهایی که با ازدواج همراه اند، تعریف تازه ای ارایه داد. کتاب لنور. جی. ویتزمن (Lenore J. Weitzman) با عنوان تحول طلاق اثرات جانبی جدایی را بررسی کرده و نتیجه می گیرد که جریانِ کلیِ اصلاحات، ضرر بیش تری از نفع آن داشته است.

ازدواج سنتیِ مبتنی بر جنسیت، کار را بین شوهران و زنان به طور آشکار تقسیم کرد. یک زن متقابلاً برای همسر، کدبانو و مادر بودن می تواند حمایت همیشگی شوهرش را انتظار داشته باشد. همسر قانونا مسئول مراقبت از کودکان و شوهر موظف به حمایت مالی از آن ها بود. حتی در صورت منحل شدن خود ازدواج، این وظایف هم چنان معتبر باقی می ماندند. اگرچه هدف قانون حفظ وصلت دایمی است، ولی جرایم بزرگ مشخصی (مثل ترک نفقه) وجود دارد که به طلاق، وجهه قانونی اعطا می کند. ارایه مدرک در دادگاه برای اثبات این شرایط ضروری است و طبیعتا این مدرک باید توسط شاهدان تأیید شود. برای فراهم کردن مقدمات طلاق، هر کدام از طرفین به طور فعال مدرک جمع آوری می کند تا دیگری را سبب گرفتاری های خود بداند. چنانچه همسری، وظایف خود را بدون عیب انجام می داد، سزاوار نفقه بود. قرار بود «طرف بی گناه» نصف اموالی را دریافت کند که در طول ازدواج در تملک زوجین بود. بنابراین، هر زوجی انگیزه مالی داشت تا تقصیر طرف دیگر را ثابت کند.

در عوض «طلاق بی تقصیر» احتیاج به اثبات شرایط جدایی را نادیده می گیرد. هر کدام از زوجین می تواند به مجرد تقاضای طلاق بدون توافق و مقصر دانستن دیگری طلاق بگیرد. احکام مالی هم بر تقسیم عادلانه دارایی های زوجین مبتنی است.

ویتزمن می گوید که قوانین جدید با لغو مفهوم تقصیر، وظایف متقابل زن و شوهر را در طول ازدواج نادیده می گیرد. برای نمونه، او از یک زن چنین نقل می کند: «من فکر کردم پیمان بسته ایم و به آن وفادار ماندم. به مدت سی سال همسر و مادر خوبی بودم. به کلیسا می رفتم و در اجتماع کار می کردم ولی خانواده ام همواره بر همه چیز مقدم بود. تا این که شوهرم تصمیم گرفت با زن جوان تری ازدواج کند و مرا ترک کرد. وکیلم گفت او [برای این کار [به دلیلی احتیاج نداشت. مهم نیست که من کار اشتباهی انجام داده ام یا نه، مهم نبود که او زنای محصنه مرتکب می شد. او پیمانمان را که هر دو هنگام ازدواج بسته بودیم شکست. ولی من همان فردی هستم که تنبیه می شد.»

البته منظور تنبیه نبود. قانون آشکارا به دنبال دارایی خانواده بود تا آن را عادلانه تقسیم کند. در عین حال، این امر درست است که معمولاً زنان و کودکان به کم ترین مقدار مالی در مقایسه با زنی که از طریق دادگاه نزاع خانواده عایدش می شد، دست می یابند، از این رو، در سال 1968 در کالیفرنیا، 60 درصد یا بیش تر دارایی از جمله خانه را زنان به دست می آوردند. پس از سال 1968 خانه ها معمولاً فروخته شدند و تنها یک ششم زنان در هر حال به تمام نفقه دست یافتند. بقیه به مدت دو سال، هر ماه به طور متوسط 350 دلار دریافت می کردند و دیگر هیچ. پس از طلاق، زنان و کودکانِ صغیر آن ها در سطح زندگی شان، 73 درصد افت را تجربه کردند، در صورتی که شوهران سابقشان 42 درصد رشد داشتند.

طلاق «بی تقصیر» با مردان و زنان طوری رفتار می کند که گویی آن ها در هنگام طلاق برابر هستند. این قانون نابرابری های ساختاری، همانند توانایی نابرابر جنسیت ها برای کسب درآمد در آینده را نادیده می گیرد. تقریبا 90 درصد از موارد، زنان سعی می کردند حضانت کودکان را به عهده بگیرند. با وجود این، اگر او دارای سه فرزند صغیر بود در بهترین شرایط می توانست نیمی از اموال و معمولاً کم تر از آن را تصاحب کند. کودکان، از برخورداری از دارایی خانواده محروم بودند.

میانگین دارایی های زوجینِ در حال طلاق کم تر از 20 هزار دلار است. با تقسیم شدن به نصف برای هر کدام حتی حداقلِ پرداختی برای یک خانه عایدشان نمی شود. به هرحال، دارایی های شغلی (همچون حقوق بازنشستگی، امتیازات تجاری، پروانه کسب مجوز دندان سازی یا حسابداری) ارزش بسیار زیادی دارند، ولی آن ها هیچ وقت تقسیم نمی شوند. درآمدی که یک زوج در یک سال کسب می کند، بیش تر از ارزش کل موجودی آن هاست. بنابراین، طبق گفته ویتزمن، چیزی که باید تقسیم شود حق مالکیت به درآمد خانواده است نه دارایی.

سیاست گذاری اجتماعی: مسایل و دیدگاه ها

وقتی خانواده خود را با خانواده های خشن، مثل قرون وسطی مقایسه می کنیم، برای تمجید از پیشرفت های به وجود آمده دلایل فراوانی خواهیم داشت. خانواده های مدرن روابط عاطفی تر و محیط امن تری را در مقایسه با گذشته های دور فراهم می کنند. در خانواده های امروزی صمیمیت بیش تر و خشونت کم تر است و امکانات زیادی برای برطرف کردن نیازهای ویژه اعضای خانواده وجود دارد. بیش تر مردم، بیش از جنبه های دیگر زندگی به خانواده هایشان اهمیت می دهند، اما در نظام خانواده کنونی مسئله ناامیدی نیز شایع و موجه است. آمار طلاق، حاکی از فراگیری این ناامیدی است. گرچه امروزه معمولاً جدایی بهترین گزینش ممکن است. بنابر یک جُک قدیمی «وقتی راه حل بدی پیش روی شماست [منظور مرگ است]، پیرشدن زیاد هم بد نیست.» همان گونه طلاق، وقتی که جایگزین ازدواج ناخوشایند است، خیلی بد نیست.

مواردی که پارسونز (Parsons) و بالس به عنوان بهترین ویژگی های خانواده مدرن توصیف کرده اند در واقع شاید بدترین ویژگیِ آن باشد. همان گونه که آن ها اشاره کرده اند، خانواده ها کوچک و اختصاصی هستند. زنان و شوهران در بسیاری از مسئولیت ها با همسایگان و خویشاوندان سهیم نیستند. آن ها بیش از حد به هم وابسته اند. هر کسی برای برآوردن نیازهای خود باید به اعضای دیگر خانواده اعتماد کند و گرنه زندگی را بدون او به سر می برند. اما مردم دیگر مایل نیستند فقدان همدیگر را تحمل کنند و زندگی خانوادگیِ دارای روابط سرد و آکنده از اختلاف یا ناخرسند کننده را برنمی تابند. حقیقتا انتظارات آن ها بالاست؛ چرا که امکانات بالقوه واقعی برای ایجاد صمیمیت در خانواده یافت می شود که 300 سال قبل غیرقابل تصور بود. از سوی دیگر، هیچ فردی قادر به برآوردن این همه نیاز نیست. هر کسی محدودیت هایی دارد و ما مجبور هستیم که از دلسردکردن همسران، کودکان و والدین مان دوری کنیم. هیچ کس نمی تواند چنین انتظارات سنگینی را برآورده کند.

شاید در واکنش به شیوع ناامیدی در زندگی خانوادگی متداول، شیوه های زندگی مجردی، همزیستی، تک والدی و... به عنوان جایگزین به کرات به کار رفته و مورد پذیرش مردم امروزی کانادا قرار گرفته اند.

خانواده هسته ای همچنان شکل آرمانی دارد و به همین دلیل، عملاً به عنوان امری دست نیافتنی کنار گذاشته می شود. زمانی که طرح های سیاسی به منظور شاداب ترکردن زندگی خانوادگی پیشنهاد می شوند، عموما ابلهانه اند. قواعد مطمئنی برای خوشبختی خانواده وجود ندارد، ولی قواعد مطمئنی برای بدبختی آن موجود است. در صورتی که جامعه شناسان به دنبال تشخیص مشکلات واقعی اجتماعی بوده و بر توجه جدی به این مشکلات اصرار ورزند، سیاست گذاران جامعه در می یابند که باید کارهای زیادی انجام دهند.

واقعیت این است که 1/1 میلیون کودک کانادایی در فقر زندگی می کنند و این رقم همواره در حال افزایش، امری نابخشودنی است. این کودکان عمدتا در خانواده های تک والدی زندگی می کنند که از توزیع نابرابر منابع و فرصت ها رنج می کشند. بدون شک برای تأمین این کودکان، کار بیش تری باید انجام شود. دلایل موجه برای پاداش نابرابر به بزرگسالان به سبب مهارت ها و عملکردهای نامساوی شان هرچه می خواهد باشد، اما هیچ گونه عذری برای تنبیه فرزندان کوچک آن ها وجود ندارد. تک والدی از بین نخواهد رفت. تلاش ما باید در ارائه کمک های بلاعوض خلاصه شود تا این کمک ها به جای حفظ وابستگی والدین جوان، آن ها را در توسعه مهارت ها و امید دادن به کودکانشان نیرومند سازد.

··· پی نوشت ها

*. Foundatious of Modern Sociology, Metta Spencer,1990/1991,pp. 303- 323.

1. Zinacantecos.

2. New Brunswicke, Ontario, and Quebec.

3. Gatineau Quebec.

4. Meso potamia.

5. Petri dish.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان